eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
962 دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
"در حوالی پایین شهر" ساسان و زیبا از ماشین پیاده شدن و اومدن کنارم ایستادن. زیبا دودستی زد تو سرش --یـــا ابـــوالــفضل(ع) از خجالت و ترس اینکه پام ضربه نخورده باشه بغض کرده بودم. درد شدیدی توی زانوم احساس کردم اما اهمیتی ندادم و نشستم رو زمین. ساسان مضطرب گفت --رها خانم خوبید؟ --بله. زیبا کمکم کرد و از رو زمین بلند شدم. همینجور که همراهم میاومد زیر لب صلوات میفرستاد و دعا میکرد پام ضربه نخورده باشه.... نشستم رو مبل و شروع کردم با دستم زانومو ماساژ دادن. ساسان نشست رو مبل روبه روم --زنگ بزنم دکتر بیاد معاینتون کنه؟ رفتار صبح و نگرانی اون موقعشو باهم مقایسه کردم و اشک تو چشمام جمع شد. گله مند نگاهش کردم --ممنون مشکلی نیست. شرمسار سرشو انداخت پایین و ایستاد. --با اجازتون من برم. زیبا هول شده گفت --کجا بری؟ بمون همینجا غذا درست میکنم بخور بعد برو. --نه ممنون زحمتتون میشه. --زحمتی نیست مادر. بالاخره اصرارای زیبا نتیجه داد و ساسان نشست رو مبل. هم خوشحال بودم و هم احساس میکردم میخوام ساسانو خفه کنم. زیبا یه لیوان مخلوط از شیره ی انگور و خرما و...واسم آورد و رفت آشپزخونه. ساسان از تو هال گفت --زیبا خانم کمک نمیخواید؟ --نه مادر خودم هستم. از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق. با بستن در نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به در. قلبم مثه گنجشک خودشو به دیواره ی سینم میکوبید. به فکر فرو رفته بودم و اون احساسات جدید بودن و تا به اون موقع به هیچکس همچین حسی نداشتم..... نشسته بودم رو صندلی و به لباسای رو تخت نگاه میکردم. شومیز لیمویی که بلندیش تا بالای زانوهام بود و بالاتنش گلای ریز لیمویی و سفید کار شده بود. شومیز سارافونی طوسی با زیری صورتی. شومیز مشکی و سفید که آستیناش کشدار بود و دامنش از دور کمر تا پایین چین میخورد. منوه بودم چی بپوشم. با لبای آویزون غرق در فکر بودم که در اتاق باز شد و زیبا اومد تو اتاق. با تعجب گفت --این چه وضعشه؟ ملتمس گفتم --زیبا جووون! --هوم؟ --کدومو بپوشم؟ گوشه ی لبشو برد بالا و با صدای آرومی گفت --لباس که حسام و ساسان نیست. یکیشو بپوش دیگه. نمیدونم چی تو نگاهم دید که نوچی کرد و اومد سمت لباسا. شومیز طوسی صورتی رو برداشت و داد دستم. با ذوق گفت --این یکی عالـــیه. با ذوق شومیزو با یه شلوار مشکی پوشیدم و روسری مشکی صورتی رو ساده رو سرم انداختم. از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو آشپزخونه. ساسان داشت با تلفن حرف میزد اما صداش میاومد. با عجله گفت --باشه باشه الان میام. پشت بندش گفت --زیبا خانم شرمنده. --چرا؟ --راستش من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم. -- بد شد که. ساسان شرمنده گفت --انشاﷲ سر فرصت با خانواده مزاحم میشیم. اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. با تعجب گفتم --با خانوادش واسه چی بیاد اینجا؟ زیبا با شیطنت گفت --واسه خاستگاری دیگه. با تعجب گفتم --خاستگـــاری؟ خاستگاری کی؟ زیبا گوشه ی لبشو کج کرد --خاستگاری عمه ی خدابیامرز من که نمیان. خب دختر جان میخوان بیان خاستگاری تو دیگه. --ولی.. ولی من که هنوز ج.. ج.. جوابی ندادم. دستشو آورد بالا --لازم نیست جواب بدی من خودم فهمیدم. --چجوری خودت فهمیدی؟ --حالا دیگه چجوری فهمیدم به خودم مربوطه. با چشماش گرد شده ثانیه ها به میز زل زده بودم. --رها. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم --هوم؟ --اگه هنوزم دلت پیش حسام گیره بگم این هفته.... حرفشو قطع کردم --نه نه! خیر ببینی همین هفته بیان. --وا. فهمیدم سوتی دادم با لکنت گفتم --نه ببین... چیزه... یعنی.. به نظرم... خب با ساسان بیشتر.. آشنا بشم که ب.. بد نیست. خندید --نه عزیزم بد نیــــست خیلیـــم خوبه! انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت --راستی. --چی؟ --فردا بعد از ظهر قرار داری. --با کی؟ --باساسان دیگه. با تعجب گفتم --چیـــی؟ من قرار دارم و خودم نمیدونم؟ --عـــه خیلی خب بابا. ساسان خجالت کشیده به خودت بگه به من گفت بهت بگم. --مگه من لولو خورخورم که ازن خجالت بکشه؟ خندید --نخیـــر شما شاه قلبشی. گونه هام قرمز شد و نتونستم حرفی بزنم. --حالا بجا اینکه رنگ عوض کنی بیا بشین نهارتو بخور. نشستم و با ولع شروع به غذا خوردن کردم. --وااای زیبا جون خیلی خوشمزس. لبخند زد --نوش جونت عزیزم. بعد از نهار رفتم حمام و حسابی خودمو شستم. لباسامو پوشیدم و نفهمیدم که خوابم برد....... "حلما"
•••Helma•••: "در حوالی پایین شهر" رفتم تو آشپزخونه و نشستم سرمیز. --چه بی سر و صدا. خندیدم --بهم نمیاد؟ --نه والا. ظرف کاهو هارو گذاشت رو میز و نشست سر میز. با لبخند به چهره ی دلنشینش زل زدم. --خوشگلم؟ خندیدم --فرشته ای! مثه مـــاه میمونی. خندید --خیلی خب حالا. --زیبا جون --جونم؟ --تو همیشه کار میکنی؟ --چه کاری؟ --همین که... همین که.... --آهـــان اینکه برم تو خونه های مردم؟ --آره. خندید --نه والا من اصلاً جایی کار نمیکنم. --پس چجوری اومدی اینجا؟ --خب شوهرم که عمرشو داد به شما. یسنا هم که با شوهرش رفتن خارج. تا قبل از ازدواج رستا اون پیشم بود ولی خب رستا هم ازدواج کرد. چند وقت پیش خونه ی خواهرم بودم میگفت ساسان دوست حامد دنبال یه نفر میگرده که چند روزی از یه دختر مراقبت کنه. منم خب دیدم هم تنهام هم ثوابه به حامد گفتم به ساسان بگه من اینکارو قبول میکنم. چند روز بعد ساسان خودش اومد خونم و درمورد تو باهام حرف زد منم قبول کردم. لبخند زد --ولی رها از روزی که دیدمت واسم مثه رستا و یسنا بودی. احساس مادرانه ای نسبت بهت داشتم. لبخند زدم و با بغض گفتم --منم همینطور. با شوخی گفت --خیلی خب فیلم هندیش نکن. پاشو بیا اینجا. رفتم کنارش. --بلدی غذا درست کنی؟ از اونجایی که یادم می اومد هیچ وقت غذای درست و حسابی نداشتیم که بخوام آشپزی یاد بگیرم. خجالت زده گفتم --نه. --نگران نباش خودم یادت میدم. اونشب با کمک زیبا ماکارونی درست کردم. اولین قاشقی که خوردم به نظر خودم خوب بود ولی زیبا گفت --واسه اول کار عالی بود. ولی یکم نمکش زیاده. لبام آویزون شد --حالا حالا فرصت هست یادمیگیری. زیبا بعد از شام خیلی زود رفت خوابید. رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به فردا فکر میکردم. اینکه چی بپوشم بیشتر رو مخ بود. با زنگ موبایلم به ساعت نگاه کردم. 11شب بود. جواب دادم --الو؟ با شنیدن صداش نفسم تو سینه حبس شد. --سلام خوبی؟ اینکه ساسان تکلیفش با فعلای مفرد و جمع مشخص نبود واسم تعجب آور بود. --سلام ممنون. --خواب نبودی که؟ --نه. --آهان. مکث کرد و گفت --رها خانم --بله؟ --زیبا خانم بهتون گفتن دیگه؟ شیطنتم گل کرد --نه چیرو؟ --خب اینکه قراره آخر هفته بیایم خاستگاری دیگه. --خاستگاری؟ خاستگاری کی؟ کلافه گفت --وااای رها خانم گیج نشو خواهشن. از لحن حرف زدنش خندم گرفت. --داری میخندی؟ --نه. --باشه منم عرعر! --دور از جون. جدی شد --مثل اینکه میخوای منو اذیت کنی. ولی خب من با خانوادم صحبت کردم پنجشنبه شب میایم خاستگاری. --ولی خب من که هنوز به شما جواب مثبت ندادم. مضطرب گفت --میشه فردا بهم بگی؟ دلم واسش سوخت --باشه. --من دیگه باید برم فردا ساعت ۵عصر میام دنبالت. --باشه ممنون. --مراقب خودت باش. در جوابش هیچ حرفی نتونستم بزنم. --خدانگهدار. بعد از اینکه تماس قطع شد با ذوق خفه جیغ زدم. احساس خیلی خوبی که نه میتونستم وصفش کنم و نه تا اون لحظه به سراغم اومده بود رو تجربه کردم. من عاشق ساسان بودم. با خودم فکر میکردن عشقی که چندسال پیش تو کودکی تجربه کردم با اون موقع خیلی فرق داشت. عشق چیزی نیست که از یاد بره. به نظر من عشق مثه ظرف عتیقه ایه که هرچی بیشتر بمونه ارزشش بیشتر میشه. با ذهنی پر از فکر خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم. رفتم میز صبححونه رو آماده کردم و نیمرو هم درست کردم. از نظر خودم همه چی اوکی بود. رفتم سمت اتاق زیبا و در زدم. جواب نداد. در رو باز کردم و رفتم نشستم کنار تخت. با صدای آروم صداش زدم --زیبا جون! جواب نداد. چندبار دیگه صداش زدم اما جواب نمیداد. با صدای بلندتری صداش زدم --زیبـــا! زیبــا جون! دستشو گرفتم و یخ بودنش ترس رو به دلم انداخت. اشکام از چشمام جاری شده بود. با جیغ گفتم --زیبـــــــا.... زیبــــا جووووون! دستپاچه از اتاق رفتم بیرون و موبایلمو برداشتم. با دستای لرزون شماره ی ساسانو گرفتم با بوق اول جواب داد --الو؟ گریم گرفت و نتونستم حرف بزنم با ترس گفت --رهاخانم؟ چته؟چرا گریه میکنی؟ فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم. با صدای بلند تری گفت --رهــــا! چرا حرف نمیزنی؟ تماس قطع شد. بی جون نشستم رو تخت و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هق هق گریه میکردم. --خدایــــا! چرا باهام اینجوری میکنی؟ گریه میکردم و حرف میزدم --چـــرا تا دلم به یکی خوش میشه ازم میگیریش؟ --چــــــراااااااااااا؟ با صدای در از اتاق رفتم بیرون و چادر زیبا رو سر کردم. صدای ساسان اومد --رهـــا! در رو باز کن ببینم! در رو باز کردم و ساسان رنگ پریده بهم زل زد. -- چرا انقدر چشمات قرمزه؟ گریم بیشتر شد عصبانی فریاد زد --چرا حرف نمیزنی؟ به اتاق زیبا اشاره کردم کلافه رفت سمت اتاق. دنبالش رفتم و تو چارچوب در ایستادم. با بهت برگشت سمتم --زیبا خانم؟ سر خوردم کنار در و چادرو کشیدم رو سرم از ته دلم گریه کردم.....
Γ📲🍃•• | | . دیدید‌ڪہ‌ایݩ‌قافــلہ‌رهبر‌دارد اۍ‌ماندهـ‌نهروانے‌عهد‌شکݩ این‌ملــڪ‌علے‌مالڪ‌اشتر‌دارد💚!' ✋🏼
ما در هیاه
ما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم... دلمان به خدایی گرم است💖
هدایت شده از 🌹یاضامن آهو🌹
✨﷽✨ 🌺☘️🌺 ❤️آنقدر ناله زدم تا که پناهم دادی بی‌رمق بودم و تو قدرت آهم دادی ❤️همه‌جا رفتم و خوردم به در بسته رضا فقط آخر که رسیدم به تو راهم دادی ❤️خیر دنیای منی آخرتم هم با توست به همه خیر رساندی و به ما هم دادی ❤️من زمین خورده‌ام اما تو بلندم کردی روی خوش باز به این روی سیاهم دادی ❤️آنقدر پیش خدا دست تو باز است رضا لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی 🌹یاضامن آهو🌹 🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ* ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯    ✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨ 🐬 @harm_com🐬 ☘کپی باذکرصلوات
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
یا ضامن آهو به مشام دلم، میرسد بوی تو چه شود‌، که شوم زائر کوی تو
هدایت شده از {رهروان حاج قاسم }
سلام دوستان . خبر ویژه داریم . اگر تعداد ما به تعداد خواسته شده بره ممبر فیک میدیم . 300نفر بیاین = 50 ممبر فیک 600نفر بیاین = 200 ممبر فکر کانال رهروان حاج قاسم @Rarovan_haj_ghassem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا