eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
438 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سحر دوم ماه مبارک است چند دقیقه ایست اذان زده نشسته ام پای رسانه چند ده اینچی خانه مان، مراسم نوای قدسی جزء خوانیست در حرم چراغ هشتم و سخنران چهره آشنا تدبر میکند در یک آیه از جزء دوم، آیه ٢۴٩ سوره بقره، میگوید خیلی ها بودن مقاومتشان باعث نصرت شده از تاریخیان میگه و شماره هاش میرسه به شهید باقری سِرم به دست پای طراحی عملیات و حاج احمدی که بالشتی برای خواب نداشت و هرجا میشد اصلحه زیر سر میگذاشت... از نامه حاج قاسم به دخترش اینکه سی سال است نخوابیده و نمک به چشم ریخته...از آرمان و روح الله عزیز هم اسم در شمار نیکان میبرد چشم مادرشان روشن... از مرزها خارج میشود میرسد به حذب الله و جنگ بیست و دو روزه و مقاومتهایشان... یک راست میرود سراغ دخترک که او تبریک میگوید ورود ماه مبارک را و میگوید ما پنچ ماه است که روزه ایم... غذایی برای خوردن نداریم🥺 حاج آقای جوان عمامه سید میگوید این مقاومتها نصرت الهی را میرساند... آری جای خیلی از ماها بار این مقاومت را به دوش میکشند... خدایا تعجیل کن در نصرتت به حق مردم مظلوم و مقتدر غزه... ✍: الف.ز هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفره پهن شده... همه چیز هست ... زولبیا ،بامیه ،نان ،پنیر وسبزی... وخرما از همان خرماهایی که خیلی دوست دارم... گلویم خشک شده ،منتظرم« الله اکبر »را که شنیدم پارچِ وسط سفره را که بد جور چشمک میزند، بردارم ... خدا مامان را خیر دهد ... چند ساعتی هست روی پا ایستاده و برایمان غذا میپزد ... اگر بهشت زیر پای مادر ها نبود ،عجیب بود وقت کند میگذرد.. گرسنگی بیداد کرده ،کم کم بی قرار میشوم ... برای اینکه حواسم پرت شود، کنترل را بر میدارم وکانال ها را بالا وپایین میکنم ... دستم روی یکی شان قفل میشود دیگر نمی توانم شبکه را جابه جا کنم ... همه دورشان حلقه زده بودند ... بعضی مبهوت ،تماشا میکردند و بعضی فیلم برداری میکردند مادر اما بی تفاوت به اطرافش بر سر کوبان فریاد میزد ... دخترک لباس مادر را چسبیده بودو گریه میکرد ... پدرم عرب زبان است اما من یک کلمه هم نمیفهمم ،مخصوصا این که کسی با لهجه صحبت کند چشمم دنبال زیر نویس می گردد پیدایش کردم ،اما کاش هیچوقت پیدا نمیشد... کاش هیچ وقت نمیفهمیدم آن مادر چه میگوید ... اذان میشود ... موذن الله اکبر را میگوید ومن همچنان خیره به تلوزیون نشسته ام اذان تمام میشود... اما من دیگر تشنه نیستم... دیگرخرمای سر سفره را دوست ندارم، طعم مرگ میدهد... ✍: کوثرسادات هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
🔻وقتی بچه‌ها می خوابند، ساکت باشید. نه وقتی کشته می‌شوند‌ از سَرِ شب بی‌حال بود. وقتی پدرش از سرکار آمد، سرش را از روی بالشت بلند نکرد. نگاهِ بی رمَقی به پدر انداخت. حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت. کمی که گذشت، ضعف در صورتِ گرد و مخملیِ کوچکش مشهودتر شد. چندمین بار بود که شیر را بالا می‌آورد. شب از نیمه گذشته بود که دخترکِ یک‌ساله‌ام را با حال آشفته‌ای به بیمارستان رساندیم. روسریم مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم نَشسته‌‌بود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش می‌کردم باز هم زیر پایم می رفت. شاید، کمرم از دیدن حالِ دخترم‌ خَم شده بود.🥺 به مطب خوانده شدیم و شرح حالِ گوارشِ دخترک را دادیم. شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردَش دادند. و ساعتی جِسمِ نحیفش آرام گرفت. روبه رویِ تخت کوچک‌َش نشسته‌بودیم و رویِ ریزترین تکان‌های بدنش دقیق. چشم‌هایِ بی‌قرارَش، نفسی که از ته‌مانده‌ی بُغضش، در گلو می‌لرزید و لب‌هایش که آغوش مادر را طلب‌ می‌کرد. مراقب او بودند و مواظبِ ما. صحبت‌های پرستار و دکتر‌ها را می‌شنیدیم. دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، باحالت تعجبِ توام با پوزخند به دکترِ شیفت جدید گفت: "آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچشو آورده بود بیمارستان" همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود . گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود. اما در اندیشه‌ی طفلک‌هایِ مدفون زیرِ آورار‌ها گیر کرده بود. نمی‌توانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ رو باز نجات دهد. بعد از شنیدن صحبت‌های دکتر، دستان خود را در موها فرو کرد و چشم‌هایش را بست. با بی‌حواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: "زهرا، دارم دیوونه می‌شم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اون‌طرف‌تر از ما تو غزه، مردم بچه‌هاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده" حالِ خرابِ مرا نمی‌دید و روضه‌خوان شده بود. اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودک‌است. آنجا بیمارستان،گورِ دسته جمعی. لالایی‌ِ مادرانه‌ام، آتشِ غمَش را شعله‌ور تر می‌کرد. گوشی‌ را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت و رو به من گفت: "این کار که از دستم بر میاد". ✍ شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره روایت ملی مقاومت 👏مهدیه مقدم نیکو شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
بسمه تعالی عروسی طفل 1⃣ سلما بستنی را از حلیمه گرفت و هم زمان با خوردن، شروع به حرف زدن کرد: نخیر، این بار فرق داره، مامان از اولای بهار که تو بیمارستان بود و نتونست برام تولد بگیره، مکثی کرد و گاز کوچکی به بستنی زد و ادامه داد: بهم گفت(( یه جشن عروسی طفل  برات بگیرم تا روزی که خودت مامان بشی یادت نره)). حليمه که بستنی اش را تمام کرده بود، انگشت سبابه‌اش را لیس زد و گفت: اون مال قبلا بود دختر، الان دیگه وضعیت؛ فرق کرده سلما از روی بلوک سیمانی کنار پارک بلند شد، روسری‌اش را صاف کرد، با دست راست پشت شلوارش که خاکی شده بود را تکاند و گفت: یعنی چه فرقی؟ حلیمه هم‌زمان با بلند شدن گفت: حالا بدو تا اون دو تا تاب خالیه بریم سوار بشیم، بهت میگم. دو نفری دست هم را گرفتند و دویدند. داخل پارک شدند، از کنار سرسره‌های رنگ و رو رفته رد شدند و به قسمت تاب‌ها رسیدند. ابتدا حلیمه تاب را نگه داشت تا سلما سوار شد و او را عقب کشید و رها کرد. سپس به سرعت روی تاب کناری نشست و خودش را عقب کشید و شروع به تاب خوردن کرد: اون موقع که مامانت گفته بود جنگ نبود، ولی از دیروز اوضاع فرق کرده، فکر کردی این که بابا عزیز گفت ((این بار جنگ به نفع ما شروع شده)) یعنی فقط خوشحالیم واین بستنی‌ها که خانوم ناظم واسه شیرینی بهمون داد می خوریم؟ نخیر...اون روز که اومدم خونه‌تون مشق بنویسیم، حرف‌های خاله احلام یادم هست، می‌گفت اون وقت‌ها که من و تو به دنیا نیومده بودیم و داداش هانی‌ات تو شکم مامانت بود، موقع جنگ کشتار غزه، مجبور بود با اون وضعش هر روز تو بیمارستان باشه و به زخمی‌ها کمک کنه. الان هم حتما همین‌طوری میشه دیگه. سلما ناگهان ایستاد، مکثی کرد و از روی تاب پایین پرید و به سمت خیابان دوید. حلیمه هم به دنبال او دوید و فریاد زد:‌ کجا میری سلما؟ سلما جوابی نداد و به سرعت وارد تعمیرگاه کنار مسجد شد. حلیمه هم رسید و هنوز مشغول نفس نفس زدن بود که سلما داد زد: عمو هاشم...عمو هاشم... در اتاقک کنار حیاط تعمیرگاه باز شد و مردی سی و سه،چهار ساله بیرون آمد. اول تابش شدید آفتاب چشمش را زد، چند ثانیه صبر کرد، سیگارش را کناری انداخت و با خنده گفت: سلما...سلما...بیا ببینم باز چی شده. دو دختر به سمت او رفتند، هاشم در را باز کرد، هر سه داخل اتاقک شدند و در را بست. دخترها روی مبل رنگ و رو رفته‌ای نشستند، هاشم روبروی آن‌ها روی پیت حلبی کنار میز نشست و گفت: خوب بگو ببینم چی شده؟ سلما روسری‌اش را باز کرد و دور گردنش انداخت: عمو هاشم، لطفا یه زنگ بزن به بیمارستان، باهاش کار دارم هاشم نگاهی به حلیمه انداخت: چی شده حلیمه، باز هانی اذیتش کرده میخواد به مامانش شکایت کنه؟ حلیمه گفت: نه عمو، راستش نمی‌دونم... سلما وسط حرفش پرید: نه عمو، میخوام به دکتر حسام زنگ بزنم، مامانم قول داده بود پس فردا برام عروسی طفل بگیره، جای اون تولده که امسال برام نگرفت، حالا حلیمه میگه چون دیروز هواپیماهای اسرائیل اومدن و از آسمون کاغذ ریختن که ما از اینجا بریم، حتما مامان تا آخر جنگ تو بیمارستان میمونه و نمیاد برام تولد بگیره. هاشم با تعجب به سلما نگاه کرد و گفت: نه سلما جان،‌مامانت حتما... لب های سلما به لرزش افتاد، قطره کوچک اشکی گوشه چشم راستش نشست و با بغض گفت: عمو زنگ بزن! هاشم بی هیچ حرفی تلفن سیاه‌رنگ روی میز را برداشت و شماره‌ای گرفت و بعد از چند لحظه مکث،‌ شروع به صحبت کرد: سلام دکتر حسام، حالت چطوره؟... من هم خوبم، دو دقیقه وقت داری سلما باهات کار داره؟...باشه  با سر به سلما اشاره کرد جلو بیاید. سلما جلو آمد. هاشم از روی پیت حلبی بلند شد، سلما به جای او نشست و گوشی را گرفت: سلما آقای دکتر! خوبم...نه، گریه نکردم ولی خیلی ناراحتم، پس فردا روز جشن عبادتم هست، قرار بود مامانم واسم عروسی طفل بگیره، قرار بود همه‌ی هم‌کلاسی‌هام بیان خونه‌مون، ولی حالا که جنگ شده... چند لحظه سکوت کرد،‌معلوم بود با دقت به حرف‌های دکتر گوش می‌دهد. دوباره شروع به صحبت کرد: میدونم آقای دکتر، منم دوست دارم مامانم به بچه‌ها و زخمی‌ها کمک کنه ولی آخه مگه پارسال که بابام تو زندان اسرائیلی ها از اعتصاب غذا شهید شد، شما نگفتین هر کاری دارم به شما بگم، خوب الانم خواهش من اینه دیگه. دوباره چند لحظه مکث کرد، آرام سری تکان داد و با خوشحالی گفت: ممنون شدم آقای دکتر! و گوشی را گذاشت. هاشم در حالی‌که با دستمال روغنی، آب بینی‌اش را پاک می‌کرد، پرسید:‌ خوب...چی شد؟ سلما از روی پیت حلبی بلند شد، کیف مدرسه را پشتش انداخت و گفت: دکتر حسام گفت حتما سه‌شنبه رو به مامان مرخصی میده...(ادامه👇) ✍: مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
عروسی طفل 2⃣ ...برگشت و رو به حلیمه کرد: گفت من فقط به فکر روز جشن و کارهام باشم، تو هم بلند شد زود بریم کلی کار داریم. دخترها با خنده از اتاقک بیرون رفتند، هاشم اهرمی را تکان داد و کرکره بالا رفت. دخترها دستی برای هاشم تکان دادند و خارج شدند. هاشم نگاهی به اطراف اتاقک کرد، با پا برگ‌های روی زمین را جابجا کرد، سیگار نصفه اش را پیدا کرد، آن را فوت کرد، گوشه‌ی لب گذاشت و روشن کرد و داخل اتاقک شد. صدای اذان به گوش می‌رسید. حلیمه در اتاق را باز کرد، از تاریکی شوکه شد، با دست کنار دیوار دنبال کلید برق گشت، سرانجام توانست لامپ را روشن کند. سلما را دید که کنار پنجره نشسته و پرده را دور خودش پیچیده است. کنار او رفت و با تعجب گفت: وا...سلما داری گریه می‌کنی؟ بچه‌ها خسته شدن بس که کارتون دیدن، پاشو بیا اون اتاق، ناسلامتی بخاطر تو اومدنا سلما با آستین پیراهن گل گلی‌اش اشکش را پاک کرد و چیزی نگفت. حلیمه ادامه داد: تو بیا...دیگه الان خاله هم میرسه، تازه به زبیده گفتم به موبایلش یه زنگ بزنه، مطمئن باش دکتر حسام زود مامانت رو می‌فرسته بیاد، مگه نگفتی قول داده؟ سلما دیگر اشک نمی‌ریخت ولی حرفی هم نزد. چهره اش هنوز در هم بود. دهان باز کرد که اعتراضی بکند که در اتاق باز شد و زبیده وارد شد: سلما...من هرچی زنگ می‌‌زنم به بیمارستان کسی جواب نمیده، تو بیا پیش ما دیگه. از کنار دست او دخترک تپل و خندانی داخل اتاق سرک کشید: سلما بیا دیگه...اینا میگن تا تو نیای نمی‌ذارن این خوراکی‌ها رو بخورم! سلما برای اولین بار لبخند زد. حلیمه گفت: از دست تو حنّه! چقدر شکمو هستی تو! همگی خندیدند. دختر جوانی در نیمه‌باز اتاق را تا انتها باز کرد و وارد شد، به سلما نگاهی کرد و گفت: سلما جان! تو بیا،‌من یه فکر خوبی کردم. سلما از جا بلند شد: چه فکری خاله ثریا؟ ثریا گفت: بچه‌ها هم گرسنه هستن هم خسته، بیا یه کم خوراکی‌ها رو بخوریم، بعد کیک رو برمی‌داریم می‌ریم بیمارستان، مامانت رو غافلگیر می‌کنیم، اونجا جشن می‌گیریم. دخترها با چشم های گشاد شده و لبخندی محو به هم نگاه کردند. ثریا ادامه داد: معطل نکن دیگه، الان شب میشه باز هواپیماها میان. همه از اتاق بیرون رفتند. دخترها با خوشحالی دست می‌زدند و سرود می‌خواندند و خوراکی‌ها را می‌خوردند. بعد ثریا کیک را داخل جعبه گذاشت و همگی از خانه بیرون رفتند. صدای پرواز هواپیماها در گوش‌شان سوت می‌کشید ولی بی‌توجه از کوچه‌ها و خیابان‌ها به سمت بیمارستان می‌رفتند. حنّه ناگهان ایستاد و گفت: بچه‌ها من خسته شدم، چقدر تند میرین. روی لبه‌ی سیمانی کوچه نشست. بچه‌ها با نگاه پرسشگر به ثریا نگاه کردند. ثریا کنار حنّه نشست. گفت: باشه تنبل، فقط یه خیابون مونده ، ولی باشه، یه کوچولو صبر می‌کنیم بعد میریم. ناگهان صدای گوش خراشی آمد و بچه ها به هم نگاه کردند.ثریا به پاهایش نگاه کرد که لرزش خفیفی گرفته بودند. زمین زیر پای‌شان لرزید و هرکدام به گوشه‌ای افتادند. جعبه‌‌ی کیک مچاله شده، زیر ماشین کنار خیابان افتاد که تمام شیشه‌هایش شکسته بود. عروسک خرسی که دست خواهر کوچک زبیده بود، داخل جوی آب افتاد. ثریا به زحمت از روی زمین بلند شد. دخترها را یکی یکی از روی زمین بلند کرد و خاک را از روی سر و صورت‌شان پاک کرد. پسر نوجوانی به سرعت با دوچرخه از چهارراه رد شد و فریاد زنان گفت: سلما...سلما...مامانت...بیمارستان ...مامانت...بیمارستان المعمدانی... ثریا و بچه‌ها با وحشت به هم نگاه کردند و به سمت انتهای خیابان دویدند. عروسک خرسی داخل جوی آب، به پوتین پاره‌ای گیر کرده بود و دیگر حرکت نمی‌کرد. ✍: مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
برگزیده نخستین جشنواره ملی روایت مقاومت 👏مهدی نانکلی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
تعداد روزهای مصیبت را تا صد شمردیم، دیدیم تمام شدنی نیست انگار، دیگر نشمردیم! امروز چندمین روز است؟ کسی می‌داند تعداد شهدا به چند رسیده؟ حالا دیگر مصیبت تبدیل شده به عادت؛ و عادت آفت است! در تاریخ اسلام هیچ کجا چنین جنایت هولناکی با این تعداد شهید و مجروح، آن هم در سکوت و خفقان مسلمین سابقه نداشته. ابوعبیده روزهای اول مصیبت، از مسلمان‌ها می‌خواست که متحد شوند و کاری کنند. حالا اما می‌دانید چه گفته؟ گفته آی مسلمانان روزه‌دارِ سر به مهرِ عابد، که در هنگامه‌ی قتل ما، کنج محراب‌هایتان منتظر رمضانید و مساجدتان را زینت می‌کنید! دیگر توقع ورودتان به جنگ را نداریم، لااقل همان کنج محراب‌های رمضانی‌تان، برای نجات ما دعا کنید. دعا می‌تواند سرنوشت یک قوم را تغییر دهد... و این، حداقل کاری است که تک‌تک ما می‌توانیم انجام دهیم و دیگران را هم به آن توصیه! شنیده‌اید که می‌گویند دعای روزه‌دار هنگام افطار مستجاب است؟ شما دعایتان را خرج چه می‌کنید؟ ما می‌خواهیم دعای مستجاب افطارمان را، نذر فرج و مقاومت کنیم! ما می‌خواهیم چند دانه خرما و یک برگه کوچک که رویش نوشته دعای مستجاب افطارم نذر کودکان مظلوم فلسطین را برداریم و در خانه‌‌ی همسایه و توی مسجد و حرم و کوچه و خیابان پخش کنیم. باشد موج دعای دسته جمعی ما هنگام افطار، ورق ظلم و جنایت را برگرداند و قدمی در مسیر ظهور باشد... شما چه می‌کنید؟ هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
🔻 تا جهان برای غزه کاری کند.... به سرم مي‌زند بروم خیابان پاسداران پشت حسینیه ارشاد، روبه‌روی دفتر سازمان ملل بایستم و فریاد بزنم که "دارید چه کار می‌کنید؟ چرا کاری نمی‌کنید؟ اصلا کاری می‌توانید بکنید؟ " یا مثل روزهای جنگ ۲۲ روزه غزه که دانشجویان آمدند، شعار دادند و .... کتک بخورم و با سرو صورت خونین برگردم. یا نه، در بلوار وسط خیابان روبه‌روی در ورودی بنشینم و اعتصاب غذا کنم و سرمای شب را بچشم تا کسی یادش نرود بیشتر از پنج ماه است که مردم غزه با دست خالی مقاومت می‌کنند. اما نه، تو سازمان ملل نیستی. تو آمده‌ای که ملت‌ها را مال خودت کنی نه اینکه برای ملت‌ها کاری کنی! دنیا در جنگ است ولی زندگی مردم مثل بوم غلطون می‌چرخد. بچه‌ها به مدرسه می‌روند؛ مردها به سرکار. زن‌ها خرید می‌کنند، غذا می‌پزند؛ کتاب می‌خوانند و موسیقی گوش می‌کنند. می‌خواهم درد خواهر و برادر مسلمانم را به دوش بکشم و با او یکی شوم اما دنیا عوض شده است. نمی‌گذارد آنطور که می‌خواهم باشم. چرخ روزگار می‌گردد اما باید آن را نگه داشت تا جهان برای غزه کاری کند! نمی‌دانم شاید هم بروم روبه‌روی سفارت ترکیه منافق بایستم. پلاکاردی در دستم بگیرم و شعار دهم تا همه بدانند ۳۱ هزار انسان مسلمان جان‌ داده‌اند اما اردوغان بازهم دم از اسلام می‌زند ولی صادرات خود به اسرائیل را متوقف نمی‌کند. کاش بوشنل خودش را جلوی سفارت اسرائیل نسوزانده بود. کاش هواپیمای جنگی‌ش را می‌برد وسط تل‌آویو، درست همانجا که جلسات نتانیاهو با وزرایش برگزار می‌شود، آن را فرود می‌آورد و معادلات جنگ را به هم می‌زد. او فقط کمی نظم ذهنش بهم خورد و این کار را کرد. این "نظم" حتی اجازهٔ فکرکردن هم نمی‌دهد. درون آن زندگی می‌کنی بدون این‌که بدانی چطور وارد آن شدی و با آن سَر می‌کنی. باید معادلات ذهنی هزاران نفر مثل او تغییر شود تا دنیا عوض شود. باید این نظم را به هم بزنیم تا جهان برای غزه کاری کند. کاش آن زن سیاه‌پوست آفریقایی‌تبار بداند و دستش را که به نشانه‌ی وتو در شورای امنیت بالا برده، پایین بیاورد. کاش ریشه‌های این همه ظلم را بفهمد. بفهمد که روزی با اجداد او نیز همان کاری را کردند که امروز با مردم غزه می‌کنند. آن‌ها را هم حیوان‌هایی انسان‌نما خواندند؛ آن را در دانشگاه و به نام داروینیسم تدریس کردند. کار خودشان را علمی نامیدند و نسل‌کشی کردند. کاش آن زن بداند هم‌نژادهای او سرنوشتی مثل جورج فلوید دارند. کدخدای دنیا آن بالا نشسته تا همه منظم باشند. اما باید این نظم را بهم بزنیم تا جهان برای غزه کاری کند! رمضان است. یاد جمله‌ی مرد بزرگی می‌افتم که انقلاب کرد و نظم جهان را به هم زد. مردی که با نام‌گذاری "روز قدس " فلسطین را به مردم جهان معرفی کرد. مردی که می‌گفت: "اگر مسلمین مجتمع بودند هرکدام یک سطل آب به اسرائیل می‌ریختند او را سیل می‌برد." باید این نظم را بهم بزنیم و مثل "هنادی حلوانی" که ته چین عربی مقلوبه را در مسجدالاقصی به نشانه واژگونی زودهنگام جلوی چشم سربازان اسرائیلی، برگرداند برای غزه کاری بکنیم. 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 ✍: مریم نامی هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab