#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_شصت_پنجم 🎬: فتانه توی خانهٔ آقای عظیمی بزرگ آقا مسلم که برادر آقا محمو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو ساعت از زمانی که قرار بود دنبالش بیایند، گذشته بود و هنوز خبری نبود، فاطمه اینقدر استرس کشیده بود که شک نداشت الان رنگ و رخ همچون این ساعت زرد و طلایی،به زردی میزد.
نگاه خیرهٔ آرایشگر و شاگردانش،بدتر از همه چیز او را اذیت می کرد، انگار با نگاهشان به او می گفتند: برو دیگه، ما خسته ایم و گاهی حس می کرد که با تمسخر دربارهٔ او درگوشی صحبت می کنند.
فاطمه خیره به عکس خودش در آینه روبه رو شده بود که زیباتر و غمگین تر از همیشه به او چشم دوخته بود، او مطمئن بود که هر چه هست زیر سر فتانه هست،چون برخورد او را در محضر دیده بود و پشت چشم نازک کردنش هم شاهد بود، تمام اینها باعث دلسردی فاطمه می شد اما وقتی به روح الله و چهره مظلوم و لیخند مهربانش فکر می کرد،تمام دلسردی ها زایل میشد.
فاطمه غرق در افکارش بود که صدای یا الله در فضا پیچید، با هیجان از جایش بلند شد، این صدا جز صدای روح الله نمی توانست باشد.
روح الله با دسته گلی پر از غنچه های صورتی رنگ که دورش را با توری زیبا قاب گرفته بودند و پاپیونی بلند به شکل پروانه به طرف فاطمه آمد، فاطمه که در لباس سفید و بلند عروسی، قدش بلندتر و زیباتر به نظر میرسید، مانند پری دریایی شروع به لبخند زدن کرد و زیر لب گفت: الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی.
عروس و داماد سپار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاریت گرفته بود شدند و به طرف خانه عروس خانم حرکت کردند.
بوی عود و کندر و اسپند با بوی ادکلن داماد در هم آمیخت و صدای کل کشیدن از همه طرف بلند شد.
فاطمه از زیر چادر حریرش اطراف را نگاه می کرد و نگاهش روی فتانه قفل شد، انگار که نه به عروسی بلکه به عزا آمده بود، فاطمه یک لحظه با دیدن چهره اخمو فتانه، دلش لرزید، اما فشار آرامی که روح الله به بازوی او داد و گرمی آغوش همسرش، او را در عالمی دیگر کشانید.
فاطمه و روح الله روی مبلی که جلوی سفرهٔ نقره ای رنگ عقد بود، نشسته بودند و در آینهٔ بختشان، غرق در نگاه یکدیگر شده بودند.
وقت، وقت دادن هدیه اقوام بود.
نوبت اول را به اقوام عروس دادند، زهرا خواهر فاطمه جلو آمد تا هدایا را جمع کند، هرکس در خور توانش تکه ای طلا چشم روشنی برای عروس و داماد گرفته بود،یکی انگشتر و یکی النگو، یکی سکه و یکی پلاک طلا.. اقوام عروس سنگ تمام گذاشتند،زهرا کادوها را داهل کیف کوچک سفید رنگ با زنجیر نقره ای که متعلق به عروس بود گذاشت و غافل از این بود که فتانه چشم از این هدایا بر نمی دارد و شمارش همه شان را دارد
حالا نوبت اقوام داماد بود، قبل از اینکه کسی نزدیک برود فتانه سر در گوش زیور دختر شمسی کرد و گفت: برو تو هدایای قوم و خویشا را جمع کن و با صدای بلند بگو...زیور از خدا خواسته دست شراره را که دخترکی ریز نقش بود در دست فتانه گذاشت و گفت: حواست به شراره و بقیه بچه ها باشه من الان میام..
زیور جلو رفت و زهرا را به کناری زد، اقوام روح الله یکی یکی جلو می آمدند و هدیه یشان را می دادند و زیور هم باصدای بلند به همه اعلام میکرد اما در کمال تعجب تمام هدایا را در کیفی که فتانه به او داده بود،چپاند و بعد از پایان کار کیف در کمتر از آنی ناپدید شد و روح الله خوب میدانست که این هدایا هم دنباله رو ان پول های بی زبانی بود که مادرش برایش کنار گذاشته بود و فتانه با لطایف الحیل از چنگش درآورده بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می
#دست_تقدیر۶۶
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_شصت_پنجم🎬: کشتی نجات آماده شد و حالا همه مومنین که در کنار نوح مانده بودند، منت
#روایت_انسان
#داستان_واقعی
#قسمت_شصت_ششم🎬:
گویی قیامت کبری برپا شده بود، از زمین بر آسمان و از آسمان بر زمین رودهای خروشان آب با شدت هرچه تمام جاری شده بود و مردمی که بیرون از کشتی نجات بودند هراسان و سراسیمه برای اینکه جای امنی پیدا کنند به این سو و آن سو می دویدند، بین آن مردم زن و مرد و پیر و جوان بودند اما نشانی از کودکان نبود، چرا که با عدالت خدا سازگار نبود کودکانی را که نمی توانند خوب از بد تشخیص دهند را عذاب نماید و اراده خداوند بران تعلق گرفته بود که از چهل سال قبلا از شروع طوفان دیگر هیچ زنی باردار نشد و هیچ کودکی پا به کره خاکی ننهاد و کوچکترین و کم سن و سال ترین مردم آن زمان بیش از چهل سال عمر داشتند.
حضرت نوح قبل از سوار شدن بر کشتی، به امر خدا به کوهی در بکه که پیکر حضرت آدم در آنجا دفن بود رفت و تابوت حضرت ادم را از دل زمین بیرون آورد و سوار بر کشتی نمود، او مأموریت یافته بود که بعد از پایان طوفان پیکر حضرت ادم را در جایی که خداوند امر می کند، دفن نماید.
زمان، زمان عذابی دردناک بود و در این بحبوحهٔ عذاب، باز هم مهر خداوند جوشیدن گرفت و نوح از بالای عرشهٔ کشتی رو به کسانی که هنوز در بین آب ها دست و پا میزدند و به دنبال کوه و تپه ای برای در امان ماندن از آبهای خروشان بودند، نمود و فرمود: ای مردم، تا زنده اید و هنوز فرصت دارید به خداوند یگانه ایمان آورید و به کشتی نجات وارد شوید که هر کس در این کشتی جای گیرد، از عذاب خداوند و این طوفان سهمگین در امان خواهد بود، اما مردم کافر که یک عمر سرکشی کرده بودند گوش شنوایی برای شنیدن حرف حق نداشتند.
این زمان بود که چشم نوح به پسرش افتاد که در حال دویدن بود و می خواست به کوه بزرگی پناه ببرد تا از
طوفان در امان باشد. این در حالی بود که همگان شاهد نزول اتفاقات کاملا غیر عادی بودند اما باز هم حاضر
نبودند به اله نوح پناهنده شوند و می خواستند به الهه های دیگر پناه ببرند و ریشه این مساله لج بازی و تکبر
درونی آن ها بود.
حضرت نوح فرزندش را صدا زد و فرمود: ای کنعان! بیا تو هم چون سام و دیگر برادرانت بر کشتی نجات سوار شو تا جان سالم به در ببری و با ما باش و با گروه کافران مباش.
فرزند نوح به او پاسخ داد که من می خواهم به کوه پناهنده شوم و به خدای تو پناه نمی آورم.
حضرت نوح با تاسفی در کلامش در
پاسخ به او فرمود: امروز هیچ کس از عذاب خدا در امان نیست مگر کسانی که سوار بر کشتی شوند.
آن انسان های کافر، همگی
می دانستند که کشتی، نماد نجات و موضوع و ابزار نجات است اما نمی خواستند توسط خدای نوح نجات بیابند.
در همان حالتی که نوح با فرزندش صحبت می کرد ناگهان موجی از آب رسید و پسر نوح را در برگرفت و پسر نوح همراه با موج به اعماق آب فرو رفت و طعم مرگ را چشید.
نوح اندوهگین شد و رو به درگاه خداوند عرض کرد که: پروردگارا مگر نفرموده بودی که من و اهلم نجات می یابیم؟ فرزند من نیز جزو اهل من بود و تو نیز احکم الحاکمین هستی! علت غرق شدن فرزند من چیست؟
خداوند متعال فرمود: فرزند تو جزو اهل تو نیست! به صرف آن که خون تو در رگ های او جاریست او اهل تو
نمی شود، بلکه اهل یک انسان صالح کسی است که اهل عمل صالح باشد. ای نوح! فرزند تو اهل عمل صالح نبود و اهل تو نمی باشد.
و براستی آن چیزی که عامل اصلی برادری و فرزندی ایمانی است وراثت و ژنتیک نمی باشد و مرز جغرافیایی نمی تواند برادری ایمانی را قید بزند. چه بسا کسانی که در مرزهای دیگری قرار دارند نسبت به نزدیکان مان به ما نزدیکتر باشند و از لحاظ ایمانی با آن ها قرابت بیشتری داشته باشیم.
و در آخر خداوند متعال به نوح تشر می زند که من تو را نصیحت می کنم که از جاهلان نباشی.
و نوح هم دیگر اعتراضی نکرد و خاموش شد،حال همه جا را داشت آب فرا میگرفت و ابلیس که خوب میدانست هر کس در کشتی نباشد محکوم به فناست، به نحوی وارد کشتی شد و در طبقه حیوانات پشت سر حیوانات خودش را پنهان نمود تا نابود نشود چرا که اراده خداوند بر ان قرار گرفته بود که تمام موجودات روی زمین که به کشتی پناه نیاورده بودند، از بین بروند.
حالا طوفان در حال شدت گرفتن بود و موج هایی که هرکدام شان به اندازه کوه بزرگی بود به سوی کشتی می
آمدند اما این کشتی در پناه حصن حصین کلمات الهی بود و هیچ آسیبی نمی دید.
از آن روز تا به حال کشتی نماد نجات است و به همین خاطر در بسیاری از روایات، پیامبر اکرم اهل بیت خودش را به کشتی نوح تشبیه کرده است و فرمود: مثل اهل بیت من در میان شما همانند کشتی نوح است. هیچ کوهی بلندتر و هیچ حصنی محکم تر و امن تر از اهل بیت وجود ندارد.
کسی که می خواهد از هر عذاب و بلایی ایمن باشد باید وارد این کشتی و
این حصن محکم بشود. و اصلا سرّ اصلی نجات دهندگی کشتی نوح نیز همین کلمات الهی بودند.