eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
404 عکس
379 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_ششم 🎬: اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، اما
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم... امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر می دهد؟! این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمی شنوند، در همین حین صدای روحبخشی به گوش امام رسید: بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟ امام بر می گردد و علی اکبر را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبراست،همو که هر زمان خاندان بنی هاشم، هوای رسول را میکردند از علی اکبر می خواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علی اکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند.. حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علی اکبر به سمت اسبش می رود، زینب میبیند که علی می خواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید: بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم... رباب پیش می آید، رقیه می دود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده... انگار حرم حسین دل از علی نمی کنند، دوره اش کرده اند تا لحظه ای بیشتر او را ببینند..رباب اشک ریزان نگاهی به علی اکبر می کند و دست به گونهٔ علی اصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی... رقیه با لب تشنه شیرین زبانی ها می کند برای علی اکبر، علی اکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی می گوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی می کند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود...آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا.. علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم می کند و شتابان به میدان رزم می رود...با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو می کند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیده اند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده.. و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند: خداوندا شاهد باش که من جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر میشدیم او را نگاه میکردیم. انگار می خواهد بگوید، درست است در صحرای عرفات نماندم و قربانی ندادم اما این اولین قربانی حسین است و هنوز قربانی ها در پیش است. علی اکبر رجز می خواند و دشمن را از دم تیغ میگذراند و پدر هنرنمایی پسرش را می بیند و بیش از قبل دلتنگ او میشود. علی اکبر که دلش به دل پدر گره خورده، گویا این دلتنگی را حس می کند، به سمت پدر می آید، لبان ترک خورده اش شاهدی بر تشنگی اوست، حسین زبان خویش در دهان علی میگذارد و میگوید: تا لحظاتی دیگر از دست جدت رسول خدا از آب حوض کوثر سیراب خواهی شد.. و زبان داغ پدر به علی میفهماند او هم سخت تشنه است.. علی اکبر به میدان برمیگردد، عمر سعد که از جنگ دقایقی قبل علی هم وحشت زده شده و هم کینه به دل گرفته، چرا که تعداد زیادی از لشکرش را این جوان، یک تنه به درک واصل کرده، دستور می دهد که علی را دوره کنند، سربازان دور شبه پیامبر را میگیرند و هر کس با هر چه در دست دارد به او حمله میکند، سرانجام پیکر ارباًاربای علی بر زمین می افتد، علی اکبر از گوشه چشم به سمتی که حسین ایستاده نگاه میکند و میگوید: بابا! خدا حافظ و با لبخندی چشمانش بسته میشود ، انگار که می خواهد بگوید من هم اکنون سیراب سیرابم چرا که رسول الله به من جامی از آب بهشتی داده... حسین شتابان خود را به بالین علی میرساند و کنار او زانو میزند، زینب که از علاقهٔ این پدر و پسر خبر دارد، به سرعت خود را به حسین میرساند تا پناه حسینش شود در این داغ عظیم.. حسین سر علی را به دامن میگیرد و همانطور که از او بوسه ای میگیرد میفرماید: بعد از تو دیگر زندگی را نمی خواهم اشک حسین جاری میشود، نانجیبی از سپاه کوفه میبیند و میگوید:شاد باشید کمر حسین را شکستیم...و انگار واقعا توان از حسین گرفته شده، چون نمی تواند علی را بغل بگیرد و به خیمه گاه ببرد، زینب به عقب اشاره می کند و حسین آرام میگوید: جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_چهل_ششم🎬: زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و می فرماید:«ای رسول خدا!
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را می رباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد، آن سوار نامرد به این بسنده نمی کند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیر لب می گوید: تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آن طرف تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی توجه به تازیانه هایی که بر بدنش فرود می آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد می گوید: گوشم را پاره کردند و گوشواره ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده می گوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمی گوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می ایستند شمر فریاد میزند: گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته ایم و نسلش را منقرض کرده ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را می دهد، قلب زینب در سینه چون گنجشککی بی قرار خود را به قفس تن می کوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و می گوید: این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمی داند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_ششم🎬: چهار سال از زمانی که عاطفه ازدواج کرده بود می گذشت، چهار سالی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: صدای تیز و عصبانی فتانه در گوش روح الله پیچید: به به، می بینم شازده پسر تشریفشون را آوردن و انگار ما را قابل نمی دونن که خبری هم بدن! روح الله کمی نیم خیز شد و سلام کرد و گفت: می خواستم اول کارهای باغ را انجام بدم و سر شب بیام خونه... فتانه که انگار چشمش به دست روح الله بود و چیزی از حرفاش نمی فهمید گفت: این دفترچه بانکی هست دستت؟! و بعد بدون اینکه اجازه صحبت کردن به روح الله را بدهد جلو آمد و در یک لحظه دفترچه را قاپید و همانطور که دفتر را بالا و پایین می کرد گفت: اینو از کجا آوردی؟ به اسم خودته؟ روح الله سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: پس اندازی هست که مادرم برام جمع کرده، توی بانک، الانم بهم داده تا هر چی وسیله احتیاجم هست برا خودم بخرم. چشمان فتانه برقی زد و گفت: عه...چ...چقدر پول داخلش هست؟! روح الله که ذات فتانه را میشناخت و میدانست سواد ندارد و چیزی از عدد و رقم سردرنمی آورد و از طرفی ، دروغ در وجودش راه نداشت، مبلغ واقعی داخل دفترچه را گفت و فتانه که از حرکاتش ذوق زدگی برمی آمد ، در عملی ناباورانه، کنار روح الله نشست و لبخند مهربانی زد و گفت: حالا چی می خوای باهاش بخری؟! روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، هر چی که برای یه زندگی جم و جور و مجردی لازمه،به اضافه پول اجاره یه خونه کوچولو و نقلی.. فتانه خودش را کمی جلو کشید و دستی به استکان چای گرفت و گفت: ای وای، چاییت سرد شد،بزار برات عوضش کنم و با لحن ملایم و مهربانی ادامه داد: پسر گلم! فردا برو پول را بگیر بیا بده به من، بهترین وسایل را برات میگیرم، آخه مردها خیلی سر در نمیارن از وسایل منزل، ما زنها واردیم هاا روح الله از مهربانی بی سابقهٔ فتانه متعجب شده بود، پس گفت: نه دیگه راضی به زحمت شما نیستم، خودم میرم یه چیزی میخرم خوب.. فتانه خودش را جلو‌کشید و‌گفت: اصلا من فردا شهر کار دارم، باهم میریم پول را بگیر و بعد یه سری وسیله برات میگیرم. انگار فتانه دست بردار نبود و روح الله هم چاره ای جز قبول نداشت و گویی زبان روح الله در مقابل فتانه، قفل شده بود و با خود فکر کرد،شاید دل فتانه تنوع میخواد و برای خرید تنگ شده، پس سری تکان داد و گفت: باشه چشم،فقط زود باید برگردیم شب جمعه است و میخوام داخل مسجد اینجا، دعا کمیل بخونم. فتانه لبخند گل گشادی زد و گفت: ای به چشم! قربون پسر دعا خون خودم بشم.. روح الله نفس کوتاهی کشید و زیر لب گفت: نمردیم و مهربانی فتانه هم دیدیم. فتانه بی توجه به حرفی که شنیده یا نشنیده بود گفت: پاشو، پاشو بریم خونه یه غذایی چیزی بخور ،پاشو ...و روح الله هر لحظه متعجب تر میشد. صبح روز بعد، ماشین بابا محمود دست روح الله بود و این انتهای شگفتی بود، چون فتانه هیچ وقت به روح الله اجازه نمیداد حتی به آن نگاه کند، حالا سوویچ را خودش از محمود گرفته بود و همراه روح الله و مجید راهی شهر بودند. هر سه سوار ماشین شدند و مجید از همان ابتدای سفر اخم هایش را درهم کشیده بود و هر وقت به روح الله نگاه می کرد انگار دشمن خونی اش را میدید. فتانه که صندلی جلو نشسته بود از بین دو صندلی با شوخی لپ مجید را کشید و گفت: داریم با داداش روح الله میریم ددر ددور تو چرا اخم کردی؟! مجید، با انگشت روح الله را نشان داد و گفت : چون از این غول تشن خوشم نمیاد. فتانه لبش را به دندان گرفت و گفت: واه این چه حرفیه پسرم، غول تشن چیه؟! زشته این حرف ،داداش بزرگته خوب مجید خودش را محکم به صندلی کوبید و گفت: خودت میگی بهش غول تشن، چرا تو بگی من نگم؟! فتانه قهقه ای سرداد و با نشان دادن درختان اطراف جاده و وراجی های زیاد حرف را عوض کرد و روح الله خوب میدانست که فتانه ، مجید را جوری بار آورده که به روح الله نه به چشم یک برادر بلکه به چشم دشمن خونی نگاه می کند ادامه دارد براساس واقعیت @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_ششم 🎬: احمدبصری در طول خیابان با سرعت به پیش میرفت و هراز گاهی به عقب برم
سامری در فیسبوک 🎬: چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده بودند، یک ماه اول، برای همبوشی بسیار مهم و کلیدی بود و می بایست تمام تلاش خود را برای اینکه چهره اش را در بین مردم موجه جلوه دهد انجام میداد. حیدرالمشتت هم به پیشنهاد همبوشی با او همراهی می کرد، گرچه گاهی با هم اختلاف پیدا می کردند اما احمد همبوشی چون نقشه ها در ذهن داشت می خواست تا زمانی معین از این همراهی و حمایت بهره ببرد. حیدرالمشتت، سیاست مدارتر از احمد همبوشی بود و گاهی چیزهایی به ذهنش می رسید که برای همبوشی راهگشا بود؛ پس همبوشی نمی خواست این مهره را که از طرف موساد هم تایید شده بود؛ از دست دهد. بصره شهری بود با مردمی ساده که البته همه ادعای دین داری می کردند، همبوشی طبق برنامه، ابتدا در کنار مسجدی ساکن شد و خود را شیخ ان مسجد جا زد و سعی کرد با روایاتی که از ظهور منجی می گوید افرادی را به دور خود جمع کند،چون حرفهای احمد طوری بود که به مذاق مردم رنج کشیده و ستم دیده خوش می آمد و حرف از عدالت بعد از ظهور میزد، همه به نوعی خواستار این امر شده بودند، بعد از گذشت چند ماه حالا اوضاع طوری بود که همبوشی میتوانست در بین مردمی که او را قبول داشتند و به او ارادت پیدا کرده بودند پرده از مأموریتش بردارد و درست مثل چند وقت قبل و با همان سناریو، مأموریتش را آشکار کرد؛ فقط با این تفاوت که در نجف اشرف به عنوان یک شیخ اخراجی، بدون داشتن تریبون، در گوشه ای دنج مردم را به خود می خواند که با شکست مواجه شد، اما اینجا منبر و تریبونی داشت که مریدانی ساده لوح دورش را گرفتند و وقتی احمد همبوشی، خود را نائب امام زمان عجل الله تعالی معرفی کرد نه تنها کسی به او اعتراض نکرد بلکه این حرف، زبان به زبان و گوش به گوش چرخید و تعدادی از مردم برای دست بوسی، دسته دسته به خدمتش رسیدند و زمانی که همبوشی خود را نواده امام معرفی کرد باز هم کسی نه اعتراض کرد و نه حتی مشکوک شد به او، بلکه برای به چنگ اوردن تکه ای از لباسش به عنوان تبرک از طرف فرزند قلابی امام، دست و پا می شکستند، احمد همبوشی نیاز به داشتن چنین مریدان نادانی داشت و البته به این هم راضی نشد و خود را امام سیزدهم خواند و‌ حیدرالمشتت هم یمانی نامید و احادیثی در بزرگواری و هدایتگری یمانی جعل کرد و بر سر زبانها انداخت ولی کسی از بین مریدانش سوال نکرد، مگر می شود امام دوازدهم نیامده باشد و امام سیزدهم قد علم کند؟! او به استناد کتاب وصیت مقدس که حدیثی جعلی و موهونی را باز کرده بود و در مدح این حدیث خزعبلاتی نوشته بودند، خود را احمدالحسن نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم بعد از مهدی زهرا خواند. احمد همبوشی و حیدر المشتت روز به روز بر ادعاهایشان می افزودند، ادعای امامت همراه با ادعای معجزه شده بود، اما معجزاتش بیشتر شبیه سحر و ساحری بود تا معجزه!! طرفداران همبوشی انقدر احمق بودند که دلیلی بر امامت، احمد نخواستند و به حدیثی جعلی کفایت کردند و وقتی پای معجزه به میان می امد به عقل نداشته هیچ کدامشان خطور نکرد که امام سجاد علیه السلام برای اثبات ولایتش با سنگ حجرالاسود سخن گفت و به اذن خدا، سنگ به سخن درامد و ولایت ایشان را تایید کرد. آنها معجزه را در خواب های دروغین و استخاره های شیطانی همبوشی می دانستند. شب را به صبح می رساندند، تا صبح خود را به محضر امامشان برسانند و او معجزه ای دیگر در قالب خوابی که دیده بود رو کند، خوابی که شاهدش فقط خودش بود و خودش ... کم کم خبر ادعا و ظهور نائب امام دوازدهم و امام سیزدهم به همراه سید یمانی در عراق، ده به ده و شهر به شهر و استان به استان گشت و در این بین عاشقان ساده لوح امام زمان که عمری در انتظار ظهور دست و پا می زدند به هول و ولا افتادند و بی انکه بدانند که خنجر به دست گرفته اند و بدن نازنین امام غایب از نظر را از پشت خنجر می زنند و اشک مبارکشان را سرازیر می کنند، برای یاری امام دروغین به پا خواستند ، مکتب تشکیل دادند و کمک و اعانه از ملت جمع می کردند و این پول ها به جیب احمد همبوشی جاری شد و همین جرقه ای شد برای سرآغاز اولین نغمه های تفرقه بین نائب امام و یا همان امام سیزدهم با سید یمانی(حیدرمشتت) که میبایست بازوی راست امام مهدی باشد. «پایان فصل اول» ادامه سامری در فیسبوک را که بسیار جذاب تر از فصل اول است در فصل دوم سامری در فیسبوک که به زودی خدمتتان ارائه می شود دنبال کنید با معرفی کانال به دوستانتان در نشر معارف اهل بیت علیهم السلام سهیم باشید. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان انلاین #دست_تقدیر۴۶ #قسمت_چهل_ششم 🎬: محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش ر
رمان انلاین 🎬: عباس و محیا پشت در اتاق بی هدف قدم میزدند که دکتر از اتاق بیرون آمد، محیا به دنبالش راه افتاد و سوالاتی پرسید که عباس مفهومشان را نمی فهمید اما جواب دکتر طوری بود که محیا بیش از قبل ناراحت به نظر می رسید. بعد از دقایقی، رقیه از اتاق بیرون آمد و محیا با شتاب خودش را به او رساند، عباس هم جلو آمد. محیا که احساس می کرد رنگ مادرش برافروخته شده آهسته گفت: ننه مرضیه چی گفت بهتون؟! الان خوبه؟! رقیه همانطور که نگاهش را از عباس می دزدید آهسته کنار گوش محیا گفت: می تونی الان با مهدی تماس بگیری؟ محیا با تعجب گفت: مهدی برای چی؟! رقیه صدایش را پایین تر آورد و شروع به گفتن چیزی در گوش محیا کرد. هر چه که رقیه بیشتر حرف میزد چهرهٔ محیا بازتر میشد و عباس با تعجب به آنها چشم دوخته بود. محیا سری تکان داد و همانطور که نگاهی از زیر چشم به عباس می کرد گفت: برای اینکه اقدس خانم مزاحم مهدی نشه، مهدی محل کارش را تغییر داده و الان توی سپاه کار می کنه، بزار الان بهش زنگ میزنم که اوامر شما و ننه مرضیه را اجرا کنه و خودم هم با رئیس بخش هماهنگی می کنم که راحتتون بزارن البته باید مدت زمانش کم باشه و با زدن این حرف به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا به مهدی زنگ بزند. رقیه که انگار شوک روی شوک به او وارد شده بود، مثل انسان های منگ روی نیمکت نشست، اصلا باورش نمیشد ننه مرضیه حالش به این وخامت باشه و از اون بدتر،برایش باور پذیر نبود که یک روزی بخواد توی بیمارستان مراسم عقد خودش را برپا کند، رقیه تصمیم گرفته بود که ننه مرضیه را به آخرین آرزویش برساند و قبل از اینکه بخواد بلایی سر ننه مرضیه بیاد، او شاهد عقد پسرش عباس با رقیه باشد. رقیه غرق در عالم افکار خودش بود که با صدای محیا به خود آمد: مامان! به مهدی گفتم، انگار خودش سرش خیلی شلوغ بود، از تصمیمتون بی نهایت خوشحال شد و قرار شد،هماهنگی کنه و تا یکی دوساعت دیگه عاقد را بفرستن بیمارستان و الانم شما اینجا نشین، من که بیمارستان هستم، شما با آقا عباس برین خونه، مدارک شناسایی تون را بیارید تا.... رقیه که با شنیدن این حرفا، انگار دختر هجده ساله است، مثل لبو سرخ و سفید شد و نگذاشت محیا حرفش را تموم کنه و گفت: باشه دخترم، تو رو خدا حواست به ننه مرضیه باشه، ما زود میریم و برمیگردیم و با زدن این حرف از جا بلند شد و چادرش را روی سرش جلو کشید و با قدم های آرام به طرف عباس که روبه رویش ایستاده بود و گویا حس کرده بود حادثه ای بزرگ در زندگی اش در شرف انجام است، رفت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
سامری در فیسبوک 🎬: چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده بودند، یک ماه اول، برای همبوشی بسیار مهم و کلیدی بود و می بایست تمام تلاش خود را برای اینکه چهره اش را در بین مردم موجه جلوه دهد انجام میداد. حیدرالمشتت هم به پیشنهاد همبوشی با او همراهی می کرد، گرچه گاهی با هم اختلاف پیدا می کردند اما احمد همبوشی چون نقشه ها در ذهن داشت می خواست تا زمانی معین از این همراهی و حمایت بهره ببرد. حیدرالمشتت، سیاست مدارتر از احمد همبوشی بود و گاهی چیزهایی به ذهنش می رسید که برای همبوشی راهگشا بود؛ پس همبوشی نمی خواست این مهره را که از طرف موساد هم تایید شده بود؛ از دست دهد. بصره شهری بود با مردمی ساده که البته همه ادعای دین داری می کردند، همبوشی طبق برنامه، ابتدا در کنار مسجدی ساکن شد و خود را شیخ ان مسجد جا زد و سعی کرد با روایاتی که از ظهور منجی می گوید افرادی را به دور خود جمع کند،چون حرفهای احمد طوری بود که به مذاق مردم رنج کشیده و ستم دیده خوش می آمد و حرف از عدالت بعد از ظهور میزد، همه به نوعی خواستار این امر شده بودند، بعد از گذشت چند ماه حالا اوضاع طوری بود که همبوشی میتوانست در بین مردمی که او را قبول داشتند و به او ارادت پیدا کرده بودند پرده از مأموریتش بردارد و درست مثل چند وقت قبل و با همان سناریو، مأموریتش را آشکار کرد؛ فقط با این تفاوت که در نجف اشرف به عنوان یک شیخ اخراجی، بدون داشتن تریبون، در گوشه ای دنج مردم را به خود می خواند که با شکست مواجه شد، اما اینجا منبر و تریبونی داشت که مریدانی ساده لوح دورش را گرفتند و وقتی احمد همبوشی، خود را نائب امام زمان عجل الله تعالی معرفی کرد نه تنها کسی به او اعتراض نکرد بلکه این حرف، زبان به زبان و گوش به گوش چرخید و تعدادی از مردم برای دست بوسی، دسته دسته به خدمتش رسیدند و زمانی که همبوشی خود را نواده امام معرفی کرد باز هم کسی نه اعتراض کرد و نه حتی مشکوک شد به او، بلکه برای به چنگ اوردن تکه ای از لباسش به عنوان تبرک از طرف فرزند قلابی امام، دست و پا می شکستند، احمد همبوشی نیاز به داشتن چنین مریدان نادانی داشت و البته به این هم راضی نشد و خود را امام سیزدهم خواند و‌ حیدرالمشتت هم یمانی نامید و احادیثی در بزرگواری و هدایتگری یمانی جعل کرد و بر سر زبانها انداخت ولی کسی از بین مریدانش سوال نکرد، مگر می شود امام دوازدهم نیامده باشد و امام سیزدهم قد علم کند؟! او به استناد کتاب وصیت مقدس که حدیثی جعلی و موهونی را باز کرده بود و در مدح این حدیث خزعبلاتی نوشته بودند، خود را احمدالحسن نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم بعد از مهدی زهرا خواند. احمد همبوشی و حیدر المشتت روز به روز بر ادعاهایشان می افزودند، ادعای امامت همراه با ادعای معجزه شده بود، اما معجزاتش بیشتر شبیه سحر و ساحری بود تا معجزه!! طرفداران همبوشی انقدر احمق بودند که دلیلی بر امامت، احمد نخواستند و به حدیثی جعلی کفایت کردند و وقتی پای معجزه به میان می امد به عقل نداشته هیچ کدامشان خطور نکرد که امام سجاد علیه السلام برای اثبات ولایتش با سنگ حجرالاسود سخن گفت و به اذن خدا، سنگ به سخن درامد و ولایت ایشان را تایید کرد. آنها معجزه را در خواب های دروغین و استخاره های شیطانی همبوشی می دانستند. شب را به صبح می رساندند، تا صبح خود را به محضر امامشان برسانند و او معجزه ای دیگر در قالب خوابی که دیده بود رو کند، خوابی که شاهدش فقط خودش بود و خودش ... کم کم خبر ادعا و ظهور نائب امام دوازدهم و امام سیزدهم به همراه سید یمانی در عراق، ده به ده و شهر به شهر و استان به استان گشت و در این بین عاشقان ساده لوح امام زمان که عمری در انتظار ظهور دست و پا می زدند به هول و ولا افتادند و بی انکه بدانند که خنجر به دست گرفته اند و بدن نازنین امام غایب از نظر را از پشت خنجر می زنند و اشک مبارکشان را سرازیر می کنند، برای یاری امام دروغین به پا خواستند ، مکتب تشکیل دادند و کمک و اعانه از ملت جمع می کردند و این پول ها به جیب احمد همبوشی جاری شد و همین جرقه ای شد برای سرآغاز اولین نغمه های تفرقه بین نائب امام و یا همان امام سیزدهم با سید یمانی(حیدرمشتت) که میبایست بازوی راست امام مهدی باشد. «پایان فصل اول» ادامه سامری در فیسبوک را که بسیار جذاب تر از فصل اول است در فصل دوم سامری در فیسبوک که به زودی خدمتتان ارائه می شود دنبال کنید با معرفی کانال به دوستانتان در نشر معارف اهل بیت علیهم السلام سهیم باشید. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_ششم🎬: محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و
🎬: کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو به صادق گفت: درسته ما طبق دستور کاووسی و دار و دسته اش ترکیه اومدیم، اما چرا هتلی را که اونها مشخص کرده بودند برای اقامت انتخاب نکردیم؟! صادق از جا بلند شد و کنار کیسان روی مبل دو نفره نشست و دستش را روی دست کیسان گذاشت و گفت: داداش گلم! قرار نیست ما طبق نقشه اونا پیش بریم و تعداد زیادی از کتاب های خطی که گنجینه ملت ما و یادگار گذشتگان و افتخار و قدمت تاریخ ما محسوب می شوند را دو دستی تقدیم صهیونیست های خونخوار کنیم. ما فقط وانمود می کردیم که از اصل چیزی که حمل می کنیم خبر نداریم و باید با نقشه پیش میرفتیم که طرفمون احساس خطر نکنه، با تغییر هتل اولین اخطار جنگ را بهشون میدیم و تازه می فهمند که با آدم های ساده لوحی طرف نبودند. کیسان که کمی گیج شده بود گفت: الان دقیقا می خواییم چکار کنیم؟! اصلا هدفمون چیه؟! صادق نگاهی به چهره کیسان که خیلی شبیه بابا مهدی بود انداخت و گفت: خوب معلومه! طبق همون چی که داخل ایران گفتیم پیش میریم، ما برای نجات جان مادرمون محیا اینجا هستیم و تا مادر را صحیح و سالم تحویل نگیریم این گنجینه فوق ارزشمند را به اونا تحویل نمیدیم. کیسان یک تای ابروش را بالا داد و گفت: یعنی باور کنم که شما و نیروهای امنیتی ایران می خوایین این کتاب های عتیقه و با ارزش را در قبال مادر به اسرائیل تحویل بدین؟! صادق سری تکان داد و گفت: باید طوری پیش بریم که اونا فکر کنن تنها هدفمون همینه... البته با یه نقشه حساب شده، الان از نظر اونا تو پسر محیا هستی و من یک دانشجویی روشن فکر که عاشق زندگی و تحصیل در بلاد غرب هست، اونا اگر بوی توطئه را بشنوند، مطمئنا کاری می کنند منی که به حساب اونا هیچ منفعتی در این میان ندارم را طرف خودشون بکشونن و اینم در نظر بگیر، اونا ابدا شک نمی کنن که ما با همکاری پلیس یا بهتر بگم خود نیروهای امنیتی ایران هستیم و با این نیروها طرفند، ببین کیسان تو باید طبق همون نقشه ای که گفتیم پیش بری و شک نکنی که موفق میشیم و بعد نفسش را آروم بیرون داد و گفت: بیا نقشه را دوباره با هم مرور کنیم.. در همین حین گوشی موبایلی که کاووسی به کیسان داده بود زنگ خورد. هر دو برادر با زنگ گوشی بر جای خودشون میخکوب شدن، صادق دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام، شمرده شمرده و بدون هیچ ترسی پیش برو، فقط اینو در نظر داشته باش تو تحت حمایت کامل پلیس ایران هستی و بیرون این هتل هستند کسانی که دستور دارند تا سلامت ما را پوشش بدن. کیسان سری تکان داد و دکمه وصل گوشی ساده و‌کوچک داخل مشتش را فشار داد. ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: جمع ابلیسک ها جمع بود و ابلیس بزرگ هم در رأس مجلس نشسته بود و با خوشحالی اعوان و انصارش را می نگریست و ابلیس لبخند گل گشادی زد و رو به ابلیسک ها گفت: دیدید چه بر سر بنی بشر آوردم؟! همانان که خداوند، پدرشان حضرت آدم را خلق کرد که کل موجودات بر او سجده کنند و من از سجده کردن بر او ابا کردم، اینک با افتخار بر بت های سنگی و چوبی که حیله ای از جانب من است سجده می کنند و به خداوندی که آنان را خلق نموده کافر شده اند و تماما به بندگی من در آمدند. ابلیس نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اینقدر نقشه ام ماهرانه بوده است که عبدالغفار بعد از سالها تلاش و زحمت و کتک خوردن و هتک حرمتش و حتی التماس و لابه اش، موفق به هدایتشان نشده، عبدالغفار آنقدر بر این مردم دلسوزی کرده و آنقدر برای هدایتشان به هر چیزی دست زده حتی به گریه و نوحه سرایی، که در آسمان و زمین او را به نام «نوح» یعنی نوحه کننده، می شناسند... ابلیس نگاهی عمیق به جلویش کرد و ادامه داد: ای فرزندان من! همچون همیشه تلاش کنید چرا که راهی تا پیروزی نهایی ما نمانده است، بدانید و آگاه باشید اگر قوم نوح به راه نیایند آن عذاب عظیم و آن طوفان سهمگینی که وعده داده شده بر سرشان فرود می آید و شما باید این مدت تلاشتان را صد چندان کنید تا آنان در گمراهی بمانند و سرانجام عذاب نازل شود و دیگر هیچ نامی از فرزندان آدم بر روی زمین نماند. در این هنگام یکی از میان ابلیسک ها فریاد برآورد: ای ابلیس بزرگ! ما تمام تلاشمان را برای اغفال انسان ها می کنیم، اما فراموش نمی کنیم که کار اصلی را تو کردی که بت ساختی و بنی آدم را از راه پرستش خداوند گمراه ساختی. ابلیس به آن ابلیسک خیره شد و گفت: نه! اشتباه نکنید، ساخت بت هایی چون «ود، یعوق، یغوث و نسر» و مهتر بت ها که «بعل» باشد و اینک به فرمان اشراف و مترفین، مردم تا پای جان محافظ آنان هستند، کار من نبود، این بت ها برای خود داستانی دارند، خود بنی بشر این بت ها را ساختند اما افکار من و نقشه های من آنان را به پرستش بت ها وادار کرد. همان ابلیسک از جا برخاست و گفت: می شود داستان این بت ها را برای مایی که نبودیم بیان کنید. ابلیس نفس بلندی کشید و از جا برخاست و راست قامت ایستاد و گفت: خیلی سال پیش بندگانی از خداوند بودند، یعنی انسان هایی از نسل حضرت آدم به نام همین بت ها ود و یعوق و نسر و حتی بعل وجود داشتند... این افراد بندگان بسیار مخلص و مؤمن بودند و روز و شب را در عبادت خداوند و خدمت خلق خدا سپری می کردند، من ابلیس پدر شما، تمام تلاشم را کردم تا آن بندگان مخلص را از راه مستقیمی که میرفتند به در کنم، اما نتوانستم، این افراد آنقدر پاک و مهربان بودند، درست شبیه همین نوح، نه تنها رابطه شان با خداوند یکتا خوب بود و خوب بندگی می کردند بلکه با دیگر بنی بشر مهربان بودند و ارتباطی عمیق و لطیف بین آنان و دیگر بندگان خدا برقرار بود، بالاخره عمر این انسان های مخلص هم به سر آمد و از دنیا رفتند، مردم که آنها را بسیار دوست می داشتند، برای یادبود آنها، مجسمه هایی از چوب و سنگ به نام و یاد آنها ساختند و این مجسمه ها ابتدا در شهرها قرار داشت و بعد به داخل خانه ها آمد و این تندیس ها از نسلی به نسل دیگر منتقل شد، چند نسل که گذشت، نقشه ای به ذهنم خطور کرد و با دقت آن نقشه را اجرا کردم. حالا نسلی این تندیس ها را در دست داشتند که از داستان آن خبر نداشتند پس من به آنها القا کردم که این تندیس ها خدای آنان هستند، یکی خدای آب و یکی خدای باد و یکی خدای باران، یکی خدای برکت برکشاورزی و .... یعنی آنچنان پیشرفتم که تمام بنی بشر فکر می کردند برای احتیاجاتشان مانند باران و باد و کار و دامپروری و... باید دست به دامان همان تندیس هایی که اینک الهه های شهر شده بودند، بشوند و اینچنین شد که بعد از گذشت چندین سال از مرگ افراد مومنی چون «بعل» آنها ناخواسته به خدایی رسیدند و البته این خدایی کردن بت ها ایده من بود و شما باید آن را بیش از قبل رواج دهید ابلیس به اینجای حرفش که رسید قهقه ای بلند سر داد و گفت: دلم به حال نوح می سوزد، او از مادر به این مردم مهربان تر است اما مردم او را مجنون میدانند و او را دشمن الهه هایشان می دانند و در عوض مهر و محبتی که نوح به آنان روا می دارد، این بیچاره را سنگ و چوب میزنند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨