#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_چهارم 🎬: آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چماق را ندیده و قدم زنان خودش را به تنه درخت رسانید و شاخهٔ بزرگ دو شاخه ای را که کنار درخت افتاده بود برداشت و همانطور که با آن بی هدف روی زمین خط های کج ومعوج می کشید گفت: خوب پس با خودتون نشستن حرف زدین و تصمیم گرفتین و بریدین و دوختین و ما باید تنمون کنیم آره؟!
در این هنگام فتانه زهر خندی زد و از زیر چادر رنگی اش نوشته ای را بیرون آورد و به طرف محمود داد و گفت: هر جور دوست داری فکر کن، مهم اینه الان اینجایی و باید این نوشته را امضا کنی.
محمود کاغذ دست فتانه را گرفت و لبخند تمسخر آمیزی روی لبانش نشست و هر چه می خواند،آن لبخند جایش را به عصبانیت میداد، محمود کاغذ را به طرف فتانه تکان داد و گفت: گفتم که باغ برات لقمهٔ بزرگی هست، میبینم به باغ هم قناعت نکردی و انگار چنگال تیز کردی که تمام دارو ندار منِ بیچاره را بالا بکشی هاا؟!
فتانه با اشاره ای نامحسوس به سعید و مسعود رو به محمودگفت: حالا هر چی اونجا نوشته باید امضا کنی و در همین حین چماق را از زیر زانویش بیرون کشید وادامه داد: وگرنه با این مجبورت میکنیم که...
محمود که از عصبانیت خون خودش را می خورد کاغذ را مچاله کرد و توی صورت فتانه پرت کرد و همانطور که شاخه خشکیده و بزرگ درخت را دوباره برمی داشت گفت: بچه میترسونی؟! چنان با این چوب سیاهت کنم که ...
ناگهان چوبی از پشت سر بر وسط شانه های محمود آمد و نفس کشیدن را برایش سخت کرد، محمود همانطور که با دست شانه اش را می مالید و ناله می کرد سرش را به عقب برگرداند و تا چشمش به سعید افتاد گفت: ای نمک به حرام تو...
یکباره مسعود مانند قرقی وسط حصیر پرید و چاقوی کنار هندوانه را برداشت، فتانه هم از جا بلند شد،چماق را به گوشه ای انداخت و داسی را که وسط شاخه های درخت پنهان کرده بود بیرون کشید و در یک چشم بهم زدن به طرف محمود حمله کرد و گفت: من خوددددم میکشمت و جسدت هم بین همین باغ دفن می کنم، از اول هم باید خودم میکشتمت و داس را بالا آورد و محمود خودش را عقب کشید و داس بر بازوی او نشست و خون فواره داد..
عاطفه با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و داد و هوار کردن و مردم رهگذر را به کمک طلبیدن، یک لحظه حواس ها از سمت محمود پرت شد و همه متوجه عاطفه شدند و نی خواستند به هر طریقی شده او را ساکت کنند، مسعود که پشت سر محمود بود، مانند گرگی زخمی به سمت عاطفه هجوم برد و فتانه هم به طرف او رفت، محمود فرصت را غنیمت شمرد و به سمت در باغ شروع کرد به دویدن، این مابین سعید حواسش به او بود و درحالیکه چوب دستش را در هوا می چرخاند پشت سر پدرش حرکت کرد.
محمود مانند قرقی خودش را به ماشین رساند و سوار ماشین شد، سعید هم به او رسیده بود و جلوی ماشین ایستاده بود و میخواست مانع حرکت او شود، چوب کلفت دستش را با شدت روی شیشه ماشین فرود آورد و گفت: کجا فرار می کنی؟! شیشه جلوی ماشین پر از ترک های ریز و درشت شد و محمود شروع کرد به دنده عقب آمدن، اصلا نمی دانست چه می کند و به فکر عاطفه هم نبود که چه به سرش خواهد آمد و فقط می خواست از این مهلکه بگریزد.
آنقدر دنده عقب امد تا به پیچجاده خاکی رسید و با یک حرکت ماشین را در جاده انداخت و پایش را روی گاز فشار داد، آنقدر رفت که مطمئن شد دست مسعود و فتانه و سعید که در آخرین لحظه داخل آیینه ماشین در باغ دیده بودشان، به او نمی رسند.
وارد جاده خروجی روستا شد و تازه آنموقع متوجه شد که کف ماشین انگار جویی از خون روان است، خونی که از بازویش بیرون میزد او را بی حال کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت اما محمود باید فرار می کرد و خود را به جای امنی میرساند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۴ #قسمت_هفتاد_چهارم🎬: منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید ا
#دست_تقدیر۷۵
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و همانطور که روسری اش را درست می کرد به سمت در هال امد و گفت: چی شده باز آقا رحمان؟!
پرده را کنار زد و چهره آفتاب سوخته مهدی را با کودکی در آغوش دید، لبخندی زد، در را باز کرد و گفت: به به! خوش آمدی پسرم و بعد با اشاره به کودک گفت: این بچه چیه؟!
مهدی وارد هال شد و همانطور که بچه را به سمت رقیه میداد گفت: این قاصد خوش خبر از طرف محیاست!!
رقیه می خواست بچه را بگیرد که با شنیدن اسم محیا انگار پاهایش سست شد و همانطور که می لرزید کنار دیوار نشست و گفت: خودت میدونی، عباس عراق را زیر و رو کرد اما خبری از محیا به دستش نرسید،چی میگی تو؟!
مهدی کنار رقیه زانو زد و گفت: خوب طبیعیه، نباید خبری از محیا به دست میاورد، چونکه محیا اصلا به عراق نرسیده..
رقیه که انگار با تمام وجودش واژه هایی را که از دهان مهدی بیرون می آمد، می خورد گفت: چی میگی مهدی؟! یعنی چه؟!
مهدی صادق را به طرف رقیه داد و گفت: این یه نشانه از طرف محیاست که امروز خدا خواست و به دستم رسید، اسمش صادق هست، بچه محیا که منم می خوام براش پدری کنم.
رقیه که انگار گیج شده بود صادق را گرفت و همانطور که دست به گونه داغش می کشید گفت: وای چقدر تب داره! و با سرعت از جا بلند شد و گفت: داروها دستت را بده، همینجا من به بچه میرسم بگو چی به چیه؟!
مهدی هر چه را از منیژه شنیده بود برای رقیه گفت و رقیه اشک ریخت و گریه کرد و تازه یاد اون برگه ازمایشی افتاد که درست روز مرگ ننه مرضیه توی کوچه دیده بود، بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: مامان برات بمیره، کجایی که این روزهای بی پناهی و مادر شدنت، کنارت باشم؟!
مهدی شیشهٔ شیر صادق را تکان داد و به سمت رقیه داد و گفت: مامان! این خیلی غلیظ نیست؟!
رقیه نگاهی به شیشه شیر کرد وگفت: نه خوبه! حالا بگو برنامه ات چیه؟!
کاش عباس هم اینجا بود و با هم یه فکری برمیداشتین...
مهدی لبخندی زد و گفت: عباس یه مرد واقعی هست، کی باورش میشه یه عراقی بیاد تو جبهه جنگ برای ایران بجنگه؟!
رقیه خیره به عکس عباس که روی دیوار بود شد و گفت: عباس طرف حق را میگیره، یعنی فکر کنم تمام عراقی های شیعه اینجور باشن، حزب بعث را جزء عراق ندونین، اونا هم یکی مثل شاه ایران! خودفروخته و مهرهٔ استکبار هستن..
مهدی سری تکان داد و گفت: درست میگی! من باید به جبهه برگردم، باید به دنبال محیا بگردم، می خوام برم سمت خرمشهر،چون آخرین جایی که محیا دیده شده اونجا بوده...
رقیه با نگرانی نگاهی به دست مهدی کرد و گفت: تازه از جبهه اومدی، هنوز وضع دستت هم خوب نشده، عباس هم که رفته جبهه، خرمشهر هم که هنوز اسیر دست این بعثی های بی دین هست، چکار می تونی بکنی؟!
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی از مردم توی خرمشهر اسیر شدند، باید به هر طریقی خودم را به اونجا برسونم، دستمم چیزیش نیست، خرمشهر راه های نفوذ داره، با اهل فن میریم جلو، اگر تونستم عباس را هم پیدا میکنم و در جریان میذارم، شما فعلا به صادق برس، نگاه کن پلاک و زنجیر محیا هم به گردنش هست و بزار بمونه تا محیا به صادق برسه..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_هفتاد_چهارم🎬: دومین سردار سپاه ابلیس «هفاف» نام دارد، این ابلیسک در بیابان ه
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هفتاد_پنجم🎬:
تا این قسمت از داستان به جایی رسیدیم که حضرت نوح از دنیا رفتند و پیامبری به حضرت سام رسید و در این اثناء ابلیس که خوب می دانست پس از نوح قرار است چه اتفاقی بیافتد و خداوند برنامه ای عظیم برای بشریت دارد، پس علاج واقعه قبل از وقوع کرد و سپاهیانی تشکیل داد و بر هر فوج سپاهش ، سرداری منصوب کرد که هر سردار مختص ایجاد انحراف بنی بشر در موضوعی خاص بود، یعنی ابلیس با برنامه ای مدون به جنگ با برنامه خدا و سعادت بنی بشر میرود
در مقابل صف سرداران ابلیس و تلاش هایی که ابلیس برای گمراهی انسان ها انجام می دهد.
خداوند متعال جنود خیر و ملائکه و فطرت را برای هدایت انسان قرار داده است و تعداد جنود خیر الهی در عالم به قدری زیاد است که قدرت شیطان در مقابل آن ها واقعا ضعیف به حساب می آید.(ان کید الشیطان کان ضعیفا)
اما با این وجود ابلیس از انحراف بنی بشر ناامید نمی شود و به تربیت سردارانش می پردازد، تا اینجای کار با شش سردار ابلیس آشنا شدیم حال به سراغ هفتمین سردار او می رویم.
نام سردار هفتم ابلیس«داسم» است
فعالیت این سردار ابلیس در محوطه خانه و خانواده است و مختص روابط بین زوجین می باشد، وظیفه ی این شیطان، بر هم زدن آرامش زوجین و ایجاد تنش و اختلاف بین آن هاست.
ابلیس کاملا آگاه است که خداوند در همان ابتدای کار جامعهٔ بشری را بر پایهٔ خانواده و زوجیت بنا کرده و تیر سمی ترکشش را به سمت این کانون الهی روانه می کند تا با پاشیدن این هستهٔ اصلی و مرکزی آفرینش، جامعه بشری را منحرف کند و از هم بپاشاند، او به دنبال هر گونه بهانه ای می گردد تا بتواند رابطه بین همسران را خراب کند و اهل خانه را به جان یکدیگر بیندازد.
به همین خاطر در روایات متعدد تاکید شده که انسان هنگام ورود به خانه که مرکزی الهی هست، باید بسم الله گفته و با لبخند وارد خانه شوند. حتی روانشناسی نوین هم به این امر اهتمام دارند و روانشناسان می گویند اگر در مدت زمان چهل و پنج دقیقه اول ورود به خانه زوجین یکدیگر را تحمل کنند، روابط به صورت عادی و آرام ادامه پیدا خواهد کرد. اگر بتوانیم رابطه خانوادگی مان را به بهترین شکل مدیریت کنیم و خانواده را که منبع ارامش زوجین و فرزندانشان هستند از تنش دور گردانیم این سردار بد طینت ابلیس، داسم را نا امید کرده ایم.
بارها گفته ایم و باز هم می گوییم که تکرار این تکرارها در ذهنتان بنشیند و باعث آگاهی شما گردد تا در دام ابلیس گرفتار نشوید از آن جایی که اصلی ترین سلول تشکیل دهنده جامعه خانواده است پس کسی که بتواند این بنیان مهم را خراب کند کار بسیار مهمی را انجام داده است. زن و شوهری که در محیط خانوادگی شان رابطه خوبی داشته باشند باعث می شوند که این سردار ابلیس و به تبعش خود ابلیس نا امید شود و چنین شخصی در بیرون محیط خانه اگر بهترین دام ها و شیرین ترین سفره های گناه برایش پهن شود به سمت آن ها کشیده نمی شود چرا که گرسنه نیست و سیر است. برخی از عملیات های دیگر سرداران ابلیس متوقف بر نتیجه عملیات داسم است که اگر بتواند رابطه خانوادگی را خراب کند بقیه سرداران می توانند عملیات خودشان را انجام دهند به این ترتیب اگر شما جلوی فتنه ای را که داسم قرار است در قلب آرامش زندگی تان برپا کند، بگیرید و سفت و سخت جلوی این ابلیسک بایستید، خیلی از فتنه ها و شیطان های دیگر را که چشم طمع به خانواده و شکستن شما در این وادی دارند را از خود ناامید می کنید و آنها نمی توانند وارد عملیات بعدی شیطانی شوند یا به زبانی دیگر، اگر زن و شوهری بتوانند داسم را ناامید کنند زیر بنای کار باقی شیاطین را نیز خراب کرده اند. این که در
برخی از روایات آمده است "اگر کسی ازدواج کند همانا دو سوم دینش را حفظ کرده است" به همین خاطر است.
پس هر مومن بالله باید توجه خاصی به هسته اولیه جامعه مومنین که همان خانواده اش می باشد داشته باشد و از هر گونه تشنج و پرخاش در این وادی مقدس بپرهیزد و بدانید و آگاه باشید که هر فتنه ای در این هسته، وزوزی است از طرف داسم پس با عملکرد زیبایتان پوزه این ابلیسک را به خاک مالید و لبخند به لبان حجت زنده خدا در روی زمین بنشانید..
با ما همراه باشید با ادامه معرفی اتاق عملیات ابلیس...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨