26.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ داستان شیخ مرتضی حائری و علاقه به امام رضا علیه السلام
خیلی زیباست
@mahmoodreza_beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجم
سپیده-اینم از شال
حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟
حلما- این جوری راحت ترم...
سپیده- چی بگم
نرود میخ اهنی در سنگ...
بریم که همه مهمونا اومدن .
برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم
تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود...
با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبودحجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره
موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود
فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود...
یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه
حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من
بریم عشق و حال...
سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ...صدای موزیک کر کننده بود
جشن رو شروع کرده بودن...
سپیده -ببین کیا اومدن
به به ، چه شبی شود امشب...
عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده ..
حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت...
سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم
این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم...
کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن...
عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم...
مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد
من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟
اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟
این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد...
هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ...
همه به نظرم غریبه اومدن
کلافه شده بودم ...
اووووف کاش نمیومدم
روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود
انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود...
درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن...
جای من اینجا نیست ...
خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم...
تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن
نگین: دوستای خوبم
خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید
یکم از خودتون پذیرایی کنید
انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم
بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ...
ولی من حس خوبی نداشتم
سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟
3 ساعته دنبالت میکردم
چه اخمی هم کرده برا من
بیا با بچه ها اشنا شو جیگر...
هر چی میکشم از دست این سپیدش ...
ناخوداگاه دنبال کشیده شدم
حلما- بی شعور
این همون تولد سادس که میگفتی؟؟
ساناز و سمیرا کجان پس؟؟
مگه نگفتی همه اشنا هستن؟
سپیده- وای دختر
چقدر غر میزنی تو...
اونا کار داشتن نیومدن
مگه مهمه حالا؟
بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی
شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای...
حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟
چرا چرت میگی؟
سپیده- لیاقت نداری دیگه...
اها پیداشون کردم
سپیده- میبینم که جمعتون جمعه
گلتون کمه که امد..
احسان- اخ گل گفتی
و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد
معرفی نمیکنی سپیده؟
سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی
احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم...
دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم
نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده
ولی بهش توجه نکردم
احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید...
ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم
یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم
من چیکاد کردم
این بود جواب اعتماد بابا و حسین..
هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از ایناکه انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن
اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم
متوجه سنگینی نگاهی شدم
دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه
همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟
داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو
انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد
اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت...
مردم رد دادن دیگه
اون روز حرفشو جدی نگرفتم
فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه...
دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم
سپیده: وای حلی بدبخت شدیم
حلما_چیشده
سپیده:حسین حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین
حلما_چی؟!
_وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم
_حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم
_ای خدا غلط کردم
ادامه دارد
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده:#رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_ششم
سپیده:حلما جونم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس
حلما_هااان باشه باشه بزار برم اماده شم میرم الان
وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه هر چی باشه حقمه
اومدم سمت اتاق لباسامو بردارم انقد گیج شده بودم که نمیدونستم کیفم کجاست
سپیده هم دنبالم اومد
سپیده:حلی بیا گوشیتم بگیر رو میز بود
حلما_وای یه 20 تا تماس از حسین دارم
سپیده:زودباش حلما لباساتو عوض کن
حلما_باشه تو برو منم الان میام
لباسامو عوض کردم شالم رو روی سرم مرتب کردم کولم رو برداشتم داشتم از اتاق میومدم بیرون که یادم افتاد آرایشمو هنوز پاکنکردم
برگشتم جلو آینه یکم آرایشم رو کم کردم خدا لعنتت کنه سپیده هی گفتم انقدر غلیظ آرایشم نکن ها..
وای خدا چرا پاک نمیشن لعنتی اه
خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن اومدم بیرون از اتاق یه نگاهی به جو چندش آور رو به روم انداختم تهه دلم یه حس خوشحالی بود که حسین اومده منو از اینجاوببره اما حس اینکه بهشون دورغ گفتم و از اعتمادشون سو استفاده کردم با ترسی که قراره چه واکنشی نشون بدن داره دیونم میکنه
.
.
.
خیلی آروم و بدون خدافظی از در خونه زدم بیرون
پله ها رو یکی در میون رد میکردم رسیدم داخل حیاط پشت در ایستادم یه نفس عمیق کشیدم شالم رو کمی جلو اوردم و روی سرم مرتب کردم
درو باز کردم سرم پایین بود کفشایه حسینو میدیدم فقط که با فاصله کمی از من ایستاده بود
حلما:حسین من...
حسین_تو چی هاااان توچییی
حلما_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست برات توضیح میدم
حسین_چیو میخوای توضیح بدی این بود جواب اعتماد ما حالا من جهنم اینه دست مزده بابا و مامان آرههه؟
صدای حسین انقدر بلند بود که غیر ارادی همینجور اشک از چشمام سرازیر شد هیچی نمیگفتم فقط بی صدا اشک میریختم
حسین _اینجوری واینستا اینجا بیا تو ماشین
حلما گریه نکن با توام بیا تو ماشین باهم صحبت میکنیم
کولم رو از دستم گرفت رفت سمت ماشین
حسین_بیاسوار شو
اروم راه افتادم سمت ماشین درو باز کردم و نشستم سرم پایین بود حسین هم هیچ حرفی نمیزد مشغول رانندگی بود...
باید باهاش صحبت میکردم تا وضع ازاین بدتر نشه
_داداشیی؟
حسین_فعلا هیچی نگو حلما هیچی..
انقدر جدی و عصبییه که ساکت میشم سرمو تکیه میدم به شیشه..
یه ربی گذشت حسین جلوی یه پارک نگه داشته بود
با تعجب نگاهش کردم
حسین_حلما نمیخوام اینطوری بریم خونه پیاده شو باهم صحبت کنیم باید توضیح بدی همچیو
حلما_باشه ولی مامان و بابا چی
حسین_چیزی بهشون نگفتم تو نمیفهمی چیکار کردی اونا بشنون کجا بودی زبونم لال سکته میکنن
_پیاده شو حلما
یکم آروم شدم که مامانو بابا نفهمین بهشون دروغ گفتم اما پیش حسین آبروم رفته بود انگاری کل دنیا رو سرم خراب شده داشتم به بدبختیام فکر میکردم...
حسین_میشنوم همچی رو از اول بدون دروغ برام تعریف کن
حلما_باشه داداش میگم برات قول بده باور کنی
_بخدا دروغ نمیگم همچیو راست میگم
_حسین:منتظرم شروع کن حلما
همه چیز رو از اول برای حسین تعریف کردم تو این مدت من اشک میریختم اما حسین حتی تو چشمام نگاه نمیکرد
هووووف از وقتی که سپیده زنگ زد رو تا اومدن خودش مو به مو براش تعریف کردم سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد
حسین_حلما...این حرفا چیزی رو از اشتباهه تو کمنمیکنه اشتباهیی که هر دفعه قول میدی جبرانش کنی اون دوستا به درد تو نمیخورن چرا نمیخوای بفهمی دخترر؟؟؟
حلما_اونا با اطلاع خونواده هاشون همه کار میکنن
حسین_دِ بخاطر همین میگم به درد تو نمیخورن ما مثل اونا هستیم؟
_نه
حسین_چرا نمیخوای تلاش کنی بفهمی ما مثل اونا نیستیم چرا خیلی از این گناهایی که اسمش رو میزارن خوش گذرونی برای ما شرم آوره حلما هیچ چیزی زوری نمیشه خودتم میدونی ما هیچ وقت چیزی رو بهت تحمیل نکردیم
اما وقتی میبینم خواهرم پاره تنم داره جایی میره که جاش نیست کاری میکنه که فقط خودش آسیب ببینه دیونه میشم ...
حلما_حسین من حالم خوب نیست نه با نگین نه با سپیده نه هییییچ کس دیگه میخوام باخودم باشم تنها
حسین_این حرفارو میزنی که من بیخیال شم .خواهری من نمیخوام به من دروغ بگی بعد قایمکی بری با دوستایی که تو رو از خودت دور میکنن بگردی...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتم
جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس حرفایی که الان زدم دروغ نبوده
حلما_داداش حسین من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ...
رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه
سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه
_سلام
مامان_سلام دخترم چه زود اومدی
_کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟
مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه
_ آهان . من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه
مامان_شام بخور بعد بخواب
_میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم
دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی .. من دارم کجا میرم
اصلا من کیم ...
گوشیم زنگ میخوره
سپیدس حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه
_بله
سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه
_من خوبم سپیده
سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم
_نگران !!باشه مرسی
_سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم
سپیده_ایییش ن بای
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز
یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی اون جو چندش آورر دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بودآها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف...
دارم دیونه میشم
دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن
.
.
.
گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم
غبار غم گرفته شیشه دلم
شکستن عادت همیشه دلم
دوباره از کناره گریه رد شدم
به جای تو دوباره با خودم بدم
کنارمی غمامو کم نمیکنی
یه لحظه هم نوازشم نمیکنی
منو به خلوت خودت نمیبری
یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری
یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم
یه عمر میشکنم و دم نمیزنم...
چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم
صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه...
_بله
حسین_میتونم بیام تو
_بیا تو داداش
حسین_چرا شام نخوری
_گرسنه نبودم
حسین_درباره حرفام فکر کردی؟
من_اره فکر کردم
حسین_خب تصمیمت چیه؟
حلما- فعلا هیچی شاید زمان مشخص کرد ...
حسین-من به تصمیمت احترام میذارم
اما حواسم بهت هست حلما ...
_باشه ممنون داداش
حسین_شب بخیر
_شب بخیر
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتم
روزا ها و هفته ها سپری میشن
هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده
چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم
دیگه دارم همه رو نگران میکنم
تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام
نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی
ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن...
سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد
نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا
نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم
امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم
چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن
از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش
تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم
.
.
.
مامان_حلماااااا
_بله مامان
مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها
_عه مثلا کجارو داره؟
مامان_حالا سربه سر من میزاریبیایکم کمک من کن شب مهمون داریم
_چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم؟
مامان_سالاد درست کن بلدی که ان شاالله
_سالادمم براتون درست میکنم دیگه چی؟
مامان_تو فعلا سالادو درست کن
حلما ریز خوردش کنی ها
_چشم خوشگله
مامان_تو چرا این مدلی شدی باید ببرمت دکتر نگرانتم
_دکترررررر برای چی؟
چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟
مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی
یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم
جواب دوستاتو چرا نمیدی
_عه مامان مگه بده همش ور دلتونم
مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا
چشم
مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ...
مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم جدی جدی دارم خل میشم
آخخخخخ
مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟
_دستموو بجایِ کاهو بریدم
مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت
_کاهوهارو خونی کردی دختر
حلما_اشکال نداره که بشورش
مامان_وا
حلما_خو نشورش
مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی
حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود
مامان_برو بچه
میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن
حسین و بابا بودن
درو باز کردم
حلما_سلام بابایی
بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم
حلما_عه بابا من که همش خونم
حسین_علیک سلام ابجی خانوم
حلما_عه سلام داداش
حسین_من به این گندگی رو نمیبینی
حلما_نه چشمایه من ریز بینه
حسین_بچه پرو
حلما_خب دیگه من برم
بابا_کجا باباجان
حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی
حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش
حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره
حلما_ما رفتیم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #شهادٺانہ |🕊
راهِ شهادت بازِ...
یکی یکی
آروم و یواش
میپرن...💔
ما کجای این دنیا ایستادیم؟
#شهیـدانهـ
#رفیقشهیدم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آرزویی به شیرینی شهادت":
مےدانم
از اینجا ڪہ من نشستہ ام
تا
آنجا ڪہ تو ایستاده ای
#ای_شہید
فاصلہ بسیار است
اما
ڪافیستـ تو فقط دستم را بگیرے
دیگر فاصلہ اے نمےماند
#شهید_محمود_رضا_بیضائی✨
❥↬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهید
∞دلت ڪه گرفت
با رفیقے درد و دل ڪن
⇜ڪه آسمانی باشد♥️Γ
این زمینیـها
در ڪارِ خود مانده اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"آرزویی به شیرینی شهادت":
#شهیدمیبند
«شهید میداند چه در دل داری
شهید از تمام غم هایت خبر دارد
صدایش که کنی جوابت میدهد
پس ،بگو برایش تمام درد دل هایت را:)🍃
#شهیـدانهـ
#رفیقشهیدم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#استوری
#بهوقتبندگے
#حرفِدل
برایِ خُـدا باشیم تا↶
نازمان را فقط⇇او بڪشد
ناز ڪشیدنِ خُدا↭معنایش
شَهادت است...💚
.
.
#شهید_گمنام
|.🥀.|
🎉رهبرمن..آقای من...بهار ۸۲ سالگیتان مبارڪ..😍
🗓#بیست_و_چهارم تیرماه #تولد شناسنامه ای
امام خامنه ای حفظه_الله است..و تاریخ دقیق تولد ایشان،بیست و نهم فروردین ۱۳۱۸ هست.
اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان آقاجان♥️🌸
🔆۲۹فروردین است یا۲۴ تیر؛
ما حتی 6 تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تورا به ما بخشید، برایت #تولد می گیریم.و همه اینها بهانه است آقا جان!♥️🌱
بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است.
خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.❣
❤️تولدت مبارڪ سلاله ی زهرا(سلام الله علیه)
.#رهبرمسیدعلی
🌚✨
خاطریگرنظرمهست
همهخوبیتوست
حسرتیگربهدلمهست
هماندوریتوست
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
•°•
خبدوستان!🙂♥️
خوبیابد...
دفترامروزهمبستهشد😊🌿
بهامیدفرداییزیباترازامروز🌈🌼🤲🏻
شبتونحسینیرفقا:)💚🌱
با ۅضۅ💎
بۍگناه📿
یاعلی✋🏼😴
↓
❥↬•| @mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻
آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨
♥️|@mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌳ذکر روز جمعه🌳
✨اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ ✨
🎋خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما.🎋
ذکر روز جمعه به اسم امام زمان است و در کنار این ذکر میتوانید در روز جمعه زیارت امام زمان را نیز بخوانید. خواندن ذکر روز جمعه باعث عزیزتر شدن میشود🌞🌻
#التماسدعا🌨
#بخوانیم 🕊
♥️|@mahmoodreza_beizayi
🔴 زمینه ظهور در صورت پیروزی ملت ایران آماده می شود
🔶 امروز مسیر تاریخ، مسیر ظلم است؛ مسیر سلطهگری و سلطهپذیری است؛ یک عده در دنیا سلطه گرند، یک عده در دنیا سلطه پذیرند. اگر حرف شما ملت ایران پیش رفت، اگر شما توانستید پیروز شوید، به آن نقطه موعود برسید، آن وقت مسیر تاریخ عوض خواهد شد؛ زمینهی ظهور ولی امر و ولی عصر (ارواحناله الفداء) آماده خواهد شد؛ دنیا وارد یک مرحله جدیدی خواهد شد. این بسته به عزم امروز من و شماست، این بسته به معرفت امروز من و شماست.
💠 بیانات مقام معظم رهبری در دیدار مردم قم۱۳۹۱/۱۰/۱٩
#قدر_معرفت
@mahmoodreza_beizayi
روزِمان را با سَلام بَر چهارده مَعْصوم آغاز میکنیم
🌱اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اَللّه صل الله
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمیرَاَلْمؤمِنین
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَةُ اَلزَهْراءُ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُسَینَ بنَ عَلیٍ سَیدَ اَلشُهَداءِ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلیَّ بنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعابِدینَ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلیٍ نِ اَلباقِرُ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا جَعْفَرَ بنَ مُحَمَّدٍ نِ اَلصادِقُ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُوسَی بنَ جَعْفَرٍ نِ اَلکاظِمُ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یاعَلیَّ بنَمُوسَیاَلرِضَا اَلمُرتَضی
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مُحَمَّدٍ بنَ عَلیٍ نِ اَلجَوادُ
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلیَّ بنَ مُحَمَّد نِ اَلهادی
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَسَنَ بنَ عَلیٍ نِ اَلعَسْکَری
🌱اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقیَةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمان
وَ رَحْمَةَ اَللّهِ وَ بَرَکاتِهِ
#اللّهُمَّ_عَجِّلْ_لَوِلیِڪَ_اَلْفَرَجْ
#صبحتون_معطربه_عطرشهدا
#التماس_دعا
@mahmoodreza_ beizayi
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_نهم
اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم
رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده
عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست
بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم
لباس انتخاب کنم
یه دامن مشکی بلند با یه پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار
ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست
گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم
یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش
زده شهید مدافع حرم
وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم
کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه
یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون
.
.
انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت
مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها
_وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم
گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشمنمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه
عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها
_هنوز نیومدن که
حسین_دارن ماشین پارک میکنن
_آهان
خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم
آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم
اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما
حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون
خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی
حلما_مرسی لطف دارین
مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید
حلما_باشه زینب جون بیا بریم
درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم
حلما_راحت باش عزیزم
زینب_ممنون حلما جون
مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم
این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بوداین همه حجاب لازمه واقعا؟
چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من
زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم
حلما_نه عزیزم این چه حرفیه
میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا
وا یعنی چیکارم داره ؟
حلما- جانم
- دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن
باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم
چرا این سینی انقدر شله؟؟
انگار لق میزنه
با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم
هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار...
اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده
فقط علی مونده بود که تعارف کنم
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دهم
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی
زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_یازدهم
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته
موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم
برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...
خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...
نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم
هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...
هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...
فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن
یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...
اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...
_صبح همگی بخیر
حسین_ به به حلما خانم
چی شده که صبح زود بیدار شدی؟
حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم
حسین_ هستی دیگه...
مگه نه مامان؟
مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟
خدا منو ببخشه
این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...
یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم
گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟
حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.
حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم مسئله ای رو باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
اول صبحانتو بخور بعد
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم
_داداشی میای اتاقم؟
حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری
رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست
حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟
حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟
تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمئن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟
_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...
حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس
بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک
حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه
حسین_امتحانش که ضرر نداره
حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم
هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_دوازدهم
حسین با علی صحبت کرد
قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام...
حسین_حلماااا
_بلهه همینجام چرا داد میزنی
حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو
_خو حالا چیکارم داری؟
حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت
فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی
حلما_چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست بچه پرو
حسین_باز زود قضاوت کردی حلما اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده
جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه مهمونی که نمیخوای بری
گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟
وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم
_متوجه شدم
حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟
حلما_نه داداشی
قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن
میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم
میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم
خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم
مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم
خب یه کوچولو هم آرایش میکنم به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم
کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون
مامان_حلما جان داری میری
حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه
مامان_اهان دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری
حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره
مامان_ یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله
حلما_من زینب نیستم به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه
اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی
گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو
خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟
مامان_برو در پناه خدا
....
از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه
_سلااااام
زینب_سلام خوشگل خانوم
_چاکریم بانو
زینب_سوار شو بریم عزیزم
_باااشه برویم
نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم
_سلام
بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی
پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته
_اوووم زینب جون
زینب_جونم عزیزم
_میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟
زینب_نه حلما جونم چطور؟؟؟؟
_اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته
زینب_ نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه
حلما_ عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره.
زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره
یه آهنگ از حامد همایون گذاشت
دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#امام_زمان❤️✨
بدونِ حبّ شمــا
عِشق؛
نافرجام است...
جوان؛
که رضایت مَهدیفاطمه(علیهالسلام) نداشتهباشد...
جوانِ ناڪام است...
#دلتنگترازدلتنگ💔
❥↬•|