#روایت_۵۷
گفتم :خیلی زحمت کشیدید.
گفت:برکت حسین است.بعد ظرف های غذا را از سینی در آورد و گذاشت کنار بشقاب های مرغ و قوطیهای اسپرایت و دوغ. بلند شد،نگاهی انداخت به سفره و بعد با یک لبخند اشاره کرد به آن و گفت:تفضل ،تفضل.
رفت بیرون.چند ثانیه هیچ کس به هیچ چیز دست نزد. نگاه میکردیم به سفره. بعد سرهامان را بالا آوردیم.جمله اش گرفت همه مان را. بیرون که رفت پرده را که پشت سرش کشید و ما را که تنها گذاشت با آن سفره ی شاهانه ،همه مان میان شوخی های بی مزه مان و تق تق شکستن قاشق های یکبار مصرفمان داشتیم به گوشه از ذهنمان حس می کردیم جمله اش را.تحسین می کردیمش و درک می کردیم آن را . بعد اما فرق کرد همه چیز.بعد که میگویم منظورم بعد این است که غذای شاهانه را خوردیم.و چای عراقی بعدش را زدیم و تصمیممان را برای برنامه دو روز اینده اش گرفتیم،و ساک هامان را جمع کردیم ،و رفتیم.رفتیم و بعد کم کم دیدیم همه چیز دیگر رنگ قبل را نداشت .جاده ای که مشایه می کردیم ،و موکب هایی که آب خنک می گرفتیم و قهوه های عربی ای که میزدیم،مثل قبل نبود. به قول پدرم، انگار یک لنز گرفته بودند جلوی چشم هامان،همه چیز یک حالت خاصی داشت انگار. همه چیز انگار از برکت حسین بود. این جمله را ما بعد از شنیدن اززبان خانم خانه مبیت ،وقتی می گویم زندگی اش کردیم،چون ما آن را در تمام این اتفاق بزرگ دیدیم .بچه هایی که به زور آب خنک دستمان می دهند،مردهایی که استکان های قهوه ی عربی را هم می زنند و منتظر که کسی اشاره کندو بعد قهوه سرازیر شد در استکانشان،مداحی های بلند ،تند و نامفهوم عربی ،که موکب به موکب عوض می شوند و فرصت تجزیه و تحلیل را از تو می گیرند و دختر بچه هایی که پشت پرده ی موکب ها قایم می شوند و یواشکی چشم می دوزند به آدم ها،و انتظار،موج برمیدارد توی چشم های کوچک زیبایشان.
و همه و همه و همه ی اینها ،جایی از این اتفاق است.
این اتفاق جایی در کشور است.
این کشور جایی از دنیاست.
و این دنیا از برکت حسین است
🖊حسنا جوان آراسته
#برای_زینب
#روایت_اربعین
#هویت
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
روایت_۵۸
امسال دلم روشن بود که ان شاالله زیارت اربعین ومیرم
نمی دونم چی شد به هردری میزدم نمیتونستم برم.
دلخور ناراحت ازخودم بودم که شایدعملم باعث شده آقا امام حسین علیه السلام نطلبیده باشه.
باز دلم می گفت :چه میدونی ،شاید یه رسالت دیگه رودوشت هست ...
خلاصه چندین روزدرگیر این موضوع بودم ...
باخودم گفتم توشهرخودمونم می تونم خدمت زوارامام حسین علیه السلام وداشته باشم ..
پیگیر شدم واسه خدمت رسانی،دل تو دلم نبود. چندروز مثل یه مرغ پرکنده بودم.
انگاری توزندان بودم ... آزاد نبودم ...باید یه خدمتی انجام می دادم تواین راه باهامتماس گرفتند و گفتند بیاین زائر واسه خدمت ..
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست ...
این چه شعله ی عشقی هست که این چنین روشن هست. و دلها رو اینگونه به هم نزدیک ودورهم دریکجا جمع کرده است ؟
آیا هنوز معلوم نیست اتفاقی در عالم افتاده؟
معلوم نیست حماسهای شکل گرفته و واقعهای کبیر و جهانی در راه است؟ کجا و چه قدرتی هر سال توانسته بیش از سال قبلش جمعیتی میلیونی و رو به افزایش را از همه عالم یکجا جمع کند!؟
واینچنین خدمت رسانی و مهمان نوازی وبخشش ولطف دروجودمردم موج می زند...
معلوم نیست از دل آلودگی و سیاهی و تباهی جهان، انفجاری از نور در حال وقوع است ؟
وصف لذت خدمت کردن به زائران آقا عبدالله الحسین علیه السلام ،فراتراز ذهن ماست و زبان قاصر از گفتن این لذت هست ...
دراین خدمت رسانی ها،انسان، آزادی و آزاد بودن به معنای واقعی ودرک میکنه ...
نمونه ی کوچکی از زندگی امام زمانی ...🌹
✍ دور ماندهای از پیاده روی اربعین
#روایت_اربعین
#زوار_پاکستانی
#برای_زینب
#فرکانس_آزادگی
#سیستان_و_بلوچستان
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۵۹
خاکی و خسته تو ماشین نشستیم!
حدود ۶ ساعته که تو مسیر کربلا به مهرانیم.
همسفر از شش بچه ی همراهمون میپرسه سال بعدم میاین اربعین؟
با خودم میگم عجب سوال بدموقعی!
من به گرمازدگی بچهها تو نجف فکر میکنم، به گم شدن علی اکبر تو ازدحام حرم،به پیاده روی طولانی و پیدا نکردن جا در بدو ورود به کربلا، به بی خوابی کشیدن بچهها و پادردشون ، به مریض شدن نورا و آمپول بیمارستان کربلا، به غذاهایی که بعضا باب میل و ذائقه بچهها نبود
،به اینکه علیرغم قول قرار قبلی نشد براشون تفنگ بخریم.
و به تموم استانداردهای سفر با بچه ها که امکان رعایتش نبود...
راستش منتظرم بگن نه، خیلی سخت گذشت!
اما دسته جمعی فریاد میزنن آره!آره! بازم میایم ! خیلی خوش گذشت.
اشک صورتمو خیس میکنه، به این فکر میکنم این چه عشقیه که سختیها رو حتی برا بچهها شیرین و دلچسب میکنه؟!
ماشین میرسه به مهران
و من دعا میکنم خودم و نسلم تا ابد آوارهی این مسیر عشق باشیم.
🖊زهرا حیدری
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۰
نباید دیگران بخاطر من ملاحظه میکردند. کولهام را نگاه کردم فقط یک روسری داشتم که بتواند جایگزین کمربند شود. روسری را دور کمرم بستم و رو به امام گفتم:«حسینجان! من دوست دارم بیام. تو بهم توان بده، کمکم کن »
راه افتادم هیچکس متوجه گم شدن کمربند نشده بود، همسرم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است هر وقت در مسیر کنار هم قرار میگرفتیم میگفت: «فاطمه این کمربند خوب نگهت داشته الحمدالله خوب داری میای. پابهپای همه، اگه هر جا احساس کردی که نمیتونی به من بگو» یک حسی یک بغضی توی گلویم بود. انگار من یک راز داشتم، یک راز بزرگ که هیچکس از آن خبر نداشت. بغض میکردم . برای خودم روضه میخواندم و جلو میرفتم. ویلچر فقط وسیلهای شده بود که ساکها و کولههای خودم و بقیه را حمل کند. خودم هم باورنمیکردم دستم را توی گودی کمرم میگذاشتم من داشتم راه میرفتم بدون کمربند، قدهایم صاف شده بود بدون لنگیدن.معجزهای اتفاق افتاده بود. معجزهای که فقط من میدانستم خدای من و حسینی که سختی ها را هموار میکرد.یاد ایام پس از ظهور میافتم. اربعین یعنی حرکت. یعنی مهربانیها صدها برابر بشوند اینکه آدمها همدل و همزبان بشود اینکه دردها کمرنگ بشود درمان بشود. اینها اتفاقات پس از ظهور است
هیچکس نمیتوانست دردم را بفهمد حالم را درک کند حالم دیگر درد کمر و پا نبود، راز ی به قلبم سنگینی میکرد میخواستم فریاد بزنم به همه بگویم که چه حالی دارم. نمیتوانستم. هیچکس نباید تاموقع برگشت، تا وقتی که در خانهمان آرام بگیریم رازم را بفهمد. قدم به قدم عمودها را طی کردیم نخلستانها را گذشتیم درموکبها آرام گرفتیم خوردیم آشامیدیم در مسیری که رو به بهشت منتهی میشد همه مثل رودهای کوچک جمع میشدند و به دریای حسین میرسیدند و من نگران ازدحام جمعیت در کربلا بودم نگران حال و روز خودم.
خدایا تا اینجایش را کمک کردی، بقیه اش را هم با من باش. نکند به کسی زحمت بدهم
در این سفر به اندازه کافی دشواری و سختی پیادهروی هست. نکند من باری روی دوش کسی بیندازم؟ که مادرها عادت دارند بار دیگران را بردارند اما دوست ندارند باری بر دوش کسی باشند. همه از حال و هوای سفر امام حسین و کمربند جادویی حرف میزدند. آدرس میپرسیدند که همین مدل را بخرند و. .. من زیر لب فقط از خدا تشکر میکردم. از لطف حسین علیه السلام.
*
بعد از یک هفته نبودن، در آشپرخانه خودم هستم. چای دم کردم. چای کمرنگ ایرانی. چای هم گاهی کار سیاسی میکند. در سفر اربعین چای عراقی میخوردیم تا نشان بدهیم ما و کشور عراق یکی هستیم، واحد هستیم اتحاد داریم. سینی چای را سمت پذیرایی بردم. همسرم داشت قند برمیداشت مثل همیشه دو سه تا قند. دستش را گرفتم و گفتم: «میدونی من کمربندم را تو همان اولین جایی که ایستادیم گم کردم» قند از دستش روی گلهای کرم رنگ فرش افتاد. نگاهم کرد. دستش را سمت کمرم آورد. سعی کرد کمربند را لمس کند. انگشتها را بالا و پایین کرد و پرسید:«یعنی الان کمربند نداری؟» اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم
نه باور کن!
حرفم تمام نشده بود که دوباره پرسید: « یعنی همه مسیر را بدون کمربند آمدی؟»
سرم را به پایین تکان دادم.مثل یک دانش آموز در حضور معلم.
نفسم را بیرون میدهم سعی میکنم راحتتر نفس بکشم. سبک شدهام چقدر سخت بود که کسی به تو کرامتی داشته باشد و تو نتوانی از آن حرف بزنی. قند را سمت دهانش میبرم
چاییت یخ کرده برم دوباره بیارم؟
مچ دستم را میگیرد، نمیگذارد بلند شوم
چرا به من نگفتی؟ چرا نگفتی برات بخرم؟ چرا نگفتی یک فکری بکنم؟
چه باید میگفتم. حرفهایش دلم را محکم کرده بودتا راه بیفتم اما وقتی در اولین مکان کمربندم گم شد فهمیدم داستان جور دیگری رقم خواهد خورد من کمر همت بستم تا در مسیرش قدم بردارم. مسیرکربلا با همه جا متفاوت است. همه چیز شبیه دوران پس از ظهور است. دردها درمان میشود خدا به آدمهای ناتوانی مثل من توان میدهد. خدا روی بنده اش غیرت دارد. نمیگذارد به هیچ کس محتاج باشد. اینها در ذهنم میگذشت و اشکهای شورم روی صورتم سر میخورد. بغض میکنیم گریه میکنیم و چای مینوشیم. چای ساده ایرانی ما، بدون گلاب و زعفران، شبیه چای روضهها شده است. طعمی شبیه چای موکبها دارد. انگار پسربچه دشداشهپوشی چای را جلویمان گرفته و فریاد میزند:« زائر تفضل شای!»
🖊 مرضیه نفری
بانوی فرهنگ
https://ble.ir/banooyefarhang_info
#روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۲
خادم موکب امد بالا سرمان از فرط خستگی توان باز کردن چشم نداشتم فقط صدای گفتگویش را با همسفرم که کودکی ۸ ماهه داشت شنیدم، زائری قوطی شیره خشک فرزندش را برای ما گذاشته بود و گفته بود فرزندش در سفر شیر نمینوشد!
گفتیم اتفاقا کودک ۸ ماهه ما هم در این سفر شیر نمینوشد ، خادم گفت به کودک دیگری هم شیر خشک را دادم و نپذیرفت چون وضع او هم اینگونه شده بود!
فقط این را دریافتم که کودکان شیرخواره طریق عشق، همنوای حالِ تلظی علی اصغر(ع) شده اند.
و کربلا را تو مپندار که شهری در میان شهرها و نامی میان نام هاست.نه، کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست...
🖊زهرا روحی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۳
چند روز است از مشهد برگشته ایم و فردا روز اربعین است.
دلم پر میکشد برای چند قدم پیاده روی در راه حسین علیه السلام. حتی اگر راهپیمایی جاماندگان باشد.
همین که طریق الحسین علیه السلام هست کفایتم میکند.
دخترم کمی بی حال و تبدار شده، دیشب تا صبح سرفه میکرد. به امید بهتر شدن، مقداری استامینفون دادم. خوابید تا ظهر . اما هنوز بی حال است، باز هم به امید بهبودی ، دوباره دارو دادم .
حدود چهار ساعت خوابید. حالا بیدار شده ولی بی حال تر از قبل دیگر نمی تواند چشم هایش را باز نگه دارد ، اصلا از جایش بلند نمی شود . خدای من چه شده ؟ یک سرماخوردگی ساده که اینقدر علامت ندارد. اذان مغرب شب اربعین شده ، نمازم را خواندم و آماده شدم. حالا رسیدم به مرحله ای که پدرش را راضی کنم به بیمارستان رفتن. خیلی اعتقادی به دکتر رفتن ندارد اگر چه خودش کادر درمان است.
می گوید صبر کنیم شاید بهتر شود و من با آب و تاب و نگرانی علائم عجیب کودک بیست و یک ماهه ام را شرح میدهم. بالاخره راضی میشود . نزدیک ترین بیمارستان بهرامیه است .
علائم ، بی حالی شدید، تب و سرفه های مکرر خلطی است.
دکتر اورژانس میگوید اجازه خروج ندارید و باید بستری شود.
باز هم پدرش نمی پذیرد و می گوید برویم جایی دیگر .
رفتیم مفید . آنها هم گفتند بستری.
حالا ساعت دوازده شب است و من کنار تخت اورژانس نشسته ام .
دخترم بی حال روی تخت افتاده و منتظر رسیدگی پزشکان است. استیصال پزشکان برای جلوگیری از تشدید بیماری را احساس میکنم.
اگر چه تمام تلاش شان را می کنند اما علمشان همین قدر، قد می دهد.
تشخیص عفونت ریه است . ممنوعیت آب و شیر و غذا.
برای طفلی که انس به سینه مادر دارد.
تا همین چند ساعت قبل شوق پیاده روی روز اربعین را داشتم ، اما الان مادری هستم که نمی داند طفل شیر خوارش طلوع فردا را میبیند یا نه.
گه گداری با بی حالی چشم هایش را می گشاید طلب آب میکند من هم با صدای آمیخته با بغض میگویم چشم مادر می دهم و بعد از چند بار طلب آب نامید میشود و میگوید شیر، شیر ...
و من باز با اشک های روان می گویم چشم مادر می دهم و حالا طفل نامیدم از خنکای آب و حلاوت شیر، کف دست اش را می مکید 😭 و تا اذان صبح همین روضه برایم چند بار تکرار میشود. گاهی با چند قطره آب، لبان عطشان اش را آرام میکنم و وقتی طلب آب بیشتر میکند می گویم بخواب مادر بعداً می دهم. دعا و تمنایم از خدا این است که اگر خیری در این کودک هست نگهش دار و باز احساس مادرانه ام تاب این دعا را نمی آورد و تمنا میکنم خدایا در این کودک خیر قرار بده و خودت حفظ اش کن.
قربان قلب غمدیده ات رباب
تو آب و شیر نداشتی
اما من هم شیر داشتم و هم آب
اما نباید کودکم را سیراب میکردم
و تمام مدت برای قلب داغدار تو گریستم.
و شب اربعین من شد روضه طفل رباب
روضه عطش
روضه شرمندگی
حالا صبح شده
و خداوند دوباره دخترم را به من بخشیده
و زبان من قاصر از سپاسگزاری پروردگارم است.
اما پایان قصه ی رباب چیز دیگری بود...
🖊فاطمه اطهر
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
خـودت را سـپرده ای به اقـیـانـوس
بی کران عشق حسینی...
خودت را سپرده ای به خلسه ی سپید مشایه...
سپرده ای به افسونی که بعضی آنرا افسانه می پندارند...
و چرا این همه عشق و زیبایی را ثبت نکنی برای همیشه ی تاریخ؟
چرا روایت نکنی برای مشتاقانی که حسرت دیدن دارند؟
چرا به تصویر نکشی این عاشقانه های ناب را تا کسی نتواند انکارشان کند...؟
پس قلم بزن هر قدم را...
قلم بزن و از این زیباییها روایت کن.
قلم بزن و دیده ها و شنیده هایت را برای ما به تصویر بکش.
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷#برای_زینب
https://ble.ir/barayezeinab
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۱
🚩#حیاتنا_الحسین
🔹"مرز به مرزهای غریب"
▫️یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم.
هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشمهاشان بود.
من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال.
احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه.
"پس چرا لهجه ندارد..."
_کجایی هستید؟
_"افغان"
گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند...
گفت آمدیم مهران. ۴ ساعت معطل شدیم. بعد ۴ ساعت برمان گرداندند.
سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد...
اندوه مشخصی به چهرهام نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید...
گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.))
گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه(س). تفریح بچهها شستن قبر شهدا و آببازی روی آن هاست...
شهید دارید؟))
گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است...
شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟
...
ذرهای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهمترین وظیفهشان شهید دادن بوده و طبیعیترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما...
....
با خودم میگویم
چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟
🖊 یادداشتی از خانم ابوترابی
#برای_زینب
|#روایت_اربعین
|#یادداشت
▫️@jarbaein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۵
امّ تُقا
من آنجا بیشتر حسش کردم.
توی آن سحر عجیب و غریب که برای نماز صبح بیدار شده بودم.
بی حالی و ضعف بیماری، حالا با منگی ناشی از قرص ها توامان شده بود و تعادلم را بهم میزد. دست به دیوار، وارد پاگرد شدم و خواستم سمت سرویس بپیچم که زمزمه ضعیفی از پایین، توجهم را جلب کرد. از لای نردههای فلزی نگاه کردم.
نور ضعیفی از سمت آشپزخانه بیرون میزد.
درد و کوفتگی، هنوز کف پاهایم ناله میزد.
دست به نرده ها گرفتم و آهسته آهسته پله ها را پایین رفتم.
تُقا، بدون بالشت یا روانداز، یک بری گوشه آشپزخانه خوابش برده بود و دختر سه ساله اش مطهره، پشت به مادر چندک زده بود و رو به رو را نگاه میکرد. کمی جلوتر رفتم. صدای زمزمه بالاتر رفت و توانستم ظرف پر از دانه های سرخ انار را ببینم و دستهایی سفید که چروک برداشته بود و انارهای تِرَک برداشته را بر روی ظرف میتکاند و شعری عربی و کودکانه، برای مطهره زمزمه میکرد.
باز هم جلوتر رفتم و مثل مسخ شده ها، چفت چهارچوب آشپزخانه، کنارشان زانو زدم.
پیرزن سر بالا آورد و لبخند زد.
پرسیدم: امّ تقا، شما خودتون عربید؟
صورت سفیدش را به تایید تکان داد.
بعد گفت: من عرب، زوجی، ایرانی؛ دامادمان هم ایرانی.
بعد گفت که تُقا، این دختر زیبای خفته که از خستگی کنج آشپزخانه خوابش برده، در دانشگاه اهل البیت پزشکی میخوانده که با علی ایرانی ازدواج میکند و همین میشود که هر سال اربعین، میزبان کلی زائر ایرانی و خارجی دانشجو توی خانه پدریش در کربلاست؛ آنقدری که حتی جایی برای خوابیدن خودشان هم در خانه پیدا نمیشود.
همین، من را یک دنیا شرمنده میکند.
اما امّ تُقا لبخند میزند و با زبان شکسته بسته میگوید: همه اش از لطف حسین است.
این روزها به یک لیوان آب توی این خانه، یکی میگوید: مای؛ یکی آب، یکی واتر، یکی سوء و ...
رفتنی، کوله ام را باز میکنم و بسته زعفران و زرشک را بیرون میکشم.
عطرش باز نشده، در مشام میپیچد. میگویم: سوغات امام رضا جان است.
اشک توی چشم پیرزن حلقه میزند و با پرِ شال سیاه عربی، کنارش میزند.
فکر میکنم تُقا، عجب اسم زیبا و پر معنایی است. اسمی که از پرهیزگاری میاید.
اسمی که پر از سعادت است...
پیرزن، وقت اسم انتخاب کردن برای دخترش هم کلی خوش سلیقگی کرده.
درست مثل آلبوم تمدنی قشنگی که در خانه کوچک باصفایش ساخته.
فارس و ترک و عرب و افغان را میبینم که تَنگ در کنار هم تشک انداختهاند و همهشان وقت نوشیدن همان لیوان آب با گویشهای متفاوت، فقط میگویند: سلام بر حسین!
و شاید زیر لب، سلام بر مهدی!
🖊فاطمه شایانپویا
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۸
میگویند روایت باید تجربه زیسته راوی باشد. یعنی من باید کولهام را بسته باشم. بلیط گرفتهباشم. از مرز ردشده باشم و در مسیر پیادهها نفس کشیدهباشم تا بتوانم یک روایت درست و درمان اربعینی بنویسم.
اما من هیچ کدام از این کارها را نکردهام. با امسال دوازده سال است با شروع مشایه از دورترین مسیر تا کربلا شکارچی صحنهها از رسانهام.
تا فضای مجازی رونق نداشت، دربدر تلویزیون بودم. هرچند کوتاه، هرچند اندک، لحظاتی دلم را مهمان مشایه میکردم. با رسانههای مجازی اما زاویه دیدم وسیعتر شد. دیگر یک قاب را تماشا نمیکردم. مسیر بهشت را از چشم هزاران نفر که رفته اند و ثبت کردهاند، نگاه میکردم.
یکی شدن قومها، ملیتها و نژادهای مختلف را زیر پرچم« الحسین یجمعنا»
انگار کن که توی راهم. آنجا کنار همه،
عاشقانه طی مسیر کردهام. فشار و تنگی جمعیت را وقت عبور از مرز حس کردهام. در گرمای چهل و چند درجه عرق ریختهام. پاهایم از راه رفتن طولانی خسته شده. روی باز و سفره گشوده به عشق موکب دار را دیدهام.
دخترکی یک قوطی کوچک«ماء البارد» دستم داده. از یکی دیگر دستمال کاغذی گرفتهام و دستبندی که با مروارید ساختهام را دستش انداختهام. بوی نان تازه زنان عراقی، سینی پر از میوه روی سر نوجوانان، همه را با گوشت و پوست لمس کردهام. میان شلوغی جمعیت محو تماشای کودکان کالسکه سوار گم شدهام.
به شوق بهره بردن از دریای خدمت، به موکب دار کمک کردهام. گوشم پر از نوای نوحههای عراقی است:« هلابیکم یا زواره هلابیم، اسجله اسامیکم، اسجله»
عمودهای آخر نزدیک خانه محبوب، قلبم از شوق محکم به دیوار سینه کوبیده .از عمود ۱۴۰۷ سلام داده. با دیدن گنبد سیل متلاطم درونم راه باز کرده و از چشمهام باریده.
شاید باورش سخت باشد، اما راهی را که تا کنون نرفتهام، همینجا کنج خانه قدم قدم رفتهام، لحظه لحظه زندگی کرده ام. با تمام پیاده ها، با آن پیرزن خمیده قامت بلند همت، با آن زائر بی پا، کنار کودک معلولی که چهار دست و پا میرود.
با خودم فکر میکنم اگر روزی زائر این راه شوم، هیچ چیز غریب نیست. بوی آشنایی میدهد. این سفر تجربه زیسته من است. عطر بهشتی مسیر مشایه را از عالم ذر سوغات آوردهام.
همین قدر ملموس.همین قدر واقعی
🖊سمانه نجار سالکی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸٠
ساعت حدود ۱۲ شب است و رسیدیم به شارع عباس(ع) ، پسر شش ونیم ساله ام از درد به قدری گوله گوله اشک ریخته که دیگر نا ندارد و روی کوله پشتی هایی که بر کالسکه گذاشته ایم دمر افتاده و همچنان اشک میریزد.من وپدرش هم دیگر نا نداریم از بس در فشار ازدحام جمعیت راه رفته ایم یا بچه را بغل کرده ایم گریه اش کم شود و همدیگر را گم نکنیم و چشم گرداننده ایم شاید هلال احمری چیزی پیدا کنیم.
به نزدیک حرم حضرت سقا میرسیم جمعیت به قدری زیاد است که نمیشود ایستاد و فقط باید حرکت کنی. در لحظه ای همینطور که گنبد طلایی اش را نگاه میکنم و راه میروم بغضی یکباره به سراغم می ایدو در لحظه تبدیل به اشک میشود. دست چپم را به نشانه لبیک دور خانه خدا بالا میبرم و عمیقا میگویم اللهم عجل لویک الفرج ، یا ابوالفضل(ع) ، اقا جان ، ای شاه پناهمان بده سابقه دل درد کودکم را دارید خواسته من تعجیل فرج است ، اسائه ادب میکنم که میگویم پسرکم را دریاب. کودکم را برای یاری اقا صاحب الزمان(عج) خودت حفظ کن. یکجوری که خیالم راحت شود برای خودتان کنارش گذاشته اید. در دلم میگویم و راه میرویم. نیم دور حرم را زده ایم و میرویم به سمت باب بغداد.پسرکم نشسته روی کوله پشتی ها ، اشک ندارد اما حالش از چهره مشخص است . مردی با دشداشه سیاه ،عینکی و موهای پر پشت وچهره ای شبیه ابو مهدی المهندس ناگهان جلو رویمان سبز شد و با تن صدای مهربانِ دل قرص کنی با لهجه ای شبیه همان شهید(ایرانی،عربی) گفت این بچه مریضه؟ سریع انگار که منتظر اشنا بودم و اینجا ایران است، گفتم بله شما میدانید هلال احمر کجاست؟ گفت بله در شارع عباس ! شالی سیاه انداخت دور گردن پسرم و دستی بر سرش کشید و گفت این شال از مضجع از ضریح خود حضرت عباس علیه السلام است، بیسیم که میخواهد در دستانش پنهان باشد حواسم را پرت کرده از جملاتش، نگران نباشید خوب میشود و سرباز خوبی هم هست . به خودم امدم ، همانطور که اشک به خاطر شال جاری بودو تشکر میکردم ان مرد رفت. نگاهم به همسرم افتاد اشک چشمش یکباره اشک چشمم را به جا وحال دیگری برد، (شاید او هم چیزی به دل گفته بود، نمیدانم) به حرف هایی که لحظاتی قبل چند متر ان طرف تر از دلم عبور کرده بود و به دل گنبد طلایی سپرده بودم. عجیب شیرین حالی بود و دلم نمیخواست تمام شود. باورم نبود عنایت ویژه اقا ابوالفضل(ع). در دل میگفتم یعنی اقا مارا دیده؟ حرفم را شنیده؟ من را !!
عنایت به همه ما میشود اما باورمان نمیشود یا فراموش میکنیم.کاش نگذاریم شیرینی این لحظه های خاص را روزمرگی ها با خود ببرند و حلاوتش بماندو بماند.
اللهم عجل لویک الفرج🌱
🖊زهرا روحی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸۷
من شاید آن شبها، عاشقترین زن تنهای روی زمین بودم.
شبهای سرد پاییزی، وقتی مردها و زنها از هم جدا میشدند.
همه به موکبها پناه میبردند و زیر تلی از پتوهای رنگرنگ به خواب میرفتند؛ من، برای سما قصه میخواندم و زهرا را روی پا تکان تکان میدادم تا چشمهایش سنگین شود و لبهایش به روی سرشیشه، شل شود.
آرام پایینش میگذاشتم و رویش را با پتو میپوشاندم.
بعد فلاسک کوچکم را دست میگرفتم و چادر سر میکردم.
شیشه شیر را هم برمیداشتم و از موکب بیرون میزدم.
بیرون، سیاهی شب بود و سرمای بیابان و تک و توک عابرهای شبرو.
من، میگشتم دنبال موکبی که آب جوش برای فلاسک کوچکم داشتهباشد. گاهی همراه جمعیت و گاهی برخلاف جهت حرکتشان.
سپیدی بخار آب جوش لبپر که خیالم را راحت میکرد،
مینشستم کنار مشایه، روی زمین خاکی.
سر خم میکردم و فقط به پاهای پیاده چشم میدوختم که قدم قدم میرفتند. گاهی لنگ و کند تاولی، گاهی پابرهنه؛ گاهی با لخ لخ دمپایی پلاستیکی؛ گاهی همراه چرخ کالسکهای یا...
مشایه میکردند و بوی خاک و چای با قدمهایشان در هم میآمیخت. صدای دور یا نزدیک مداحی عربی موکبها هم همراه شان دل را با خود میبرد.
من مادر تنهای عاشق، نصفههای شب، فقط اینجا را برای عبادت انتخاب میکردم.
اینجایی که امن بود و پر از آرامش.
نگاه مردانهای به سمتم خطا نمیرفت و خطری تهدیدم نمیکرد.
اینجایی که آرام بود و آبستن بزرگترین اتفاقات و تصمیمات بود؛ برای امروز، امشب و فردا...
چندک میزدم و چند دقیقهای صفا میکردم.
بعد سر به آسمان بلند میکردم و فلاکس و شیشه شیر در دست برمیخاستم به سمت موکب و بچهها.
شاید آن لحظات آرام نیمه شب، زیباترین خاطرات اربعینی من در طول این سالها باشد..و شاید، زیباترین نشانه شبهای بعد از ظهور...
.
🖊فاطمه شایانپویا
#برای_زینب
#خط_روایت
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab