eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
973 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلاهرروزڪه‌ازخواب‌پامیشیم .. بہ‌جـٰاےاینڪه‌سریع‌بریم‌سراغ‌گوشۍبہ‌ دوستاےمجازیمون‌سلام‌وصبح‌بخیربگیم .. دستمونوبزاریم‌روقلبمون‌وبہ‌آقـٰا اباعبداللھ‌سلام‌بگیم:)'! •. !
: بسم الله الرحمن الرحیم سلام به دوستان امام زمانی 👐 چله ترک گناه🌷💫🌟😇😇 😱😱گناه زبان از دیدگاه پیامبر اسلام چهل گناه زبان حضرت محمد ( ص ) فرمودند:بهترین اعمال نزد خداوند حفظ زبان است.بیشترین گناهان فرزند آدم از زبان اوست.هر که مردم از زبان او بترسند ، از اهل جهنم است. 1-خبری را ندانسته گفتن.2-عیبجویی از دیگران.3-مسخره کردن.4-تهمت زدن.5-فاش کردن اسرار مردم.6-رنجاندن مومن.7-سرزنش بیجا.8-دروغ گفتن.9-وعده دروغ.10-قسم دروغ.11-شهادت ناحق.12-تحریف مسائل دینی.13-حکم ناحق.14-لعنت کردن مردم.15-طعنه زدن.16-دل شکستن.17-امر به منکر.18-نهی از معروف.19-تصدیق کفر و شرک.20-بد خلقی.21-غیبت کردن.22-شایعه پراکنی.23-به نام بد صدا زدن.24-تملق و چاپلوسی.25-با مکر و حیله سخن گفتن.26-مزاح زیاد.27-زخم زبان زدن.28-آبروریزی.29-کبر در گفتار.30-ادای صدای کسی را در آوردن.31-بدعت در دین.32-اظهار بخل و حسد.33-بد زبانی در معاشرت.34-خشونت در گفتار.35-فحش و ناسزا گفتن.36-سخن چینی کردن.37-نا امید کردن.38-شوخی با نا محرم.39-ریا در گفتار.40-فریاد زدن بیجا. نماز سر اول وقت فراموش نشه 😍 منتظر خبر هایه خوب هستیم @Aa313rajabzadeh 🌹لیست اسامی که میخوان تو چله ترک گناه شرکت کنن 🌸_1بانوی فاطمی 🌸_2ریحانه ی خلقت 🌸_3خادم الزهرا 🌸_4نجفی 🌸_5شهیدگمنام 🌸_6گمنام 🌸_7سربازولایت 🌸_8سربازولایت 🌸_9نسیم بهشت 🌸_10نائب اهل بیت ع 🌸_11نائب شهدا 🌸_12بنت الحسین 🌸_13عشاق المهدی 🌸_14شهیده گمنام 🌸_15یاحسین 🌷
چله ے عاشقی آقا مرام تو بہ من از حد گذشتہ است اے بهترین رفیق دو دنیاے من حسین ...❤️💔 🕊 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال بود و ما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم. داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد _ نزدیڪ خونتونمااا. نوشتم _من حاضرم بیا بهار: _عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟ _سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی عطیه: عه میشه منم بیام؟ _نه نمیشه توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: _باشه خدافظ مامان: _زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهارشدم _سلام عشقم.. خوبی _سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟! چقدر پول هست؟ _من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم.. مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن.. ده تا هم باید بخریم.. ده تا باڪس شهدایی اگه پولم بمونه روسری و ساق دست بهار: پس پیش به سوے بازار الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه رسیدیم معراج.. زهرا: _سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد _آره ۲۹ ام تولد حسین زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین بهار: مزارشهیدمیردوستے زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟ زهرا: اره _دستت درد نڪنه جوجه جانم بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یا الله آقایون مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری و دیدم.. آقای لشگری همونی بود ڪه نامه حسین ووسایلشو از سوریه برامون آورد. خودش جانباز بود.. آقای لشگری: _خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن. بهار: _خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید بدید آقای لشگری میخواستیم لاله چند بعدی درست کنیم.وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم. این بین من خودم کمتر معراج میرفتم بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے عطیه (توسڪا)🍀 صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی خیلی برام جالب بود. آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود. سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزے انقلاب اسلامے مبارڪ بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : _بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشین _عه ماهم بریم دیگه خب زینب! زینب: نه ما ڪار داریم..بهار مواظب خودت باش یاعلے _عطیه تو پیتزا میخوری؟؟ _وایییی آره عاشق فست فودم زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو بریم خیییلیی شلوغه سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم. ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت: _عطیه پاشو باید بریم جایی _ڪجا میریم؟ زینب: _جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی _چادرتو میدی سر کنم؟ زینب: نه پاشو دیرشد دلم شکست زینب: _ناراحت نشوو بدوووو بعد از حدود یڪ ساعت _ززززیییینب داریم میریم بهشت زهرا؟؟ زینب: بلی وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم. زینب: _امروز سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت تا آخر مراسم شوڪ بودم ولی شوڪ جدیدترر...... واون... خواهر شهید ابراهیم هادے: _خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم ✨ به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم اسم.. اسم من بود.... وقتی تو باڪس دیدم از حال رفتم ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم زینب: _پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه فرت و فرت غش میڪنه.. عطیه غشه کار خودشو کرد.. ولی عطیه تا غش کردی آقاے علوے دستو پاشوبد جور گم کرد دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمِ با رو برمیداشتم مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه حال زینب این روزا خیلی داغون بود پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید زینب با اشڪ و بغض ڪیڪ رو برید بعد از تولد، بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن... حسسسسسیییییننننن حسییییییییننننننننن داااداش کجااااااااایییی تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب دویدم سمتش... اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد بغلش ڪردم وگفتم بسههه زینب زینب: _عطیههههههه داداشممممم نیییست من نمیدونم عزیزم کجااسست چه بلایی سرش آورد چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت: _دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم بهار: _پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری
هوالمحبوب 🕊 قسمت بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است 《 نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》 چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان.. _بهار؟ بهار: جانم؟ _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید _آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟... بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!! بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان _هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟ بهار: کی؟ _عطیه بهار: عالیه.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم.. _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟ _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد... اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!.. من چیکار کردم به دادم رسیدن؟ _تو شدی بخشیده شدی شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی سوار مترو شدم.. برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن 《توهم مثل حسین من من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره زود بود من ببینم بشکنه دستی که ازم گرفت حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..》 مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود.. مامان بود _الو مادر جان کجایی؟ _وای مامانبخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک _گریه نکن مادر فدات بشه همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم بابا: پدرت بمیره که شدی -نگووو بابا.. نگووو من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی شما عطر حسینی بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد ✨ "إن الله یحب الصابرین"✨ رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون من مامان بابام تعجب کردن ولی همقدم شدن باهام گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن... ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری
هدایت شده از فرمانروای آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 این ملموس بودن امام زمان (عج) در فیلم خیلی جذاب بود 💢 گوشه‌ای از نظرات اکران‌کنندگان مردمی در شهر تهران پس از تماشای انیمیشن سینمایی را ببینید. 🚩 برای درخواست و دریافت نوبت ، لطفاً به @Ekranyar پیغام دهید. 🎥 فرمانروای آب به‌زودی در سینماها اکران می‌شود. ✅ آخرین اخبار فرمانروای آب را اینجا دنبال کنید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2369912943C1c1b7ed34b
هدایت شده از فرمانروای آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 گوشه‌ای از نظرات جالب فعالان فرهنگی پس از تماشای انیمیشن سینمایی : 🔸 فیلم در من خسته ناامید، یک نقطه امیدی ایجاد کرد 😍 💢 برای درخواست و دریافت نوبت ، به @ekranyar پیام دهید. 🎥 فرمانروای آب به‌زودی در سینماها و مناطق فاقد سینما توسط عماریار اکران می‌شود. ✅ آخرین اخبار فرمانروای آب را اینجا دنبال کنید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2369912943C1c1b7ed34b
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
[🌞🌼] بِسمِ‌اللهِ‌اَلرَحمنِ‌اَلرَحیم...:) ♥️✨به‌نام‌خداوند‌بخشنده‌مهربان♥️✨ ✨••| اولین‌پست‌روز،عرض‌ارادت‌به"‌اُم‌المَصائِب‌خانم زینب‌کبری(س)" السَّلامُ‌عَلَیْکِ‌یاسَیِّدَتی‌یازَیْنَبُ،یابِنْتَ‌رَسُولِ اللهِ،یابِنْتَ‌فَاطِمَةَالزَّهرَاء.
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ زیاࢪت شھدا🌱^^ 🌸◍⃟‌ هࢪصبح‌سلامےبہ‌شھیدان‌:)♡ 🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
◍⃟🌱○° 🌸◍⃟ دعاۍسلامتۍامام‌زمان‹عج› 🌸◍⃟‌ بھ عشق مولا :)♡ 🌸◍⃟ #با_هم_بخوانیم☁️ ❥↬•@Shbeyzaei_313
هدایت شده از تراب الحسین
اِلهی وَ رَبـّـی مَن لـی غَیـرُکـ🥀: : بسم الله الرحمن الرحیم سلام به دوستان امام زمانی 👐 چله ترک گناه🌷💫🌟😇😇 😱😱گناه زبان از دیدگاه پیامبر اسلام چهل گناه زبان حضرت محمد ( ص ) فرمودند:بهترین اعمال نزد خداوند حفظ زبان است.بیشترین گناهان فرزند آدم از زبان اوست.هر که مردم از زبان او بترسند ، از اهل جهنم است. 1-خبری را ندانسته گفتن.2-عیبجویی از دیگران.3-مسخره کردن.4-تهمت زدن.5-فاش کردن اسرار مردم.6-رنجاندن مومن.7-سرزنش بیجا.8-دروغ گفتن.9-وعده دروغ.10-قسم دروغ.11-شهادت ناحق.12-تحریف مسائل دینی.13-حکم ناحق.14-لعنت کردن مردم.15-طعنه زدن.16-دل شکستن.17-امر به منکر.18-نهی از معروف.19-تصدیق کفر و شرک.20-بد خلقی.21-غیبت کردن.22-شایعه پراکنی.23-به نام بد صدا زدن.24-تملق و چاپلوسی.25-با مکر و حیله سخن گفتن.26-مزاح زیاد.27-زخم زبان زدن.28-آبروریزی.29-کبر در گفتار.30-ادای صدای کسی را در آوردن.31-بدعت در دین.32-اظهار بخل و حسد.33-بد زبانی در معاشرت.34-خشونت در گفتار.35-فحش و ناسزا گفتن.36-سخن چینی کردن.37-نا امید کردن.38-شوخی با نا محرم.39-ریا در گفتار.40-فریاد زدن بیجا. نماز سر اول وقت فراموش نشه 😍 منتظر خبر هایه خوب هستیم @Aa313rajabzadeh 🌹لیست اسامی که میخوان تو چله ترک گناه شرکت کنن 🌸_1بانوی فاطمی 🌸_2ریحانه ی خلقت 🌸_3خادم الزهرا 🌸_4نجفی 🌸_5شهیدگمنام 🌸_6گمنام 🌸_7سربازولایت 🌸_8سربازولایت 🌸_9نسیم بهشت 🌸_10نائب اهل بیت ع 🌸_11نائب شهدا 🌸_12بنت الحسین 🌸_13عشاق المهدی 🌸_14شهیده گمنام 🌸_15یاحسین 🌱
° . ➣همیشه‌با‌وضو‌بود‌، موقع‌شهادتش‌هم باوضو‌بود‌. دقایقـےقبل‌از‌شهادتش وضوگرفت‌و‌رو‌به‌من‌گفت ان‌شاءالله‌آخریش‌باشه(:✨🌾 آخریش‌هم‌شد...💔 • .
چه‌ڪنم‌دست‌خودم‌نیست ڪه‌یادت‌نڪنم خواستےدل‌نبرے تابه‌توعادت‌نڪنم ...🖤 علیه‌السلام ✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی شیخ حسین انصاریان دور از چشم حاج همت به خطرمقدم می‌رفته است 🤭 💠 «...آن‌روزها بیشتر منابر سخنرانی من، یا در پادگان ی اندیمشک برگزار می‌شدند، یا در پادگان ابوذر و اردوگاه ۲۷ در غرب کشور. مثلاً آن ایّامی که در قلّاجه بودیم، با من جلسه‌ای گذاشت و گفت که نیاز است برای کدام گردان‌ها و در زمینه‌ی چه مسائلی سخنرانی بکنم. گاهی اتّفاق می‌افتاد ظرف یک شبانه‌روز؛ در چادرهای رزمندگان گردان‌های ۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ ، ده تا سخنرانی می‌کردم. حتّی در رزم‌های شبانه بچّه‌ها هم که اطراف قلّاجه برگزار می‌شدند، شرکت می‌کردم. گاهی هم به صورت پنهانی و دور از چشم فرماندهان لشکر۲۷، می‌رفتم سمت خطوط مقدّم. چون آنها نمی‌گذاشتند بروم.😊 حاج‌همّت و عبّاس کریمی وقتی از این جیم‌زدن‌ها مطّلع شدند، خیلی باادب، امّا قاطع به من گفتند: ما برای تغذیه‌ی روحی بچّه‌ها در لشکر به شما نیاز داریم؛ مطمئن باشید حتّی حضرت امام (ره) هم راضی نیستند اشخاصی مثل شما که برای ارشاد و هدایت معنوی رزمنده‌ها به جبهه‌ها می‌آیند، به خطوط مقدّم بروند. حرف‌شان؛ حرفِ حساب بود، با این حال ما هر وقت می‌توانستیم، قِسِر درمی‌رفتیم. لباس روحانی را درمی‌آوردیم، رخت بسیجی می‌پوشیدیم و با بچّه‌ها می‌رفتیم سمت خط...»😅 🔰 برگرفته از کتاب ارزشمند و فوق‌العاده خواندنیِ ، صفحه ۱۹۵ 🌹 ✦•[@Shbeyzaei_313]•✦
هوالمحبوب 🕊 قسمت دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز ام رو گذا‌شتم روش روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود. عطیه رو مامان و باباش آورده بودن. تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من. جلوی اتوبوس وایستاده بودیم چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه. بالاخره خلوت شد. آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد. آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد. ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته. تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم: _" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟ علوی سررخ شد.. آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : _زینب بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منوعطیه پیش هم نشستیم. یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده. آروم از تو کوله پشتیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : _وایییی سلام بر ابراهیم _خخخخ بیا بخون کتابو از دستم قاپید. ✨راوےعطیه✨ جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن. برگ اول کتاب آشنایی بود. 《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت. با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت. اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد... ادامہ_دارد.. نام نویسنده؛بانومینودری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت. واقعا یه پهلوون واقعی بوده میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده. کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم. _بهار چیشده؟ بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه بعد آرومتر بهم گفت: _داداشم رو صدا کن زینب داشت توبغل بهار گریه میکردکه داداش بهار (آقامهدی)گفت: _خوبین آبجی؟ دیدم چشماشوبست _وایی زینب بهار:زینب؟ زینب؟وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟ خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت: _این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان 🍃اذان🍃 در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت: _حاجی حاجی!!یک سری دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!! باتعجب گفتم: _کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم: _بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. مثل باز جو پرسیدم: _اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو! خودش رو معرفی کرد وگفت: _درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم. پرسیدم: _الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟ گفت _هیچی چشمانم گرد شد. گفت: _ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه! گفتم _چرا؟ فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت: _أین المؤذن؟ با تعجب گفتم _مؤذن؟؟! اشک در چشمانش حلقه زدو گفت: _به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند .. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم... بعد از دقایقی گفت _مؤذنتون زنده اس؟ گفتم _آره رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: _منو ببخش من شلیک کردم. بغض گلوی من راهم گرفته بود. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری