هدایت شده از شهادت زیباسـت
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🍃💟 @loveshohada28
#الله_اکبر
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از خـادمـ الـزینبـــــ
~| پی دی اف کامل رمان نسل سوخته از شهید سید طاها ایمانی در کانال زیر قرار گرفته زود بیا بخونش ... 🙈🙊👇⁉️
https://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab
زود عضو شو... |~😜👆
هدایت شده از خـادمـ الـزینبـــــ
من از کودکی لباس رزم به تن و
سربند یاحسین به سر میکردم....🔗💔
پاتوق بچه شیعه ها🙃🌿
#محفلعاشقانحسینی🕊🥀
#اگهدلتگرفتهبیا🍂
http://eitaa.com/joinchat/3957325877C6c0a68bbab
جوین=آرامش دل
•°﴾♥️͜͡🌿﴿°•
شــہیـدھ رزان اشرف النجار
۲۱ سال بیشتر سن ندارد و به تازگی طعم مادر بودن را چشیده، اما داوطلبانه لباس رزم خودش، همان روپوش سفید را بر تن کرده و چشمش را بر زیباییهای مـادرانـه بسته و قدم در راهی گذاشته که بازگشت از آن را کسی نمیداند. . .🥀'!
💚 بسم رب الزهرا💚
سلام عليكم
❤ بحول و قوه الهي و با دعاي خير
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❤
آغاز میکنیم:
سی و پنجمین ختم گروهی
💫 صلوات خاصه حضرت زهرا سلاماللهعلیها💫
به نیت سلامتی وجود مطهر
💞حضرت امام زمان عجلالله تعالیفرجهالشریف💞
🌹 ۱۳۵ مرتبه به نام مبارک حضرت زهرا سلاماللهعلیها🌹
🌹 به نیابت از صاحب الزمان علیه السلام
و
شهید محمود رضا بیضایی و شهدای مدافع حرم🌹
🌹هدیه به پیشگاه مطهر بانوی دو عالم🌹
(اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرِ مستودعِ فیها بعدد ما احاط به علمک)
کسانی که برایشان مقدور نیست این صلوات را بگویند میتوانند ۱۳۵ صلوات بفرستند.
💞دعای امام زمان بدرقه راهتان باد💞
با تشکر💞
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_نوزدهم
---طبق تحقیقاتی که پلیس هفته ی پیش انجام داد حسام چند بار غیر قانونی از مرز خارج شده.
--چرا باید غیر قانونی خارج بشه؟
--منم نمیدونم اما طبق فرضیه های پلیس حسام وارد یه باند قاچاق اعضای بدن شده.
--ی...یعنی اعضای بدن آدمارو میفرستن اینور اونور؟
--بله تقریباً همینطوره.
از ترس دستام میلرزید و بغض کرده بودم
--چجوری آخه؟ح...حسام آزارش به مورچه هم نمیرسید!
تأسف وار سرشو تکون داد
--بله اما پیشنهادات چندین میلیاردی ممکنه هر کسیو خام کنه!
شروع کردم گریه کردن
--ا...ا..الان باید چیکار کنم؟
ناراحت گفت
--شما نمینونید کاری انجام بدید!
باید بزارید پلیس این قضیه رو پیگری کنه!
یه دستمال گرفت جلوم
--با گریه ی شما چیزی درست نمیشه!
دستمالو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و گریم بند اومد.
با دیدن صبححونه با اینکه بیشتر خوراکی هایی که توش بود رو تا اون موقع ندیده بودم اما هیچ عکس العملی نشون ندادم.
--نکنه دوس ندارید اینارو؟
--نه دوس دارم. ممنونم.
دوتا لقمه نون و پنیر بیشتر نتونستم بخورم.
از سر میز بلند شدم
--من دیگه باید برم خیلی ممنون که از حسام خبر آوردین اگه خبر جدیدی بود حتماً بهم بگید.
از سر میز بلند شد
--کجا؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟
--ممنون سیر شدم.
--برسونمتون؟
--نه ممنون خودم میرم.....
بی هدف توی خیابون قدم میزدم و بیصدا گریه میکردم.
یاد حرفای اونشبی افتادم که میگفت من جوونم و باید کار کنم.
باورم نمیشد که حسام کاریو بکنه که ساسان میگفت.
با صدای سوت پشت سرم سرمو برگردوندم.
سه چهارتا پسر داشتن بهم نزدیک میشدن.
ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب مانتوم تا چاقومو بردارم اما نبود.
یکیشون با حالت چندشی گفت
--نبینم غمتو دخترجون!
با اخم گفتم
--غم خودمه به خودمم مربوطه! مفتشی؟
به همدیگه نگاه کردن و خندیدن
--نــَـه میبینم زبون درازی داری!
با جلو اومدن اونا منم میرفتم عقب.
--اتـــفاقاً من خعلییی از دخترای زبون دراز خوشم میـــاد!
دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود.
یکیشون که بهش میخورد کم سن تر از بقیه باشه گفت
--میخوای غمتو بخریم هم غمت بشیم؟
چشمک زد
--جـــون من نه نــیـــار!
عزممو جزم کردم و شروع کردم به دویدن.
از صدای پاهاشون فهمیدم دارن دنبالم میان.
یه دفعه پام گیر به یه سنگ و افتادم تو جوب آب.
خدا خدا میکردم بتونم بلند شم و فرار کنم اما نمیتونستم.
هر لحظه منتظر بودم هر چهارتاشون بیان بالاسرم اما خبری نشد.
--خانم حالتون خوبه؟
سرمو بلند کردم و ساسانو دیدم که با تعجب به من زل زده بود.
با دیدنش تو دلم هزاربار خداروشکر کردم.
--شما اینجا چیکار میکنی؟ کی این کارو باهات کرده؟
بغضم شکست
--میخواستم...میخواستم فرار کنم...اما..
از ترس و گریه نمیتونستم حرف بزنم.
--ا...ا...اما...
--خیلی خب آروم باشید!
بعداً بهم بگید چیشده.
میتونید بلند شید؟
--ن..نه!
موبایلشو درآورد و با اورژانس تماس گرفت.
--یکم تحمل کنید چند دقیقه ی دیگه میرسن......
آمبولانس اومد و دو نفر منو گذاشتن رو برانکارد و بردن تو ماشین.
یه نفر بهم سرم وصل کرد و وضعیت دست و پام رو چک کرد.
اما همین که دسش خورد به زانوم خیلی درد گرفت.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد......
چشمامو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم.
یه پرستار بالاسرم ایستاده بود.
--عه عزیزم بیدار شدی!
چشمک زد
--من برم به شوهرت بگم بیاد!
بنده خدا از بس گریه کرد چشماش کور شد.
همین که خواستم حرفی بزنم پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعد ساسان در زود و اومد تو اتاق.
یکم خودمو جمع و جور کردم و نشستم رو تخت.
سر به زیر نشست رو صندلی و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
--حالتون بهتر شد؟
--بله.
--میشه بگید چرا افتادید تو جوب؟
--داشتم فرار میکردم.
--واسه چی؟
--شما ندیدین چهارتا پسر باهم دیگه اون اطراف باشن؟
--نه.
یدفعه سرشو آورد بالا و عصبانی گفت
--واسه چی میپرسید؟
--آخه وقتی از کافی شاپ رفتم بیرون حالم خوب نبود و فقط رفتم.
یدفعه دیدم اونجام و چندتا پسر میخواستن مزاحم بشن که فرار کردم و اینجوری شد.
اومد حرفی بزنه اما به جاش گفت
--لا اله الا الله!
بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم.
پشت سرش همون پرستار اومد تو اتاق.
--چرا تو اینجوری نشستی؟
--ببخشید مگه نشستم چشه؟
--چش نیست عزیزم پاته!
با دیدن گچ پام تازت فهمیدم پامو گچ گرفتن
با تعجب گفتم
--این دیگه چیه؟
خندید
--زیادی عاشقیا! مراقب خودت باش.
جدی گفت
--ببین عزیزم کشکک زانوت به شدت آسیب دیده و خیلی باید مراقبش باشی!
الانم به جای اینکه برِ و بِر منو نگاه کنی مراقب پات باش.
داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که موبایلم زنگ خورد اما فقط صداش اومد.
صداش قطع شد و صدای ساسان از بیرون اومد.
--بیمارستان.
خورده زمین پاش آسیب دیده.
گفتم که پاش آسیب دیده.
نه لازم نیست خودم میارمش.
باشه........
"حلما"
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_بیستم
از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد.
پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد.
--چرا درش میارید؟
خندید
--زیادی بهت خوش گذشته.
دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی.
با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت
--صبر کن تا عصاتو بیارم.
با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون.
ساسان اومد جلو.
پرستار یه نگاه به من کرد
--خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم.
اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت.
پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین.
--میخواید کمکتون کنم؟
از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم
--مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟
حق به جانب گفت
--چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام.
رفت و با ویلچر برگشت.
با سر بهش اشاره کرد
--بفرمایید.
--الان من باید بشینم تو این؟
--بله.
لبمو کج کردم
--عمـــراً.
--ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً.
از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم.
عصامو گذاشتم رو پاهام.
چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین.
چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن.
خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم.
عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن.
هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط.
صداش پشت سرم اومد
--چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود.
برگشتم و با تشر گفتم
--خعلـیــی ببخشیدا!
اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟
خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد.
از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده.
با خنده ی من ساسانم خندید.
یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند.
با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد.
--بخدا نمیخواستم اینجوری بشه......
دم کوچه زد رو ترمز
--بفرمایید.
از ماشین پیاده شدم.
من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت.
در زدم.
باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم
--کیـــعـــ؟
--منم.
در رو باز کرد و لبخند زد
--سلام دخترم بیا تو.
ساسان گفت
--میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت
--شوما دو لحظه بیگیر.
ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط.
سیمین با دیدن پام زد رو دستش
--یا امام حسیــــن(ع)!
--چیزی نشده که سیمین جون نترس.
اومد نزدیک و صورتمو بوسید.
--الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد.
همون موقع تیمور اومد
--چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟
سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق.
دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت
--عه خالـــه! این چیه رو پات
--گچه درسا جون.
شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست....
--رهـــا!
--جونم سیمین؟
--بیا اینجا.
با عصا رفتم تو اتاق
--بیا اینجا بشین.
نشستم و یه سینی گذاشت جلوم.
--بخور جون بگیری.
با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم
--اینا از کجا اومده؟
--تیمور خریده واست.
--واسه مـــــــن؟
--آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور.
با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست.
یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین.
به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم
--میبرم اتاق با بچه ها میخورم.
--لازم نکرده.
--چرا؟
همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت
--تیمور گفت فقط مال توعه.
--خب منم میبرم با بچه ها میخورم.
رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا.
جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم.
با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم!
یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو.
یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد.
--مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟
--با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟
غرید
--حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه!
یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی.
رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم.
رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم....
شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
با صدای خوابالویی جواب داد
--الو؟
--سلام رها خانم.
--سلام شما؟
--ایزدی هستم.
--ایـــزدی؟
ایزدی کدوم خریه؟
یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه......
.☁️🌳•
نگفت:خدایاشھیدمڪنفقط ..
گفت:خدایامنوپاڪیزهبپذیر !
چوندلشنمیخواستبادلےپُر
ازگناهباخداشروبہروبشھ :)
#حاج_قاسم 🕊
هدایت شده از {شهید مصطفی صدرزاده}
.:
پنجشنبه ڪه مے آید
باز دلتنگ شهیدان مےشوم
بی قرارِ یـاد یاران مےشوم
یاد جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ و خون
یادآنانےڪه مجنون بودهاند.
🍃شهدا را یاد کنید با یک صلوات
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃
#شهید
#پنجشنبه
#پنجشنبه_و_یاد_شهدا
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان
و شادی روح شهدا صلوات 🥀
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
#حاج_قاسم
بعد از حـــــاج قاسـِم؛ آقا رئیـٖسے هـَم تــو ڪاخ ڪࢪمݪین نمـٓاز خـونـد :)💔
هدایت شده از شهید اسماعیل الله وردی
سال ۱۳۹۹ در حالی که مردم در تکاپوی خرید عید و تحویل سال نو بودند صدای زنگ تلفن کلانتری ۳۶ واقع در خیابان جی اصفهان به صدا در آمد که......
#برایادامهبقیهمطلببهکانالبپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/3313893537C05bd5a5157
هدایت شده از 🌷شهید رضا رحیمی🌷
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
سلاااام🤩
جوانترین شهید مدافع وطن را میشناسی؟!😍
شهید لبخند را میشناسی؟!😍
• ولادت 1376/9/19
• شهادت 1397/11/24
مزار گلستان شهدای اصفهان
نحوه شهادت حادثه تروریستی جاده خاش
❗️*کانال زیر نظر خانواده شهید*❗️
به کانال #شهید_لبخند بپیوندید😍
https://eitaa.com/joinchat/2070741087C88f1a214ac
🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
هدایت شده از 🌷شهید رضا رحیمی🌷
🔴🔴🔴🔴توجه توجه
به هیچ عنوان خواب #حاضرِ غایب ۷ را که در کانال بارگزاری شده از دست ندهید.
چرا که به نحوی دعوتنامه ای از سوی شهید و مربوط به لحظه تحویل سال ۱۴۰۰ میباشد.😳
قطعا برای شما هم جالب خواهد بود....
https://eitaa.com/joinchat/2070741087C88f1a214ac
هدایت شده از .
بسم الله الرحمن الرحيم
این دعوت نامه برای شما است ❤️
کانال نظامی ها
از جمله ویژگی های کانال
🌷پست های مختلف از نظام
🌷مزاحمت ایجاد نميشه
🌷کلیپ و عکس نوشته
🌷هرروز ذکر روز گذاشته ميشه
🌷گیف صلوات ☺️
اگه تمایل عضو شدن به کانال را دارید به لینگ زیر مراجعه کنید
پشیمان نمیشید
https://eitaa.com/montazran_mhdi
کانال تازه تاسیس شده منبرامون به۵۰برسه بیشتر فعالیت میکنیم
پس کانالمون را معرفی کنید
درپناه حق
یا مهدی
هدایت شده از .
بسمـ الرب المہدی
این دعوت نامہ ای برای توست❤️
☘کانال منتظڔان ظہور☘
از جملہ ویژگۍ های کانال :
🌸کانال مختلط میباشد..
🌸 ختم قران،دعای عهد...
🌸شناخت بیشتڔ وبہتر نسبت به امامـ زمان(عجݪ)
🌸پست گذارے با بحث های شناخت امام زمان~شهدا~ارتباط با نامحرم در فضای مجازی~ومسائل متعدد
🌸پاسخ به سوالات متعدد شما
اگر علاقه به پیوستن در این کانال را دارید...
ب لینک زیر مراجعه کنید...
مطمعنم پشیمون نمیشین🙂🌸
@montazran_zohorrrr لینک کانال🌸
@Ya_emam_zamannn مدیریت گروه🌸
بدوین بیاین ک همین الان ی رمان باحال گذاشته 😃🤝
ب امید روز های خوب
یا مهدی❤✋
هدایت شده از .
😍به نام خداوند بخشنده مهربان😍
میخوام یه توضیحاتی درباره کانال خدمتتون بگم
کانال کاملا مذهبی☺️💛
ان شاءالله ممبر هامون به ۵۰ برسه فعالیت زیاد شروع خواهد شد🤲🏻💗
و به زودی لینک ناشناس هم میذارم که نظراتتون رو بصورت ناشناس بگین🤩💙
خب حالا کانال ما را تبلیغ کنید ممنونم که همراهمون هستین😊
@MontazeranMoyood
[•🌿📗•]
#دوڪلامحرفحساب💡
هرچهبیشتربهخاطر #خدا صبرڪنیم،
خدابیشتربهخاطرماعجلهخواهدڪرد
وهرچهبیشتردرسختیهالبخندبزنیم،
خدازودترآسایش را به ما میرساند!
«انگارخداطاقتنداردصبرِبندهۍ
خودشراببیند! :)»
و درآخرتهمهنگامورودبهبهشت
اولازصبرشانتقدیرمیکند:
"سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدا"
#استادپناهیان
«🌈✌️»
#تلنگرانه
هستن دخترایی که نگران پاک شدن🐩
آرایششون نیستن 💄
چون آرایـش ندارن ...🙂
هستن دخترایی که وقتی یه پســر پولدار
میبینن دلشون نمیلرزه 💵
چون دلشون #دله نه #ژله ... !
هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسـرا
کف نمیکنن 🚘
چون اینا #دخترن نه #دلستـر ...🍺
اینا رو خیـلـی مواظبشون باشین!🌹
~اذیتـشون نکنید و قــدر اینا رو بدونید،~
~نعمت های الهی را قدر بدانیم ...🍃~
فرزند صالح، گلی از گل های بهشت است.
تقدیم به تمام دخترهای خوب سرزمینم🌹