eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
432 دنبال‌کننده
673 عکس
176 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
💊 تخمه‌خور تنها! تمام شب پنبه‌زنی مهربان، در آسمان سرخ‌فام، بر ابری سیاه نشسته بود و تکه‌های سفید پنبه، بر سرو کول شهر می‌ریخت. حدود هشت صبح بود که کارت خروج زدم؛ ولی مگر می‌شد رفت؟ ماشین زیر یکی دو وجب برف پنهان شده بود. صبح بود و با سایه‌ای که چادر برفی بر ماشین کشیده بود، آسمان داخل ماشین به شب می‌ماند. برف‌پاک‌کن دو سانت بیشتر تکان نخورد! با جعبه دستمال کاغذی افتادم به جان برف‌هایی که با چنگ و دندان چسبیده بودند به شیشه و چراغ و بدنه ماشین. فرشته‌ای تِی‌به‌دست را از دور دیدم که به هر ماشینی می‌رسید، لبخند بر لبان راننده‌اش می‌نشاند. به من که رسید نیمه باقی مانده برف را هم روفت و توانستم دنده عقب، از پارک خارج شوم. سانت سانت چرخ جلو می‌رفت. همه جا یخبندان بود. فرمان را محکمتر از همیشه گرفتم و نزدیک‌ترین راه را انتخاب کردم. به کوچه خودمان که رسیدم نفس راحتی کشیدم؛ غافل از اینکه اصل مشکل اینجاست. سطح شیبدار پارکینگ، شده بود بلای خانمان‌سوز. لاستیک‌ها سر جای خودش هزار دور می‌چرخید و سُر می‌خورد و بدون توجه به خواست راننده، برای خودش این طرف و آن‌طرف می‌رفت. بیلی در پارکینگ پیدا کردم و به جان برف‌ها افتادم تا مسیر پاک شود و بتوانم ماشین را داخل پارکینگ ببرم. چندین بار مجبور شدم برای گذر ماشین‌ها دنده عقب روی برف‌ها سُر بخورم و کنار کوچه پارک کنم و دوباره تلاش را شروع کنم؛ اما از همه جالب‌تر زن میانسالی بود که از ته کوچه پیدایش شد. بی‌محابا گاز می‌داد و با سرعت به من نزدیک می‌شد. با پژوی رنگ و رورفته عهد عتیقش می‌خواست از کنار ماشینم بگذرد و به جای گذشتن، رفت توی شکم ماشین من. آه از نهادم بلند شد. صدا زدم: «خانم مگه نمی‌بینی کوچه سُره؟ چرا انقدر تند میری؟» تنه‌اش را تکان نداد. به جای آن مدام سرش لَق می‌خورد و چیزی زیر لب تکرار می‌کرد. درِ راننده به گِل‌گیر ماشین من گیر کرده بود و نمی‌توانست خارج شود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا از در مقابلش خارج شد. آمد پایین و بدون این‌که به بلایی که سر ماشین آورده نگاه کند چشمش را بُراق کرد و گفت: «دیدی که یواش می‌رفتم. اگه راننده‌ای که باید بدونی!!» کارد به من می‌زدند، خونم در نمی‌آمد! چیزی نگفتم. به راننده‌ای که در ماشین پشت سرش نشسته بود، اشاره کردم که برای کمک بیاید. بنده خدا سریع آمد. یک راننده دیگر را هم خدا رساند. حاجی هم از خانه پیدایش شد و جمعمان جمع شد. در حالی که ما تلاش می‌کردیم که دو ماشین گلاویز شده را از هم جدا کنیم، زن تنها، بی‌خیال، به ماشینش تکیه داده بود و تخمه می‌شکست! هرازگاهی هم به ما نگاه می‌کرد و شاید هم در دلش به ما می‌خندید. هر چه بود با کمک چند نفر بالاخره ماشین به پارکینگ رسید و در کمال تعجب خط هم به ماشین نیفتاد؛ ولی من یک درس گرفتم، نه دو درس: اولاً اینکه اگر به دیگران کمک کنی؛ مثل همان رانندگانی که با کمک آن‌ها مسیر یخی آماده عبور شد، راه پیشرفت و نجات برای خودت هم باز می‌شود. ثانیاً اگر چند نفر با هم دست در دست هم بدهند؛ حتی عابرینی آن‌چنان پرتوقع و از خودراضی هم نمی‌توانند خللی در پیشرفت و نجات جمع ایجاد کنند. و اما حرف آخر شمایی که دغدغه پیشرفت فردی‌ات را داری؛ چه دنیوی، چه اخروی، باید ابتدا دست در دست همفکرانت، برای پیشرفت جمع، تلاش کنی. با جمع که باشی؛ حتی اگر چند نفری هم، ضدحال و ناجوانمرد پیدا شوند، یارای مقابله با دست قدرتمند جمع را ندارند؛ چرا که یدالله مع الجماعة. ✅ همه با هم برای ساختن ایرانی آباد، تلاش می‌کنیم؛ به کوری چشم تخمه‌خوران از خودراضی😉 📌قرار جمع شدنمان، پای صندوق‌های رأی، 11 اسفند 1402 اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab.