#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
قلم خون بالا آورده...
کلمات در خون دست و پا میزنند...
بوی خون مشامم را پر کرده ...
انگشتانم را جمع میکنم ،قلم را دست میگیرم ...
قلم روی صفحه کشیده میشود ...
رد خون غزه را ترسیم میکند ...
غ ....ز ....ه...
«غزه» اما آوار میشود روی سرم ...
گرد غم در فضا پاشیده میشود ...
بند بند تنم زجر میکشد ....
فضای سینه تنگ تر شده ،نفسم بالانمی آید ...
دستم را لا به لای اوار میگردانم ...
دست کوچکی داخل دستم جا خوش میکند...
شاید عروسک باشد...
خونی شده ...
نرم است...
سرد شده ...خیلی سرد...
کاش عروسک باشد....
✍: کوثر سادات
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
✍: زینب شریعتمدار
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
صداها رو میشنوی؟
(صدای آتش بازی ایرانی های فقیر و افسرده و غرق در فلاکت😏)
چشماتو ببند
فرض کن الان... غزه ای...
هر کدوم از این صداها،
یه بمبه
که هر لحظه
هرکدومش
ممکنه بخوره به سقف آشیانهت
و همه زندگیت در یک لحظه
آوار بشه بر سرت....
بچهتو محکم بغل بگیر
و فک کن با صدای بعدی، با انفجار بعدی
ممکنه یهو دستات داغ بشه
و
لباست سرخ
و چشمای دردونهت برای همیشه بسته بشه
خیلیییی دوره از زندگی ما
مگه نه؟
تو خیالمون هم نیست چنین روزهایی بر ما وارد بشه
مگه نه؟
آره
ما در سایه یه امنیت بزرگ زندگی میکنیم
که براش جانها فدا شده
ولی
از بی غیرتی حکام عرب و جولان شیاطین جن و انس
این صحنه ای که تصور کردی
داره در نقطهای از جغرافیای زمین
روز و شب
برای مادرانی تکرار میشه....
مادرانی که گویا زن نیستند
که سازمانهای بینالمللی
و حقوق بشر
براشون اشک تمساح بریزه
و کمپین راه بندازه
صدای انفجار
- اینجا انفجارهایی از سر شادی و دلخوشی
آنجا انفجار جنگ و آوارگی -
قطع نمیشه
فرزندت رو محکم بغل کن
ببوسش
به جای همه مادران غزه
با آغوش های خالی...
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #چهارشنبه_سوری #انفجار
سحر دوم ماه مبارک است
چند دقیقه ایست اذان زده
نشسته ام پای رسانه چند ده اینچی خانه مان، مراسم نوای قدسی جزء خوانیست در حرم چراغ هشتم و سخنران چهره آشنا تدبر میکند در یک آیه از جزء دوم، آیه ٢۴٩ سوره بقره، میگوید خیلی ها بودن مقاومتشان باعث نصرت شده از تاریخیان میگه و شماره هاش میرسه به شهید باقری سِرم به دست پای طراحی عملیات و حاج احمدی که بالشتی برای خواب نداشت و هرجا میشد اصلحه زیر سر میگذاشت... از نامه حاج قاسم به دخترش اینکه سی سال است نخوابیده و نمک به چشم ریخته...از آرمان و روح الله عزیز هم اسم در شمار نیکان میبرد چشم مادرشان روشن... از مرزها خارج میشود میرسد به حذب الله و جنگ بیست و دو روزه و مقاومتهایشان... یک راست میرود سراغ دخترک #غزه که او تبریک میگوید ورود ماه مبارک را و میگوید ما پنچ ماه است که روزه ایم... غذایی برای خوردن نداریم🥺
حاج آقای جوان عمامه سید میگوید این مقاومتها نصرت الهی را میرساند...
آری جای خیلی از ماها بار این مقاومت را به دوش میکشند...
خدایا تعجیل کن در نصرتت به حق مردم مظلوم و مقتدر غزه...
✍: الف.ز
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #روایت_سحر
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفره پهن شده...
همه چیز هست ...
زولبیا ،بامیه ،نان ،پنیر وسبزی...
وخرما
از همان خرماهایی که خیلی دوست دارم...
گلویم خشک شده ،منتظرم« الله اکبر »را که شنیدم پارچِ وسط سفره را که بد جور چشمک میزند، بردارم ...
خدا مامان را خیر دهد ...
چند ساعتی هست روی پا ایستاده و برایمان غذا میپزد ...
اگر بهشت زیر پای مادر ها نبود ،عجیب بود
وقت کند میگذرد..
گرسنگی بیداد کرده ،کم کم بی قرار میشوم ...
برای اینکه حواسم پرت شود،
کنترل را بر میدارم وکانال ها را بالا وپایین میکنم ...
دستم روی یکی شان قفل میشود
دیگر نمی توانم شبکه را جابه جا کنم ...
همه دورشان حلقه زده بودند ...
بعضی مبهوت ،تماشا میکردند
و بعضی فیلم برداری میکردند
مادر اما بی تفاوت به اطرافش بر سر کوبان فریاد میزد ...
دخترک لباس مادر را چسبیده بودو گریه میکرد ...
پدرم عرب زبان است اما من یک کلمه هم نمیفهمم ،مخصوصا این که کسی با لهجه صحبت کند
چشمم دنبال زیر نویس می گردد
پیدایش کردم ،اما کاش هیچوقت پیدا نمیشد...
کاش هیچ وقت نمیفهمیدم آن مادر چه میگوید ...
اذان میشود ...
موذن الله اکبر را میگوید ومن همچنان خیره به تلوزیون نشسته ام
اذان تمام میشود...
اما من دیگر تشنه نیستم...
دیگرخرمای سر سفره را دوست ندارم، طعم مرگ میدهد...
✍: کوثرسادات
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #رمضان
🔻وقتی بچهها می خوابند، ساکت باشید. نه وقتی کشته میشوند
از سَرِ شب بیحال بود.
وقتی پدرش از سرکار آمد، سرش را از روی بالشت بلند نکرد.
نگاهِ بی رمَقی به پدر انداخت.
حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت.
کمی که گذشت، ضعف در صورتِ گرد و مخملیِ کوچکش مشهودتر شد.
چندمین بار بود که شیر را بالا میآورد.
شب از نیمه گذشته بود که دخترکِ یکسالهام را با حال آشفتهای به بیمارستان رساندیم.
روسریم مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم نَشستهبود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش میکردم باز هم زیر پایم می رفت. شاید، کمرم از دیدن حالِ دخترم خَم شده بود.🥺
به مطب خوانده شدیم و شرح حالِ گوارشِ دخترک را دادیم.
شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردَش دادند. و ساعتی جِسمِ نحیفش آرام گرفت.
روبه رویِ تخت کوچکَش نشستهبودیم و رویِ ریزترین تکانهای بدنش دقیق.
چشمهایِ بیقرارَش، نفسی که از تهماندهی بُغضش، در گلو میلرزید و لبهایش که آغوش مادر را طلب میکرد.
مراقب او بودند و مواظبِ ما.
صحبتهای پرستار و دکترها را میشنیدیم.
دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، باحالت تعجبِ توام با پوزخند به دکترِ شیفت جدید گفت: "آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچشو آورده بود بیمارستان"
همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود . گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود. اما در اندیشهی طفلکهایِ مدفون زیرِ آورارها گیر کرده بود.
نمیتوانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ رو باز نجات دهد.
بعد از شنیدن صحبتهای دکتر، دستان خود را در موها فرو کرد و چشمهایش را بست.
با بیحواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: "زهرا، دارم دیوونه میشم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اونطرفتر از ما تو غزه، مردم بچههاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده"
حالِ خرابِ مرا نمیدید و روضهخوان شده بود.
اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودکاست.
آنجا بیمارستان،گورِ دسته جمعی.
لالاییِ مادرانهام، آتشِ غمَش را شعلهور تر میکرد.
گوشی را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت و رو به من گفت: "این کار که از دستم بر میاد".
✍#مهدیه_مقدم
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت
برگزیده نخستین جشنواره روایت ملی مقاومت
👏مهدیه مقدم نیکو
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت