#روایت_۷۱
🚩#حیاتنا_الحسین
🔹"مرز به مرزهای غریب"
▫️یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم.
هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشمهاشان بود.
من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال.
احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه.
"پس چرا لهجه ندارد..."
_کجایی هستید؟
_"افغان"
گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند...
گفت آمدیم مهران. ۴ ساعت معطل شدیم. بعد ۴ ساعت برمان گرداندند.
سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد...
اندوه مشخصی به چهرهام نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید...
گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.))
گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه(س). تفریح بچهها شستن قبر شهدا و آببازی روی آن هاست...
شهید دارید؟))
گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است...
شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟
...
ذرهای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهمترین وظیفهشان شهید دادن بوده و طبیعیترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما...
....
با خودم میگویم
چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟
🖊 یادداشتی از خانم ابوترابی
#برای_زینب
|#روایت_اربعین
|#یادداشت
▫️@jarbaein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab