eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
404 عکس
379 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود_سوم 🎬: چند ماه از عقد شراره با سعید می گذشت، عقدی که خیلی بی سرو صد
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: هر چه که سعید توی کارهاش کم میاورد و پس رفت میکرد، خبرهایی که از طرف روح الله میرسید نشان میداد که پله های ترقی و پیشرفت را تند تند طی می کند و برای خودش مقام و منصبی بهم میزد و خبرش هم به محمود میرسید و محمود ذوق زده برای فتانه نقل میکرد و کینهٔ شتری فتانه، بیشتر و بیشتر می شد. اوضاع مالی سعید بهم ریخته بود و شریکش کلاهبردار از کار درآمده بود و به قول معروف آش را با جاش برده بود و گم و‌گور شده بود و پیگیری های سعید و محمود هم نتیجه ای نداده بود‌ فتانه که از شراره ناامید شده بود و تمام پس رفت های سعید را از چشم شراره می دانست، می خواست به نوعی تمام کمبودهایش را از سر روح الله و فاطمه درآورد و‌چون ارتباطی بین آنها وجود نداشت، اول باید ارتباط را دوباره زنده می کرد و سپس به خواسته های شیطانی اش برسد، یک روز که محمود خسته و کوفته از روستا آمده بود رو به او گفت: میگم محمود گمونم الان یه پنج شش سالی هست که روح الله را ندیدی هاا محمود با تعجب نگاهی به فتانه کرد و گفت: خوب چیه؟! مگه مادمازل اجازه دیدار میدادین؟! من بیچاره هم باید به یه زنگ بسنده می کردم، حالا چی شده یاد ارتباط با روح الله افتادی؟! فتانه قیافه مظلومی به خودش گرفت و با لحنی شرمسار گفت: من فکر می کنم تمام بدبیاری هایی که سعید می آره به خاطر اینه که به روح الله کم محلی کردیم، الان که گفتی بچه دوم روح الله هم به دنیا اومده، بیا یه سری به همین بهانه بریم پیششون و دل اونا را شاد کنیم بلکه خدا هم دل ما را شاد کرد و بدشانسی های سعید هم تمام شد. محمود که انگار از تعجب داشت شاخ در می آورد، اب دهانش را قورت داد و گفت: یعنی باور کنم فتانه هستی و داری از این حرفا میزنی؟! ببینم خواب نما نشدی؟! شایدم یه کلک دیگه سوار کردی تا به خاطر شکست های سعید،زندگی روح الله را به کامش تلخ کنی هااا؟! فتانه قیافهٔ حق به جانب به خودش گرفت و گفت: روح الله اون سر دنیاست و سعید اینجا، چه ربطی بهم دارن که کارای سعید را به روح الله ربط بدم، چقدر تو شکاکی مرد.. محمود سری تکان داد و گفت: من آدم شکاکی نیستم اما چون تو را خوب میشناسم، می دانم در پس این حرفت صدها فکر و نقشه نهفته است، اما اگر واقعا دوست داری روح الله دوباره رفت و آمدش را به خونه باباش شروع کنه، من مخالفتی ندارم، فقط به لین شرط توی زندگی اون بچه زجر کشیده مثل زندگی عاطفه بدبخت موش ندونی فتانه اوفی کرد و گفت: باشه، پس من زنگ میزنم آدرس ازشون میگیرم و اخر هفته دوتایی بریم طرف تبریز و با زدن این حرف به سمت آشپزخانه حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_سوم🎬: چندین ماه از جشن باروری زمین گذشته بود، بعضی مردم اعتق
🎬: کاهنه که مستاصل شده بود بعد از تعویض لباسش به سمت اتاق کاهن اعظم رفت، تقه ای به در زد، کاهن اعظم که در زدن کاهنه را خوب می دانست، صدایش را بلند کرد و گفت: بیا داخل کاهنه... کاهنه داخل اتاق شد، اتاقی بزرگ با وسایلی زیبا که کمتر کسی در عمرش دیده بود، سرش را پایین انداخت و بعد از یک سلام آهسته با من و من گفت: ببخشید جناب کاهن اعظم که بی موقع مزاحم شدم، آخه...آخه... کاهن اعظم از روی صندلی چوبی خود که پشتی بلند داشت برخاست و همانطور که دورا دور کاهنه قدم میزد گفت: آخه چی؟! چه می خواهی کاهنه؟! رنگ رخسارت چرا اینگونه است، به نظرم بیمار شده باشی... کاهنه آب دهنش را قورت داد و گفت: من هم درست برای همین خدمتتان آمدم، مدتی ست که حالم دگرگون است، احساس می کنم باید تنها باشم، تنهای تنها...یعنی جایی باشم که فقط خودم باشم و ایشتار بزرگ، باید تمام توانم را صرف عبادت و تقدیس ایشتار کنم تا روحیه ام باز شود و این التهاب روحی کمی آرام گیرد... کاهن اعظم که انگار همه چیز را می دانست و با نگاه تیزش تا عمق جان کاهنه را می دید ، روبه روی کاهنه ایستاد و‌ همانطور که دست پهن و بزرگش را روی شانه کاهنه می گذاشت گفت: آری می دانم! انسان گاهی به تنهایی نیاز دارد، خصوصا کاهنه که روحی لطیف دارد، گاهی باید خودش باشد و ایشتار و بعد لبخندی مرموزانه زد و ادامه داد: نگران چیزی نباش، باغ باصفایی بیرون شهر است، از آن معبد است و کسی در آن نیست و فقط گهگاهی من برای تلطف روح به آنجا می روم، تو را همراه کنیزکی معتمد به آنجا می فرستم، تا هر وقت که خواستی بدون مزاحمت دیگران، در آنجا بمان و هر روز کنیزک را به شهر بفرست تا مایحتاجت را از معبد بستاند و برایت آورد و هر وقت احساس کردی که روحیه آمدن به معبد را داری، من بی صبرانه منتظر آمدنت هستم و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: در ضمن، تندیسی از خدایگان ایشتار در آنجا هست، تو باش و خدایت، دیگر چه می خواهی؟! و بعد سر درگوش کاهنه برد و ادامه داد: اگر موضوع دیگری هست به من بگو، من رازدار خوبی هستم... کاهنه که انگار باری گران از دوشش برداشته باشند در حالیکه دستپاچه شده بود گفت: نه....نه...خدایگان ایشتار سایه شما را از سرمان کم نکند که اینقدر به فکر من هستید. کاهن اعظم سری تکان داد و گفت: به اتاقت برو و وسایلت را جمع کن، تا ساعتی دیگر تو به همراه کنیز و یک غلام که راهنمای تو خواهد بود به باغ می روید. کاهنه باز هم تشکر کرد، حسی به او می‌گفت که کاهن اعظم کاملا بر آبرو ریزی که او به بار آورده واقف است و چون می داند در این مورد پای خودش هم مانند دیگر کاهنان گیر است، شرایط را جوری مهیا کرده که کسی از این داستان بویی نبرد. کاهنه و کنیزک به همراه غلامی که راهنمای آنها بود، در حالیکه روی خود را پوشانیده بودند بر اربه ای نشستند و به سمت خارج از شهر حرکت کردند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨