eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
434 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توضیح: اذان گفتن یک کشیش برای حمایت از غزه در کلیسا 🔻دعوتید به نوشتن از هر جنسی: قصه، روایت، نامه، دلنوشته و حتی نوشتن احساسات‌تون نسبت به قاب عکس‌هایی که در کانال می‌فرستیم. بسم الله... بنویسین... بنویسین و نگران کیفیت اون نباشین. 🔻فراموش نکنین این موارد رو پای روایت‌تون بنویسین و همراه با عکس‌نوشته ارسال بفرمایین( البته ما فقط نام قشنگتون رو پای قلمتون در کانال منتشر می‌کنیم) : ۱. نام و نام خانوادگی ۲. شماره تماس ۳. نام استان و شهرستان ۴. سن ۵. شغل ۶. تحصیلات ۷. هر چی که دل تنگ تون می‌خواد ، راوی امید و یارایی انسان https://eitaa.com/raviya_pishran بفرستید برامون به: @baraye_zeinab
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذان کلیسا 1⃣ به میز صبحانه نگاه کردم. ماریا باز هم برای یکشنبه‌ها سنگ تمام گذاشته. آب پرتقال، شیر، نان تست، تخم مرغ عسلی، کره و عسل، پنیر و کرم کنجد. نگاهی قدر شناسانه به او کردم: « اگرمن همه اینا رو بخورم، جای کلیسا باید برم بیمارستان. عزیزم به معده همسرت رحم کن.» ماریا لیوان شیر را گرفت روبروی صورتم: «قرارنیست همشو بخوری. من فقط بهت حق انتخاب دادم. توهم می‌تونی ازبین این نعمتهای خدای یکی رو بخوری.» لیوان را از دستش گرفتم. به سفیدی مایع توی لیوان نگاه کردم. ناگهان تصویری یادم آمد. خواب بودم یا بیدار، نمی‌دانم. جوانی زیبا شبیه عیسی مسیح، با هاله‌ای از نور، بر فراز منبر کلیسا ایستاده بود. با پیراهنی بلند و سفید، محاسنی مرتب و روشن و موهایی بلند و مجعد. داشت خطابه می خواند، به زبان عربی. واژه‌هایش آهنگین بود و دلنشین. شبیه آوازی آسمانی که هوش از سر می‌برد. کمی که دقت کردم، دیدم جای من در کلیسای کوچک شهرمان ایستاده بود. با چشمانی نافذ به مردم نگاه می‌کرد. ابهت نگاهش طوری بود که نمی‌شد در چشم هایش خیره شد. بعد از آن موسیقی مست کننده، با تحکم رو به من گفت: «چرا برای نجات بچه‌های بی گناه کاری نمی‌کنی؟» من که ازصلابت صدایش به لکنت افتاده بودم، پرسیدم:« ک..ک..کدوم بچه ها؟ چ..چه کاری؟» یکباره به سمت آسمان بالا رفت... (ادامه 👇) ......................✍سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
اذان کلیسا 2⃣ صدایش در فضا تکرارشد: « غزه...غزه...غزه ه ه ه ..» ماریا بلند صدایم کرد:« کریس حواست کجاست؟ شیرت سرد شد.» لیوان را سرکشیدم و به رویایی که دیده بودم فکر کردم. باید برای مراسم امروز خطابه‌ام را مرور می‌کردم. اما آن چه دیده بودم از ذهنم بیرون نمی‌رفت. تمرکزم را گرفته بود. آن جوان چه دستوری به من داد؟ اگرمسیح بود، چرا عربی می‌خواند؟ اصلا آن شعر و آهنگ چه بود و چه معنایی داشت؟ به مغزم فشار آوردم شاید چند کلمه از آن را به خاطر بیاورم. اما فقط یک کلمه یادم مانده بود: « غزه» سراغ لپ‌تاپ رفتم. باید دنبالش می‌گشتم. حتما توی اینترنت جواب را پیدا می‌کردم. وقتی آن اسم را تایپ کردم و جستجو را زدم، کلی مطلب و خبر و عکس آمد. برایم تعجب آور بود؛ این جا کجاست که من تا بحال درباره‌اش چیزی نشنیده بودم.زدم روی یکی از عکس‌ها و منتظر شدم تا باز شود:« اوه خدای من...باورم نمی‌شه» ماریا با شنیدن فریادم دوید تا ببیند چه اتفاقی افتاده: « چی شده کریس؟ چرا داد می‌زنی؟» وقتی چشمهای گریان من را دید بیشتر ترسید. من که از دیدن آن همه بچه‌ی کشته و زخمی و خاکی زبانم بند آمده بود، فقط اشک می‌ریختم. ماریا لپ‌تاپ را چرخاند، او هم مثل من حالش عوض شد و شروع کرد به گریه. مدتی گذشت تا هر دو به حال خود مسلط شدیم. ماریا با اشک پرسید:« چرا این بچه ها رو کشتن؟ اینجا کجاست؟» من که هنوز دقیق نمی دانستم موضوع چیست، گفتم: «صبرکن، باید ته و تویش رو دربیارم. همه چیو بهت می گم.» ماریا متفکر سمت آشپزخانه رفت و من وارد سرزمین آگاهی شدم. با هر جستجو چیزهای بیشتری خواندم، فیلم‌های جدید دیدم. ومتوجه شدم چرا مسیح آنطور با عتاب با من صحبت کرد. چه توجیهی برای غفلت خودم داشتم. فکر می‌کردم همین که هرهفته برای مردم از انجیل، آیات صلح و دوستی را می‌خوانم، کافیست. آنها را راهنمایی می‌کنم تا با هم مهربان باشند و در حق هم بدی نکنند، وظیفه‌ام را انجام داده‌ام. قبلاً فکر می‌کردم، فلسطین و غزه دروغی است که مسلمانان برای آزار یهودی‌ها ساخته‌اند. چه می‌دانستم کسی که فریب داده و دروغ گفته اسرائیل است. وقتی داشتم بین فیلمها می‌گشتم، با دیدن هر کدام بر شگفتی‌ام از آن مردم صبور و مقاوم اضافه می‌شد، یکهو نوای آشنایی شنیدم. باورم نمی‌شد، همان موسیقی باشد. با جستجوی بیشتر فهمیدم، مسلمان‌ها برای دعوت به عبادت، جملاتی را به طور آهنگین می‌خوانند و به آن «اذان» می‌گویند. مثل ما که قبل مراسم، با ناقوس مردم را دعوت می‌کنیم. از کشفی که کرده بودم با خوشحالی صدا زدم:« ماریا بیا، ببین چی پیدا کردم؟» ماریای ازهمه جا بی‌خبر با چشمهای از تعجب گرد شده آمد کنارم: «کریس واقعا معلومه امروز تو چت شده؟ درست تعریف کن ببینم قضیه چیه؟» دستهای لطیفش را گرفتم و او را کنار خود نشاندم:« بیا تا همه چیو برات بگم.» از آن رویا شروع کردم. **************** رازی در اذان بود که من را مجذوب خود می‌کرد. معنی جملاتش را که خواندم، حسی شبیه احترام در من برانگیخت. مرور هر روز اصول اعتقادی با تعابیرساده وفراخواندن به وسیله یک موسیقی آیینی، به سادگی دلها را تسخیر می‌کرد. حتی من که مسیحی بودم. چند اجرای مختلف را دانلود کردم و کار هرروزم شد، گوش دادن به آن. ولی هنوز راهی برای انجام دستور عیسی مسیح پیدا نکرده بودم. همه فکرم شده بود، کمک کردن به کودکان مظلوم و مقاوم غزه. به تنهایی، بادست خالی، بدون رسانه و صدایی که به هیچ کجا نمی‌رسید، چه کاری می‌شد کرد؟ باید راهی پیدا می‌کردم تا حقیقت اتفاقی که در سمت دیگر دنیا در حال رخ‌دادن بود را به گوش مردم برسانم. در قدم اول تمام امکاناتم را لیست کردم. کسانی که می‌توانستند کمک کنند ، و مکانها. بین دوستانم، ادوارد و دانیل مناسب بودند. ماریا هم جان می‌داد برای تبلیغ و اطلاع رسانی. اما مکان، با اینکه تقریبا همه مسئولیت کلیسای شهر با من بود، نمی‌دانستم بعد از هر اقدامی چه اتفاقی ممکن است بیفتد... (ادامه👇) .........................✍: سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab
اذان کلیسا 3⃣ ...ادوارد و دانیل را دعوت کردم تا حضوری و مفصل برایشان توضیح دهم. با اینکه از آنها خیالم راحت بود، ولی نمی‌شد حدس زد، بعد از شنیدن حرفهایم چه واکنشی نشان می‌دهند. برای توجیه کردنشان تعدادی از عکسهای غزه و بچه‌های کوچک و کشته‌ها را چاپ کردم و روی دیوار اتاق کارم نصب کردم. چند مقاله هم آماده کردم و روی میز گذاشتم. برای ضربه آخر، یکی از عکسهایی که خیلی دل خودم را برده بود، به عنوان تصویر زمینه لپ‌تاپ انتخاب کردم. همان که یک دختر و پسر دو،سه ساله با سرو روی خاکی روی خرابه‌ها نشسته‌اند. دست در گردن هم انداخته و پرچم کشورشان را جلویشان گرفته‌اند. با یک لبخند ریز و یک دنیا امید در نگاهشان. همه چیز آماده بود. عزمم را جزم کرده بودم تا یکشنبه در کلیسا به حمایت ازمردم فلسطین اذان بگویم. فقط باید فضا را برای عملی کردنش آماده می‌کردم. وقتی ادی و دنی وارد شدند، اول با بهت و تعجب نگاه کردند. وقتی همه چیز را خوب وارسی کردند، ادوارد با صدایی که می‌لرزید، گفت: « پس تو هم؟» پرسیدم:« مگه من چیم از بقیه کمتره؟» دنی محو عکس روی صفحه لپ تاپ شده بود. متفکرنگاهم کرد: « چی تو سرته کریس؟» دست روی شانه هر دو گذاشتم و با خود همراهشان کردم. سه نفری روی کاناپه چرمی نشستیم. نگاه هر دو به دهان من بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، پرسیدم :« شما چه طور از این اتفاق خبردار شدید؟» اول دانیل جواب داد: «خیلی اتفاقی، توی اینستاگرام. بیمارستانی که بمباران شده بود را دیدم.» ادوارد ادامه داد:« من برا تحقیق پایان نامه توی سایت‌ها می چرخیدم. دنبال اسناد ارض موعود می‌گشتم.» دست هر دو را گرفتم:«برادرهای من، ما امروزباید وظیفه انسانی‌مون رو انجام بدیم و از هیچ چیز نترسیم. مثل همون پسر بچه‌ای که با شجاعت دستش رو به نشانه پیروزی نگه داشته بود. شما به من کمک می‌کنید؟» هر دو با سر تایید کردند. چیزی را که توی سرم بود گفتم و با نگاه متعجب آنها مواجه شدم. ادوارد گفت:« تو مطمئنی می‌تونی انجامش بدی؟» با خنده و اعتماد به نفس گفتم:« تا حالا این قدر مطمئن نبودم.» بلند شدم و رفتم طرف میز. صوت اذانی را که تمرین کرده بودم، گذاشتم تا بخواند. وقتی تمام شد، ایستادم و شروع کردم: الله‌اکبر و الله‌اکبر اشهد ان لا اله الا الله با دهان باز نگاهم می‌کردند. گفتم: «نظرتون چیه؟» دانیل گفت:« توی این مدت کم چه طور به این خوبی یاد گرفتی؟ آدم فکر می‌کنه عربی.» آنها خبر نداشتند دو هفته‌ی گذشته را با این صدا گذراندم. از صبح تا شب، ازشب تا صبح. بالاخره تصمیم گرفتیم یکشنبه آینده فکرمن را عملی کنیم. باید به مردم اطلاعات دقیق می‌دادیم. همه باید می فهمیدند که واقعا چه اتفاقی افتاده. و نباید فریب رسانه هایی را بخورند که فقط دنبال منافع خودشان هستند. حقیقت چشمان امیدوار آن دخترک مو فرفری بود. پیکرهای کوچک پیچیده در پارچه سفید واقعیت ماجرا بودند. روز موعود رسید. با کمک ماریا، ادوارد و دانیل، تعداد زیادی از مردم شهر آمده بودند. تمام کلیسا مزین به عکسهای مقاومت بود. پشت تریبون روبه تمثال مسیح ایستادم و گفتم: « من از طرف عیسی مسیح مأموریت دارم تا امروز شما را با حقیقت روبرو کنم.» بعد یکی‌یکی عکس‌ها و مطالب را روی صفحه نمایشگر نشان دادم.درباره همه چیز کامل توضیح دادم. وقتی به صورتها نگاه می‌کردم، رد شگفتی و غبار غم و برق اشکها را می‌دیدم. همه در سکوتی غریب با دقت به هر چه گفتم، گوش دادند. وقتی احساس کردم که دلها آماده شده، بلند گو را برداشتم، چشمهایم را بستم، تصویر مردی را که در خواب دیده بودم به یادآوردم. توی دلم گفتم:« یا مریم مقدس، خودت یاریم کن» و شروع کردم. اذان که تمام شد و چشم باز کردم، مسیح را دیدم که روبرویم ایستاده‌بود و داشت می‌خندید. تمام .........................✍: سمانه نجار سالکی شما هم بنویسید. 📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید. https://eitaa.com/barayezeinab