• خامنہای عـزیز را
عـزیـزِ جـــان خود بدانید✨♥️'!
- اگر میخواهیم عــشـق بہ #حاج_قاسم
را ثابت کنیم فقط به همین یک وصیّتش
عـمـل کنیم🌱'!
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#ثواب_یهویی برای خشنودی دل ♡ اقا صاحب الزمان صلوات #اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم #اللهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رزق چیست ؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
➰ زمانی که خواب هستی و ناگهان ، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی رزق است ، چون بعضیها بیدار نمیشوند .
➰زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی ، این صبر ، رزق است.
➰زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدر و یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
➰گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد (مقیم اتصال نباشی) ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی (متصل میشوی) این تلنگر ، رزق است.
➰یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش میشوی ، این رزق است.
➰رزق واقعی این است . رزق خوبی ها ،
نه ماشین نه درآمد ، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد ، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
و در آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت ، این بزرگترین رزق خداوند است
زندگيتان پر از رزق باد. 💖💖💖
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
[🌞🌼]
بِسمِاللهِاَلرَحمنِاَلرَحیم...:)
♥️✨بهنامخداوندبخشندهمهربان♥️✨
✨••| اولینپستروز،عرضارادتبه"اُمالمَصائِبخانم زینبکبری(س)"
السَّلامُعَلَیْکِیاسَیِّدَتییازَیْنَبُ،یابِنْتَرَسُولِ اللهِ،یابِنْتَفَاطِمَةَالزَّهرَاء.
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^
🌸◍⃟ هࢪصبحسلامےبہشھیدان:)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
◍⃟🌱○°
🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامامزمان‹عج›
🌸◍⃟ بھ عشق مولا :)♡
🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️
❥↬•@Shbeyzaei_313
ذِکـرروزِچھـٰارشـنبـہ:
•¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..!
•¦ـا؎زنـدھ؛ا؎ݐآینـدھ..シ
درآسمان☁ برایتوجشنیبهپاشده🎉🎊
اینجادلمبرایتوصدآسمانگرفت💔
تولدتمبارک ای هادی قلبم 💚💐
تولد #13_بهمن
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌹
#نماز_اول_وقت
هنگام
نماز اول وقت
حاضر شو
شاید آخرین
دیدارت در زمین
با خدا باشد
به یاد نماز شهدا
التماس دعا در لحظات ملکوتی اذان و راز و نیاز.
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
درآسمان☁ برایتوجشنیبهپاشده🎉🎊 اینجادلمبرایتوصدآسمانگرفت💔 تولدتمبارک ای هادی قلبم 💚💐 تولد
۵ شاخه گل صلوات
هدیه به شهید بزرگوار
هدایت شده از 『↰ چهل روز تا خدا❁』
گُزیده ای از #اعمال_ماه_رجب ☝️
کم کم ... و باهم ...
برای ماه تطهیر آماده میشویم!
رفقا قدر این ماه پر فضیلت رو بدونید
ماه خیلی عزیزی هست
قلب
من
سوی
شما
میل
تپیدن
دارد
♥️⃟🕊 ¦ #رفیق_قلبم
🔗⃟✨ ¦ #شهید_محمودرضا_بیضایی
💚بسم رب الشهدا و الصدیقین 💚
[شهید محمد حسن خلیلی]
نام جهادی:رسول🍃
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۹/۲۰🌹
محل تولد: تهران♥️
وضعیت تاهل: مجرد🌿
فرزند دوم خانوادهی آقای رمضانعلی خلیلی💞
دانش آموختهی: دانشگاه امام حسین علیه السلام💫
دانشجوی: رشته ی مدیریت📚
اعزام به سوریه: بر حسب وظیفه🌺
تخصص: تخریب - تاکتیک - جنگ های نامنظم🌷
شهادت در تاریخ : ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲💜
محل شهادت:سوریه _حلب🍃
محل دفن: تهران - گلزار شهدای بهشت زهرا سلام🖤 الله علیها ، قطعه 53 ، ردیف 87/الف
شهید مورد علاقه : شهید حاج محسن دین شعاری🦋
شهید محمدحسن خلیلی معروف به «رسول»، در بیستم آذرماه سال هزار و سیصدو شصت و پنج به دنیا آمد.
دانشجوی کارشناسی ارشد در رشته ادبیات بود. داوطلبانه به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت و ۴ مرتبه به آنجا اعزام شد و هر بار حدود دو ماه در منطقه عملیاتی بود. هنوز بیست و هفت سالش تمام نشده بود که در روز ۲۷ آبان سال ۹۲ خبر شهادتش را از جبهه سوریه آوردند. بخشی از وصیت نامه شهید رسول خلیلی
این دنیا با تمامی زیباییها و انسانهای خوب و نیکوی آن، محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمیکند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم....
شما همگی میدانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم...
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
پناه میبرم به خداوند مهربان و از او میخواهم که بر من سخت نگیرد.
*﷽*
سلام دوستان
آغاز میکنیم چله توسل به شهدا
🌀 * ششمین روز توسل*
❤️ شهید محمد حسن خلیلی❤
🎁 *بسته هدیه به شهید بزرگوار :*
۱ _ فاتحه
۲ _ آیت الکرسی
۳ _ سلام بر امام حسین علیه السلام
۴ _ ۱۴ صلوات
ان شاءالله مورد شفاعت شهید واقع شوید
❤صلوات برای سلامتی مولا جانم یادتون نره❤
💠🔹💠🔹💠🔹💠
•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_پنجم
--از اونجایی که فلسفه بافی باعث آب شدن ساسان از خجالت میشه میرم سر اصلا مطلب.
لبخند زد
--ساسان به تو علاقمندِ دخترم.
اینبار من با خجالت سرمو انداختم پایین.
مامان زهره معترض گفت
--ای وااای کی شما دوتا انقدر خجالتی شدین؟
عمو حمید خندید
-- خب معلومه خانم از وقتی عاشق همدیگه شدن!
هر دوشون خندیدن و عمو حمید گفت
--خب رها بابا جواب تو چیه؟ توام به ساسان علاقه مندی؟
گونه هام داغ شده بود و قلبم میخواست از سینم بزنه بیرون.
با صدای ضعیفی گفتم
--خب چیزه... یعنی...
ساسان با تعجب بهم نگاه کرد و چشماش رنگ التماس گرفت.
--یعنی بله منم....
عمو حمید حرفمو قطع کرد
--خب پس دیگه اوکی شد.
رو کرد سمت ساسان
--بفرما اینم از رها!
ساسان خندید
--ممنون.
مامان زهره با ذوق گفت
--واااای چقدر بامزه! ازدواج خواهر و برادر.
لبخند زد
--پس فردا میریم آزمایشگاه واسه انجام کارای عقد.
باورم نمیشد به این زودی تصمیم بگیرن.
با تعجب گفتم
--نه مامان من..
ساسان پرید وسط حرفم و دستشو تأکید وار تکون داد
--آره مامان فردا حتماً زنگ بزن تا بریم.
مامان زهره خندید
--بمیرم بچم چقدر هوله.
ساسان حق به جانب گفت
--مامان جان جوون18ساله نیستما!
سی سالمه خیر سرم.
لحن حرف زدنش باعث شد هـِرتی بزنم زیر خنده.
بقیه سوالی بهم خیره شدن.
لبخند دوندون نمایی زدم
--چیزه... یاد یه خاطره ی خنده دار افتاد.
ساسان معنی دار نگاهم کرد.
با زنگ موبایلش ببخشیدی گفت و رفت تو اتاق.
مامان زهره دستشو گذاشت رو شونم
--رها مامان اگه هنوز کامل فکر نکردی به من بگو من ساسانو راضی میکنم.
لبخند زدم
--نه خب فکر کنم فکر کردن کافی باشه.
ساسان از اتاق اومد بیرون و با عجله خداحافظی کرد و رفت.
خیلی کنجکاو بودم بدونم کجا رفت ولی نپرسیدم..........
واسه شام هیچکس اشتها نداشت و عمو حمید و مامان زهره زود خوابیدن.
تو اتاقم نشسته بودم و فکر ساسان رهام نمیکرد.
به ذوق اینکه لباسامو بیاره دم در اتاق و ببینمش بیدار مونده بودم.
ساعت ۱۲ شب بود.
خیلی گرسنم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.
از اینکه بخوام برم از یخچال خوراکی بردارم
خجالت میکشیدم.
۱۲ونیم دیگه نتونستم تحمل کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون و پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه.
از تو یخچال یه سیب برداشتم و داشتم سیب میخوردم که یدفعه سایه ی یه نفر ظاهر شد.
در حین خوردن هیـــن کشیدم و سیب پرید تو گلوم.
شروع کردم سرفه کردن و حس میکردم دارم خفه میشم.
صدای ساسان اومد و با صدای آروم و متعجبی گفت
--رهـــا خوبــی؟
نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرفه میکردم.
دستپاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
تو تاریکی یه چیز برداشت و اومد سمت من.
با دستش چندبار پشت سر هم تو کمرم ضربه زد تا حالم بهتر شد و شروع کردم نفس عمیق کشیدن.
یدفعه لامپ آشپزخونه روشن شد و مامان زهره با تعجب گفت
--ساسان مامان چرا دم کنی قابلمه رو کردی تو دستت؟
ساسان تو یه حرکت دم کنی رو از دستش درآورد و پشت سرش قایم کرد.
با لکنت گفت
--من چیزه..یعنی خب....
مامان زهره تازه فهمید منم هستم.
--رها مامان چیزی شده؟
از خجالت داشتم آب میشدم
--نه چیزه...مامان...راستش من گرسنم بود اومدم داشتم سیب میخوردم یدفعه ساسان اومد ترسیدم سیب پرید تو گلوم.
لبخند زد
--آخــی عزیزم این که خجالت نداره!
تو دختر این خونه ای.
یدفعه با شیطنت گفت
--حــالا فهمیـــدم! چرا دم کنی تو دست ساسان بود.
من و ساسان هردو خجالت کشیدیم و ساسان از آشپزخونه رفت بیرون.
--بمیرم بچم خجالت کشید.
لبخند زد
--غذا از ظهر مونده گرم کنم بخوری؟
--نه ممنون سیر شدم.
اینو گفتم و با سرعت رفتم تو اتاقم.
در رو بستم و چسبیدم به پشت در.
داشتم خودمو لعن و نفرین میکردم که صدای پیامک موبایلم اومد.
موبایلمو برداشتم
ساسان نوشته بود:
--ببخشید رها! من مجبور شدم اینکارو بکنم چون ممکن بود خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته.
این این حجم باحیاییش بغض کردم و تو دلم
هزار بار قربون صدقش رفتم.
دوباره پیام اومد
--اگه بیداری بگو برم لباساتو بیارم.
نوشتم
--بیدارم.
چند دقیقه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد.
رفتم و نایلون لباسام رو برداشتم و خیلی سریع در اتاقو بستم.........
"حلما"
•••Helma•••:
"در حوالی پایین شهر"
#پارت_چهل_ششم
لباسامو تو کمد آویزون کردم و دراز کشیدم رو تختم.
با ذهنی پر از فکر و خیال کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
--رها مامان!رها جون!
زیر چشمامو یکم باز کردم
--جانم؟
--پاشو کاراتو بکن میخوایم بریم آزمایشگاه......
بین مانتوها بلند ترینشو انتخاب کردم و با شلوار کتون و شال پوشیدم.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم مامان زهره تنهاس.
--پس بقیه؟
--بابا که سرکاره ساسانم همینطور.
ساسان گفت هرموقع رفتیم اونجا زنگ بزنیم تا مرخصی بگیره و بیاد.
--آهان.
--حاضری مامان؟ بریم؟
--بله.
با تاکسی رفتیم آزمایشگاه.
چند دقیقه بعد ساسان اومد و تو نوبت نشسته بودیم.
از استرس پامو تکون میدادم و نمیدونستم دلیل استرسم واسه چیه.
--چی شده رها؟
با صدای ساسان برگشتم سمتش
--ها.. هان؟
--میگم چی شده؟ چرا انقدر استرس داری.
--اهان هیچی همینجوری.
ساسان اومد حرف بزنه که نوبتمون شد و مامان زهره همراه من اومد.
با دیدن سرنگ چشمامو بستم و سرمو سمت مخالفش چرخوندم و پرستار خیلی سریع کارشو انجام داد.
بعد از اینکه کارمون توی آزمایشگاه تموم شد با ساسان برگشتیم خونه و ساسان دوباره رفت سرکار.
بعد از اینکه صبححونه خوردیم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم.
مامان گفت
--رها
--بله مامان؟
--غذا چی درست کنم به نظرت؟
--هرچی خودتون دوس دارید.
--نه دیگه تو بگو
یاد خورشت قیمه های زیبا افتادم و بغض گلومو گرفت.
--برنج وخورشت قیمه.
--اتفاقاً خودمم هوس کرده بودم.
تلفن زنگ خورد
مامان از تو آشپزخونه صدام زد
--رها مامان تلفونو بردار.
جواب دادم
--الو؟
صدای مرد آشنایی تو گوشم پیچید
--سلام. رها خانم؟
مردد گفتم
--سلام بله.
--پس درست فهمیدم!
--ببخشید شما؟
خندید
--زوده که منو نشناسی خانم خانما.
ترس تو وجودم رخنه کرد.
--من کامرانم.
راستی خوشگله بفهمم از تماس امروز به ساسان جونت چیزی گفتی منم بی رودربایستی خبرشو میارم واست.
از ترس تلفن از دستم افتاد و اشکام بیصدا شروع به ریختن کرد.
مامان صدام زد
--رها کی بود مامان؟
نمیتونستم حرفی بزنم و حس میکردم نفسم بالا نمیاد.
--رها؟
اومد بالاسرم و با تعجب گفت
--چته مامان چرا گریه میکنی؟
دید حرفی نمیزنم آروم به صورتم ضربه زد
--چرا رنگت پریده؟
با بغض گفت
--رها چرا حرف نمیزنی؟
کـــی بود پشت خط؟
همون موقع تلفن زنگ خورد و مامان به امید اینکه همون نفره جواب داد
--الو
ساسان تویی مامان!
نه چیزیم نیست
یدفعه گریش گرفت
ساسان رها حرف نمیزنــه!
صدای فریاد ساسان از پشت خط اومد
--چــرا؟ گوشیو بده بهش ببینم.
گوشیو گذاشت در گوشم
با صدای ساسان گریم بیشتر شد
--الو رها؟ سلام خوبی؟
کلافه گفت
--چیشده؟ چرا جوابمو نمیدی؟
فریاد زد
--رهـــا!
کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم چی شد......
با صدای ساسان چشمامو باز کردم
اولین چیزی که دیدم چشمای اشکیش بود.
--رها بیدار شدی؟
--ساسان...
گریه نزاشت ادامه بدم و دستامو گرفتم مقابل صورتم.
با تصور اینکه کامران بلایی سر ساسان بیاره گریم شدت گرفت.
چندبار صدام زد و دید جواب نمیدم با صدای بلندی گفت
--د آخه لعنــتی حرف بزن!
مامان اومد تو اتاق
--چرا داد میزنی ساسان؟
اومد سمت من و دستامو از رو صورتم برداشت
با گریه گفت
--الهی قربونت برم بیدار شدی!
خوبی مامان؟
--ب..بله.
بغلم کرد و سرمو بوسید.
--دیگه اینجوری نشو رها! مامان زهره دق میکنه.
دستامو دور کمرش حلقه و از ته دلم گریه کردم.
ساسان کلافه از اتاق رفت بیرون و مامان گفت
--بچم از وقتی فهمید تو اینجوری شدی دل تو دلش نیست بیدارشی.
با گریه نالیدم
--مــامــان!
--جون دل مامان؟
--ا...ا...اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به ساسان...
ساسان اومد تو اتاق
ناراحت گفت
--چیو به من نگه رها؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
مامان متأسف سرشو تکون داد
--من برم یه چیزی واست بیارم.
و از اتاق ربت بیرون
ساسان ملتمس گفت
--رها چرا نمیخوای حرف بزنی؟
صداش خدشه دار شد
--انقدر واست غریبم؟
--نه.
--پس بگو ببینم امروز چیشد که تورو به هم ریخت.
از یه طرف از عکس العمل ساسان و از طرف دیگه تهدید جونش میترسیدم.
--اگه بهت بگم قول میدی کاری نکنی؟
--چیکار نکنم؟
یا گریه سرمو به طرفین تکون داد
--ساسان منو ببخش!
--واسه چی رها؟ مگه تو چیکار کردی؟
حرفای کامرامو موبه مو واسش گفتم و اون هر لحظه متعجب تر میشد.
--رها جون من کامران گفت؟
--بخدا به جون خودم قسم.
عصبانی گفت
--غلط کرد که گفت.....
"حلما"