eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
بدون هیچ وجهی ┄┅┅❀𖠇•🌺•𖠇❀┅┅┄ بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود، دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد. همین مبانی بود که مهریه‌ام را با بقیه مهر‌ها متفاوت کرده بود. مهریه‌ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل‌بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در شهر صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه‌اش نداشت. کتاب نیمه پنهان ماه
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃 با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم . بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️ نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا @mahmoodreza_beizayi
می گفت تو سوریه خواب ندارم وقتی هم میخواهم بخوابم ازشدت خستگی نمیتونم بخوابم...😔 انگار یک لشگر مورچه دارند از پام بالا می آیند... بخواب برادر نازنینم بخواب بقول خودت استراحت بماند بعد از شهادت ...😔 @mahmoodreza_beizayi
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 خیلی حس خوبی داره هویزه😭😍 آرامش خاصی داره☺️😍 از تونل سربند رد شدیم و رسیدیم مزار شهید علی حاتمی 😍😊 شهیدی که حاجت ازدواج میده😅🙄 من تا حالا چندبار اومدم اینجا ولی تاحالا از این شهید چیزی نخواستم😅 برای زائران توضیح دادم این مزار کیه و چطور شهید شده و بهشون گفتم حاجت ازدواج میدن این شهید قیافه هاشون دیدن داشت🤣😂😂خودمم دفعه اول کم از اینا نداشتم 😂 من زیارت میکردم و زائرا هم هر کدوم به نحوی سرگرم بود بعد از کلی زیارت و دعا ومناجات📿 باید سوار اتوبوس می‌شدیم که بریم یک منطقه ی دیگه... 😍🍃🌸 لیست رو که چک کردم دیدم آسیه نیست😱🤦‍♀ نمیخواستم بقیه رو نگران کنم برای همین یواشکی جیم شدم که برم پیداش کنم 😂😂 همینجور میگشتم که دیدم سر مزار شهید علی حاتمی نشسته😀🙈 نزدیک شدم که بشنوم چی میگه 😂🤫 دیدم داره دردودل میکنه یجا گفت :اگه من به حاجتم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم🙃 یواش رفتم جلو و از پشت سر گرفتمش😈 چنان جیغی زد که خودم ترسیدم🤣🤣 _نترس بابا منم، ساکت آبرومونو بردی هییییس🤭🤫🤫😂 +خدانکشتت زینب زهرترک شدم😰😰 _خب حالا بگو حاجت چیه که میخوای بهمون شیرینی بدی😈😂🤣 +گوش وایستادی؟ 😐🤦‍♀ _بگو بحثو عوش نکن🤨من و توکه باهم این حرفا رو نداریم😅 +قول میدی به کسی نگی؟ 🙊 _آره خیالت راحت راحت😉 +حاجت ازدواج😍🙄🙈 _عاشق کسی شدی؟ 🤨 +نه نه عاشقی کیلو چنده🙄 _زود تند سریع بگو وگرنه من میدونم باتو🔪🔫 +عممم اره🙄🙄🙄🙄 _واااای آسیه مون عاشق شدههه😍😍😂 حالا کی هست این دامادمون؟ 😂 +چجوری بگم..... _چطوریش مهم نیست بگو اینقدر حاشیه نرو😡🔪 +آقا علیرضا🙈 _خداااای من😱😂 پسر دایی من😂😂😂 چرا به من نگفتی😂 +که مثل الان بخندی؟😐 _آسیه میخوام راجب یه چیز جدی باهات حرف بزنم 😐 +باشه بگو😕 _آیا اجازه هست واسه علیرضامون بیایم خاستگاری؟😄😂 +چییییی😳😳😳😳 _آقا علیرضاگفت ازت بپرسم ببینم نظرت چیه که انگاری تو مشتاق تر از اونی🤪😂 +‌اِم اِم من چیزه 🙊 _میگم بهش که موافقی😂، برگردیم تهران میایم خاستگاری 😍 عروس گلمون😂🤣ایول یه عروسی دعوتیم ‌+همیشه ی خدا تو عجله داشتی و خودت همه چیو میبری و میدوزی🤦‍♀😂 _اگه زودتر بهم میگفتی خودم می‌آوردمش خواستگاریت 😂 الانم دیر نیست باهم زیارت کردیم ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 _حالا نمیخواد خجالتی بشی😂 بیا بریم که کلی دیر شده تا الان حتما همشون نگران شدن😂 فقط بدوووو بدو بدو خودمونو رسوندیم به اتوبوس🏃‍♀🏃‍♀ اونجا که رسیدم محمدحسین وعلیرضا اومدن جلوم وگفتن _آبجی خوبی؟ چیزیت نشده؟ کجا بودی؟ جون به لبمون کردی😰 +خوبم بخدا رفته بودم دنبال غزال تیرپا که فرار کرده بود😂 دوتایی شون زدن زیر خنده البته اونقدر یواش که کسی متوجه نشد آسیه هم برام خط ونشون میکشید😂 گفتم _داداش محمدحسین من با پسردایی کار دارم یک لحظه شما برین😁 +باشه فقط خیییلی زود 🤨راجب همون موضوع دیشب؟ _اره😅 _آقا علیرضا با آسیه خانم حرف زدم😁 +چیی؟ واقعا؟ چی گفتن؟ بریم خاستگاری؟ _وای چقدر هولی پسر دایی😂 اول شیرینی منو بده تا بگم چی گفت😌 +‌شیرینیتون سرجاشه برگردیم میدم فقط بگین چی گفت 😟 _مبارکه😅😆برگردیم تهران ان شاءالله میریم خاستگاری، همه کارارو خودم میکنم شما نگران نباشید فقط جان ما سوتی ندین توی این چند روزه😂 +وااای واقعا ممنون خوش خبر باشی😍 رفتیم سوار اتوبوس شدیم وحرکت کردیم فرمانده هم کلی غر غر کرد که چرا دیر راه افتادیم😁😅 توی اتوبوس رفتم کنار آسیه نشستم و همش بهش گیر میدادم و اونم یواش می‌خندید رسیدیم بازار.... خواهرای عزیز اینجا هرچی لازم دارین بگیرین فقط خیلی سریع جانمونین از اتوبوس😉😉اینجا نباید زیاد توقف کرد چون. دیر میشه به بقیه مناطق نمیرسیم رفتم کنار آسیه _خب بدو برو شیرینی بگیر که کل کاروان گشنن😂 +خوب بلدی سوء استفاده کنی 😂 آقا سیدددددد📢 محمدحسین اومد نزدیکم... _جانم آبجی؟ +داداشی، آسیه خانم یه نذری داره لطفا شما و آقا علیرضا برین کمکش که نذرش سنگینه🤣 _چشم بفرمایید آسیه خانم من در خدمتم اونا که رفتن من رفتم کنار فاطمه و بهش گفتم آسیه عروس شد😂بعد از کلی خندیدم فاطمه گیر داد که چرا زودتر نگفتی منم گفتم بخدا همین یه ساعت پیش ماهم فهمیدیم😅 آسیه و آقایون با یه عالمه کارتون شیرینی برگشتن😜😋😋 بعد از پذیرایی راه افتادیم این چند روز هم گذشت و روز برگشت فرا رسید😭😭 خیلی سخت بود از اون مکان دل بکنی😭ولی باید بری چه میشه کرد😞 خیلی خوب بود اصلا دلم. نمی‌خواست از اونجا برم گریم گرفته بود و رفتم اونورتر که کسی نفهمه گریه میکردم که داداش اومد کنارم +اللهی فدات شم گریه نکن آبجی جانم _داداش نمیخوام از اینجا برم😭 +گریه نکن من خودم زود دوباره میارمت گریه نکن که ناراحت میشمااا _باشه 😔 ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 برگشتم تهران.... 😐 دایی زنگ زد و با عمومرتضی حرف زد وقرارشد فرداشب بریم خونشون 😜😋 صبح که رفتیم خونه ی دایی برای اینکه آماده بشیم منو محمدحسین فقط به چهره ی پر اضطراب علیرضا میخندیدیم🤣منم همش میگفتم بس کن داداش الان میبینه😂 علیرضا اومدپیش منو محمدحسین _چیه؟ به چی هرهر میخندین🤨 +هیچی داداش چیزی نشده🤣😂 _آره معلومه کاملا😐 سیده شما بگین به چی میخندین 🤨 +من دروغ نمیگم، به شما میخندیم😂 _کجای من خنده داره😐 +هیچی، برو پسردایی آماده شو واسه امشب😝 _وای من خیلی استرس دارم دیگه باید چیکار کنم؟ 😰 +خب من میگم شما بگو انجام دادی یانه _باشه 😥 +شیرینی؟ گل؟ آرایشگاه؟ لباس خریدی؟ دوش گرفتین؟ ماشینو بردین کارواش؟ برای من لواشک گرفتین😂؟ _آره همه رو انجام دادم🙂 فقط آها.... بفرمایید اینم لواشک شما +افرین 😂 خب الان تنها کاری که مونده اینکه یکی منو ببره خونه ی آسیه خانم که زنگ زد گفت کارم داره محمدحسین :آجی جان بفرما سوار ماشین شو میرسونمت چون خودمم کار دارم😉😜 توی راه به محمدحسین گفتم _داداشی؟ +جانِ داداشی _تو نمیخوای زن بگیری؟ 🤨 +به وقتش _پیرشدی پس کی وقتشه🤨 +اولا من هنوز 25سالمم نشده🤨 دوما خدا رو چه دیدی حالا شاید بعد عروسی علیرضا منم دوماد شدم..😁😅 _راست میگی😍😍😍 +آره دروغم چیه 😁 داداش یه آهنگ پلی کرد _داداش توکه فقط مداحی داشتی اینارو کی ریختی؟ +دیدم نزدیک عقدیم چندتا آهنگ ریختم😅 _افرین خوب کاری کردی به فکر فرو رفتم تا رسیدیم خونه ی اسیه😜😜 ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️
🌸بسم رب عشق🌸 إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، 🥀وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، 🌸وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ ❄️❤️ اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ🌺 أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ،🌼 وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .🌈☀️ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ💐، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .🌺🌙 ☘يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ،☘ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، 🌱أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ🌷، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ🍃، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.⛅️🌦
🌸زیارت ائمه در روز سه شنبه🌸 السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللّٰهِ🌺، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْىِ اللّٰهِ،🎊 السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَىٰ، السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلامَ التُّقىٰ، 🌼السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلادَ رَسُولِ اللّٰهِ، أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ، مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ، مُعادٍ لِأَعْدائِكُمْ، مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ، بِأَبِى أَنْتُمْ وَأُمِّى، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ .❄️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَتَوالىٰ آخِرَهُمْ كَمَا تَوالَيْتُ أَوَّلَهُمْ، وَأَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ، وَأَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَاللَّاتِ وَالْعُزَّىٰ🍃 . صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوالِىَّ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ . السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَسُلالَةَ الْوَصِيِّينَ،💐 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِى الْقَوْلِ وَالْفِعْلِ، يَا مَوالِىَّ هٰذَا يَوْمُكُمْ وَهُوَ يَوْمُ الثُّلَثَاءِ،🌸 وَأَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ وَمُسْتَجِيرٌ بِكُمْ، فَأَضِيفُونِى وَأَجِيرُونِى بِمَنْزِلَةِ اللّٰهِ عِنْدَكُمْ وَآلِ بَيْتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.☘ ♥️ 🌸『@mahmoodreza_beizayi
🌸ذکر روز سه شنبه🌸 🍃صد مرتبه🍃 ✨🌙یا ارحم الراحمین 🌙✨ ♥️ 🌸『@mahmoodreza_beizayi
🌼روزی از عارفی سؤال شد: چرا ما امام زمان را نمی‌بینیم؟ ✍عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان می‌توانید مرا ببینید؟ شاگرد عرض کرد خیر، نمی‌توانم ببینم. عارف فرمود: چرا نمی‌توانی من را ببینی؟ شاگرد گفت: چون پشت من به شماست. عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمی‌توانید امام زمان را بینید؟! چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانی‌ها به امام زمان پشت کرده‌ایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄