eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.9هزار دنبال‌کننده
347 عکس
321 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🚗🎼 به محض آنکه آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند... هر آرزویی برآورده خواهد شد.... 🌿 🔥https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_هفتم🎬: یکی دیگر از فرشته ها قدمی پیش نهاد و گفت: منظورت چ
🎬: ملائکه داخل آلاچیق نشسته بودند که دختر کوچک لوط در حالیکه کوزه شیر و بقچه ای از نان و خوراکی در دست داشت به طرف مزرعه آمد. حضرت لوط که بیرون آلاچیق ایستاده بود به محض اینکه دخترش را مشاهده کرد با سرعت خود را به او رساند و فرمود: خدا خیرت دهد دخترم، مادرت که چیزی متوجه نشد؟! دخترک سری تکان داد و گفت: سوالات زیادی از من پرسید اما از وجود میهمانان با خبر نشد و من این شیر و خوراکی ها را به دور از چشم او آوردم. حضرت لوط لبخندی زد و گفت: تو به خانه برگرد و اگر مادرت از من سوال کرد بگو که امشب به خانه نمی آیم، البته برای مادرت چیز عجیبی نیست که من شبی بیرون از خانه و بر سر مزرعه باشم. دخترک چشمی گفت و به سمت شهر حرکت کرد و حضرت لوط داخل آلاچیق شد و سفره را گستراند. ملائکه به امر خداوند از غذای حضرت لوط تناول کردند، آفتاب غروب کرده بود که آماده خواب شدند،اما از آنجاییکه خداوند اراده کرده بود حضرت لوط و قومش را بار دیگر امتحان کند، می بایست پای این ملائکه زیبا به شهر سدوم باز شود. در این هنگام طوفانی شدید وزیدن گرفت به طوریکه کل شاخ و برگی که سقف و دیواره های آلاچیق را پوشانده بود به اطراف پراکنده شدند و پشت سرش رعد و برقی در آسمان پدیدار شد و بارانی شدید باریدن گرفت. دیگر زمین زراعی جای امنی برای میهمانان حضرت لوط نبود. حالا لوط در مخمصه ای عجیب قرار گرفته بود، اگر میهمانان را در همین جا نگه می داشت به آنها آسیب می رسید و البته بی احترامی به مقام میهمانان میشد و اگر به خانه اش می برد، ترس از آن داشت که همسرش، مردم شهر سدوم را خبر کند و آنان که در گناه افسار گسیخته شده بودند، به هر کاری دست زنند تا به میهمانان زیبای لوط دست پیدا کنند. حضرت لوط سخت در فکر بود که یکی از ملائکه فرمود: ای مرد سخاوتمند، ما را به خانه ات ببر، در این باران شدید و تاریکی شب، مردم شهر سدوم اصلا از خانه هایشان بیرون نمی آیند که از وجود ما با خبر شوند تا بتوانند تعرضی به ما کنند. حضرت لوط که نمی خواست دست رد به سینه میهمانانش بزند، از جا بلند شد و فرمود: باشد، پس سریعتر حرکت کنید تا این باران شدید به وجودتان گزندی نرساند و با گفتن این حرف با حالت دویدن به راه افتادند و بعد از دقایقی به خانه حضرت لوط که در جوار خانه چند تن از مومنین درست ورودی شهر و کمی دورتر از خانه سدومیان بنا شده بود رسیدند. لوط درب خانه را باز کرد و به ملائکه تعارف کرد که داخل شوند و سپس در یکی از اتاق ها را که مخصوص میهمانان بود باز نمود و ملائکه می خواستند داخل شوند که همسر لوط با فانوسی در دست از اتاق بغلی سرک کشید و تا چشمش به مردان سفید پوش افتاد، انگار برق شیطنتی در چشمانش درخشیدن گرفت. لوط با عجله ملایک را داخل اتاق نمود و خودش به سمت همسرش برگشت و اتفاقا در همین لحظه باران اسمان همانطور که ناگهانی باریدن گرفته بود، به یکباره هم بند آمد و آسمان صاف صاف شد. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_هشتم🎬: ملائکه داخل آلاچیق نشسته بودند که دختر کوچک لوط در
🎬: حضرت لوط هراسان به سمت همسرش آمد و او را داخل اتاق برد و بالحنی متضرعانه فرمود: ای زن! مدتهاست که متوجه شده ام هم دست همجنس بازان سدومی شده ای، من این امر را می دانستم و از تو جدا نشدم و صبر کردم و امید داشتم که روزی هدایت شوی و از راه خطایی که رفته ای باز گردی و توبه نمایی که خداوند بسیار توبه پذیر است و شاید امروز همان روزی باشد که من نتیجه صبرم را باید بگیرم، تو خود خوب می دانی که راهی رفته ای راه ابلیس است درست است که گناه همجنس بازی را انجام نداده ای اما با همدستی با سدومیان گناهانی مرتکب شده ای، درست است؟! همسر لوط ابروهایش را بالا داد و گفت: برفرض که درست باشد و من خودم به راه اشتباهی که رفته ام وگناه همدستی با مردم سدوم را که انجام داده ام اعتراف کنم، اینک حرف تو چیست؟! حضرت لوط سری تکان داد و فرمود: همین که می فهمی راه شیطان را رفته ای،جای شکرش باقی ست و من الان از تو استدعا دارم، به هیچ وجه مردم شهر سدوم را از وجود این میهمانان باخبر نکنی، که خودت خوب می دانی اگر مردم خبر شوند، چه بلای عظیمی بر سر این جوانان نگون بخت می آورند، ای زن! اینها میهمان ما هستند، حرمت میهمان واجب است و از طرفی به من پناه آورده اند، مپسند که من بابت تعرض به میهمان در پیشگاه خدا باز خواست شوم، خواهش می کنم خبر این میهمانان را به کسی نده و من در عوض قول می دهم که از درگاه خداوند برای تمام گناهان گذشته تو طلب بخشش کنم و بی شک خداوند دعای نبی اش را اجابت می کند و تمام گناهان تو را می بخشد و تو مانند کودکی پاک و معصوم، پرونده ات سفید سفید خواهد بود. همسر لوط اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت: باشد اگر بخشش گناهان من در گرو نگهداری این راز است، من قول میدهم به کسی چیزی نگویم. حضرت لوط با خوشحالی زیادی فرمود: خدا خیرت دهد، خدا تو را در دنیا و آخرت ببخشاید و از بهشتیان قرار دهد و با زدن این حرف خواست از اتاق خارج شود و به نزد میهمانان برود تا وسایل خواب و استراحت را برایشان فراهم کند. همسر لوط که عمری خدمت ابلیس کرده بود و روحش تاریک و کبود شده بود در ظاهر به لوط قول داد و در حقیقت پی فرصتی بود تا ورود جوانانی خوش سیما و نظیف را به اطلاع دیگر سدومیان گنهکار برساند پس جلوی در اتاق ایستاد و وقتی مطمئن شد که حضرت لوط وارد اتاق میهمان شده است، پاره ای هیزم در دامن ریخت و خود را بر فراز پشت بام رساند و آتشی به پا کرد. شعله های آتش بر هوا بلند شد و این یک نوع علامت هشدار در شب، به سدومیان بود که آگاه باشید که در خانه ما مسافر و رهگذر است. همسر لوط بعد از اینکه مطمئن شد شعله های آتش را مردم دیده اند از پشت بام پایین آمد و به سرعت از خانه خارج شد تا خود را به مکانی نزدیکی خانه برساند و تمام اطلاعات را به مردم بدهد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره_سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نود_نهم🎬: حضرت لوط هراسان به سمت همسرش آمد و او را داخل اتاق
🎬: همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به سمت خانه آنها در حرکت بودند رساند و با ذوقی در کلامش، گفت: وای که لوط عجب باهوش است، دم عصر متوجه آمدن دخترم شدم و احساس کردم که چیزی را از من پنهان می کند، اما دخترم چیزی بروز نداد تا اینکه همزمان با بارش باران متوجه لوط شدم که در حیاط خانه را باز کرد و همراهش چهار جوان بسیار زیبا بود، همسر لوط به اینجای حرفش که رسید با آب و تابی بیشتر تعریف کرد: عجب جوانان خوش سیما و رشیدی، به واقع من در عمرم چنین مردان زیبایی ندیده ام، مردانی با صورتی درخشان که لباس سفید و تمیزی بر تن داشتند که بر زیباییشان می افزود، آنها اینک در خانه ما هستند، البته من به لوط قول دادم این خبر را به شما نرسانم اما مگر میشد چنین طعمه لذیذی را از شما پنهان دارم! پس سریعتر حرکت کنید و خود را به خانه ما برسانید چون امکان دارد لوط از غیبت من باخبر شود و بفهمد چه در سرم می گذشته و میهمانان را به نحوی فراری دهد. در این هنگام آرسن که جلوتر از همه بود خنده بلندی کرد و گفت: آنقدر از زیبایی میهمانانت تعریف کردی که آب از لب و لوچه تمام سدومیان به راه افتاده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکند سیمای زیبای میهمانان باعث شده لوط هم بخواهد چون ما تمتعی از این میهمانان ببرد و با زدن این حرف قهقه اش بلند شد و سپس رو به پشت سرش کرد فریاد زد: یکی برود و به تمام مردان شهر بگوید به سمت خانه لوط بیایند که لقمه چربی در آنجا پنهان است و بعد اشاره به جلو کرد که حرکت کنند. جمعیت کم کم اضافه شدند و در گروهی انبوه و متراکم به سمت خانه لوط حرکت کردند و از آن طرف، یکی از دختران لوط به پدرش خبر داد که مادرشان غیب شده و لوط دانست آنچه را که می باید بداند و اندوهی عمیق بر قلبش نشست، او باید فکری می کرد تا میهمانانش را نجات دهد، پس هراسان خود را به اتاق میهمان رساند و فرمود: بر خیزید، برخیزید که وقت تنگ است، گویا مردم شهر سدوم از وجود شما با خبر شدند و عنقریب است که خود را به اینجا برسانند و شما را در بند کنند. چهار فرشته که یکی از آنها حضرت جبرئیل بود از جا بلند شدند و گفتند: باشد برویم، هرکجا که شما امر کنید ما میرویم. میهمانان به اتفاق لوط نبی روی حیاط آمدند و لوط به سمت در رفت تا آن را باز کند و اوضاع را بررسی نماید تا اگر کسی در دید نبود میهمانانش را فراری دهد، اما هنوز به در حیاط نرسیده بود که صدای مردی که بی شباهت به صدای آرسن نبود از پشت در بلند شد: ای لوط! ما خوب میدانیم که تو در خانه چهار میهمان خوش سیما داری، پس بدون مقاومت آنها را به ما تحویل بده و بدان که از کمند ما نمی توانند بگریزند،چرا که اگر خوب بنگری، می بینی که دور تا دور خانه ات را دو هزار مرد سدومی محاصره کرده اند پس فکر فرار به مخیله ات خطور نکند، در را باز کن و مسافران را به ما تحویل بده. حضرت لوط از پشت در فریاد زد: به خدایی قسم که جانم در ید قدرت اوست، من هرگز این جوانان را به شما نخواهم داد، آنها میهمان من هستند و من با جانم از انها محافظت می کنم. در این هنگام آرسن فریاد زد: ای لوط! شنیده ام میهمانانت انچنان زیبا هستند که در عالم نمونه اش را ندیده ایم و شاید این زیبایی حس تو را نیز قلقلک داده و می خواهی انها را برای خود و خوشگذرانی خود نگهداری، پس پیشنهاد می کنم، به زبان خوش یکی از میهمانان را که بیشتر به دلت نشسته برای خود بردار و ان سه میهمان دیگر سهم ماست و به دست ما بسپار... حضرت لوط با بغضی در گلو فرمود: خدا از شما نگذرد که چنین به من اهانت می کنید و مرا هم داستان خود می خوانید، حرف همان است که گفتم، من با جان خود از میهمانانم محافظت می کنم. در این هنگام آرسن با لحنی خشن گفت:پس خودت خواستی، و رو به پشت سرش کرد و‌گفت: ای مردم تنه درختی قطور بیاورید تا درب خانه لوط را بشکنیم و کار خود به سرانجام رسانیم. حضرت لوط با شنیدن این حرف بغضی شدید بر جانش نشست، او مستاصل شده بود پس فریاد بر اورد: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی داشتم و فریادش بلند شد: این بقیه الله.... و گویی برای لوط پرده ها کنار رفته بود و خانه ای را میدید که نامردمانی ان را محاصره کرده بودند و پشت در باری از هیزم جمع بود تا آتش گیرد و بانویی داغدیده، پشت در از سر اضطرار فرزندش مهدی را به کمک میطلبید. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144247131740959616.mp3
13.14M
🎙 صحبت‌های جدید استاد درباره تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک ایران 🗓 ۵ آبان ۱۴۰۳ 🎧 کیفیت 64kbps 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست🎬: همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به
🎬: ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکان داشت تا در بشکند و میهمانان به اسارت مردم بی حیای سدوم در آیند در این هنگام که حضرت لوط در اوج استیصال بود فریاد برآورد: صبرکنید! دست نگهدارید... بزرگ سدومیان تا این سخن را شنید دستش را به علامت توقف بالا آورد و گفت: انگار لوط می خواهد با ما معامله کند، بگو چه می خواهی و با چه شرطی آن میهمانان زیبا را به ما می دهی؟! در این هنگام لوط فریادش بلند شد و فرمود: ای مردم گنهکار! یادتان است چندی پیش چند نفر از بزرگانتان به خواستگاری دختران من آمدید و از من درخواست نمودید که با ازدواج دخترانم موافقت کنم تا به وسیله این ازدواج شما به خاندان وحی و پیامبر خدا وصل شوید، حالا اگر شما دست از سر میهمانان من بردارید و هم اینک اینجا را ترک نمایید من با این امر موافقت می کنم به شرطی که به راه خداوند باز گردید و دست از کارهای گناه آلود خود بردارید و زندگی شرافتمندانه ای در پیش گیرید. و این نمونه ای از مظلومیت حضرت لوط بود که در راه حفظ حرمت میهمانان و حرمت خانه و خانواده اش چنین فداکاری عظیمی نمود. اما مردم سدوم که تا خرخره غرق گناه و عصیان شده بودند و دیگر کارهای نیک به چشمشان نمی آمد، لوط را به سخره گرفتند و گفتند: ما نمی خواهیم با دختران تو ازدواج کنیم، ما اینک فقط و فقط چشم به میهمانان تو داریم، میهمانانت را بدون درگیری به ما بده تا از خرابی خانه ات و جنگی بیهوده جلوگیری کنی چرا که تو هیچ لشکر و نیرویی برای مقابله با ما در اختیار نداری و با زدن این حرف دوباره ضربه های محکم تنه درخت به درب خانه از سر گرفته شد. حضرت لوط به پشت در خانه رفت و همانطور که روی خود را به آسمان نموده بود فرمود: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی برای مقابله داشتم یا می توانستم به یک تکیه گاه محکم تکیه کنم.(کجاست آن ذخیره انبیا که وعده داده شده است) گویا در اینجا حضرت لوط، مهدی زهرا را به یاری میطلبد و این صحنه یاد آور رنج و ظلمی ست که به مادرمان زهرای مرضیه روا داشتند و در روایات است که ایشان هم پشت آن درب نیم سوخته بقیه الله را به امداد طلبیدند. مردم شهر سدوم آنقدر ضربه به در زدند که در بر روی حضرت لوط شکست و دسته جمعی به سوی میهمانان لوط حمله کردند. حضرت لوط با دیدن این صحنه هراسان خود را از زیر در شکسته بیرون کشید و به میهمانانش رساند جلوی ملائکه ایستاد، دو دستش را دو طرفش باز کرد و فریاد زد: اگر بخواهید به میهمانان من دست یابید باید از روی جسد من رد شوید. در این هنگام مردم قهقه ای بلند سر دادند و یکی از ملائکه که جناب جبرئیل بود سرش را نزدیک گوش حضرت لوط آورد و فرمود: برای ما نگران نباش، اینان نمی توانند گزندی به ما برسانند چرا که من جبرئیل فرشته وحی هستم و همراهانم نیز از فرشتگان درگاه خداوند هستند. در این هنگام جبرئیل خم شد و مشتی از خاک زمین برداشت، ذکری به آن خاک خواند و خاک را به طرف مردمی که به آنها حمله ور شده بودند فوت کرد، دانه های خاک به صورت هر کس که می رسید، آنها را کور می کرد. همسر لوط که این صحنه را دید و متوجه شد عذابی که لوط وعده داده نزدیک است، پس از جمع گنهکاران جدا شد و کنار لوط و میهمانان ایستاد، اما دیگر سدومیان که دور تا دور خانه را گرفته بودند، همچنان در فکر حمله بودند، انگار هوی و هوس دنیا چشمان حقیقت بین آنها را کور کرده بود. آنها با فریاد «حمله کنید» به سمت خانه هجوم آوردند در این هنگام جبرئیل به حضرت لوط فرمود... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یکم🎬: ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکا
🎬: جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بیرون رویم که اینک وقت محقق شدن وعده الهی ست و عذاب بر ایشان نازل می شود. حضرت لوط نگاهی به جمعیت اطرافش نمود که هر لحظه متراکم تر می شدند و فرمود: با این وجود چگونه خارج شویم؟! جبرئیل امین با دستش دالانی از نور در مقابلشان ترسیم کرد و فرمود: وارد دالان شوید و مستقیم حرکت کنید، آگاه باشید که مبادا روی برگردانید و پشت سرتان را نگاه کنید که اگر چنین نمایید از گنهکارانید و به عذاب خدا دچار می شوید. حضرت لوط و دخترانش و مومنین اندکی که مرید لوط بودند به همراه ملائکه وارد دالان نور شدند و حرکت کردند و در این لحظه صداهای وحشتناکی، که شنیدن هر کدامش باعث قبض روح یک انسان می شد از آسمان بلند شد. همسر لوط که شاهد این گفتگو بود و نمی خواست جز عذاب شدگان باشد، خود را هراسان به دالان نور رساند و چند قدمی جلو رفت، او با اینکه به گوش خود شنیده بود نباید به رویش را عقب برگرداند، یک لحظه به وسوسه شیطان که در جانش افتاده بود،توجه کرد و سرش را به عقب برگردانید تا ببیند چه اتفاقی در حال وقوع است و همین بی اعتنایی کوچک به هشدار فرشته خداوند، باعث خسران او شد و سنگی از آسمان بر سرش فرود آمد و در دم جان، این زن را گرفت. لوط و همراهانش از دالان نور گذشتند و خود را بر فراز تپه ای مشرف به شهر سدوم یافتند. آنها عذاب الهی را که بر سر سدومیان فرود می آمد دیدند، عذابی بسیار بزرگ و عجیب، انگار مجموع تمام عذاب هایی که بر سر اقوام متمرد پیشین چون ثمود و عاد و.. آمده بود یک جا بر سر آنان می آمد. زمین در حال زیرو رو شدن بود گویی زلزله ای سهمگین به پا شده بود و از آسمان باران سنگ های بزرگ که گویی گِل پخته شده بودند بر سر سدومیان می بارید و صیحه های وحشتناک آسمانی هم هراس شدیدی در دلها می انداخت. بعد از دقایقی نفس گیر، عذاب الهی پایان یافت و از شهر سدوم و مردم و باغ های زیبا و درختان سرسبزش هیچ و هیچ بر جا نماند، جلوی رویشان زمینی ویران بود که آثاری از زندگی در آن نبود، گویی هیچ وقت در آنجا آدمیزادی نبوده است و تنها نشانی آن شهر پر از گناه، جاده ای بین المللی بود که اینک کمی پیچ و تاب خورده بود و از کمی آن طرف تر از شهر سدوم می گذشت. و چون مردم سدوم گناه را به حد اکثر خود رسانده بودند و در گناهان بزرگ، بسیار گستاخ و بی پروا شده بودند، خداوند هم مجموع تمام عذاب ها را بر سرشان آورد، تا این عذاب درس عبرتی باشد برای آیندگان تا به دنبال چنین گناهانی نروند که عقوبتی سخت خواهند داشت. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوم🎬: جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بی
🎬 حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی داشته است؛ پس ایشان باید نسبت به مناطقی که تجمع های انسانی جدی در آن ها وجود داشته، بسته های هدایتی متناسب با آن ها را عرضه کرده باشد؛ چرا که در غیر این صورت اتمام حجت با انسان ها صورت نخواهد گرفت. قرآن کریم می فرماید هیچ امتی نبوده مگر آن که در میان آن ها فرستاده و رسولی حضور داشته است. از آن جا که اولین تجمع های انسانی در غرب به وجود آمده بنابراین می توان گفت که سیر مهاجرت ها از سمت غرب به شرق آغاز شده و در زمان حضرت ابراهیم تجمع های انسانی به سرزمین های شرقی یعنی هندوستان رسیده باشد. در قسمت های پیشین اشاره کردیم که داستان چهار پرنده صورت باطنش اشاره به چهار نماینده حضرت ابراهیم دارد که به مناطق مختلف جهان و جاهایی که تجمع انسانی وجود داشته، رفته اند. نماینده اول حضرت ابراهیم که همان لوط نبی بود که به او پرداختیم، نماینده دیگر حضرت ابراهیم که در تاریخ و کتب قدیمی اثر کمی از ایشان دیده میشود«برهما» می باشد که ایشان به نمایندگی از ابراهیم به سمت هندوستان می رود تا چراغ هدایت را در آنجا روشن کند و مردم را به راه خداوند بخواند. با کنکاش تاریخ هند، آثاری از وجود برهما در آنجا می بینیم. شباهت هایی که میان دین هندو و دین حنیف ابراهیمی برقرار هستند ما را بیش از پیش به ریشه ی واحد آن ها که به حضرت ابراهیم باز می گردد نزدیک می کند. شواهدی که میتواند از آن نام برد، عبارتند از: برخی از رؤسای معابد هندو معتقدند که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و کعبه باز می گردد. همچنین تا به امروز هندوها و رؤسای بزرگ شان برای کعبه تقدس خاصی قائلند و حتی برخی از آنان به سفر حج مشرف می شوند. و از این گذشته در متون مقدس و کهن هندو از ادبیاتی استفاده شده که کاملا ریشه در ادبیات حنفی ابراهیمی دارد. به عنوان مثال در «رساله ایلیا» از سفری که یکی از خدایان سه گانه ی هندو با همسرش به کعبه داشته نام برده شده است. همچنین در یکی از مناجات هایی که در همین رساله برای یکی از پیامبران هندو به نام «شری کشنجی» ذکر شده است، ایشان خدا را به حق حبیبش و به حق اهالی که در کنار سنگ سیاه در بزرگترین پرستش گاه های روی زمین متولد می شود قسم داده است. مشابه همین مناجات، مکاشفه ای است که برای یکی دیگر از انبیاء آن ها به نام «ماهاتما بوده» ذکر شده است که ایشان با روح بزرگی به نام آلیا ملاقات می کند که به او وعده می دهد در کنار دیوار شکافته شده در مکانی بسیار پاک و مقدس متولد خواهد شد. گذشته از آن که این مکاشفات و اینگونه گزارش ها چقدر به واقعیت نزدیک هستند، وجود چنین ادبیاتی درباره کعبه، ابراهیم، پیامبر آخرالزمان و فرزندان ابراهیم و توسل به آن ها در دین هندو برای ما کافی است که بین این دین و دین حنیف ابراهیمی قرابت ها و شباهت های مهمی را ببینیم و اطمینان حاصل کنیم که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و حنفیت باز می گردد. هرچند امروزه این دین نیز مانند باقی ادیان دستخوش انحراف و تحریف قرار گرفته و قابل استناد و تمسک نمی باشد. بحث برهما را در همین جا خاتمه می دهیم و می خواهیم به سمت سرزمینی برویم در کنار رود ارس که بی شک از اجداد ما هستند و ایرانیان قدیم می باشند، ایرانی های اصیلی که قبل از آمدن آریایی ها به ایران، در کنار رود ارس زندگی می کردند و اجتماعی متراکم داشتند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨