eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
321 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دهم 🎬: ماه اسفند بود و موسم جشن بزرگ شکرگزاری در اسفندار،
🎬: حضرت جاماسب تمام تلاش خود را برای هدایت مردم ایران نمود اما انگار مردم در مقابل او کور و کر بودند. حالا جاماسب در شهر اسفندار بود، در مقابل مردمی لجوج، پس رو به درگاه خداوند آورد و دستانش را رو به آسمان بالا برد و فرمود: بار الها! ای خداوند کوه ها و درختان و دریا! ای پروردگار زمین و آسمان، ای خداوند یکتا! تو خود شاهد بودی که من به هر زبانی با این قوم سخن گفتم، این قوم اصحاب الراس، چشمانشان را بر حقیقت بسته اند و غرق در خواب غفلت هستند و به هیچ طریقی حاضر نیستند که از این خواب بی خبری بیرون آیند و دست از این بت پرستی بردارند، پس من به درگاه شما دعا می کنم این صنوبر بزرگ را که مشهور به شاه درخت هست بخشکانی و در پی اش صنوبرهای دیگر شهرها را که مردم به دورشان می گردند و آنها را عبادت می کنند خشک شوند، تا همه بدانند که قدرت مطلق و خدای یگانه فقط و فقط تو هستی، همان که صنوبرها را آفرید. جاماسب دعا می کرد و مردم همچون همیشه او را مسخره می نمودند، جاماسب به سجده رفت و آنقدر در سجده ماند که آفتاب غروب کرد. شبی دیگر در کره زمین آغاز شده بود، شبی که می رفت به صبحی سرشار از اتفاقات بزرگ گره بخورد. اشعه های طلایی خورشید از پس کوه های سر به فلک کشیده بیرون زده بود که خبری هولناک در شهر پیچید. نگهبان صنوبر در شهر می گشت فریاد می زد: وا مصیبتا....خدای خدایان، شاه درخت اسفندار، صنوبر مقدس یک شبه خشک شده، خودم دیشب دیدم که سرسبز و شاداب بود اما اینک حتی یک برگ سبز هم بر او نیست،انگار سالهای سال است که خشک بوده...وای مردم! خدایتان مُرد، خدایتان خشک شده... آن مرد هراسان این جملات را می گفت و در شهر می دوید تا خود را به خانه ترکوز بن یاغوز، حاکم و پادشاه قوم اصحاب الراس رسانید. این خبر دهان به دهان می چرخید و خیلی زود همه مردم باخبر شدند که چه اتفاقی افتاده است. شهر در شوکی عظیم دست و پا می زد ، حاکم و مردمش گیج شده بودند، پس کمیته ای حقیقت یاب تشکیل شد تا بفهمند خشکیده شدن درخت صنوبر آنهم یک شبه کار چه کسی ست؟! مردم گمان می کردند شخصی از سر دشمنی ماده ای پای درخت ریخته که آن را خشکانیده و تیر این شک و تهمت به سمت جاماسب روانه بود که در پی اش خبری دیگر رسید و قاصدهایی از دیگر شهرها می رسید که حامل خبر بدی بودند، گویا در آن شهرها هم درختان صنوبر به یکباره خشکیده بودند و مردم دیگر خدایی برای پرستش نداشتند. وقتی معلوم شد که تمام درختان صنوبر در یک شب و یکباره خشک شدند، مردم به این نتیجه رسیدند که این خشکیده شدن نمی تواند به خاطر آسیب ریشه ها و نقشه زمینی باشد و گویا نیروهای دیگری در کار بوده است پس پادشاه امر کرد تا قاصدهایی به شهرهای اطراف بروند و بزرگان هر شهر در اسفندار برای برپایی جلسه اضطراری جمع شوند تا برای این معضل تصمیم درستی بگیرند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یازدهم🎬: حضرت جاماسب تمام تلاش خود را برای هدایت مردم ایرا
🎬: بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای دوازدهگانه، مردم در عوض اینکه درس بگیرند و به ناحق بودن راه و دینشان پی ببرند و از بت پرستی شان توبه نمایند و به دین حق جاماسب درآیند، در پی راهی بودند تا درختان یا همان خدایانشان را زنده کنند پس بزرگان هر شهر خود را به اسفندار رساندند و جلسه مهمی در خیمه ای که دورتا دور شاه درخت بود، درست زیر تنه خشکیده خدای بزرگ این سرزمین برپا شده بود. همهمه ای در جمع در گرفته بود و سوال این بود، خشکیدن درخت صنوبر کار کیست و در اثر چیست. هر کسی نظری می داد، صدا به صدا نمی رسید در این هنگام مردی دستش را بلند کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید، من و جمعی از دوستان نظری داریم که به گمانم به واقعیت نزدیک است، همه ساکت شدند و به دهان ان مرد چشم دوختند. مرد به حالتی محزون به درخت صنوبر اشاره کرد و گفت: من و دوستانم بسیار فکر کردیم و همگی به این نتیجه رسیدیم که خشکیدن درخت های صنوبر نتیجه سحر و ساحری هست که جاماسب انجام داده تا ما از خدایان خود زده شویم و به خدای او که ادعا می کند خدای نادیدنی ست و خالق همه چیز است، روی آوریم و بنده ان خدا شویم و ما از همینجا اعلام می داریم که هرگز به خدای نادیده جاماسب ایمان نمی اوریم و دست از صنوبرهایمان نمی کشیدم هرچند که این درختان خشکیده باشند در این هنگام جمعی فریاد کشیدند: آری آری درست می گویید. ناگهان مردی دیگر از آن طرف مجلس بلند شد و با صدای بلند گفت: این چه حرفی ست میزنید؟! خدای ما آنچنان بزرگ و قدرتمند است که هیچ سحری روی آن اثر نمی گذارد. پیرمردی با صدای لرزان رو به ان مرد گفت: اگر سحر نیست، تو بگو چرا درختان و چشمه ها همزمان خشکیده اند؟! آن مرد نگاهی به جمع کرد و با لحنی حق به جانب و بغضی در گلو گفت: جاماسب اینجا آمد و در محضر شاه درخت، به او و دیگر خدایان توهین کرد و اینک شاه درخت بر ما غضب کرده و زیبایی خود را از ما مخفی نموده و ما باید به یاری خدایمان برخیزیم و تا جاماسب را محاکمه نکنیم ، شاه درخت سبز نخواهد شد و روشن آب، آبش برنمی گردد و همچنان بی آب می ماند. باز هم عده ای دیگر حرف این مرد را تایید کردند و در این میان همان پیرمرد از جا بلند شد و گفت: اینها همه حدس و گمان است، اما در اصل قضیه فرق نمی کند و همه می دانیم موضوع چه سحر باشد و چه غضب خداوند، هر دو از جانب جاماسب است و ما برای اینکه اوضاع به حالت عادی برگردد و خدایانمان دوباره جان بگیرند، باید جاماسب را به بدترین وجه ممکن بکشیم. و گویی این حکم به مذاق تمام افراد جمع شده در اینجا خوش آمد و همه فریاد زدند: بکشید...جاماسب را بکشید...جاماسب باید بمیرد، به بدترین و دردناکترین مرگ باید بمیرد ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5850215708826277596.mp3
47.24M
لابی‌های اقتصادی دنیا ارتباط هند و اسرائیل 🗓۱۰ آبان ماه ۱۴۰۳ 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوازدهم🎬: بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای د
🎬 پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به بدترین وجه ممکن و مرگی دردناک... پس چند نفر را نگهبان جاماساب گذاشتند که مدام مراقب او باشند و او را زیر نظر بگیرند تا در وقت معین او را در بند کنند و به سزای کارهایی که بر ضد خدایان صنوبر انجام داده بود، برسانند. تعدادی کارگر هم مأمور حفر چاهی عمیق شدند، هر روز کارگرهای تازه نفس می رسید تا حفر چاه به سرعت پیش برود و این کارگران شبانه روز در کار بودند، روزها در زیر نور خورشید و شبها هم در نور مشعل های آتش مشغول کندن بودند، البته این چاه در جایی نزدیک ورودی شهر حفر می شد تا زمان آماده شدن هیچ کس از وجودش خبردار نشود. بالاخره بعد از یک هفته چاه عمیقی حفر شد، سپس با تدبیر بزرگان و شیوخ شهرهای دوازده گانه، لوله های قطوری که هر کدام به چشمه ای متصل بود را داخل چاه انداختند، درب لوله ها را مسدود کردند تا آب داخل لوله جمع شود تا پس از باز کردن درب لوله ها، آب با فشار به داخل چاه سرازیر شود. حالا که چاه با تمام تجهیزاتش آماده شده بود، تعدادی سرباز به خانه ای که جاماسب در آن سکونت داشت حمله کردند، او را دست بسته به سمت چاه می آوردند. حضرت جاماسب هر چه از علت این کار پرسش می نمود، کسی جواب نمی داد تا اینکه جاماسب را به خارج از شهر بردند و‌در کنار چاه حاضر نمودند. جاماسب آنجا در کمال تعجب تعداد زیادی از بزرگان شهرهای اصحاب الراس را می دید که هر کدام به طرف او چیزی پرت می کردند و به او ناسزا می گفتند. حضرت جاماسب باز هم سوالاتش را تکرار کرد، ولی او خوب می دانست به چه علت مردم چنین می کنند و برای آخرین بار و در لحظات آخر حیاتش باز هم دست از ارشاد مردم برنداشت و مردمی را که دور چاه برای دیدن مرگ او نشسته بودند را نصیحت نمود اما گویی ابلیس گوش آنها را کر و چشمان حقیقت بینشان را کور کرده بود. یکی از پیرمردهایی که دور چاه بود با شنیدن سخنان جاماسب بسیار عصبانی شد و می خواست کاری کند که او را از سخن گفتن بیاندازد، پس شروع به گفتن اورادی شیطانی کرد و سپس با اشاره حاکم شهر جاماسب را به داخل چاه پرت کردند. با برخورد بدن جاماسب به سنگ های درون چاه، ناله اش بلند شد، سپس لوله های آب را باز کردند و تخته سنگی بزرگ را در دهانه چاه قرار دادند، ناله های جاماسب و شکایتش از این قوم ظالم اوج گرفته بود و صدایش به بیرون از چاه می رسید اما مردم انگار قلبی در سینه نداشتند، با شنیدن ناله های جاماسب، شروع به هلهله کردن نمودند و آنقدر فریاد شادی کشیدند که صدای جاماسب در هیاهوی آنها گم شد و سرانجام بعد از چند دقیقه گویی این پیامبر مظلوم در بین باران جوشانی از آب، از نفس افتاده بود. جاماسب در راه خدا کشته شد و در این هنگام که مردم انتظار داشتند درخت صنوبر سرسبز شود ناگهان... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سیزدهم🎬 پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به
🎬: در این هنگام که ناله و تضرع حضرت جاماسب به آسمان بلند بود و با همین ناله ها روح بلندش عروج کرد و مردم کف و سوت می زدند و هلهله می کردند گویا صبر خداوند بر ظلم این قوم پایان یافته بود پس خداوند به جبرائیل فرمود: این قوم گمان می کنند که بر بنده و فرستاده ی من مکر کردند ولی از غضب و عذاب من در امان خواهند ماند؟ این قوم همانند برخی از اقوام پیشین نه تنها مسیر هدایت نبی شان را انکار کردند بلکه به ضد آن نیز عمل می کنند. پس از این اتفاق عذاب الهی بر آن ها نازل شد عذاب این قوم بدین صورت بود که باد شدید قرمز رنگی شروع به وزیدن کرد، این باد آنقدر شدید بود که برخی به برخی دیگر می چسبیدند و سپس زمین شروع به داغ شدن کرد به گونه ای که بدن هایشان ذوب می شد و بر زمین می ریخت و تمام آن کسانی که همه بزرگان شهرهای دوازدهگانه بودند و تعدادی هم از مردم عادی در آنجا وجود داشت، همه از دم کشته شوند و به بدترین وجه و با آتش و‌حرارت و گرما کشته شدند. این عذاب باعث شد تا اقتدار این قوم در منطقه ایران شکسته شود وشاید یکی از علت هایی که بعدها آریایی توانستند به راحتی وارد این سرزمین شوند آن بود که نیروهای اصلی مقاومت کننده در برابر آن ها و بزرگان و‌حاکمان آنها در این عذاب از بین رفته بودند. حضرت جاماسب تعالیم خود را بر روی هزار تکه پوست گاو نوشته بود ، پس از آن که آن حضرت کشته شد و عذاب بر قاتلان او نازل شد، عده ای دیگر از کادوسیان متنبه شدند و راه حق را یافتند و بسیاری از مردم که در شهر های دیگری قرار داشتند به تعالیم جاماسب روی آورده و از طریق همان تعالیم نوشته شده که از جاماسب بر جا مانده بود به دین او معتقد شدند، پس این پیامبر که پس از کشته شدنش مردم به او معتقد شدند به حضرت عیسی شباهت دارد که پس از عروجش به آسمان مردم از او تبعیت کردند. مردم این منطقه ایران به دین جاماسب معتقد بوده اند و به همین خاطر هم به آن ها مجوس گفته میشده است مجوس از واژه مجوبس یعنی منسوب به جاماسب گرفته شده که در گذر زمان به واژه مجوس تبدیل شده است. پس دین مجوس هم که بعدها پیامبر زردتشت برای زنده کردن آن آمد، به ابراهیم نبی متصل است و برگرفته از دین حنیف است این هم سرنوشت نماینده سوم ابراهیم و در قسمت آینده به سراغ نماینده چهارم یا نبی چهارم که به فرمان خدا از جانب ابراهیم نماینده او در سرزمین عربستان شد خواهیم رفت ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره_سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهاردهم🎬: در این هنگام که ناله و تضرع حضرت جاماسب به آسمان
🎬: پس از نابودی شهر سدوم که بر سر شاهراه مهمی قرار داشت حضرت ابراهیم مسیر هدایتی را خودش در شهر حبرون پیش گرفت. از آن جایی که حضرت ابراهیم بنا داشت سنگ بنای یک تمدن الهی را از صفر پایه ریزی کند، در این منطقه پیچیدگی های تمدنی که در بابل و بین النهرین گفته شد و بعدها در مصر گفته می شود، وجود ندارد. در این منطقه روستاهای کوچکی تشکیل شده که بیشتر مشغول کشاورزی و دامپروری هستند. به همین خاطر عده ای از فیلسوفان مدرن و مخصوصا امانوئل کانت با نگاه تمسخر آمیزی به این تمدن می نگرند و نام آن را تمدن شبانی می گذارد. هدفشان از این نوع نگاه تمسخر آمیز آن است که بگویند آن خطی که توسط انبیاء مخصوصا حضرت ابراهیم دنبال شده است یک اتفاق ساده و کوچک است و دستگاه ایمان نتوانسته است از لحاظ شاخصه های تمدنی رشد کند. همچنین می خواهند بگویند که این تمدن شبانی ساده، در مقایسه با تمدن هایی مثل مصر باستان که بعدها تاثیر بسیار جدی بر فلسفه یونان گذاشته است تمدنی ساده و پیش پا افتاده به حساب می آید این درحالی است که تمدنی که حضرت ابراهیم در این منطقه بنا می کند می خواهد تمدن ایمانی را از صفر پایه ریزی کند و هیچ استفاده ای از تمدن های شرق یا غرب خودش (بین النهرین و مصر) نکند به همین خاطر چند سال بعد یکی از نوادگان ابراهیم نبی به نام یوسف می تواند مبدأ میل تمدن کفر آمیز مصر را عوض کند. این همان عظمتی است که تاریخ تمدن نویسان غربی نمی خواهند آن را ببینند؛ چرا که یکی از نوادگان ابراهیم در یک حرکت کوچک می تواند تمام زیرساخت های مصر و مبدا میل کفرآمیز مصر را تغییر دهد. این خط تمدنی در شام توسط حضرت اسحاق و یعقوب ادامه یافت اما یک خط تمدنی را هم اسماعیل و هاجر در حجاز دنبال می کنند. حالا زمان این است که به سراغ نماینده چهارم حضرت ابراهیم برویم، نماینده ای که در قران اذعان شده نسل انبیاء و ائمه از این فرزند ابراهیم است. حضرت ابراهیم در حبرون روزگار می گذرانید و رهبری مردم این خطه را بر عهده داشت و اینک موسم حج بود و چون از همان زمان آفریده شدن حضرت آدم، یکی از تکالیف آدم و تمام بنی بشر برپایی نماز وحج بود و اینک ماه ذالحجه بود، ابراهیم برای انجام این فریضه از ساره و اسحاق جدا شد و مانند همیشه با استفاده از طی الارض خود را به سرزمین حجاز رسانید و این زمانی ست که حضرت اسماعیل در عنفوان جوانی ست و اطراف کوه صفا و مروه آبادی های زیادی به وجود آمده و حضرت اسماعیل نور چشم تمام ساکنان حجاز است، جوانی بلند بالا با چهره ای جذاب و پهلوانی که در انتظار آمدن پدر است تا با هم حج را به جا آورند. حالا چندین روز از ذی الحجه می گذشت و ابراهیم به همراه فرزندش اسماعیل مناسک حج را به جا می آورد و روز عرفه بود و دم دم های غروب بود که ابراهیم و اسماعیل به خانه آمدند و ساعتی را با حضرت هاجر به گفتگو نشستندو سپس ابراهیم برای استراحت به رختخواب رفت، چشمانش تازه گرم شده بود که خوابی عجیب دید ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پانزدهم🎬: پس از نابودی شهر سدوم که بر سر شاهراه مهمی قرار
🎬: حضرت ابراهیم هراسان از خواب بیدار شد، اسماعیل در کنارش بود، اسماعیل کوزه آب را برداشت و در پیاله سفالین مقداری آب به طرف پدرش داد و فرمود: حالتان خوب است پدر؟! حضرت ابراهیم که غرق صورت پر از نور اسماعیل شده بود سری تکان داد و فرمود: بلی، گویا خوابی خوش نبود که میدیدم‌ و دوباره سر به بالین گذاشت. ساعتی به نیمه شب مانده بود، ابراهیم در صحرایی بود که بی شباهت به حجاز نبود و دوباره همان صحنه را دید و باز از خواب بیدار شد. ابراهیم بر جای خود نشست و همانطور که در نور ستارگان و مهتاب چهره مهربان و زیبای اسماعیل را می نگرید زیر لب گفت: یعنی خداوند می خواهد چیزی را به من بفهماند؟! و جرعه ای آب نوشید و خوابید. نزدیک سحر بود که باز ابراهیم همان خواب را دید،اینبار هم هراسان از خواب بیدار شد. از اتاق بیرون آمد، زیر آسمان صاف و پر از ستاره ایستاد، نگاهی به سمت کعبه نمود و سپس نگاهش را به بالا دوخت و فرمود: خداوندا، خوب می دانم که پیامبران هیچ خوابی را وهم و بیهوده نمی بینند و خوابی که سه بار تکرار شود درست عین وحی آسمانی ست، پس من همان کنم که تو از من خواستی، راضیم به رضای شما و تن می دهم به امر و قضای شما و از من این عمل را بپذیر که ابراهیم باز پس میدهد امانتی را که سالها پیش به او عطا فرمودید، همان زمان که از شما نسلی صالح خواستم و شما اسماعیل را به من عطا نمودید و مرا بشارت دادید به جوانی حلیم‌..‌ در این هنگام اسماعیل هم از خواب بیدار شده بود و همراه پدر به ستایش خدایش مشغول بود. صبح زود بود، حرکات ابراهیم کمی عجیب شده بود و اسماعیل متوجه شد موضوعی ست که او خبر ندارد پس به پدر گفت: پدرم! شما را چه می شود؟! چرا اینگونه به من نگاه می کنید و هر بار که من به شما چشم میدوزم، نگاهتان را از من می دزدید؟! ابراهیم لبخندی زد و فرمود: از مادرت خداحافظی کن که باید برویم و به اعمال این روز برسیم، کمی جلوتر به تو خواهم گفت هر آنچه را که در پی اش هستی. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شانزدهم🎬: حضرت ابراهیم هراسان از خواب بیدار شد، اسماعیل در
🎬: روز عید قربان بود و حضرت اسماعیل همراه پدر بزرگوارشان به راه افتادند و ابراهیم به رویایی که سه بار در روز و شب عرفه در خواب دیده بود فکر می کرد و می خواست موضوع را به گونه ای به اسماعیل بگوید که اولا او را پریشان نکند و دوما نتیجه تربیتش را ببیند که آیا اسماعیل آنگونه که می بایست درست تربیت الهی را فرا گرفته یا خیر، پس کنار کوه ایستاد و رو به اسماعیل گفت: فرزندم، من سه بار در خواب دیدم در حجازم و تو را ذبح می کنم پس بنگر که چگونه عمل خواهی کرد؟! حضرت اسماعیل نگاهی از سر تواضع به پدر نمود، او خوب می دانست که رؤیای پیامبران، رویای صادقه است و حال که پدرش سه بار این رویا را دیده پس به منزله وحی باید باشد پس رو به آسمان نمود و فرمود: پدر، کاری را که مأمور انجام آن هستی، به سرانجام برسان که خداوند با صابران است. ابراهیم لبخندی از سر شوق زد و اسماعیل را در آغوش گرفت چرا که اسماعیل هم گویی محو در وجود و فرامین الهی بود و بدون کوچکترین اعتراضی با روی گشاده از پدر می خواهد تا به امر خداوند عمل کند و اینجا بود که بر همه آشکار می شود که مراد از اینکه خداوند به ابراهیم وعده داد که به او«جوانی حلیم» عنایت می کند چیست و این خصوصیت حضرت اسماعیل است، حلیم و صبور و غرق در امر خداوند... حضرت اسماعیل متواضعانه به پدر می گوید: پدرجان! شما به امر خداوند عمل نمایید فقط چند خواهش از شما دارم که بسیار سپاسگزار می شوم که آن را بپذیرید حضرت ابراهیم می فرماید: بگو‌ میوه دلم، هر چه می خواهی بر زبان آور که من سرا پا گوشم اسماعیل نگاهش را به زمین می دوزد تا پدرش با دیدن چشمان او شرمنده نشود و می فرماید: پدرجان! من از شما می خواهم هنگام ذبح من، دست و پای مرا با بندی محکم ببندی، تا دست و پا زدن مرا هنگام ذبح کردن، نبینی و عاطفه و ترحم پدرانه ات به جوش نیاید و این ترحم مانع از اجرای بهتر دستور پروردگار نشود. اسماعیل صدایش را آرام تر نمود و ادامه داد: مرا به صورت بر زمین بخوابان و خنجر بر گردن من بکش تا مبادا وقت ذبح صورتم را ببینی و از کار خود که امر پروردگار است پشیمان شوی و قبل از ذبح، لباس مرا از تنم بیرون آور تا اثری از خون تن من بر آن نماند و اگر مادرم به هوای من خواست عطر تنم را از لباسم به جان بکشد، لباس خونینم را نبیند و قلبش اندوهگین نشود و مراقب باش از خون من بر تن و لباس تو ننشیند که بعد از ذبح ببینی و حسرت بخوری و از ذبح من پشیمان شوی اسماعیل سخن می گفت و ملائک آسمان شیون می کردند، چرا که آنها خبر داشتند نواده اسماعیل را روزگاری زنده زنده ذبح می کنند، دست و پایش را نمی بندند اما دست و پا زدن پاره جگر رسول الله را می بینند، او را از قفا سر میبرند و به پیراهن کهنه او رحم نمی کنند و خواهرش زینب به جای مادر، عطر تن حسین را نه از پیراهن کهنه بلکه از رگ بریده به جان می کشد. ابراهیم نتیجه تربیت عالی هاجر که بر اساس مدل تربیتی ابراهیمی ست را میبیند و از داشتن چنین فرزندی اشک شوق می ریزد و بیش از قبل محبت اسماعیل در قلبش شعله ور می شود، درست است پدر است و بند جانش به جان فرزندش وصل است اما امر خدا از این محبت واجب تر است. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144247131774263417.mp3
20.44M
🎙️صحبت‌های استاد درباره پیامدهای رای‌آوردن ترامپ در داخل و خارج آمریکا 🗓 ۱۶ آبان ۱۴۰۳ 🎧 کیفیت 64kbps 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفدهم🎬: روز عید قربان بود و حضرت اسماعیل همراه پدر بزرگو
🎬: حضرت ابراهیم همانطور که خواسته فرزندش بود، لباس او را از تن بیرون آورد، دست و پای ایشان را با طنابی محکم بست . برای آخرین بار نگاهی پر از مهر بر چهره زیبای اسماعیل نمود، او باید از این جوان رعنا دل می کند و دل را در گرو مهر پروردگارش محکم تر گره می زد. اسماعیل را به صورت روی ریگهای بیابان حجاز خوابانید، خنجری را که تازه تیز کرده بود بر گلوی اسماعیل گذاشت و محکم کشید اما گلوی اسماعیل بریده نشد و خونی جاری نشد. حضرت ابراهیم خنجر را بالا آورد یک آن فکر کرد نکند خنجر را اشتباها بر عکس گرفته، دوباره خنجر را از این دست به دست دیگر داد و باز برگلوی اسماعیل و محکم تر از قبل کشید، اما باز هم هیچ اتفاقی نیافتاد و خونی جاری نشد و دوباره و دوباره و دوباره کشید، حضرت ابراهیم آنقدر خنجر را کشید که اثر خنجر بر گلوی اسماعیل ماند اما گلوی او بریده نشد. ابراهیم که گمان می کرد خطایی از او صادر شده که خداوند این قربانی را از او نپذیرفته و برای همین موضوع خنجر بر گلوی اسماعیل اثر نمی کند با پریشان حالی خنجر را به طرفی پرت کرد به طوریکه تیزی خنجر تخته سنگ را به دو نیم کرد و ابراهیم سر به آسمان بلند کرد و فرمود: خنجر آنچنان تیز بود که سنگ را دو نیم کرد پس چرا گلوی اسماعیل را نبرید؟! خداوند من از هر اشتباهی مرتکب شدم که باعث شده این ذبح را از من نپذیرید به درگاهت توبه می کنم و اشک از چشمان مبارکش سرازیر شد. در این هنگام فرشته وحی بر حضرت ابراهیم نازل شد و فرمود: ای ابراهیم تو امری را که در رؤیا به تو دستور داده شد با درستی به انجام رساندی و برای امر خداوند دل از فرزند دلبندت کندی و از این امتحان سخت سربلند بیرون آمدی و بدین سبب خداوند اراده کرده مقام «امامت» را که بالاتر از مقام نبوت است به تو عنایت کند و سپس قوچی از پشت سر ابراهیم پیش آمد و خداوند امر کرد که امروز این قوچ را قربانی کن اما در روزگاری دیگر از تو ذبحی عظیم به سمت درگاه خداوند روانه خواهد شد ابراهیم با حالت سوالی سری تکان داد و فرمود: آن ذبح عظیم چیست و فرشته وحی از ابراهیم پرسید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هجدهم🎬: حضرت ابراهیم همانطور که خواسته فرزندش بود، لباس ا
🎬: خداوند می خواست به سوالات ابراهیم پاسخ دهد، پاسخی که در طول اعصار و سالیان دراز و تا دنیا دنیاست، بر تارک هستی بدرخشد پس از ابراهیم سوال نمود: ای ابراهیم! آیا تو خودت را بیشتر دوست می داری یا مظهر تامه کلمات الهی همانکه اراده خداوند بر آن است خاتم انبیاء شود و شجره امامت تا قیام قیامت از او پا بگیرد؟! ابراهیم لبخندی محو روی لبانش نشست و فرمود: خوب واضح است، من، محمد را از جان خود بیشتر دوست می دارم و او را عزیزتر می دانم. خداوند باز سوال فرمود: آیا فرزندان محمد که مظهر کلمات الهی هستند را بیشتر دوست می داری یا فرزندان خودت را؟! و باز ابراهیم پاسخ داد: من فرزندان محمد را بیشتر از فرزندان خودم و حتی عزیزتر از جان خودم می دانم. خداوند سوال فرمود: ای ابراهیم! اگر فرزند تو اکنون به دست تو ذبح شود عظیم تر است یا اینکه فرزند آن پیامبر ختمی به دست شقی ترین افراد در بیابانی دور از وطن و تشنه لب ذبح شود عظیم تر است؟ و آیا قربانی فرزند تو عبادتی بزرگتر است یا قربانی فرزند رسول خاتم عظیم تر است؟ ابراهیم فرمود: اگر فرزند محمد ذبح شود قربانی او عظیم تر است. در این هنگام حضرت جبرئیل با لباس عزا بر ابراهیم نازل شد و فرمود: ای نبی خدا به تو خبر می دهم از روزی که نواده فرزندت اسماعیل، در صحرایی پر از بلا بین دو نهر آب در حالیکه تشنه لب است زنده زنده ذبح می شود. اگر تو امروز بر اسماعیل مهر داشتی و خنجر بر گلوی او‌نهادی، در آن روز یکی از شقی ترین روزگار با قساوتی شدید از قفا خنجر به گلوی حسین می گذارد و حسین در پیش چشم خواهرش آنقدر دست و پا می زند که از نفس می افتد. جبرئیل باز روضه کربلا می خواند و ابراهیم بر مظلومیت آل طه اشک می ریخت، جبرئیل می گفت و ابراهیم ضجه می زد، ابراهیم آنچنان بر حسین گریه نمود که به حالت اغما افتاد و در این هنگام خداوند به او بشارت داد که به واسطه این عزاداری تو بر ذبح عظیم و امتحان تو در مورد فرزندت اسماعیل ذبیح الله، به تو مقام امامت را عطا فرمودیم و حال از جای برخیز که خداوند امر نموده تا تو با کمک فرزندت اسماعیل کاری بزرگ انجام دهید و خداوند اراده کرده بود که از ابراهیم دو شجره پا بگیرد، اول شجره بنی اسماعیل و دوم شجره بنی اسحاق(بنی اسرائیل) که شجره بنی اسماعیل شجره خالده است و تا قیام قیامت ادامه دارد و همیشه حجتی ازاین شجره می بایست بر روی زمین باقی باشد تا مدار آرامش زمین قرار گیرد و شجره بنی اسرائیل شجره ای تامه بود و در جایی نسل نبوت از آن قطع میشد و خدواند اراده کرده بود که شجره بنی اسرائیل، راه را برای ظهور و بروز بنی اسماعیل هموار کنند و مردم را به آمدن منجی دنیا که از نسل حضرت اسماعیل بود بشارت دهند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕