eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
438 دنبال‌کننده
672 عکس
175 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
نباید دیگران بخاطر من ملاحظه می‌کردند. کوله‌ام را نگاه کردم فقط یک روسری داشتم که بتواند جایگزین کمربند شود. روسری را دور کمرم بستم و رو به امام گفتم:«حسین‌‌جان! من دوست دارم بیام. تو بهم توان بده، کمکم کن » راه افتادم هیچکس متوجه گم شدن کمربند نشده بود، همسرم نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده است هر وقت در مسیر کنار هم قرار می‌گرفتیم می‌گفت: «فاطمه این کمربند خوب نگهت داشته الحمدالله خوب داری میای. پا‌به‌پای همه، اگه هر جا احساس کردی که نمی‌تونی به من بگو» یک حسی یک بغضی توی گلویم بود. انگار من یک راز داشتم، یک راز بزرگ که هیچکس از آن خبر نداشت. بغض می‌کردم . برای خودم روضه می‌خواندم و جلو می‌رفتم. ویلچر فقط وسیله‌ای شده بود که ساک‌ها و کوله‌های خودم و بقیه را حمل کند. خودم هم باورنمی‌کردم دستم را توی گودی کمرم می‌گذاشتم من داشتم راه می‌رفتم بدون کمربند، قد‌هایم صاف شده بود بدون لنگیدن.معجزه‌ای اتفاق افتاده بود. معجزه‌ای که فقط من می‌دانستم خدای من و حسینی که سختی ها را هموار میکرد.یاد ایام پس از ظهور می‌افتم. اربعین یعنی حرکت. یعنی مهربانی‌ها صدها برابر بشوند اینکه آدم‌ها همدل و همزبان بشود اینکه دردها کمرنگ بشود درمان بشود. این‌ها اتفاقات پس از ظهور است هیچکس نمی‌توانست دردم را بفهمد حالم را درک کند حالم دیگر درد کمر و پا نبود، راز ی به قلبم سنگینی می‌کرد می‌خواستم فریاد بزنم به همه بگویم که چه حالی دارم. نمی‌توانستم. هیچکس نباید تاموقع برگشت، تا وقتی که در خانه‌مان آرام بگیریم رازم را بفهمد. قدم به قدم عمودها را طی کردیم نخلستان‌ها را گذشتیم درموکب‌ها آرام گرفتیم خوردیم آشامیدیم در مسیری که رو به بهشت منتهی می‌شد همه مثل رودهای کوچک جمع می‌شدند و به دریای حسین می‌رسیدند و من نگران ازدحام جمعیت در کربلا بودم نگران حال و روز خودم. خدایا تا اینجایش را کمک کردی، بقیه اش را هم با من باش. نکند به کسی زحمت بدهم در این سفر به اندازه کافی دشواری و سختی پیاده‌روی هست. نکند من باری روی دوش کسی بیندازم؟ که مادرها عادت دارند بار دیگران را بردارند اما دوست ندارند باری بر دوش کسی باشند. همه از حال و هوای سفر امام حسین و کمربند جادویی حرف می‌زدند. آدرس می‌پرسیدند که همین مدل را بخرند و. .. من زیر لب فقط از خدا تشکر می‌کردم. از لطف حسین علیه السلام. * بعد از یک هفته نبودن، در آشپرخانه خودم هستم. چای دم کردم. چای کمرنگ ایرانی. چای هم گاهی کار سیاسی می‌کند. در سفر اربعین چای عراقی می‌خوردیم تا نشان بدهیم ما و کشور عراق یکی هستیم، واحد هستیم اتحاد داریم. سینی چای را سمت پذیرایی بردم. همسرم داشت قند برمی‌داشت مثل همیشه دو سه تا قند. دستش را گرفتم و گفتم: «می‌دونی من کمربندم را تو همان اولین جایی که ایستادیم گم کردم» قند از دستش روی گلهای کرم رنگ فرش افتاد. نگاهم کرد. دستش را سمت کمرم آورد. سعی کرد کمربند را لمس کند. انگشتها را بالا و پایین کرد و پرسید:«یعنی الان کمربند نداری؟» اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم نه باور کن! حرفم تمام نشده بود که دوباره پرسید: « یعنی همه مسیر را بدون کمربند آمدی؟» سرم را به پایین تکان دادم.مثل یک دانش آموز در حضور معلم. نفسم را بیرون می‌دهم سعی می‌کنم راحت‌تر نفس بکشم. سبک شده‌ام چقدر سخت بود که کسی به تو کرامتی داشته باشد و تو نتوانی از آن حرف بزنی. قند را سمت دهانش می‌برم چاییت یخ کرده برم دوباره بیارم؟ مچ دستم را می‌گیرد، نمی‌گذارد بلند شوم چرا به من نگفتی؟ چرا نگفتی برات بخرم؟ چرا نگفتی یک فکری بکنم؟ چه باید می‌گفتم. حرفهایش دلم را محکم کرده بودتا راه بیفتم اما وقتی در اولین مکان کمربندم گم شد فهمیدم داستان جور دیگری رقم خواهد خورد من کمر همت بستم تا در مسیرش قدم بردارم. مسیرکربلا با همه جا متفاوت است. همه چیز شبیه دوران پس از ظهور است. دردها درمان می‌شود خدا به آدم‌های ناتوانی مثل من توان میدهد. خدا روی بنده اش غیرت دارد. نمی‌گذارد به هیچ کس محتاج باشد. اینها در ذهنم می‌گذشت و اشکهای شورم روی صورتم سر می‌خورد. بغض می‌کنیم گریه می‌کنیم و چای می‌نوشیم. چای ساده ایرانی ما، بدون گلاب و زعفران، شبیه چای روضه‌ها شده است. طعمی شبیه چای موکب‌ها دارد. انگار پسربچه دشداشه‌پوشی چای را جلویمان گرفته و فریاد می‌زند:« زائر تفضل شای!» 🖊 مرضیه نفری بانوی فرهنگ https://ble.ir/banooyefarhang_info 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
💢نگارستان میزبان شماست در نمایشگاه مجازی "ده" ❇️نمایشگاه مجازی "ده" مجموعه‌ای از داستانک‌های کوتاه عاشورایی است که شرکت‌کنندگان سوگواره‌ «ده» در دو سال گذشته آن‌ها را نوشته‌اند و روایت‌گر مصائب جانسوز شهادت سید الشهدا (ع) در کربلا است؛ سوگواره‌ای که خانم‌های خوش ذوق نویسنده در مجموعه «بانوی فرهنگ» حوزه هنری آن را بنا نهاده اند. ✳️مجموعه تصاویر گرافیکی این سوگواره نیز توسط سازمان تبلیغات اسلامی تجمیع و تولید شده است. لینک نمایشگاه 🆔 @hozehhonari_ir
به‌ نام‌ او از مسیر طریق العلما در حرکت بودیم که نوع متفاوت عزاداری دسته‌ای توجه من را جلب کرد. گروهی جوان حرکات خاصی انجام می‌دادند که شبیه به هیچ کدام از دانسته‌هایم نبود. حرکاتی که از نظم خاصی پیروی نمی‌کرد اما بی‌نظم هم نبود. یک حرکت کاتوره‌ای. شاید هم شبیه به رجز خواندن. مردی جاافتاده از روی کاغذ کف دستی‌اش می‌خواند و جوانان هم حرکات خاصی داشتند و عبارات مشخصی را تکرار می‌کردند و برخی عبارات را با صدای بلند‌تر بیان می‌کردند، که یک نوع تایید در آن مستتر بود. از اطرافیان جویای نام این کار شدم، یزله می‌گفتند نوعی مراسم عربی که در شادی و غم از آن استفاده می‌کنند، این کار بیشتر جنبه حماسی دارد. از بین عبارات عربی، هلبیکم را می‌فهمیدم. انگار دارند به ما خوش‌آمد می‌گویند. همسرم گوشی را برداشت تا از این صحنه تحفه‌ای برای روزهای حضر داشته‌باشد. مرد جاافتاده، کاغذ را در جیبش گذاشت و شروع به خواندن ذهنی کرد و جوانان پاسخ می‌گفتند. این‌بار عبارات عربی آشناتر شد. از بین الفاظ قائد و امام خامنه‌ای واضح شنیده می‌شد. کم‌کم مفهوم کلمات در ذهنم چیده شد. آن مرد میانسال از رهبری امام خامنه‌ای و سیاست ایشان سخن می‌گفت و به تحسین درایت ایشان در اداره ایران و منطقه می‌پرداخت و همچنان جوانان همراهی و تایید می‌کردند. بعد تمام شدن مراسم‌شان و فیلمی که یادگاری قشنگی بود. همسرم به سراغ مرد میانسال رفت بعد از مصافحه، تشکر کرد که از رهبر ایران به نیکی یاد کرده. جواب آن مرد برایم جالب بود، امام خامنه‌ای فقط برای ایران نیست، بلکه رهبر شیعیان است، رهبر عرب است، رهبر عجم است. و تاکید کرد که سخنانش برای خوش‌آمد ما نبوده و از قلبش گذشته است. این سخنان غیر از شعف درونی، حس خجالتی را هم به همراه داشت. این سوال در ذهنم می‌چرخید که چرا شاکر وجود ایشان و شاکر رهبری ایشان نیستیم؟ 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد https://eitaa.com/del_gooye 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 🔹درخواست حاج حسین یکتا از زائران اربعین ▫️موکب‌های خدمت را راه‌اندازی کنید. 🔻حسین یکتا: در سفر اربعین، همه آرزو می‌کنند که در خدمت زوار باشند، بعد از اینکه اربعین تمام می‌شود تازه اول خدمت است. زائران وقتی برمی‌گردند همه باید خادم شوند و با ایجاد موکب‌های خدمت در محله‌های خود، مسائل و مشکلات منطقه خود را در موکب‌هایی که به نام امام حسین بنا شده، برطرف کنند. 💠 جامعه‌فعالان‌مردمی‌اربعین ▫️@jarbaein
روایت های اربعین تمام شدنی نیست... امتداد این مسیر تا ظهور میرود... و مردمی که به میدان آمدند، در میدان می مانند و شکوه حرکتی حسینی را در کوچه، پس کوچه های شهرشان تکثیر می کنند. امام حسین ما را، به یادمان آورد. اصلا از من بپرسی میگویم امام حسین استاد ظرفیت یابی و ظرفیت سازی است. اینکه من به چه کار می آیم؟ چه کار بلدم؟ چطور می توانم در حل مسائل مردم تلاش کنم؟ حاج قاسم عزیزمان گفت،«جمهوری اسلامی حرم است...» خادمی در موکب هایش توفیق بزرگی است... کل الارض کربلا... و ما را هر روز عاشوراییست... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
خادم موکب امد بالا سرمان از فرط خستگی توان باز کردن چشم نداشتم فقط صدای گفتگویش را با همسفرم که کودکی ۸ ماهه داشت شنیدم، زائری قوطی شیره خشک فرزندش را برای ما گذاشته بود و گفته بود فرزندش در سفر شیر نمینوشد! گفتیم اتفاقا کودک ۸ ماهه ما هم در این سفر شیر نمینوشد ، خادم گفت به کودک دیگری هم شیر خشک را دادم و نپذیرفت چون وضع او هم اینگونه شده بود! فقط این را دریافتم که کودکان شیرخواره طریق عشق، همنوای حالِ تلظی علی اصغر(ع) شده اند. و کربلا را تو مپندار که شهری در میان شهرها و نامی میان نام هاست.نه، کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست... 🖊زهرا روحی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
چند روز است از مشهد برگشته ایم و فردا روز اربعین است. دلم پر میکشد برای چند قدم پیاده روی در راه حسین علیه السلام. حتی اگر راهپیمایی جاماندگان باشد. همین که طریق الحسین علیه السلام هست کفایتم میکند. دخترم کمی بی حال و تبدار شده، دیشب تا صبح سرفه میکرد. به امید بهتر شدن، مقداری استامینفون دادم. خوابید تا ظهر . اما هنوز بی حال است، باز هم به امید بهبودی ، دوباره دارو دادم . حدود چهار ساعت خوابید. حالا بیدار شده ولی بی حال تر از قبل دیگر نمی تواند چشم هایش را باز نگه دارد ، اصلا از جایش بلند نمی شود . خدای من چه شده ؟ یک سرماخوردگی ساده که اینقدر علامت ندارد. اذان مغرب شب اربعین شده ، نمازم را خواندم و آماده شدم. حالا رسیدم به مرحله ای که پدرش را راضی کنم به بیمارستان رفتن. خیلی اعتقادی به دکتر رفتن ندارد اگر چه خودش کادر درمان است. می گوید صبر کنیم شاید بهتر شود و من با آب و تاب و نگرانی علائم عجیب کودک بیست و یک ماهه ام را شرح میدهم. بالاخره راضی می‌شود . نزدیک ترین بیمارستان بهرامیه است . علائم ، بی حالی شدید، تب و سرفه های مکرر خلطی است. دکتر اورژانس می‌گوید اجازه خروج ندارید و باید بستری شود. باز هم پدرش نمی پذیرد و می گوید برویم جایی دیگر . رفتیم مفید . آنها هم گفتند بستری. حالا ساعت دوازده شب است و من کنار تخت اورژانس نشسته ام . دخترم بی حال روی تخت افتاده و منتظر رسیدگی پزشکان است. استیصال پزشکان برای جلوگیری از تشدید بیماری را احساس میکنم. اگر چه تمام تلاش شان را می کنند اما علمشان همین قدر، قد می دهد. تشخیص عفونت ریه است . ممنوعیت آب و شیر و غذا. برای طفلی که انس به سینه مادر دارد. تا همین چند ساعت قبل شوق پیاده روی روز اربعین را داشتم ، اما الان مادری هستم که نمی داند طفل شیر خوارش طلوع فردا را میبیند یا نه. گه گداری با بی حالی چشم هایش را می گشاید طلب آب میکند من هم با صدای آمیخته با بغض میگویم چشم مادر می دهم و بعد از چند بار طلب آب نامید میشود و می‌گوید شیر، شیر ... و من باز با اشک های روان می گویم چشم مادر می دهم و حالا طفل نامیدم از خنکای آب و حلاوت شیر، کف دست اش را می مکید 😭 و تا اذان صبح همین روضه برایم چند بار تکرار میشود. گاهی با چند قطره آب، لبان عطشان اش را آرام میکنم و وقتی طلب آب بیشتر میکند می گویم بخواب مادر بعداً می دهم. دعا و تمنایم از خدا این است که اگر خیری در این کودک هست نگهش دار و باز ‌احساس مادرانه ام تاب این دعا را نمی آورد و تمنا میکنم خدایا در این کودک خیر قرار بده و خودت حفظ اش کن. قربان قلب غمدیده ات رباب تو آب و شیر نداشتی اما من هم شیر داشتم و هم آب اما نباید کودکم را سیراب میکردم و تمام مدت برای قلب داغدار تو گریستم. و شب اربعین من شد روضه طفل رباب روضه عطش روضه شرمندگی حالا صبح شده و خداوند دوباره دخترم را به من بخشیده و زبان من قاصر از سپاسگزاری پروردگارم است. اما پایان قصه ی رباب چیز دیگری بود... 🖊فاطمه اطهر 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
🌱بنگاهی پسر جوانی بود. مشتری آورده بود که خانه را ببینند. تی‌شرت مشکی با کلمات انگلیسی بزرگ تنش بود و شلوار جین زخمی. و تیپ و قیافه‌ی امروزی. گوشی به دست، ایستاده بود بیرونِ در تا مشتری چرخش را توی خانه بزند. لای در باز بود. رو کرد به همسر جان که: - میگم شما آشنا نداری تو اداره‌ی گذرنامه ؟ - نه! چه طور ؟ -ای بابا! آخه میخوام اربعین برم ولی هنوز گذرنامه‌ام نیومده.... 🌱صاحبخانه می‌آید تا خانه را ببیند و به مستاجر جدید نشان بدهد. نگاهی می‌اندازه به خانه و رو به من میگوید: - با سه تا بچه خیلی خوب، خونه رو تمیز نگه داشتید. دستتون‌ درد نکنه. می‌شود دیس دیس حلوا پخت با قندی که توی دلم آب می‌شود. بعد ادامه می‌دهد: - اومدم که امروز همه کارها رو تموم کنم. چند روز دیگه برای اربعین می‌خوام برم دیگه نیستم. 🌱مستاجر جدید دارد برای جابه‌جایی و آمدن، روز‌ها را بالا و پایین می‌کند. شال مشکی‌اش را روی سرش مرتب میکند و قرمزی لاکش بیشتر به چشم می‌اید : - ما باید هرچی زودتر وسایلمون رو بیاریم. صاحبخونه‌مون می‌خواد نقاشی کنه و خیلی عجله داره.... بعد از کلی مشورت بهش می‌گویند پانزدهم می‌شود اسباب آورد. فوری می‌گوید: - نه نه! ما اربعین که اسباب نمیاریم. ما عزاداریم. 🌱می‌روم خانه‌ی جدید تا اندازه‌ی پرده‌ها را بگیرم. هیچ صدایی از واحد روبرویی نمی‌آید. از صاحبخانه‌ که دارد پیچ‌های پیانوی‌شان را باز می‌کند می‌پرسم واحد روبروی بچه‌ ندارند؟ می‌گوید: - نه ! پدر خانم و مادر خانمم‌ هستند. البته الان رفتن کربلا. آه.... رها کنم این خرده روایت‌ها را. من این روزها بیشتر از همیشه فهمم شده که دنیا دارد بر مدار که می‌چرخد .... بر مدار آقایی که انگار بی غربال آدم‌ها را صدا می‌کند.... بر مدار حسین ع❤️ ‌✍️⁩حبیبه آقایی‌پور ‌♦️⁩ *کانال مهلیمان* 🆔 https://ble.ir/mahlimaan 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
خـودت را سـپرده ای به اقـیـانـوس بی کران عشق حسینی... خودت را سپرده ای به خلسه ی سپید مشایه... سپرده ای به افسونی که بعضی آنرا افسانه می پندارند... و چرا این همه عشق و زیبایی را ثبت نکنی برای همیشه ی تاریخ؟ چرا روایت نکنی برای مشتاقانی که حسرت دیدن دارند؟ چرا به تصویر نکشی این عاشقانه های ناب را تا کسی نتواند انکارشان کند...؟ پس قلم بزن هر قدم را... قلم بزن و از این زیباییها روایت کن. قلم بزن و دیده ها و شنیده هایت را برای ما به تصویر بکش. 🏷 https://ble.ir/barayezeinab https://eitaa.com/barayezeinab
« مشورتی با مولا» نزدیک صلاة ظهر بود. قدم‌هایم را بلند برمی‌داشتم که به نماز جماعت برسم. تاول‌ پاهایم زق زق می‌کردند. دیگر توان راه رفتن نداشتم. لباسم از عرق خیس شده بود‌. عرق از کنار پیشانی‌ام به پایین شره می‌کرد. پانصد متر تا حرم ابالفضل العباس بیشتر نمانده بود. گوشی‌ام زنگ خورد. دست در جیبم فرو بردم. گوشی را در آوردم. از انتشاراتی تماس گرفته بودند. جواب دادم. مسؤل انتشارات بود. بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: کجایی مرد مؤمن؟ می‌دونی چند روزه معطل تو هستیم و هنوز برا کتابت اسم انتخاب نکردی؟ گفتم: چشم ، فقط بیست و چهار ساعت بهم فرصت بده. _ سید ، خدا خوشش نمیاد ملتو معطل نگه دارم. جون جدت سریع‌تر اسم کتابو بگو بریم برا چاپ. _ چشم حاجی، بذار کسب اجازه و مشورتی کنم محضر مولا ، بهت اطلاع میدم. خداحافظی کردم. روبرو باب‌القبله ایستادم . نسیم خنکی به صورتم خورد.چین و چروک پیشانی‌ام باز شد. سلامی عرض کردم و به طرف کفشداری رفتم. وارد شدم. کفش‌ها و ساک لباسی‌ام را تحویل دادم . وارد صحن شدم. لحظه‌ای ایستادم. بوی گلاب تمام صحن و سرا را پر کرده بود. چشم‌هایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم؛ می‌خواستم هر چه گلاب در فضا پخش بود، وارد ریه‌هایم کنم. چشم‌هایم را باز کرد. دست روی سینه گذاشتم و به مولا عرض ارادت کردم. به طرف ضریح رفتم. انگار هر چه درد در پایم بود پشت در حرم جا گذاشته بودم ، حواسم پرتِ فضا و ذکر اطرافیان بود. هنوز به ضریح نرسیده بودم که صوت قران در فضا پیچید. قدم‌هایم را تندتر برداشتم. خودم را لابلای زائران چپاندم که زودتر به ضریح برسم. وقتی دستم به گوی‌های طلایی رسید یک جمله گفتم: آقا جان اسم کتاب چی باشه که حق مطلب ادا بشه؟ صدای الله اکبر بلند شد. با خود گفتم: فعلا آماده بشم برا اقامه‌ی نماز وقت برا زیارت زیاده. مهر برداشتم و جای دنجی بین نمازگزارن در ردیف پنجم پیدا کردم؛ نشستم. تسبیح را از جیبم در آوردم. جوانی با هیکل چهارشانه و صورتی مهتاب گونه کنارم ایستاد. گفت: اخوی ، یه کم مهربون‌تر میشینی جای منم بشه؟ عجیب مهرش به دلم نشست. گفتم: چرا نمیشه، بیا آقا جان. روی دو زانو نشستم. جا به اندازه‌ی یک نفر باز شد. محو لباس یکدست سفیدش شدم؛ مرتب و اتو کشیده. یکباره روی شانه‌ام زد و گفت: به نظرت حسین زهرا، طبیب دلها چطوره؟ همینطور که سرم زیر بود و به مهره‌های سبز رنگ تسبیح نگاه می‌کردم، سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. اسم با مسما و دلنشینی بود، گفتم: خوبه، خوشم اومد. دقایقی به اسم و ربطش با مطالب کتاب و واقعه‌ی کربلا فکر کردم که یکباره بغل دستی‌ام به شانه‌ام زد و گفت: اقرأ صلاة. سرم را بالا آوردم. قامت بسته بودند، اما از جوان خوش قد و قامت خبری نبود. سیده مریم گلچمن 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab