eitaa logo
⚘شهید‌محمود رضا بیضایی⚘
961 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
11 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🤩🙃 "رمان هوالعشق"
🍃🌸🍃🌸🍃 دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری... از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایان‌میکنه سرنوشتش جور دیگه ای رقم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد‌‌.... . . . . دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم اووووف خسته شدم دیگه من به حجاب عادت ندارم اصلا چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم ولی چه میشه میکرد با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم _مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟ مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟ _مامان چقدر مونده برسیم حرم؟ جوابی از مامان نشنیدم که دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد... کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم. . ‌. . تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم... _مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه -یکمی برام عجیبه مگه میشه! آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 یه هفته مثل برق و باد سپری شد برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه می‌گرفت ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم دلم گرفته بود... نمیدونم چرا . . . :حلما عزیزم بیدار شو رسیدیم خونه .با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم رسیدیم؟ کجا؟ انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران جلو خونه هستیم پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم چه زود رسیدیم البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره... سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم.. . . . با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم :هیییییس منم دختر حسینم چرا جیغ میکشی؟؟ پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده .با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد :چی شده خواهری؟ زبونتو مشهد جا گذاشت... هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم در ضمن زیارت قبول تنبل خانم .برو الان میام پایین داداشی چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود منو حسین خیلی صمیمی هستیم هر چند که اون خیلی مذهبیه ولی با هم خوب کنار میاییم آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم... _سلام صبح همگی بخیر حسین_به به حلما خانوم از اینورا مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور -بابا کجاست حسین_پیش پای شما رفت سرکار نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانواده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ... چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم به به سپیده خانوم سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که _گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی _خب حالا ببخشید سپیده_اخره هفته تولده نگینه میای؟ :بعد زیارت میچسبه ها _میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه روت حساب کردم ها بگو چشم _باشه ببینم چیکار میکنم؟ سپیده _اوکی خبر از تو _باشه خدافظ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 نگین رو از دوران دبیرستان می‌شناسم اگه نرم حتما ناراحت میشه... البته بدم نیست برم یکم پیش بچه ها روحیم عوض میشه،دلم براشون تنگ شده حسابی. شب که بابا اومد بهش میگم فکر نکنم مخالفتی داشته باشه البته نباید بگم تولده نگینه چون نگین دست کمی از سپیده نداره که هیچ از نظر حسین بدتر از اون هم هست کافیه حسین بفهمه رای بابارو میزنه نمیزاره برم بهترین کار اینه که بگم زینب برای کارهای دانشگاش به کمکم نیاز داره... فکر خوبیه زینب مورد تایید خانوادس اونقدر به تولد و لباسی که باید بپوشم فکر کردم که نفهمیدم کی شب شد. _مامان بابا کی میاد؟ _یکم دیگه میاد دخترم چطور مگه؟ کاریش داری؟ _آره، امروز زینب زنگ زد ازم خواست جمعه برم پیشش برای کارهای دانشگاهش کمکش کنم برم کمکش دیگه؟ _از نظر من که اشکالی نداره زینب دختر خیلی خوبیه خوانوادش هم قابل اعتماده پدرت که آمد باهاش در میون بزار هر چی پدرت گفت _چشم مامان گلم داشتم تلویزیون میدیدم که بابا و حسین رسیدن _سلاااام بابا جون خسته نباشی سلام داداشی بابا: سلام دختر خوشگلم سلامت باشی بابا حسین با چشم های ریز شده نگام کرد و گفت علیک سلام باز چی میخوای که چشماتو مثل گربه ها کردی؟ حسین خیلی تیز بود همه چی رو از چشم هام میخوند _حالا بیایین غذا بخورین میگم بعدش حسین زیر چشمی نگام میکرد و منتظر بود ببینه چی میگم تمام طول شام هم مشکوک نگام میکرد هر وقت سعی میکردم چیزی رو پنهان کنم حسین سریع می‌فهمید بابا:خوب دخترم بگو چی میخواستی به بابا بگی؟ _بابا جون امروز زینب زنگ زد خواست برای کارای دانشگاهش کمکش کنم ازم خواست جمعه برم پیشش قول میدم زود برگردم برم بابایی؟ بابا: دخترم نمیشه یه روز دیگه جمعه روز تعطیله میخواستیم بریم خونه ی عموت _ آخه بابا جون شنبه آخرین فرصتشه منم که تازه از مسافرت اومدم نبودم که زودتر برم کمک یه روز دیگه بریم خونه عمو برم دیگه بابایی برم؟ چشم های درشتمو مظلوم کردم و زل زدم به بابا بابا : حالا که آنقدر مایلی چون خانواده زینب هم مورد تاییده اشکالی نداره فقط ساعته رفتن و امدنت رو بگو که حسین بیاد دنبالت پریدم بغل بابا و گفتم:چشم ساعتش معلوم شد بهتون میگم مرسی بهترین بابای دنیا جالب بود که حسین تموم مدت با سکوت و نگاه پر معنا بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت از اینکه به خانوادم دروغ گفتم حس بدی داشتم ولی مگه قرار بود چیکار کنم همش یه تولد سادس... هر چند میدونستم دارم خودمو گول میزنم.... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده:
🍃🌸🍃🌸🍃 _سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟ سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه _ای بابا من باید10 خونه باشم که اه مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن سپیده_غر نزن دیگه اصل مهمونی همون11 شروع میشه حالا یکاریش میکنیم _ اوکی راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که... سپیده_اووووف خانواده تو هم الکی سخت میگیرن اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی باید قبول کنن تو با اونا فرق داری _ بالاخره قبول میکنن خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم کاری نداری؟ سپیده_نه عزیزم میبینمت فعلا... . . وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم خب دیگه وقت رفتنه _بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه بابا_برو دخترم مواظب خودت باش سعی کن زودتر از10 آماده باشی به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری... _نهههه یعنی خودم با آژانس میام بابایی نیازی نیست حسین بیاد اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه بابا_باشه دخترم برو در پناه خدا _خداحافظ بابایی اخیش انگار بخیر گذشت این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه... . . . مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟ بابا_پیش پای شما رفت. _یکم رفتارش عجیب نبود؟ _چطور خانم جان؟ _آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد چی بگم خانم ان شاالله که سرش به سنگ خورده... . . نگین_سلااااام حلما جون خوش امدی عشقم بیا تو _ سلام عزیزدلم چه خوشگل شدی دختر تولدت مبارررررک نگین_مرررسی جیگر بیا که سپیده از کی منتظرته دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه اگه آژانس دیر نمی‌کرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم چیکار کرده بودن خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن دمشون گرم نگین_به چی نگاه میکنی دختر دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت... خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم نگین:ببین کی امده سپیده؟ سپیده:کی؟؟؟ نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین سپیده: به به حلما خانم چه عجب، بالاخره امدی به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟ حلما : سلامت کو خاله سوسکه شرمنده آژانس دیر امد. نگین: خب حالا سریع حاضر شین الان مهمون ها میان من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم سپیده باش برو یکم دیگه ما هم میاییم حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم مامانش رفته خونه خالش باباشم که ماموریته نیومده هنوز حلما: واااا ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟ سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم... برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم بلندیش تا زانو هام بود که زیرش ساپورت میپوشیدم یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد سپیده:خدا لعنت کنه حلما چقدر قشنگ شدی حلما: من قشنگ بودم خانوم سپیده : ایشش مگه این که خودت از خودت تعریف کنی حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟ سپیده : موهاتم من درست کنم خونه چیکار میکردی پس؟ اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن انگار مهموناش دارن میان سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی.. وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو صدای مردونه شنیدم سپیده: عه چیزه... خب حلما یادم رفت بهت بگم... مهمونی قاطیه حلما:چی؟؟؟؟ الان یادت افتاد بهم بگی؟؟ خدا لعنت کنه سپیده من فکر کردم فقط خودمونیم... سپیده : خب حالا مگه چیشده؟ چهار تا پسر هم هست دیگه لباست که مناسبه عادت به حجاب هم که نداری چه فرقی داره برات پسر باشه یا نباشه؟؟ سپیده نمیتوتست درکم کنه همین جوری عذاب وجدان داشتم که به خانواده دروغ گفتم تازه اون موقع این خودمو گول میزدم که یه تولد سادس چیه میگه؟ من به حسین قول داده بودم باید سر قولم میموندم... سپیده: خب حالا قیافشو زانوی غم بغل کرده چیزی نشده که هر چی سخت بگیری بدتره همش چند ساعت مهمونیه حالشو ببر دختر کسی که نمیدونه تو اینجایی! از چی ناراحتی پس؟ حلما:بس کن سپیده تو باید بهم میگفتی شاید من اصلا نمیومدم... سپیده: ببین حالا که اومدی دیگه حرفشو نزن طوری نمیشه نگران نباش من ولی دلشوره عجیبی داشتم همیشه منو از امدن به همچین مجالسی منع کردن... حس میکردم دارم به خانوادم خیانت میکنم . ادامه دارد... ✍نویسنده:
خوشتون بیاد...😇
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌸ذکر روز پنجشنبه🌸 ♦️لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین♦️ 🎈نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار🎈 ذکر روز پنجشنبه به اسم امام حسن عسکری است روایت شده در این روز زیارت امام حسن عسکری خوانده شود. ذکر روز پنج شنبه موجب رزق و روزی می‌شود.🍇🦋 🌴 🍂🌸 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🔰 بزرگی‌میگفت: تڪیه‌ڪن‌به‌شهدا شهدا تڪیه‌شان به ‌خداست؛ اصلا‌ڪنار گل ‌بشینی بوی گل می‌گیری پس‌گلستان‌ڪن‌زندگیت را‌ با‌یادشهدا 💐 🇮🇷 🍀 🌸 🇮🇷 🌷
صبح‌است‌ۅدݪـ♥️م❥ مےتپدازدوࢪبرایٺ(: ‌‌‌دلخوشےِابدۍام‌بھ‌تو‌ازدوࢪ سلام🌱 #حسین‌جانمـ #السلام_علیک_یااباعبدالله ــــــــــــــــــــ🌼ـــــــــــــــــــ
*ویژگی های حکومت مهدوی* امنیت عمومی: خدا در حدیث قدسی می فرماید:در آن زمان امنیت را بر روی زمین می افكنم، و هیچ چیزی به چیز دیگر ضرر نمی رساند و هیچ چیزی از چیز دیگر نمی ترسد تا آنجا كه حشرات و چهار پایان در میان مردم حركت می كنند و هیچ كدام به دیگری آسیب نمی رساند و ستم گزنده ها را می برم، و حالت تعصب و هجمه و درندگی را از درندگان سلب می كنم. -------------- *~⇠🍂آݪݪّٰھــــݦ‌؏جِّــݪ‌ݪِۅݪیـــڪ‌َآݪفـــــࢪَج❧⇢~* *توبرا؎مهـ❤ـد؎چهـ‌ڪرده‌ا؎؟¹ ↶↡*
26.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ داستان شیخ مرتضی حائری و علاقه به امام رضا علیه السلام خیلی زیباست @mahmoodreza_beizayi