رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و هجدهم
تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه......
همه دور میز نشسته بودم.
با ذوق و نشاط گفتم
--سلـــام صبح همگی بخیر.
مامان و بابا با تعجب و لبخند جواب دادن و آرمان با کنجکاوی گفت
--سلام صبح بخیر. میگم داداش تو دیشب تو هال خوابیدی؟
سعی کردم خونسرد باشم گفتم
--نه چطور؟
--آهان شایدم من خواب دیدم آخه نصف شب تشنم بود اومدم آب بخورم تو نبودی.
ظرف کله پاچه رو با چندتا کاسه گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی.
--حتمـــاً خواب دیدی!
نگاهم به شهرزاد افتاد که داشت به حالت چندش به ظرف نگاه میکرد.
شیطنتم گل کرد
--شهرزاد خانم بفرمایید.
مامانم دوتا زبونارو گذاشت تو کاسه و یکم آبشو ریخت روش و گذاشت جلوی شهرزاد
--بخور مامان جان.
همینجور که داشتم با لذت واسه خودم و آرمان لقمه میگرفتم حواسم به شهرزاد بود.
با خوردن اولین لقمه دستشو گرفت جلو دهنش و از سرمیز بلند شد.
مامان نگران رفت دنبالش و هی میپرسید
--خوبی مامان جان؟ چیشد یهو؟
مامان و شهرزاد برگشتن سرمیز و شهرزاد خجالت زده گفت
--ببخشید واقعاً.
مامانم لبخند زد
--اشکالی نداره ! منم کله پاچه خور نبودم.
به بابام و بعد به من اشاره کرد
--این دوتا منو کله پاچه خور کردن.
هم من هم بابا باهم خندمون گرفت...........
رفتم تو اتاق و همین که خواستم لباسم رو عوض کنم موبایلم زنگ خورد.
--الو یاسر؟
--سلام حامد سریع بیا مرکز یه مورد فوریه.
خیلی سریع ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت به طرف مرکز حرکت کردم......
همین که رسیدم کلتم رو برداشتم و با لباس شخصی همراه با یاسر و ساسان و چند نفر دیگه سوار ماشین شدیم.
--مورد چیه یاسر؟
--خودکشی متهم.
رسیدیم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدیم.
نیروهای آتشنشانی هم اومده بودم اماجمعیت هنوز اونقدر زیاد نبود و دوتا سرباز مردم رو متفرق میکردن.
دستمو جلودار نور خورشید روی پیشونیم گذاشتم و به لبه ی دیوار نگاه کردم.
--چــــی؟
ساسان هم با تعجب به من خیره شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
یاسر تو بلند گو گفت
--خانم محترم خواهش میکنم بفرمایید پایین.
با جیغ یه چیزی گفت که چون ارتفاع زیاد بود متوجه نمیشدیم.
یاسر من و ساسان و یه افسر خانم رو فرستاد تا بریم بالا.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه ی آخر.
در پشت بوم قفل بود.
صدا خفه کن کلت رو وصل کردم و با گلوله قفل رو زدم و رفتیم رو پشت بوم.
افسر خانم خیلی آروم رفت پشت سرش و با یه حرکت کتفشو گرفت و انداختش رو زمین و به دستاش دستبند زد
نازی شروع کرد جیغ زدن
--ولــــــم کــــن! ولـــــم کن!
فحش های رکیکش باعث شد رفتم جلو و با فریاد گفتم
--احترام خودتون رو نگه دارین. جرمتون به اندازه کافی سنگین هست.
با بهت به من خیره شد
--تو....تو....تو حامد؟
با حرص خندید
--نکنه توهم..
به ساسان اشاره کرد و با جیغ گفت
--یه عوضی لنگه همون ساسان بی همه چیزی که فقط اومده بود جاسوسی کنه....
بی توجه به حرفش به افسر زن گفتم
--ببریدش لطفاً.
همینطور که داشت میرفت با جیغ و گریه گفت
--من دوست داشتم حــــامد! تو لیاقتشو نداشتیــــی!
من و ساسان پشت سرشون میرفتیم و نازی همچنان فحش میداد......
افسر خانم نازی رو سوار یه ماشین کرد و بردنش مرکز.
و من و یاسر و ساسان موندیم واسه صورت جلسه که البته کار یاسر بود.
متوجه عوض شدن حال ساسان شدم.
سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و نوزدهم
دستمو زدم رو شونش و صداش زدم
--ساسان!
با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم.
تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم.......
بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم.
یاسر با کنجکاوی گفت
--ساسان؟
--بله؟
--خوبی؟
خندید
--اره.
بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.......
یاسر رفت تو اتاقش.
به ساسان اشاره کردم
--بریم اتاقم کارت دارم.
ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون.
نشستم رو صندلی روبه روش
--خب؟
--چی خب؟
--چی انقدر تو رو به هم ریخته؟
کلافه دستشو برد تو موهاش
--حامد من خیلی احمقم.
به شوخی گفتم
--بر منکرش لعنت.
--اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم!
اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم.
فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟
--کی؟
--نازی.
--حماقت رفیق.
--واسه کی؟
--نمیدونم.
از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد
--ساسان نکنه؟
سرخورده گفت
--آره حامد من به نازی علاقمند شدم.
--چــــی؟ از کِی؟
--از همون اول. چهار سال پیش.
--یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟
--تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه.
--خب چرا بهش نگفتی؟
--میترسیدم مامانم قبول نکنه.
--چرااا؟
--چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد!
--اونم دوست داشت؟
چشماشو چپ کرد و حرصی گفت
--نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی.
--بی فکری خودت رو ننداز گردن من!
با پاهاش رو زمین ضرب گرفت
--راست میگی حماقت خودم بود.
--هنوزم دیر نشده.
--از کجا مطمئنی؟
--ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره.
اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه.
اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
--بله؟
--سلام آقا حامد.
--سلام خوبی؟
--ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم.
--باشه. مراقب خودت و مامان باش.
--چشم.
تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم
--کی بود؟
--شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟
خندید
--هر دوتاش....
یاسر اومد تو اتاق.
هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم.
با تعجب به من و ساسان نگاه کرد
--میبینم با نظم شدین!
به من اشاره کرد
--مخصوصاً شما جناب دانشمند..........
با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد.
یاسر حرفشو قطع کرد
--ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟
--خب چون خوبم.
--نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟
--ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
--حامد تو بگو ببینم.
--چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش.
--خب اینو که خودمم میدونم.
ساسان حرف من رو قطع کرد
--راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم.
--خب چرا نمیری بهش بگی؟
ساسان با تعجب گفت
--چیو؟
--اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته.
--تو چجوری فهمیدی؟
یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت
--خیر سرم ارشد روانشناسیم.
همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت
--جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده.
یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون.
آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان.
یاسر با اخم به افسر خانم گفت
--مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟
--راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند.
--خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت_ صد و بیستم
هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بیرون.
ساسان رفت پیش دکتر
--چیشد آقای دکتر حالشون خوبه؟
دکتر با تأسف سرشو تکون داد
--من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم.
اما خون زیادی از دست داده بودن.
ساسان با تعجب گفت
--خـــوووون؟
--بله. بریدگی خیلی عمیق بود و بخاطر همین نشد کاری بکنیم. خدا به پدر و مادرش صبر بده.
ساسان با تعجب گفت
--چی دارین میگین آقای دکتر؟ مگه اون دختر بیهوش نشده بود؟
یاسر به من شاره کرد ساسان. رو بردم بیرون و خودش رفت پیش دکتر......
--حامد یعنی چی؟ الان چی میشه؟
--آروم باش رفیق! کاریه که شده.
غضبناک نگاهم کرد
--کاری که شده همش تقصیر توعه!
تو باعثش شدی!
با اخم گفتم
--به من چه که خانم حماقت کردن!
با انگشتم زدم رو سینش
--تو هر راهی آخرین شانس خودکشیه!
با بغض گفت
--خودکشی واسه چی! چرا منو ندید؟
چراااا؟
رفتیم تو محوطه خلوت بیمارستان.
همین که خواستم سرمو بیارم بالا با مشت کوبید تو صورتم.
اومد مشت دوم رو بزنه که با لگد هولش دادم عقب.
افتاد رو زمین و خواست بلند شه با مشت زدم تو شکمش.
با یه حرکت من رو برگردوند و یه مشت خوابوند زیر چشمم.
با لگد زدم تو شکمش و نشستم رو پاهاش.
یقشو گرفتم و با دیدن اشک تو چشمش با حرص ولش کردم.
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم
دستمو گرفت و نشست.
روبه روی هم رو زمین نشسته بودیم و تو چشمای همدیگه زل زده بودیم.
بغض کرده بود و غرورش اجازه شکستن نمیداد.
سرشو گذاشتم رو شونم و دستو گذاشتم دور کمرش.
با بغض گفت
--حامد.
--هوم؟
--حتی کتک خوردن هم آرومم نکرد!
تحمل دیدن ساسان تو اون شرایط واسم سخت بود.
با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفتم
--انقدر میزنیم همو تا آروم بشی.
سرشو بلند کرد
--حامد من دوسش داشتم!
کاش بهش گفته بودم! ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم!
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید.
با حرص دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورت من اما همین که آورد نزدیک صورتم گریش گرفت.....
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•@Shbeyzaei_313
@Helma_15
جهت ارسال نظرات درباره رمان فرشته نجات به آیدی بالاپیام بدید..
#ٺلنگرانھ📌🖇
ازآیتاللهبھجٺ(ره)پرسیدند:
آیاآدمگناهڪارهممیٺواندامامزمانشرا
ببیند؟🤔
جوابدادند:
شمر همامامزمانشرادید..!
امانشناخٺ...🌼🕊
#یاصاحبالزمان♥️🌱
#معرفی_شهید🥀
نام: محمودرضا
نام خانوادگی:بیضایی
متولد:۱۳۶۰/۹/۱۸تبریز
وضعیت تاهل:متأهل
تعدادفرزندان:۱فرزند
شهادت:۱۳۹۲/۱۰/۲۹
محل مزار:گلزار شهدای تبریز
🌹خاطره:
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد، نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سر شهر. من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود. پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.» این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته. هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، محمودرضا میآید جلوی چشمم.
🌺نحوه شهادت:
آقا محمود رضا در عصر۲۹دی ماه سال۱۳۹۲مصادف با میلاد پیامبر اکرم(ص)و امام جعفر صادق(ع)در دگیری با مزدوران تکفیری در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به شهادت رسیدند.
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * سی و نهمین روز توسل*
❤️ شهید محمود رضا بیضایی❤️
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠