هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144247131740959616.mp3
13.14M
🎙 صحبتهای جدید استاد #رائفی_پور درباره تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک ایران
🗓 ۵ آبان ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
#وعده_صادق
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست🎬: همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_یکم🎬:
ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکان داشت تا در بشکند و میهمانان به اسارت مردم بی حیای سدوم در آیند در این هنگام که حضرت لوط در اوج استیصال بود فریاد برآورد: صبرکنید! دست نگهدارید...
بزرگ سدومیان تا این سخن را شنید دستش را به علامت توقف بالا آورد و گفت: انگار لوط می خواهد با ما معامله کند، بگو چه می خواهی و با چه شرطی آن میهمانان زیبا را به ما می دهی؟!
در این هنگام لوط فریادش بلند شد و فرمود: ای مردم گنهکار! یادتان است چندی پیش چند نفر از بزرگانتان به خواستگاری دختران من آمدید و از من درخواست نمودید که با ازدواج دخترانم موافقت کنم تا به وسیله این ازدواج شما به خاندان وحی و پیامبر خدا وصل شوید، حالا اگر شما دست از سر میهمانان من بردارید و هم اینک اینجا را ترک نمایید من با این امر موافقت می کنم به شرطی که به راه خداوند باز گردید و دست از کارهای گناه آلود خود بردارید و زندگی شرافتمندانه ای در پیش گیرید.
و این نمونه ای از مظلومیت حضرت لوط بود که در راه حفظ حرمت میهمانان و حرمت خانه و خانواده اش چنین فداکاری عظیمی نمود.
اما مردم سدوم که تا خرخره غرق گناه و عصیان شده بودند و دیگر کارهای نیک به چشمشان نمی آمد، لوط را به سخره گرفتند و گفتند: ما نمی خواهیم با دختران تو ازدواج کنیم، ما اینک فقط و فقط چشم به میهمانان تو داریم، میهمانانت را بدون درگیری به ما بده تا از خرابی خانه ات و جنگی بیهوده جلوگیری کنی چرا که تو هیچ لشکر و نیرویی برای مقابله با ما در اختیار نداری و با زدن این حرف دوباره ضربه های محکم تنه درخت به درب خانه از سر گرفته شد.
حضرت لوط به پشت در خانه رفت و همانطور که روی خود را به آسمان نموده بود فرمود: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی
برای مقابله داشتم یا می توانستم به یک تکیه گاه محکم تکیه کنم.(کجاست آن ذخیره انبیا که وعده داده شده است)
گویا در اینجا حضرت لوط، مهدی زهرا را به یاری میطلبد و این صحنه یاد آور رنج و ظلمی ست که به مادرمان زهرای مرضیه روا داشتند و در روایات است که ایشان هم پشت آن درب نیم سوخته بقیه الله را به امداد طلبیدند.
مردم شهر سدوم آنقدر ضربه به در زدند که در بر روی حضرت لوط شکست و دسته جمعی به سوی میهمانان لوط حمله کردند.
حضرت لوط با دیدن این صحنه هراسان خود را از زیر در شکسته بیرون کشید و به میهمانانش رساند جلوی ملائکه ایستاد، دو دستش را دو طرفش باز کرد و فریاد زد: اگر بخواهید به میهمانان من دست یابید باید از روی جسد من رد شوید.
در این هنگام مردم قهقه ای بلند سر دادند و یکی از ملائکه که جناب جبرئیل بود سرش را نزدیک گوش حضرت لوط آورد و فرمود: برای ما نگران نباش، اینان نمی توانند گزندی به ما برسانند چرا که من جبرئیل فرشته وحی هستم و همراهانم نیز از فرشتگان درگاه خداوند هستند.
در این هنگام جبرئیل خم شد و مشتی از خاک زمین برداشت، ذکری به آن خاک خواند و خاک را به طرف مردمی که به آنها حمله ور شده بودند فوت کرد، دانه های خاک به صورت هر کس که می رسید، آنها را کور می کرد.
همسر لوط که این صحنه را دید و متوجه شد عذابی که لوط وعده داده نزدیک است، پس از جمع گنهکاران جدا شد و کنار لوط و میهمانان ایستاد، اما دیگر سدومیان که دور تا دور خانه را گرفته بودند، همچنان در فکر حمله بودند، انگار هوی و هوس دنیا چشمان حقیقت بین آنها را کور کرده بود.
آنها با فریاد «حمله کنید» به سمت خانه هجوم آوردند در این هنگام جبرئیل به حضرت لوط فرمود...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یکم🎬: ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دوم🎬:
جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بیرون رویم که اینک وقت محقق شدن وعده الهی ست و عذاب بر ایشان نازل می شود.
حضرت لوط نگاهی به جمعیت اطرافش نمود که هر لحظه متراکم تر می شدند و فرمود: با این وجود چگونه خارج شویم؟!
جبرئیل امین با دستش دالانی از نور در مقابلشان ترسیم کرد و فرمود: وارد دالان شوید و مستقیم حرکت کنید، آگاه باشید که مبادا روی برگردانید و پشت سرتان را نگاه کنید که اگر چنین نمایید از گنهکارانید و به عذاب خدا دچار می شوید.
حضرت لوط و دخترانش و مومنین اندکی که مرید لوط بودند به همراه ملائکه وارد دالان نور شدند و حرکت کردند و در این لحظه صداهای وحشتناکی، که شنیدن هر کدامش باعث قبض روح یک انسان می شد از آسمان بلند شد.
همسر لوط که شاهد این گفتگو بود و نمی خواست جز عذاب شدگان باشد، خود را هراسان به دالان نور رساند و چند قدمی جلو رفت، او با اینکه به گوش خود شنیده بود نباید به رویش را عقب برگرداند، یک لحظه به وسوسه شیطان که در جانش افتاده بود،توجه کرد و سرش را به عقب برگردانید تا ببیند چه اتفاقی در حال وقوع است و همین بی اعتنایی کوچک به هشدار فرشته خداوند، باعث خسران او شد و سنگی از آسمان بر سرش فرود آمد و در دم جان، این زن را گرفت.
لوط و همراهانش از دالان نور گذشتند و خود را بر فراز تپه ای مشرف به شهر سدوم یافتند.
آنها عذاب الهی را که بر سر سدومیان فرود می آمد دیدند، عذابی بسیار بزرگ و عجیب، انگار مجموع تمام عذاب هایی که بر سر اقوام متمرد پیشین چون ثمود و عاد و.. آمده بود یک جا بر سر آنان می آمد.
زمین در حال زیرو رو شدن بود گویی زلزله ای سهمگین به پا شده بود و از آسمان باران سنگ های بزرگ که گویی گِل پخته شده بودند بر سر سدومیان می بارید و صیحه های وحشتناک آسمانی هم هراس شدیدی در دلها می انداخت.
بعد از دقایقی نفس گیر، عذاب الهی پایان یافت و از شهر سدوم و مردم و باغ های زیبا و درختان سرسبزش هیچ و هیچ بر جا نماند، جلوی رویشان زمینی ویران بود که آثاری از زندگی در آن نبود، گویی هیچ وقت در آنجا آدمیزادی نبوده است و تنها نشانی آن شهر پر از گناه، جاده ای بین المللی بود که اینک کمی پیچ و تاب خورده بود و از کمی آن طرف تر از شهر سدوم می گذشت.
و چون مردم سدوم گناه را به حد اکثر خود رسانده بودند و در گناهان بزرگ، بسیار گستاخ و بی پروا شده بودند، خداوند هم مجموع تمام عذاب ها را بر سرشان آورد، تا این عذاب درس عبرتی باشد برای آیندگان تا به دنبال چنین گناهانی نروند که عقوبتی سخت خواهند داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوم🎬: جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سوم🎬
حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی داشته است؛ پس ایشان باید نسبت به مناطقی که تجمع های انسانی جدی در آن ها وجود داشته، بسته های هدایتی متناسب با آن ها را عرضه کرده باشد؛ چرا که در غیر این صورت اتمام حجت با انسان ها صورت نخواهد گرفت.
قرآن کریم می فرماید هیچ امتی نبوده مگر آن که در میان آن ها فرستاده و رسولی حضور داشته است.
از آن جا که اولین تجمع های انسانی در غرب به وجود آمده بنابراین می توان گفت که سیر مهاجرت ها از سمت غرب به شرق آغاز شده و در زمان حضرت ابراهیم تجمع های انسانی به سرزمین های شرقی یعنی هندوستان رسیده باشد.
در قسمت های پیشین اشاره کردیم که داستان چهار پرنده صورت باطنش اشاره به چهار نماینده حضرت ابراهیم دارد که به مناطق مختلف جهان و جاهایی که تجمع انسانی وجود داشته، رفته اند.
نماینده اول حضرت ابراهیم که همان لوط نبی بود که به او پرداختیم، نماینده دیگر حضرت ابراهیم که در تاریخ و کتب قدیمی اثر کمی از ایشان دیده میشود«برهما» می باشد که ایشان به نمایندگی از ابراهیم به سمت هندوستان می رود تا چراغ هدایت را در آنجا روشن کند و مردم را به راه خداوند بخواند.
با کنکاش تاریخ هند، آثاری از وجود برهما در آنجا می بینیم.
شباهت هایی که میان دین هندو و دین حنیف ابراهیمی برقرار هستند ما را بیش از پیش به ریشه ی واحد آن ها که به حضرت ابراهیم باز می گردد نزدیک می کند.
شواهدی که میتواند از آن نام برد، عبارتند از: برخی از رؤسای معابد هندو معتقدند که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و کعبه باز می گردد.
همچنین تا به امروز هندوها و رؤسای بزرگ شان برای کعبه تقدس خاصی قائلند و حتی برخی از آنان به سفر حج مشرف می شوند.
و از این گذشته در متون مقدس و کهن هندو از ادبیاتی استفاده شده که کاملا ریشه در ادبیات حنفی ابراهیمی دارد. به عنوان مثال در «رساله ایلیا»
از سفری که یکی از خدایان سه گانه ی هندو با همسرش به کعبه داشته نام برده شده است.
همچنین در یکی از مناجات هایی که در همین رساله برای یکی از پیامبران هندو به نام «شری کشنجی» ذکر شده است، ایشان خدا را به حق حبیبش و به حق اهالی که در کنار سنگ سیاه در بزرگترین پرستش گاه های روی زمین متولد می شود قسم داده است.
مشابه همین مناجات، مکاشفه ای است که برای یکی دیگر از انبیاء آن ها به نام «ماهاتما بوده» ذکر شده است که ایشان با روح
بزرگی به نام آلیا ملاقات می کند که به او وعده می دهد در کنار دیوار شکافته شده در مکانی بسیار پاک و مقدس متولد خواهد شد.
گذشته از آن که این مکاشفات و اینگونه گزارش ها چقدر به واقعیت نزدیک هستند، وجود چنین ادبیاتی درباره کعبه، ابراهیم، پیامبر آخرالزمان و فرزندان ابراهیم و توسل به آن ها در دین هندو برای ما کافی است که بین این دین و دین حنیف ابراهیمی
قرابت ها و شباهت های مهمی را ببینیم و اطمینان حاصل کنیم که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و حنفیت باز می گردد.
هرچند امروزه این دین نیز مانند باقی ادیان دستخوش انحراف و تحریف قرار گرفته و قابل استناد و تمسک نمی باشد.
بحث برهما را در همین جا خاتمه می دهیم و می خواهیم به سمت سرزمینی برویم در کنار رود ارس که بی شک از اجداد ما هستند و ایرانیان قدیم می باشند، ایرانی های اصیلی که قبل از آمدن آریایی ها به ایران، در کنار رود ارس زندگی می کردند و اجتماعی متراکم داشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
📣 رمان: شلوار سه خطی
🔸سپاسگزار خداییم که توفیق داد در این نبرد مقدس، گامی هرچند کوچک در حمایت از جبهه مقاومت اسلامی برداریم
هدیهای اندک به دستان مبارزان شجاعی تقدیم میکنیم که در برابر ستمگری و جنایات رژیم صهیونیستی، همچون کوهی استوار ایستادهاند. آنان که در برابر کودککشی و نسلکشی، پرچم حقطلبی را برافراشتهاند.
👌انتشارات کتابنما با افتخار اعلام میدارد که ۴۰ درصد از فروش کتاب شلوار سه خطی را به جبهه مقاومت اسلامی اختصاص داده است
این حرکت، قطرهای است از دریای حمایت از قهرمانانی که در برابر ارتش ظلم و تباهی صهیونیسم جهانی، با خون خود مسیر آزادی را هموار میسازند.
🎁 با خرید این کتاب یک تیر با دونشان 🎯 : خرید یک رمان خوب و یک هدیه به جبهه مقاومت اسلامی 🎁
مشاوره فروش: @Adm_ketab
#هرکتاب_یک_فشنگ
#خشاب_اول
❇️ برای خرید کتاب شلوارسه خطی روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سوم🎬 حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهارم🎬:
حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده بود، ابلیس از اینکه اجتماعی از بنی بشر را به عمق جهنم فرستاده بود در پوست خود نمی گنجید، او همزمان با سردارانش به بقیه نقاط زمین که جمعیتی در آنجا بود آمد و شد داشتند تا کم کم و به نوبت مردم روی زمین را گمراه و اهل عذاب گردانند.
حالا ابلیس متوجه شده بود که خداوند اراده کرده و به ابراهیم امر نموده تا نماینده ای به سمت ایران بفرستد، پس او هم سردارانش را جمع کرد تا دست به کار شوند و مردم آن دیار را فریب دهند.
در زمان حضرت ابراهیم، هنوز خبری از آریایی ها نبود و این قوم سالیان بعد به ایران مهاجرت کردند و اینک مردم ایران که اقوام مختلفی بودند و مهم ترین آنها کادوسیان بودند، در حاشیه رود ارس و دریای کاسپین(خزر) ساکن بودند.
در حدیثی از مولا علی ست که ایران آن زمان را چنین توصیف نموده است:
همانا گواراترین آب ها، پر آب ترین
رودها و آبادترین شهرها در این منطقه قرار داشته است.
خداوند به ابراهیم وحی نمود که گویا گناه و بت پرستی در این ناحیه اوج گرفته و به ایشان مأموریت داد تا نماینده ای از جانب خود به سمت کادوسیان بفرستد تا آنها را از راه خطایی که می روند باز دارد.
در این هنگام حضرت ابراهیم یکی از یارانش را که مدتها زیر نظر او تعلیم دیده و تربیت شده بود و پیغمبری از پیامبران الهی بود، به نام «جاماسب» را به سمت ایران فرستاد.
قبل از اینکه جاماسب به سمت ایران حرکت کند، شخصی به نام جمیل بار سفر بست تا اوضاع آنجا را بررسی کند پس از اورشلیم به سمت ایران و قومی که به «اصحاب الراس» مشهور بودند، حرکت نمود.
جمیل مدتها در راه رسیدن به سمت ایران بود و بالاخره در روزی از روزهای بهار و ماه اردیبهشت به شهری از شهرهای اطراف رود ارس رسید.
وارد شهر شد، به هر کجا که چشم می انداخت اثری از آثار و نعمتی از نعمات خدا را می دید، درختان سر سبز و گلهای رنگارنگ، چشمه های زلال و جوشان و گله های پروار و مردمی که در جوش و خروش بودند.
جمیل که خسته از سفری طولانی بود و تشنگی در جانش افتاده بود، صدای شر شر آب را شنید و به سمت صدا حرکت کرد تا خود را به نزدیک ترین چشمه و آبی گوارا برساند و گلویی تازه کند و با آبی خنک به سرو صورتش صفا دهد.
بعد از کمی پیاده روی بالاخره چشمه ای را که در کنار درخت بلند صنوبر بود دید و بر سرعت قدم هایش افزود و خیلی زود خود را به چشمه رساند.
قبل از اینکه دست به آب چشمه ببرد، کنار درخت صنوبر ایستاد و نگاهی به قد برافراشته و شاخسار سرسبزش کرد و سری تکان داد و همانطور که لبخند میزد فرمود: خدایا شکرت به خاطر تمام نعمت هایی که به ما ارزانی داشته ای در این دنیا بهشتی زیبا خلق کرده ای اما ما بندگان غفلت زده ایم و سپس نگاهی به اطراف کرد، برایش خیلی جالب بود، انگار این درخت صنوبر مرکز شهر بود زیرا خانه های مردم با فاصله ای معین و دایره وار دور تا دور این درخت برپا شده بودند و اگر کسی از بالا نگاه می کرد کاملا متوجه نظم عجیب این شهر پیرامون آن درخت و چشمه زیرش میشد.
جمیل کوله بارش را کنار درخت گذاشت و روی زانو نشست دستانش را کنار هم آورد و درون چشمه برد، آبی گوارا داخل دستانش جای گرفت و آن را بالا آورد و می خواست از آب بنوشد که ناگاه با صدای مردی که انگار به طرف او می دوید بر جای خود خشکش زد، آن مرد فریاد می زد: چه میکنی غریبه؟! چرا به حریم خداوند تعرض می کنی؟! چرا چشمه مقدس را با دستانت آلوده کردی، همانا تو مستحق بدترین مجازات ها هستی.
جمیل با تعجب از جا برخواست و رو به آن مرد که حالا مردمی دیگر دورش را گرفته بودند و به سمت درخت و جمیل حرکت می کردند گفت: مسافرم، تازه از راه رسیدم، لبانم خشکیده بود و توانم از دست رفته بود، گفتم جرعه ای آب...
ناگاه مردم بدون آنکه بگذراند او حرفش را بزند برسرش ریختند و در چشم بهم زدنی او را در بند کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهارم🎬: حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پنجم🎬:
جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شده است و هر کسی با هر چه در اختیار داشت بر او می تازاند یکی با دست بر سرش میزد، یکی لگد حواله اش می کرد و آن دیگری با چوب به جان او افتاده بود.
جمیل همانطور که دستانش را سپر سرش کرده بود فریاد زد: شما را به خدایی که می پرستید مرا رها کنید، من خطایی نکردم حتما شما مرا با خطاکاری دیگر اشتباه گرفته اید.
همان مرد که اولین بار او را دیده بود گفت: رهایت کنیم؟! حاشا که چنین کنیم، تو را باید به دربار حاکم شهر فروردینار ببریم تا خودش عقوبت تو را مشخص کند، کسی که حرمت آستان خدایان را بشکند، مستحق مرگ است
جمیل هراسان گفت: کدام حرمت شکنی؟! من در این شهر غریب هستم و از راهی دور آمده ام به من بگویید چه خطایی از من سر زده که خود نمی دانم.
مردم بدون آنکه به او پاسخی دهند، او را کشان کشان به سمت عمارت حاکم که در نزدیکی همان درخت صنوبر بود بردند، ساختمانی زیبا و باشکوه که جمیل تا به حال به چشم خویش ندیده بود.
نگهبان عمارت با دیدن جمعیت جلو آمد و گفت: چه شده؟! این فلک زده چه کرده که چنین او را در بند نمودید و تازیانه می زنید؟!
همان مرد اول جلو آمد و گفت: او به ساحت خدایمان توهین نموده و دست در چشمه مقدس برده بود که ما دیدیمش و مجال فرار به او ندادیم و اینک برای تعیین مجازاتش به نزد حاکم آوردیمش.
نگهبان سری تکان داد و گفت: دیر آمدید! مگر نمی دانید فردا موسم جشن است و حاکم این شهر به دعوت حاکم اردیبهشتار عزم سفر کرده و به شهر اردیبهشتار رفته تا در جشن حضور یابد، باید صبر کنید تا حاکم بیاید.
آن مرد گفت: پس این مجرم را بگیر و در جایی زندانی کن...
نگهبان نگاهی به چهره جمیل کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت: صبر کنید سر دسته نگهبانان که برای بدرقه حاکم رفته است برگردد، این مرد را به او تحویل دهید.
در این هنگام سر و صدای مردم به عنوان اعتراض بلند شد و نگهبان به ناچار قبول کرد و اتاقکی را که کمی دورتر بود نشان داد و گفت: فعلا در آنجا جایش دهید تا فرمانده از راه برسد.
جمیل را داخل اتاقک انداختند و مردم متفرق شدند و نگهبان مشغول قفل کردن در بود که جمیل با حالتی که دل هر شنونده ای را به رحم می آورد گفت: ای مرد! جوانمردی به خرج بده و جرعه ای آب به من برسان، من نمی دانستم آن چشمه برای شما مقدس است از زور تشنگی به آن سمت رفتم و...
نگهبان بی آنکه حرفی بزند به سمت در بزرگ عمارت رفت از روی سکوی کوچک سنگی کنار در، کوزه ای آب برداشت و به سمت اتاقک آمد
در را باز کرد، کوزه را به دست جمیل داد و همانطور که جمیل کوزه آب را می گرفت به درخت صنوبر نگاهی انداخت، رو به روی درخت ایستاد و به درخت تعظیمی کرد و گفت: کسی که به خدایگان صنوبر بی احترامی کند مجازاتی سخت دارد و جمیل تازه متوجه شده بود که منظور از خدا در این سرزمین همین درخت صنوبر است، پس جرعه ای آب نوشید و گفت: اما من نمی دانستم آن درخت برای شما مقدس است در ضمن من دست درون آب چشمه بردم با صنوبر کاری نداشتم.
نگهبان با عصبانیت به طرف جمیل برگشت و گفت: ای مردک نام خدای ما را با احترام بیاور، تو می خواستی از چشمه مقدس که مختص خدایگان صنوبر است آب بخوری، همانا سر چشمه این آب از چشمه دوشاب«روشن آب» در شهر اسفندار است و فقط و فقط خدایان باید از آب این چشمه استفاده کنند و بعد چشمانش را ریز کرد وگفت: چگونه باور کنم نفهمیدی که این درخت قد کشیده که اطرافش را خیمه ای محکم دایره وار در برگرفته، جایگاه خداست؟!
جمیل با شنیدن این حرف به سمت صنوبر نگاهی کرد، آه خدای من! این نگهبان راست میگفت و خیمه ای دایره وار با شعاع قریب به پنجاه متر دور این درخت را گرفته بود و فقط ورودی چشمه، دیواره خیمه نبود و اینک جمیل می دید که اصلا به این موضوع دقت نکرده است.
جمیل جرعه ای دیگر از آب کوزه نوشید و می خواست چیزی بگوید که جلوی در عمارت حاکم جمعیتی مشاهده کرد گویی اینها هم تقاضایی داشتند.
ادامه دارد.
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجم🎬: جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_ششم🎬:
نگهبان به سمت مردم رفت و مردم دورش را گرفتند، جمیل نگاهی به طرف مردم کرد، نگهبان فراموش کرده بود قفل در را بزند و حالا که هیچ کس حواسش به او نبود، بقچه اش را که کنار پایش افتاده بود برداشت و آهسته از اتاقک خارج شد، در را پشت سرش بست و در یک چشم بهم زدن خود را به پشت اتاقک رساند.
دستار سرش را پایین کشید و با قدم های تند راه خروج از شهری که نامش فروردینار بود را در پیش گرفت.
جمیل هراسان و دوان دوان از شهر خارج شد و هراز گاهی به عقب برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد، انگار کسی در تعقیب او نبود.
او بیرون شهر رودخانه ای پر آب را مشاهده کرد که در اطرافش درختان و باغ های فراوانی بود، اصلا بیرون این شهر شباهتی به خارج شهرهای دیگری که تا به حال دیده بود نداشت و سرسبزی و آبادی اش بهم پیوسته بود.
کمی که از شهر فاصله گرفت، صدای سم اسب هایی در گوشش پیچید و گرد و غباری از کمی دورتر در پیش رویش نمایان شد.
جمیل خودش را به پشت درختی تنومند رساند و در ورای تنه قطورش پنهان شد، او قصد داشت در این شهر اسبی راهور تهیه کند چرا که اسب خودش نرسیده به رود ارس، از بین رفته بود، اما اتفاقات چنان پیش رفت که جمیل نتوانست به آنچه می خواست برسد.
او پشت درخت پناه گرفته بود و چشم به جاده داشت که دسته ای سوار کار به آنجا نزدیک شد.
اسب ها شیهه کشان جلو می آمدند و درست زمانی که نزدیک پناهگاه جمیل رسیدند، سردسته شان افسار اسبش را کشید و دستور ایست داد و گفت: راهی تا شهر نمانده، اما باید این اسب ها سیراب شوند، کمی جلوتر داخل این جنگل چشمه ای جوشان هست، ابتدا به آنجا برویم تا اسبها آبی بنوشند و بعد به سمت شهر راهمان را ادامه میدهیم، چون حاکم حضور ندارد کمی با فراغ بال کارهایمان را به سرانجام می رسانیم اندکی تفرج هم می کنیم.
جمیل که رودی خروشان جلوی چشمش بود با تعجب سواران را نگاه می کرد که چرا از این آب نمی نوشند که در این هنگام صدای سربازی بلند شد که به کنار دستی اش میگفت: سرباز! حواست کجاست، اسبت را کنترل کن تا حرمت آب مقدس را با پوزه اش نشکند و جمیل تازه متوجه شد که آب این رود ادامه آب همان چشمه ایست که می خواست قاتل او شود.
او خود را بیشتر در دل درخت فرو میکرد ومیترسید که سوران به سمت او بیایند اما وقتی دید که آنها دقیقا به نقطه ای آن طرف راه که درست مقابل او قرار داشت به عمق درخت ها رفتند، خدا را شکر کرد.
جمیل از اعتقادات عجیب و کفر آمیز این ولایت شرمسار بود، براستی که آنها خالق یکتا را کنار گذاشته بودند و درختی بی مقدار که آفریده خداوند است را پرستش می کردند.
دیگر خبری از سواران نبود، جمیل از مخفیگاهش بیرون آمد و راهش را در امتداد رودی که حالا می دانست برای مردم این سرزمین مقدس است و حکم آبشخور خدایشان را دارد ادامه داد.
کمی جلوتر، خستگی به او چیره شد، لب رود نشست و با دست مشتی آب برداشت و بر صورتش زد و سپس سرش را به کناره رود گذاشت و خود را سیراب نمود و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و در حالیکه آب از موهای صورتش می چکید گفت: خدایا به خاطر تمام نعماتت شکر...و چه سیه روز است امتی که آفریدگارشان را فراموش کردند و درختی را به عنوان خدا می پرستند.
جمیل از جا بلند شد او تازه اول راه بود و می بایست تمام اعتقادات این قوم را کشف کند چرا که این جزئی از ماموریتش بود.
ادامه دارد...
📝به قلم طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_ششم🎬: نگهبان به سمت مردم رفت و مردم دورش را گرفتند، جمیل ن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتم🎬:
جمیل در کنار رودخانه که حالا می دانست برای مردم رودخانه ای مقدس است، حرکت کرد، مسیری که می رفت تقریبا سر سبز بود فقط در بعضی مناطق تعداد درختان کم میشد، اما سبزه و چمن و گیاهان خودرو همه جای مسیر به چشم می خورد.
چندین روز در راه بود و هراز چند گاهی رهگذرانی را می دید که باشتاب راه می پیمودند و جمیل سعی می کرد کسی او را نبیند، حالا که نه اسب و نه مرکبی داشت، می بایست تا شهر یا آبادی بعدی، همینگونه راه برود و بالاخره بعد از گذشت روزها، سایه ای از یک شهر در دیدش پدیدار شد.
او بر سرعت قدم هایش افزود، روزها بود که غذای درستی نخورده بود.
وارد شهر شد انگار شهر خلوت بود و خبری از اهالی شهر نبود، فقط از کمی دورتر دودی بر هوا بلند بود و بوی کباب در فضا پیچیده بود که نشان از وجود اهالی داشت.
جمیل که بسیار گرسنه بود و این بوی کباب هم اشتهای او را قلقلک می داد، رد دود و بو را گرفت و به پیش رفت.
از کوچه ها گذشت و برایش جای تعجب بود که این شهر هم دقیقا مثل فروردینار بود و او یک لحظه با خود گفت: نکند من دوباره به فروردینار برگشته ام و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه...نه...امکان ندارد.
هر چه جلوتر می رفت بیشتر صدای همهمه به گوشش می رسید تا اینکه خودش را در مقابل صحنه ای دید که انگار خاطرات قبلش را زنده می کرد.
او پیش رویش درخت صنوبر دیگری را می دید که اتفاقا زیرش چشمه ای بود و مردم دور این چشمه را گرفته بودند و آتش بزرگی هم کمی آن طرف تر بود که مشخص بود لاشه چیزی در آن انداخته اند و این بوی کباب از همان لاشه بر می خواست، جمیل با دست چشمهایش را کمی مالید تا بفهمد خواب نیست و وقتی مطمین شد این صنوبر و آن چشمه واقعی ست قدمی به عقب برداشت و گفت: احتمالا جایی اشتباه کرده ام و به فروردینا. برگشتم، بهتر است تا مردم مرا ندیده اند از اینجا بگریزم.
در همین حین فرمانی صادر شد: آهای مردم،راه را باز کنید که حاکم شهر اردیبهشتار می خواهد بگذرد.
جمعیت دو طرف قرار گرفتند و راهی باریک برای گذشتن تخت روان حاکم باز شد.
جمیل خود را پشت جمعیت پنهان کرده بود که مردی به او تنه زد و جمیل عقب عقب رفت، مرد همانطور که عذرخواهی می کرد گفت: ببخشید ندیدمت دیگر جای شلوغ همین است.
جمیل صاف ایستاد وگفت: اشکال ندارد، من غریبه ام میشود نام این شهر را برایم بگویی؟!
مرد خود را کنار او کشاند و گفت: اینجا دومین شهر از شهرهای دوازده گانه اصحاب الراس هست، شهر اردیبهشتار، ما به نام هر ماه شهری داریم و در هر شهر خدایگان صنوبر هست اما بزرگترین خدای ما که پدر تمام خدایان می شود ، درخت صنوبری ست که در شهر اسفندار می باشد.
جمیل غرق تعجب شده بود وپرسید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتم🎬: جمیل در کنار رودخانه که حالا می دانست برای مردم رود
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هشتم🎬:
جمیل که هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد اما می خواست یکی یکی و ناملموس آنها را بپرسد، چشمانش را ریز کرد وگفت: پس آن چشمه که زیر درخت است چه؟! چرا کسی از آب آن استفاده نمی کند؟!
آن مرد با حالتی عصبانی چشمانش را درشت نمود و گفت: ای مرد! تو یا نمی فهمی و یا خود را به نفهمیدن میزنی، آن چشمه که سر چشمه اصلی اش کنار صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است متعلق به خدایان صنوبر هست و فقط و فقط برای خداست و هیچ کس نباید به این چشمه تعرض کند که تعرض به چشمه برابر است با مرگ، آنهم نه مرگی راحت، بلکه باید در پای خدایگان صنوبر قربانی شود.
سر چشمه تمام چشمه ها دوشاب است که چون رگهای خونین در بدن انسان به بقیه چشمه ها مرتبط است، همانطور که درختان صنوبر همه در امتداد و هم ریشه با درخت صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است.
جمیل سری تکان داد و گفت: من قصد تعرض و توهین نداشتم فقط می خواستم سوال کنم، حالا ان نگون بختی که قربانی می کنید به چه روشی قربانی می شود؟!
آن مرد به آتشی که کنار صنوبر برپا بود اشاره کرد و گفت: همانطور که میدانی شهرهای دوازدهگانه هر کدام به نام یکی از ماه هاست و هر وقت که ماه و شهر یکی می شود در آن شهر به مدت چند روز جشن برپا می شود، مثلا الان ماه اردیبهشت است و در این شهر که اردیبهشتار است، جشن برپا بود و امروز آخرین روز جشن بود و ما در آخرین روز جشن، قربانی ها را به درگاه خدایگان صنوبر عرضه می داریم.
جمیل نگاهی به درخت و مردم دورش کرد و گفت: اما من اثری از قربانی نمی بینم ...
آن مرد خنده بلندی کرد و گفت: خوب دیر رسیدی، قربانی ها را در نیمه جشن به آتش می سپارند، درست زمانی که شعله های آتش بر آسمان گُر می گیرد و می رسد، قربانی ها را اگر انسان خطاکار باشند به داخل آتش پرتاب می کنند و اگر هم انسانی نباشد، چندین گاو و گوسفند را زنده زنده به داخل آتش پرتاب می کنند.
و در این هنگام جمیل تازه فهمید آن بوی کبابی که شنیده است نه از غذا بلکه از قربانی های بیچاره ای بود که می بایست به خاطر درخت صنوبری بی مقدار بسوزند و از این دنیا بروند.
سوالات ریز و درشت زیادی در سر جمیل جولان می داد اما وقایع قبل او را محتاط کرده بود و نمی خواست به جرم کنجکاوی در امر خدایان، دوباره او را در بند کنند و به عقوبت برسانند، پس تصمیم گرفت خیلی آرام و بی صدا در بین مردم شهر بگردد و دانستنی هایی که می بایست کسب کند، با چشم خود ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
⚡امروز که اوضاع جهان مایه شرم است
🌹ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است
#فدایی_رهبر
#وعده_صادق۳