#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_نهم 🎬: نزدیک یک سال از مرگ سعید می گذشت، شراره به بهانه های مختلف ب
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_دهم 🎬:
شراره گوشی را قطع کرد، روی تختش دراز کشید و همانطور که چشمناش برق میزد زیر لب شروع به خواندن وردی کرد، بوی تعفن در فضا پیچید، شراره بدون اینکه از جا بلند شود آهسته گفت: حالا وقتشه، می تونی کاری کنی که الان هم از شر مادر و هم بچه خلاص شم، الااان وقتشه، زود باش و با زدن این حرف روی پهلوی چپ خوابید و چشمانش را بست.
فاطمه در آستانهٔ زایمان بود و پرستار بخش روح الله را به دنبال گل و شیرینی فرستاده بود که یکباره دردهای زایمان از بین رفت و به جایش صورت فاطمه رنگش کبود شد، حالت تهوعی شدید به او دست داد، فاطمه همانطور که دست به کمینهٔ تخت می گرفت به سمت توالت حرکت کرد.
پزشک که داشت دستوراتی به کادر زایمان میداد، با بلند شدن فاطمه تعجب کرد و گفت: کجا خانمی؟!
فاطمه دستهایش را جلوی دهانش گرفت و هنوز به توالت نرسیده، هر چه خورده بود بالا آورد.
پرستارها به سمت فاطمه امدند و در حالیکه زیر بازوهایش را گرفته بودند و مانع سقوطش میشدند، او را به سمت تخت بردند.
فاطمه در حالتی نیمه بیهوش بود، چندین ساعت از زمان ورودش به بیمارستان میگذشت اما هنوز خبری از به دنیا آمدن بچه نبود.
چند پزشک بالای سر او ایستاده بودند و هرکدام راجع به وضعیتش اظهار نظر می کردند و در آخر همه ساکت شدند و پزشکی که گویا استاد همهٔ آنها بود اشاره ای به فاطمه که در حالت نیمه بیهوشی بود کرد و گفت: وضعیتش خوب بود اما انگار به طریقی بدنش به هم ریخته، خیلی عجیبه، ورم دست و پاش هر ساعت بیشتر میشه، نتایج آزمایشاتش چیزی را نشون نمیده و بررسی حرکات جنین نشان میده که حرکاتش به طرز عجیبی کم شده، تنها دلخوشیمان به ضربان قلب جنین هست که انهم به طور نامنظم است، کلا وضعیت هر دو خطرناک هست، پس هر کاری که فکر میکنید به نفع مادر و جنین هست انجام بدین فقط حواستون باشه، نجات جان مادر در اولویت هست.
بیرون در اتاق، مادر فاطمه که به تازگی رسیده بود، قران را از داخل کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد اما حواسش به در اتاق بود.
پرستاری از در خارج شد، مامان مریم خود را به سرعت به او رساند و همانطور که التماس از حرکاتش می بارید با لحنی نگران گفت: خانم دخترم در چه وضعی هست؟!
فاطمه خوش زا بود، چرا اینقدر طول کشیده؟نکنه اتفاقی افتاده؟!
پرستار نگاهی به او و قران دستش کرد و گفت: حالشون فعلا خوبه، اما دعا کنید زودتر بچه به دنیا بیاد وگرنه..
روح الله با حالتی نگران از ان سوی راهرو جلو امد وگفت: وگرنه چی؟! اگه لازمه با اولین پرواز ببرمش تهران؟!
پرستار سری تکان داد وگفت: نه امکان جابه جایی نیست، دعا کنید..
مادر فاطمه انگار چیزی یادش آمده باشد، با عجله مشغول گشتن داخل کیفش شد و بعد همانطور که کاغذ پیچیده در پلاستیک کوچکی را در دستان پرستار میگذاشت گفت: خانم تورو خدا اینو به بازوی فاطمه ببندین..
پرستار با تعجب نگاهی به کاغذ کرد و گفت: این چیه خانم؟!
مامان مریم گفت: ایه قران هست، یه جور حرز برای زنهای زائو، باعث راحت شدن زایمان میشه، تورو خدا اینو به فاطمه برسونین، پرستار چشمی گفت و دوباره به اتاق برگشت تا حرز را به فاطمه برساند.
و بالاخره بعد گذشت یک شبانه روز پر از التهاب، حسین، فرزند سوم فاطمه و روح الله پا به دنیا گذاشت
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نهم🎬: میزی بزرگ و سنگی در وسط سالن به چشم می خورد و دو طرف می
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_دهم🎬:
دو روز بود که جارچیان با طبل و شیپور، در کوچه و خیابان های شهر می گشتند و خبر از مناظره و مباهله بزرگ بین صالح و کاهنان معبد می دادند.
جنگی نرم که قرار بود بین پیامبر خداوند یکتا و پیامرسان های بت ها انجام شود، این مناظره تعیین کننده بود و اگر همچون همیشه اجنه ای که در قالب بت ها، جای گرفته بودند و با مردم سخن می گفتند، جواب سوالات حضرت صالح را می دادند، در پیش چشم مردم ظاهر بین، صالح کذاب قلمداد میشد و چه بسا همان طرفداران حضرت صالح هم دست از او می کشیدند و به جرگه بت پرستان می پیوستند.
بالاخره صبح روز موعود فرا رسید، جمعیت گوش تا گوش معبد و حتی اطراف آن را گرفته بود و کاهنان در صدر مجلس نشسته بودند و روبه روی آنها، حضرت صالح و مریدانش منتظر آغاز مباهله بودند.
کاهن شاه از جا بلند شد، تعظیم بلند بالایی به بت های پیش رویش کرد و با اشاره به حضرت صالح رو به بتها گفت: ای خدایان زمین و آسمان، ای روزی دهنده بندگان، جواب سوالات این فرد مرتد را بدهید تا همگان بر صدق گفتار ما و کذب این پیامبر دروغین شهادت دهند و سپس با اطمینانی در کلامش به حضرت صالح اشاره کرد و گفت: بیایید جلو و سوالات خودتان را از خدایگان مردم بپرسید.
حضرت صالح رو به جمعیت نمود و فرمود: همگان شاهد باشید که چه پیش می آید، راه باطل را وانهید و به راه حق بیایید تا رستگار شوید.
صالح آرام آرام به بت ها نزدیک میشد و قلب مردم بی امان می تپید.
حضرت صالح جلوی بت اول که بزرگترین بت بتکده بود ایستاد و سوالی پرسید، اما همه جا سکوت بود و سکوت و هیچ کس صدایی از جانب بت نشنید، حضرت صالح از جلوی این بت رد شد و جلوی هر بت می ایستاد و سوالی می پرسید، اما به امر خداوند تمام ابلیسک های داخل بت ها لال شده بودند، آخر این وعده پروردگار است که شیاطین هیچ احاطه ای بر مومن ندارند و یک مومن بالله از شیاطین ترسی ندارد و با توکل برخدا به همه شیاطین فائق می آید.
در این هنگام کاهن شاه و دیگر کاهنان از این امر و این سکوت بتها شگفت زده شده بودند، حجت بر مردم تمام شده بود، بت ها سخنی نگفتند و این بدان معنا بود که خداوند صالح تنها خدای روی زمین است و بت ها خدایی پوشالی و دروغین هستند.
کاهن شاه و کاهن اعظم که نمی خواستند شکست را بپذیرند، از حضرت صالح ساعتی اجازه خواستند تا این مراسم دوباره تکرار شود، چرا که می خواستند اعمال و وردهایی به جا آورند تا اجنه درون کالبد بت ها را به سخن گفتن وادارند.
حضرت صالح که خوب از نیت آنان آگاه بود، سخنشان را پذیرفت و به آنان فرصتی دیگر داد.
کاهن شاه و تنی چند از کاهنان کارآزموده به سالن پشتی بت ها که محفلی برای سحر و جادو و به حرکت درآوردن اجنه بود رفتند، تمام اعمالی که ابلیس به آنها آموزش داده بود به جا آوردند و پس از چند ساعت دوباره در مجلس مناظره حاضر شدند و با اطمینان از سحری که انجام داده بودند به حضرت صالح عرض کردند که دوباره از هر بت درخواستی کند.
حضرت صالح پیش رفت و همان سوالات را تکرار کرد و این بار هم هیچ صدایی از بت ها بلند نشد.
جمعی از کاهنان با دیدن این صحنه، طبق نقشه قبلی می خواستند غوغایی به پا کنند تا حواس مردم از این واقعهٔ عظیم پرت شود، حضرت صالح که هدفش هدایت مردم بود و خوب می دانست مردمی که یک عمر سر به آستان بت های شیطانی ساییده اند به این راحتی به راه نمی آیند پس دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به مردم کرد و فرمود: ای مردم! همگان شاهد بودید که بت های سنگی شما ناتوان تر از آن بودند که به درخواست من پاسخ دهند و حالا که حجت بر شما تمام شده می خواهم به نوعی دیگر شما را به حقیقت امر آگاه کنم، ای مردم، حال که من درخواستی از خدایان سنگی کردم و جواب نشنیدم، به شما فرصت می دهم تا شما هم درخواستی از خدای من نمایید تا قدرت خدای یکتا را به چشم ببینید و دست از پرستیدن بت های بی جان بردارید...
همهمه ای در جمع درگرفت...
کاهن شاه لبخندی بر لب نشاند و زیر لب گفت: چنان درخواستی کنیم که خدای تو هم به مانند خدایان ما رسوا شود...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨