#روایت_۱۵۸
*در آغوشِ مادر...*
ابدا کار خاصی نکردیم. فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همانور تختخواب که من همیشه میخوابم.
پسر کوچکترم بیست روز مانده به دوسالگیاش اولین شکست عشقیاش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سروصدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و گریههای اعتراضآمیزش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من میتوانستم بدون فعال نگهداشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر میکرد، اجازه میداد بیترس از سقوط غلت بزنم.
اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره به نظر میآمد که توانسته اینقدر به من حس امنیت و آرامش بدهد.
*من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی* یک فاصله چند متری از صدای گریههای شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت میداد.
اتاق تاریک بود و صدای تیک تاک ساعت هم خوابآلود به نظر میآمد. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام ۱۰ را که روی تاج تخت در همجواری لیوان آب بود، نگاه کردم. توی موارد مصرفش نوشته بود برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرصهای ضدافسردگی را بخواند از افسردگیاش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم ناامید میشود!
در دستم نگهش میدارم و خطاب به قرصهایی که اندازهی روپوش پزشکها زیادی سفیدند، میگویم: بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگی از شیر بگیرمش!
اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند میزدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور به گریه افتادم.
من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَبها حتی نگاهم نمیکرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم.
از اتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماریای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش و رفتارهای غیرقابل پیشبینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدیده بود.
*دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیونها بار خطرناکتر است* این مراقبت بیوقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیبزایی ندارند، روان منِ مادر را فرسوده میکرد.
یادم میآید پارسال، آنشب که پسر دوسالهام خوابید کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمیرسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بیخبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بیتکلم، بیهدف، بینگاه به آدمها و ماشینها. یک ساعت بعد، من صدای مغازهدار محلْ که تا خانه آورده بودش را نمیشنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریههایم فریاد میزدم: «بهخدا در قفل بود... بهخدا در قفل بود...»
بعد از آن و تمام بعدترهای مشابهاش، من هرشب بدون تخت، بیدیوار، بیهمراه، بیهیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب میروم. روی تخته پارهای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم.
به گونهی پسرم در خواب دست میکشم که
ناگهان دلم یک مادر میخواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی میخواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینهاش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا میتواند از اتصال مادر و فرزند قویتر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو میکند. کسی که تمام آلام و غمهایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دستهایش را به من بدهد. آنقدر که همانجا بین بازوانش بخوابم. *عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآنچه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوه رو میکند را ببلعد و باطل کند.*
غسل زیارت کردم. وضو گرفتم. نیت کردم:✨ دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا ✨ قامت را که بستم، حسش کردم. چیزی توی رگهایم میدوید. یکجور شعف بیعارضه. آرامبخشی با دزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگهی قرصی پیدا نمیشود. انگار از تمام سلولهایم اکسیتوسین میجوشید. من مطمئنم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود.
✨ *اللهم صل علی فاطمه و ابیها
و بعلها و بنیها
و السّر المستودع فیها
بعدد ما احاط به علمک* ✨
✍ #سمانه_بهگام
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
#اوتیسم
https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه #روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت سوم
گرم صحبت با ام غسان بودم که دیدم به غسان اشاره میکند. غسان چند متر جلوتر کنار همسرم رفته بود. دستش را گرفته و با شور قدم بر میداشت و حرف میزد.
- چون بابا نداره با مردها خیلی خوبه. زود دوست میشه.
آهی کشیدم. اگر آدم، آسمان باشد یتیمی، سیاهچاله است. اگر آدم دشت صاف سر سبز باشد یتیمی چاه عمیق این دشت است. یتیمی حفره بزرگیدر قلب است. پر نمیشود. یتیم ها میترسند. از آن چاه. از آن سیاهچاله. حس مي کنند ممکن است دهان باز کند و همه چیز را ببلعد. غم یتیمیِ غسان خنده را روی لبم خشکاند.
نزدیک ماشین، غسان دوید تا جلو بنشیند. من عقب نشستم و فرصت شد با مهمانم بیشتر گرم بگیرم.
- چطور عربی بلدی؟
عربی شکسته بسته ام اگر چه توجه نابغه کوچک را جلب نکرد اما برای مادرش خوشایند بود. این تجربه را همیشه داشته ام. به همه دوست های عربم همان اول می گویم عربی می فهمم.انگار با این حرف فاصله ها کمتر می شود.
-تو مدرسه. از کلاس اول راهنمایی کتاب عربی داشتیم. در دانشگاه هم بعضی رشته ها تخصصی تر عربی می خونن.
عجیب بود که بعداز ده سال زندگی در ایران این را نمی دانست.
- شما چی؟ فارسی رو زود یاد گرفتی؟
- اُه. نه اصلا. تا زمانی که شوهرم زنده بود سمتش نرفتم. اما بعدش مجبور شدم و واقعا سخت گذشت.
تا به هتل برسیم از مشهد گفتم. از خودمان. از این در و آن در. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. برگشتنی دیگر خستگی یادم رفته بود. نیمه های شب بود.
ادامه دارد...
✍ نفیسه یلپور
@jaryaniha
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم روایت کنید...
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده روایت نویسی:
#ایده_۴
برشی از سریال #امنیتی《تهران》ساخت رژیم صهیونیستی که جزئیات ترور #شهید_فخری_زاده توسط #موساد را بازسازی کرده است.
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۵۹
«پیشنیاز پیشرفت»
🔹محمدحسین ۱۵ساله است. این روزها در دنیای نوجوانی خودش مشغول سیر و سفر است. گاهی هم تحت تاثیر حرفهای روزمره جامعه قرار میگیرد. امروز که از مدرسه آمد، سر صحبت باز شد و گفت: معلم اجتماعی میگوید عربها پولدارند ولی اقتصادشان پایدار نیست. به نظر من حرفش اشتباه است! کمی حرف زدیم و رفت تا دستهایش را بشوید و بیاید ناهار بخورد. در این فاصله گوشی موبایلم را به تلویزیون وصل کردم و ویدئو را آماده پخش گذاشتم. وقتی آمد گفتم: این فلیم رو ببین!
_چیه؟ پهپاده؟
+ ببین!
_پرچم کجاست روی هلی کوپتر؟
+یمنه.
چشمانش را به صفحه تلویزیون دوخته بود. بالگرد فرود آمد. رزمندهها پیاده شدند و کمی پیش رفتند. تازه محمدحسین فهمید قضیه چیست. چشمهایش چهار تا شده بود! با خنده و صدای بلند گفت: مگه الکیه؟ مگه میشه؟ بابا بی خیال! کشتی کیه؟
گفتم: مال صهیونیستهاست و با لبخند موذیانه ادامه دادم باز فکر میکنی همه چیز با پول به دست میآید؟ آخه بن زاید و بن سلمانِ نوکر غرب و حکومتهای وابستهشان میتوانند اقتصاد پایدار بسازند؟ اقتصاد پایدار بر پایه اقتدارِ پایدار است! اصلاحاتی که نمادش چهار تا مرکز تفریحی و برج شیشهای است و هیچ ریشهای در نرم افزار و ملتِ تربیت شده ندارد با یک اخم غرب ترَک میخورد. قدرت، چه اقتصادی، چه نظامی، چه سیاسی باید ریشه داشته باشد. ریشهای که از بین صفوف منسجم مردم جوانه زده و رشد کرده. همه چیز که با پول ساخته نمیشود! اراده، آزادگی، عزت و استقلال است که پیشرفت ریشهای و پایدار را میسازد.
(فیلم مربوطه را در یک پست بعدتر ببینید.)
✍فاطمه ابنعلی
🆔eitaa.com/awaken_ir
#یمن
#روایت_مادری
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
ادامه #روایت_۱۵۶
"عمق قلب"
📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه
قسمت چهارم
ام غسان اهل فلسطین است. اهل خود خود غزه. ماجرای زندگیپر هیجان وعجیب غریبش را، این که چطور از حصار غزه فرار کرده و در ایران چه می کند، در کتاب تاوان عاشقی بخوانید.
در قسمتی از این کتاب خواندم: برخی اهالی غزه فکر می کنند ایران به اسرائیل بمب می دهد.
آتش گرفتم. هم می کشند و هم بازی روانی راه می اندازند. با خودم گفتم: اسرائیل قبل ساخت موشک رسانه ساخته که می تواند این طور خون را با شایعه ها بشویَد.
بعد خواندن کتاب، همسرم با ام غسان ارتباط گرفت. وقتی فهمید می خواهد به غزه برگردد دعوتشان کردیم. میخواستیم خاطرات خوش ایرانش بیشتر شود. چون اگر برمی گشت غزه می توانست روشنگری کند. می توانست حقایق را بگوید، می توانست رسانه باشد. این شد که به بهانه تولد غسان دعوتشان کردیم. قرار بود روز اول برای خودشان باشند و هر جا دوست دارند بروند. عصر روز دوم برای خرید، آن ها را به الماس شرق بردیم. بوی زعفران و نبات و هل، آبی های فیروزه ای و درخشش نقره ها، قلم زنی ها و فرش های دست بافت، مس و ترمه، سفال و هزار نقش دیگر، مرا سر ذوق می آورد که با ام غسان از ایران بگویم. او هم هر از گاهی از مردمش و سبک زندگی شان می گفت. زعفران و هل خرید با گردنبند فیروزه. به رفتار هایش دقت می کردم. غم کم نداشت اما در لحظه، زندگی می کرد. انگار موم کف دستش بود. می توانست افکارش را مدیریت کند. شاید این میوه مقاومت باشد. مردمی که با غم و فقر بزرگ میشوند اگر بخواهند غم پروری کنند دوام نمی آوردند. نمی توانند مقاومت کنند.
✍نفیسه یلپور
@jaryaniha
ادامه دارد....
#ام_غسان
#فلسطین
#تاوان_عاشقی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
26.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده روایت نویسی:
#ایده_۵
آتش بس تمام شد. از دیروز همه چیز دوباره از سر گرفته شده است.
همه چیز... از دیروز... خودم می گویم و خودم نقیض می آورم... مگر اصلا آتش بسی برای حملات بی پایان اسرائیل شکل گرفت؟
مدام این جمله در من مرور میشود که «ما تصمیم گرفتیم به جای هر روز ذره ذره مردن، اگر قرار به مردن است یک بار برای همیشه بمیریم.» و تو گویی میگوید یک بار آنقدر بایستیم تا یا ما تمام شویم یا آن جعلی منحوس.
و این پیغام پزشکان دنیاست برای هم صنفانشان.
بیا خودمان را بگذاریم جای یکی از همین پزشکان غزه... و بنویسیم... از این روزهای پر درد که میخواهیم پای وطن بایستیم به قیمت جان، خون، و اعضای تکه تکه شده ای که مدام تکرار میشود و عادی نمیشود پیش چشمانمان... بیا بنویسیم از اینکه حاضر نشدیم بیمارستان را از ترس تهدید ترک کنیم .ما مرد مبارزه ایم. زن و مردمان مرد مبارزه است...
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
#طوفان_الاقصی
#غزه
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۶۰
در روزهای جنگ بر #غزه به دنیا آمدهبود
و در همین روزهای جنگ بر #غزه شهید شد.
✍️زینب شریعتمدار
https://eitaa.com/banooyepishran
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده روایت نویسی:
#ایده_۶
می دانی؟ در فاصله سال ۹۲ تا ۹۶ شهید شده اند.
گمان کن یکی شان، فرزندش تازه یه دنیا آمده بوده باشد، حالا یک کودک شش تا ده ساله است... چیزی از پدر ندیده... حالا پیکری دارد که با دی ان ای شناسایی شده . این همه مادیتی است که از پدر درک کرده...
ممکن است کودکی خُرد بوده باشد و حالا در گیر و دار بحران هویت سنش، تمام هویتش به خاک برگشته...
ممکن است دختری چشم انتظار بوده باشد که در روزهای رفت و آمد خواستگارها، پدر، به خانه برگشته است...
یا ... تو بگو... بنویس...
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
🏷 #برای_زینب
#شهدای_مدافع_حرم
https://eitaa.com/barayezeinab