eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
440 دنبال‌کننده
662 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻وقتی بچه‌ها می خوابند، ساکت باشید. نه وقتی کشته می‌شوند‌ از سَرِ شب بی‌حال بود. وقتی پدرش از سرکار آمد، سرش را از روی بالشت بلند نکرد. نگاهِ بی رمَقی به پدر انداخت. حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت. کمی که گذشت، ضعف در صورتِ گرد و مخملیِ کوچکش مشهودتر شد. چندمین بار بود که شیر را بالا می‌آورد. شب از نیمه گذشته بود که دخترکِ یک‌ساله‌ام را با حال آشفته‌ای به بیمارستان رساندیم. روسریم مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم نَشسته‌‌بود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش می‌کردم باز هم زیر پایم می رفت. شاید، کمرم از دیدن حالِ دخترم‌ خَم شده بود.🥺 به مطب خوانده شدیم و شرح حالِ گوارشِ دخترک را دادیم. شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردَش دادند. و ساعتی جِسمِ نحیفش آرام گرفت. روبه رویِ تخت کوچک‌َش نشسته‌بودیم و رویِ ریزترین تکان‌های بدنش دقیق. چشم‌هایِ بی‌قرارَش، نفسی که از ته‌مانده‌ی بُغضش، در گلو می‌لرزید و لب‌هایش که آغوش مادر را طلب‌ می‌کرد. مراقب او بودند و مواظبِ ما. صحبت‌های پرستار و دکتر‌ها را می‌شنیدیم. دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، باحالت تعجبِ توام با پوزخند به دکترِ شیفت جدید گفت: "آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچشو آورده بود بیمارستان" همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود . گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود. اما در اندیشه‌ی طفلک‌هایِ مدفون زیرِ آورار‌ها گیر کرده بود. نمی‌توانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ رو باز نجات دهد. بعد از شنیدن صحبت‌های دکتر، دستان خود را در موها فرو کرد و چشم‌هایش را بست. با بی‌حواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: "زهرا، دارم دیوونه می‌شم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اون‌طرف‌تر از ما تو غزه، مردم بچه‌هاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده" حالِ خرابِ مرا نمی‌دید و روضه‌خوان شده بود. اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودک‌است. آنجا بیمارستان،گورِ دسته جمعی. لالایی‌ِ مادرانه‌ام، آتشِ غمَش را شعله‌ور تر می‌کرد. گوشی‌ را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت و رو به من گفت: "این کار که از دستم بر میاد". ✍ شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab