#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_ششم🎬: آزر سرش را بالا گرفت و گفت: ابراهیم پسری کنجکاو ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه_هفتم🎬:
مجلس بزرگی در برج بابل تشکیل شده بود، مجلسی که دادگاه ابراهیم بود و تا آن زمان هیچ کس چنین دادگاهی به چشم خود ندیده بود.
نمرود نماینده ای از طرف خود مشخص کرد تا قاضی آن دادگاه باشد و به او سفارش کرد که با تمام قوا سعی کند اول اینکه آبروی ابراهیم و خدایش را ببرد و مردم را بر علیه ابراهیم بشوراند و دوم اینکه مرگی سخت و تدریجی برای ابراهیم در نظر بگیرد.
تالار بزرگ معبد اینک به دو قسمت تشکیل شده بود.
سمت راست کرسی هایی بلند و شاهانه قرار داده بودند که جایگاه بزرگان و نخبگان بابل بود و افرادی که آنجا به چشم می خوردند با لباس های بلند و زر دوزی شده و متکبرانه بر کرسی تکیه داده بودند و سمت چپ هم مردم عادی بابل بودند که آنقدر تعدادشان زیاد بود که جایی برای سوزن انداختن نبود و در صدر مجلس هم قضات دادگاه و نماینده مخصوص نمرود و در کنارش، آزر منجم بزرگ بابل نشسته بود.
سر و صدا و هیاهوی مردم در تالار پیچیده بود به طوریکه صدا به صدا نمی رسید، در همین حین طبال شروع به زدن طبل کرد و ابراهیم را در حالیکه دو طرفش سربازان نمرود بودند وارد تالار کردند.
ابراهیم را به پیش بردند و درست روبه روی میز قضات که بت مردوک به ان اشراف کامل داشت متوقف کردند.
حالا همه جا ساکت ساکت بود و صدای بال زدن پشه هم به گوش نمی رسید.
همه مردم منتظر بودند تا ببینند قاضی از ابراهیم چه می پرسد و ابراهیم چگونه به گناه بزرگش اعتراف می کند.
انگار تاریخ به نقطه عطف خود رسیده بود و یک طرف مجلس نخبگان و تمدن بابل و طاغوت و حزب شیطان بود و یک طرف هم ابراهیم و حزب الله
در همین هنگام صدای بلند قاضی در تالار پیچید: ای ابراهیم! تو با خدایان ما چنین کردی؟!
ابراهیم نگاهی به تمام جمع انداخت و سپس به مردوک اشاره کرد و با آرامشی در کلامش فرمود: از بت بزرگتان مردوک بپرسید!
این سخن ابراهیم بسیار هوشمندانه بود و از پرسیدن آن هدفی داشت و می خواست بت های ناتوان و بت پرستی را به چالش بکشد.
قاضی که اصلا به فکرش خطور نمی کرد، هر حرفی که اینک بزند ممکن است به قیمت از دست رفتن اعتقادات مردم تمام شود، با عصبانیت رو به ابراهیم کرد و گفت: چه می گویی؟! از خدایگان مردوک بپرسیم؟! مگر بت مردوک می تواند سخن بگوید؟!
قاضی دادگاه اصلا متوجه نبود که کاهنان یک عمر به دروغ در گوش مردم نجوا کرده بودند که بت ها با آنها سخن می گویند و فرمان می دهند وکاهنان فرمان بت ها را به مردم می رسانند.
ابراهیم که به هدف خود رسیده بود لبخندی زد و فرمود: صورتکی که نمی تواند سخن بگوید!!
در اینجا غوغایی در بین مردم شکل گرفت: بت ها نمی توانند سخن بگویند؟! مگر امکان دارد؟!
و مردم بابل تازه فهمیدند کاهنان طی این سالها چه کلاه گشادی بر سرشان گذاشته بودند
قاضی برای اینکه خطای قبلی خود را بپوشاند بار دیگر فریاد زد: سوالم را جواب بده، آیا تو این کار وحشتناک را با خدایان ما کردی؟!
ابراهیم بار دیگر به بت مردوک اشاره کرد و فرمود: تبر بر دوش مردوک است و او هم بر خلاف بقیه بت ها سالم است، از او بپرسید، ببینید چه جواب میدهد، به نظر من مردوک در هر صورت مجرم است اولا چون تبر بر دوش اوست امکان دارد شکستن بت ها کار او باشد و ثانیا اگر شکستن بت ها کار مردوک نیست چرا این بت که بزرگ تمام بت هاست در مقابل آن کسی که آنان را شکسته، به دفاع از هم نوعان و دوستان و بت های دیگر بلند نشد و جلوی شکننده بت را نگرفت؟!
قاضی که از کلمه کلمه سخنان ابراهیم لحظه به لحظه عصبانی تر می شد دستش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد: توچرا نمی فهمی؟! مردوک که نمی تواند حرکت کند و کسی نتواند حرکت کند نمی تواند باعث شکستن چیزی شود، آیا تو بت ها را شکستی؟!
ابراهیم که می خواست تلنگری به وجدان و فطرت خفته مردم بزند، رو به آنها نمود و فرمود: چگونه بت هایی را می پرستید که نمی توانند حرکتی کنند، نه می توانند به شما نفع برسانند و نه مانع زیان رساندن به شما می شوند؟!
کاهنان هم با این سخنان ابراهیم به حد انفجار، عصبانی بودند چون انها سالها بود به مردم می گفتند که بت ها قدرت های زیادی دارند وگاهی اوقات اجنه پشت بت ها هم حرکتی می زدند و مردم ساده لوح باور داشتند که بت ها خدای آنان هستند، اما اینک کاهنان نمی توانستند از بت ها دفاع کنند و بگویند بت ها قدرت دارند که اگر می گفتند بی شک ابراهیم پرده از اجنه ابلیسی که همکار کاهنان بودند بر می داشت و مردم طغیان می کردند.
در این هنگام، مردم کمی به فکر فرو رفتند ودر دل حرفهای ابراهیم را تایید می کردند اما چون از اول عمر به پرستیدن بت مشغول بودند و این کار برایشان یک عادت شده بود و ترک عادت یا محال بود یا باعث بیماری شان میشد پس ترجیح دادند در مقابل سخنان حق ابراهیم لب فرو بندند و در این هنگام باز قاضی با لحنی پرخاشگرانه گفت: