eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
962 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم ظهرتان بخیر عاقبتتان به خیر و خیرتر همراهان عزیزن دیروز ختم توسل به شهدا بود انشاءالله مورد شفاعت شهدا باشیم ولی امروز هم همان بسته هدیه را در حق تمام شهدا انجام میدهیم وبه امید خدا از شنبه ختم جدید را شروع میکنیم. ممنونم از وحود سبزتون همیشه برقرار باشید انشاءالله 🌷 اجرتون با شهدا🌷
✍شهید «مسعود عظیمی»: تو‌ ای خواهر مگر این دین عزیز خودمان چه کم دارد که از این غرب و شرق بی‌دین تقلید می‌کنید. شما از الگو‌هایی مانند حضرت زهرا و زینب (س) راه و روش زندگی را یاد بگیرید، مگر حجاب باعث وقار یک زن نمی‌شود؟ 🤔 مگر باحیا بودن جلوی فساد را نمی‌گیرد؟🤔 زنی که با آداب حضرت زینب و زهرا (س) آشنا باشد، جامعه‌ای را به وجود می‌آورد که از همه نظر نمونه می‌شوند.👌 از شما می‌خواهم که این انقلاب را به هر طریقی که می‌توانید حفظ کنید، هرچند این انقلاب به دست خداوند حفظ می‌شود. اگر ما در نهضت این انقلاب شرکت کردیم و خود را به کاروان آن رسانیدیم رستگار می‌شویم، وگرنه خداوند به داد ما برسد. 🌷
ببین... ✖️هیچ وقت نگو من نمیتونم برای امام زمان کاری کنم ☺️هرکسی میتونه تو هرجایی که هست برای امام زمان و بهتر‌شدن‌جامعش‌کاری کنه..فقط‌کافیه بخواد 👌کلا یادتون باشه هییییچ شیعه ای وجود نداره که توانایی کار کردن برای امام زمان رو نداشته باشه خدا پتانسیلشو‌تو وجود همه شیعه‌ها‌گزاشته فقط باید استفاد کنیم😊💪 بقول شهید بیضایی ما شیعه بدنیا اومدیم که موثر تو ظهور باشیم‌ (یعنی دنیارو نجات بدیم) مبادا مایی که قراره دنیارو نجات بدیم درگیره گناه بشیم🤨🥀 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺑﻌﻀﯽ ﻫـﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه! نماز هم نخوندی نخون... روزه نگرفتی نگیر. به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره و.. فقط سعی کن دلت پاک باشه!! ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗــــﺮﺁﻥ :👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ‏ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :👇 ‏[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ‏] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ باش¦➺ ترک‌گناه = ↯ 🌱
••🖤 انگشترت هنوز در دستت بود، زمانی که دشمن تو را به شهادت رساند. این انگشتر یادبودی از تو خواهد بود. از دلیری هایت، از شجاعت هایت، از ترس هایی که در دل دشمن نهاد.
📚🖇 ......در ۹ سالگی که به ڪربلا رفتم حال عجیبی داشتم.می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم،آنجا بوی مشک و عنبر میداد،مادرم فریاد میزد و میگفت : (ڪبری!از روی قتلگاه بلندشو!تو سرت میزنن) اما من بلند نمیشدم،دلم میخواست با امام حسین(؏) حرف بزنم،بغلش ڪنم و بهش بگم چقدر دوسش دارم وممنونش هستم. مادرم مرد از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.نا بابایی ام سواد نداشت،اما از شنیدن قرآن لذت می برد؛برادری داشت ڪه قرآن می خواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میڪرد. پدر و نادرم هر دو دوشت داشتند ڪه من قرآن خواندن را یاد بگیرم.مڪتب خانه در ڪَپَر آباد بود و یڪ آقای اصفهانی که ازبد روزگار شیره ای هم بود به ما قرآن یاد میداد.پسرهاخیلی مسخره اش میڪردند،خودش هم آدم سبڪی بود. سر ڪلاس درس میگفت: (الَم تَرَ مرغُ ڪره) منظورش این بود ڪه علاوه بر پولی ڪه خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند،از خانه هایتان نان و ڪره و مرغ و هرچه ڪه دستتان میرسدبیاورید. بعد از مدتی ڪه به مڪتب خانه رفتم به سختی مریض شدم.آنقدر حالم بد شد ڪه رفتند و به مادرم خبردادند،او هم خودش را رساند و من را بغل ڪرد و از مڪتب خانه برد.و یادرفتن قرآنم هم نیمه تمام ماند. مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به لین چهار احمد آباد اسباب کشی ڪردیم. پدر و مادرم یڪ خانه شریڪی خریدند ومن تا سن چهارده سالگی ڪه جعفر بابای بچه ها به خاستگاری ام آمد در همان خانه بودم. چهارده ساد و نیم داشتم که مستاجر خانه یما جعفر را به مادرم معرفی ڪرد.آن زمان سن قانونی برای ازدواج۱۵ سال بود وما باید۶ ماه منتظرمیماندیم و بعد عقد میڪردیم. خدا وڪیلی من تاآن موقع نه جعفر را دیده بودم و نه میشناختمش؛زمان ما همه ی عروسی ها همین گونه بود.همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند! بعد عروسی چند ماه در یڪی از اتاق های خانه مادرم بودیم تا جعفر توانست در ایستگاه ۶آبادان یڪ اتاق دریک گواتر کارگری اجاره کند. اوایل زندگی مادر شوهرم با ما زندگی میڪرد.سالها مستاجر بودیم.جعفرکارگر شرڪت نفت بود وهنوز آنقد امتیاز نداشت ڪه به ما یڪ خانه ی شرڪتی بدهند و ما مجبور بودیم در خانه های اجاره ای زندگی کنیم.پنج تا از بچه هایم مهران،مهرداد،مهری و مینا و شھلا همه زمانی به دنیا آمدند ڪه ما مستاجر بودیم. هروقت حامله میشدم برای زایمان به خانه یمادرم در احمد آباد میرفتم،آنجا زایشگاه بچه هایم بود،خانه ی مادرم چون مرد نامحرمی نبود راحت تر بودم یڪ قابله ی (ما ما)خانگی به نام جیران می آمد و بچه رو به دنیا می آورد. جیران زن میانسالی بود ڪه مثل مادرم فقط یه دختر داشت اما خدا از همان یڪ دختر ۱۳ نوه به او داده بود!!بابای مهران همیشه حسابی به جیران میرسید وبعد از به دنیآ آمدن بچه مبلغی پول و مقداری خرت و پرت مثل قند و شڪر و چای و پارچه به او میداد. پایان فصل سوم ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻
📚🖇 از زبان مادر شهیده زینب ڪُمایی تولـــــد: بچه ی ششم راباردار بودم ڪه به ما یڪ خانه ش شرڪتی دو اتاقه درایستگاه چهار فرح آباد،ڪوچه ی ده،پشت درمانگاه سر نبش خیابان دادند.همه یخانواده اعتقاد داشتیم ڪه قدم تو راهی خیر بوده است که ما از مستاجری و اساس ڪشی راحت شدیم و بالاخره یڪ گواتر شرڪتی نصیبمان شده.خیلی خوشحال بودیم از آن به بعد خانه ی مستقل دستمان بود و این ینی خوشبختی برای همه ی خانواده یوما. مدتی بعد ازاساس ڪشی به خانه ی جدید دچار درد زایمان شدم.دو روز تمام درد ڪشیدم.جیران سواد درست و حسابی نداشت وڪازی از دستش برنمیامدبرای اولین بار و بعد از پنج تا بچه مرا به مطب خانم دکتر مهری بردند.آن زمان شهر آبادان بود یڪ خانم دڪتر مهری.مطب دڪتر مهری در لینِ یڪ ِ احمد آباد بود.من تا آن زمان خبری از دڪتر و دوا نداشتم.حامله میشدم و جیران ڪه قابله ی بی سوادی بود می آمد و بچه هایم را به دنیا می آورد.خانم مهری آمپولی به من زد و من به خانه برگشتم و باهمان حال مشغول ڪار های خانه شدم. اذان مغرب حالم خیلی بد شد؛ جیران را خبر کردند و باز هم او به فریادم رسید.. در غروب یڪی از شب های خرداد ماه برای ششمین بار مادر شدم و خدا به من یڪ دختر قشنگ و دوست داشتنی داد، جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هرڪدامشان یڪ شڪلات داد.مخران ڪه پسر بزرگ و بچه ی اولم بود،بیشتر از همه ی بچه ها ذوق ڪرد و خواهرش را در بغل گرفت،هرڪدام از بچه ها را ڪه به دنیا می آوردم جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب میڪردند.من هم این وسط مثل آدم هیچڪاره سڪوت میڪردم.جعفر ڪه بابای بچه ها بود و حق پدریش بود که اسم آنها را انتخاب ڪند مادرم ڪه یڪ عمرآرزوی بچه داشت و همه ی دلخوشی زندگی اش من و بچه هایم بودیم. نمی توانستم دل مادرم را بشڪنم.اوڪه خواهر و برادری نداشتمرا زود شوهر داد تا بتوانم به جای بچه های نداشته اش نوه هایش را ببیند. جعفر هم فقط یڪ خواهر داشت،هر دوی ما بی کس و کار و بی فامیل بودیم،جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت.او به اسم های فارسی و ایرانی خیلی علاقه داشت.مادرم که طبع جعفر را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت.تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد.جعفر اسم بچه ی سوم را مهری گذاشت.اسم بچه ی چهارمم را مادرم مینا گذاشت.بچه ی پنجمم را جعفر شهلا نام گذاشت و مادرم نام بچه ی ششم را میترا گذاشت.من هم نه توب میگفتم نه بد،دخالتی نمیڪردم.وقتی میدیدم جعفر و مادرم راضی و خوشحال هستند برایم کافی بود. مادرم نام میترا را برای دخترم گذاشت اما بعد ها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض ڪرد. بارها به مادرم گفت:(مادربزرگ! اینم اسم بود برا من گذاشتی؟اگر در این دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتین چه جوابی میدین؟من دوست دارم اسمم زینب باشه.مثل حضرت زینب باشم.میترا تنها اولاد من بود که اسم خودش را عوض کرد‌. ادامه دارد..... ³¹³شُهَــدایـےبـاشـیمـ↯💛⃟ ⃟⃟ ⃟🌻