eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_سوم 🎬: چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید بر خ
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت: رسیدیم، اینهم باغ و حوضچه های پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل. فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: کاش بچه ها هم آورده بودیم روح الله گفت: بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره.. روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت: سعید هم هست، اونم شراره هست کنارش، مگه سعید دادخواست طلاق نداده بود؟ مگه نمی گفت شراره گم و گور شده و بعدم با یه مرد دیگه دیدتش، اینکه اینجاست؟! روح الله که خودش هم متعجب شده بود شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا..من از کار سعید سر در نمیارم، اون به خون شراره تشنه بود. سعید و شراره که متوجه ورود فاطمه و روح الله شدند با لبخند جلو آمدند و سعید مشغول خوش و بش با روح الله شد و شراره همانطور که سلام زیر زبانی به فاطمه میکرد با چشمانش خیره به روح الله بود و دوباره طپش قلبش شروع شد، دلش بدجور می خواست که سعید و فاطمه نباشند و بمیرند و روح الله تمام و کمال متعلق به شراره باشد، در نظرش روح الله جذاب ترین و با جرغزه ترین مرد روی دنیا بود.فاطمه که متوجه نگاه خیره شراره شده بود جلو رفت و گفت: چه خبرا؟! پارسال دوست امسال آشنا؟! چکار می کنی با روزگار؟! شراره خنده ای ساختگی کرد و‌گفت: خبرا پیش شمان که بین مردمید، ما که توی این باغ پرت، مشغولیم و بعد خودش را به فاطمه نزدیک کرد و اهسته گفت: هر چی به سعید گفتم این کار به دردت نمی خوره گوش نکرد، انگار از شهر و مردمش گریزان شده و منم مجبور کرده بیام اینجا پیشش، به خدا هوای اینجا برای من خفه کننده هست، من بایددد تهران باشم نه توی این کوره ده.. فاطمه ماهی پسته ای رنگی که شاخک های بلندی را داشت نشان شراره داد و گفت: ناشکری نکن، ببین ماشاالله چقدر این ماهی ها سرحالند و کار سعید هم رونق گرفته، ان شاالله هفته آینده که ماهی های اولیه را فروختیم میفهمید که این کار برای سعید بهتره... شراره اوفی کرد و گفت: تو هم حرف اینا را می زنی، حالا کو تا ماهی ها فروش برن و ما را پولدار کنن، بزار فروش برن بعد این حرفا را بزن.. فاطمه که حس خوبی نسبت به این حرفای شراره نداشت خواست بحث را عوض کند و‌گفت: حالا کی می خوایین عروسی بگیرین؟! شراره قهقهٔ بلندی زد و گفت: وقت گل نی و با این حرف توجه روح الله و سعید به آنها جلب شد. سعید با ذوق زدگی به سمتشان امد و رو به فاطمه گفت: ببین زن داداش چقدر به ماهی ها رسیدم! اصلا از روزی اینجا اومدم انگار زندگیم یه رنگ دیگه گرفته، من فکر میکنم زندگی واقعی اینه، نه اونی که توی شهرها جاری هست فاطمه لبخندی زد و ناخوداگاه از خوشحالی سعید،دلش شاد شد و زیر لب شکر خدا کرد و اصلا حواسش به شراره نبود که با چه کینه ای به او و سعید و ماهی ها چشم دوخته ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سوم🎬: حضرت هود با مردم اتمام حجت کرد، اما خداوند، مهربانی بی
🎬: مردم غافل و لجوج که با دین خدا عناد داشتند دوباره دست به دامان کاهنان شدند و کاهنان که خود عمری سحر و ساحری کرده بودند و در مکتب ابلیس تلمذ داشتند، خوب می دانستند که خداوند یکتا، قدرت مطلق است و این خشکسالی نه با سحر و ساحری رفع می شود و نه با دعای کاهنان که بردگان ابلیس بودند از بین می رود، بلکه تنها راه نجات از خشکسالی دعا به درگاه خداوندیکتا بود زیرا خدا می بایست اراده کند تا خشکسالی پایان یابد. پس کاهنان حیله ای به کار بردند و مردم را داخل معبد جمع کردند و کاهن اعظم بالای جایگاه سنگی بلندی که کنده کاری شده بود رفت و اینچنین شروع کرد: ای مردم سرزمین آکاد، همانطور که می دانید خشکسالی همه جا را فرا گرفته، با اینکه من بارها به درگاه خدایان شفیعتان شدم اما اینبار راه فراری نبود و آخر خشم خدایان بر شما نازل شده چرا که عده ای از شما به خدایگان ایشتار کافر شدید و راه باطل را رفتید، من به درگاه خدایان التماس کردم و آنان به من الهام نمودند که اگر می خواهید این بلا از شما رفع شود باید به سرزمین بکه بروید و دور خانه سنگی بزرگی که آنجا بنا شده، طواف کنید و از خدای قدیمی، همانکه اجدادمان به آن تمسک می جستند بخواهید تا خشکسالی تمام شود، آنطور که خدای خدایان، ایشتار می گفت تنها راه اتمام خشکسالی همین است، زیرا خدایگان ایشتار اراده کرده تا اندکی به خدای قدیمی توجه کنید و دل او را نیز به دست آورید، بروید و کاروانی راه اندازید و به سمت بکه حرکت کنید و بعد از ابراز درخواستتان به آکاد مراجعه کنید و به درگاه خدایان هدایای بیشمار آورید که راهی برای برون رفت از این خشکسالی پیش پایتان نهادند. مردم از شنیدن این سخنان خوشحال شدند و فکر می کردند حرف کاهن اعظم وحی منزلی است که به آنها ابلاغ شده و هیچکدام از آنها نپرسید که نام آن خدای قدیم چیست و چرا باید دست به دامان او شویم. مردم به سمت خانه هایشان رفتند و هر کدام توشه ای هر چند به اندازه تکه نانی خشک، همراه برداشتند و بار سفر بستند، از هر خانواده یک مرد راهی بکه شد. حضرت هود و چهار هزار یارش هم شاهد این ماجرا بودند و هر چه حضرت هود آنها را ارشاد می کرد که همانا خدای یکتا در همه جا هست و اگر به او ایمان آورید و از این امتحان سرفراز بیرون آیید دوباره نعمت های خدا بر شما باریدن می گیرد، کسی به سخنان او گوش نکرد، انگار که گوش هایشان کر شده بود و سخنان حق هود را نمی شنید و شاید سِحر کاهنان بر ذهن و روحشان غلبه کرده بود تا آنها در عین داشتن نعمت شنوایی، ناشنوا و نافهم شوند... کاروان حرکت کرد و با سرعت زیاد شبها و روزها به راه بودند تا به بکه رسیدند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕