eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
335 عکس
312 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_دوم🎬: کاهن اعظم باز نگاهی گذرا به همه کرد و رو به مطربها گف
🎬: چندین ماه از جشن باروری زمین گذشته بود، بعضی مردم اعتقادشان به معبد راسخ تر شده و برخی دیگر جذب این اعتقاد کفرآلود شده بودند، گرچه آن درخت بعد از یک ماه دوباره خشکیده بود اما هر روز مردم دسته دسته وارد معبد می شدند و همراه خود هدایای زیادی می اوردند، عده ای طلا و برخی پارچه های حریرو ابریشمی و برخی هم از دسترنج مزارع و درختانشان بهترین را به عنوان هدیه به پیشگاه بت ها به معبد می آوردند و به پای خدایان معبد می ریختند تا خدایان در خرج روزانه شان در نمانند و همیشه حامی و تکیه گاه مردم باشند، البته این هدایا به نام خدایان بود و به کام کاهنان... کاهنه که حالا در معبد ارج و قربی پیدا کرده بود و بعد از کاهن اعظم، دومین مقام معبد محسوب میشد، پشت در عقبی معبد بود و در را کمی باز کرد و از لای در، عبادت مردم و هدایایی که آورده بودند را نگاه می کرد، نمی دانست چطورش است این روزها حالش اصلا خوش نبود و نمی دانست منبع این بیماری مبهم کجاست. کاهنه همانطور که از درز در، پیش رویش را می نگرید، نگاهش به پای بت بعل به سبدی پر از انگور درخشان افتاد، انگورهای درشتی که انگار به او چشمک می زدند و یکباره دلش خواست از آن انگورها بخورد، اما بین این جمعیت نمی شد وارد سالن معبد شود و سبد انگور را بردارد، باید تاشب که معبد خلوت می شد صبر می کرد، اما اینقدر دانه های انگور جلوی چشمانش ویراژ میرفت که صبرش لبریز شد، پس فکری کرد. به سمت اتاقش راه افتاد و با شتاب خود را به اتاق رساند و خود را به صندوقچه چوبی کنار تختش رساند در صندوق را باز کرد و لباس های رنگارنگی را که کاهنان مختلف در موقعیت های خاص به او هدیه کرده بودند کنار زد، لباسی ساده، که شبیه لباس های زنان م طبقه متوسط جامعه بود، برداشت و پوشید و از اتاق بیرون رفت. صورتش را پوشاند و با احتیاط و طوری که دیگر کاهنان متوجه خروجش از معبد نشوند بیرون رفت و راه بازار را در پیش گرفت، در بین راه باز همان حالت تهوع این چند وقته و سوزش سر دلش سراغش آمد، وارد بازار شد، اما بی حال تر از آن بود که قدمی بردارد، زیر لب زمزمه کرد: کاش از معبد بیرون نیامده بودم و در همین هنگام، سرش گیج رفت، ناخوداگاه دستش را به چوب قطور جلویش که تکیه گاه سایبان بود گرفت و همان کنار چوب نشست و چشمانش را بست. چند لحظه گذشت که با صدای پیرزنی به خود آمد، پیرزن شانه به شانه او روی زمین نشسته بود و رنگ رخسار و قطرات عرقی را که از سر و صورت کاهنه میریخت نظاره می کرد و بعد با دستان چروکیده اش، دستان نرم و سفید کاهنه را در دست گرفت و گفت: دخترم! مردت کجاست؟! چه کسی یک زن آبستن را تنها در اینجا رها کرده؟! با شنیدن این حرف، کاهنه ناگهان چشمانش باز شد و رو به زن گفت: چه گفتی تو؟! آبستن؟! پیرزن که حالا متوجه شده بود این زن پیش رو از بارداری اش خبر ندارد، خنده ریزی کرد و گفت: بله دیگر، من عمری با زنان آبستن دم خور بودم، رنگ رخسارت میگوید که بارداری، ببینم الان تو دل آشوبه نداری؟! دلت نمی خواهد با بوی کاه گل بخوابی؟! یا اینکه دانه های اناری ترش به دهان بریزی؟! کاهنه بدون آنکه حرف بزند، سرش را تکان داد و پیرزن خنده بلندی کرد و گفت: پس مشتلق بده که تو آبستنی، تازه از رنگ صورتت پیداست که بارت پسری قوی است... کاهنه در حالیکه شوکه شده بود از جا بلند شد و راه برگشت را در پیش گرفت و زیر لب می گفت: آبستن؟! آخر همه مرا دختری مجرد می دانند، این آبرو ریزی را به کجا ببرم؟! بگویم شوهر من و پدر بچه ام چه کسی ست؟! باید....باید تا دیر نشده و علائم ظاهری دیگری پدیدار نشده فکری کنم برای این بی آبرویی....نباید کسی متوجه شود...هیچ کس... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_سوم🎬: چندین ماه از جشن باروری زمین گذشته بود، بعضی مردم اعتق
🎬: کاهنه که مستاصل شده بود بعد از تعویض لباسش به سمت اتاق کاهن اعظم رفت، تقه ای به در زد، کاهن اعظم که در زدن کاهنه را خوب می دانست، صدایش را بلند کرد و گفت: بیا داخل کاهنه... کاهنه داخل اتاق شد، اتاقی بزرگ با وسایلی زیبا که کمتر کسی در عمرش دیده بود، سرش را پایین انداخت و بعد از یک سلام آهسته با من و من گفت: ببخشید جناب کاهن اعظم که بی موقع مزاحم شدم، آخه...آخه... کاهن اعظم از روی صندلی چوبی خود که پشتی بلند داشت برخاست و همانطور که دورا دور کاهنه قدم میزد گفت: آخه چی؟! چه می خواهی کاهنه؟! رنگ رخسارت چرا اینگونه است، به نظرم بیمار شده باشی... کاهنه آب دهنش را قورت داد و گفت: من هم درست برای همین خدمتتان آمدم، مدتی ست که حالم دگرگون است، احساس می کنم باید تنها باشم، تنهای تنها...یعنی جایی باشم که فقط خودم باشم و ایشتار بزرگ، باید تمام توانم را صرف عبادت و تقدیس ایشتار کنم تا روحیه ام باز شود و این التهاب روحی کمی آرام گیرد... کاهن اعظم که انگار همه چیز را می دانست و با نگاه تیزش تا عمق جان کاهنه را می دید ، روبه روی کاهنه ایستاد و‌ همانطور که دست پهن و بزرگش را روی شانه کاهنه می گذاشت گفت: آری می دانم! انسان گاهی به تنهایی نیاز دارد، خصوصا کاهنه که روحی لطیف دارد، گاهی باید خودش باشد و ایشتار و بعد لبخندی مرموزانه زد و ادامه داد: نگران چیزی نباش، باغ باصفایی بیرون شهر است، از آن معبد است و کسی در آن نیست و فقط گهگاهی من برای تلطف روح به آنجا می روم، تو را همراه کنیزکی معتمد به آنجا می فرستم، تا هر وقت که خواستی بدون مزاحمت دیگران، در آنجا بمان و هر روز کنیزک را به شهر بفرست تا مایحتاجت را از معبد بستاند و برایت آورد و هر وقت احساس کردی که روحیه آمدن به معبد را داری، من بی صبرانه منتظر آمدنت هستم و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: در ضمن، تندیسی از خدایگان ایشتار در آنجا هست، تو باش و خدایت، دیگر چه می خواهی؟! و بعد سر درگوش کاهنه برد و ادامه داد: اگر موضوع دیگری هست به من بگو، من رازدار خوبی هستم... کاهنه که انگار باری گران از دوشش برداشته باشند در حالیکه دستپاچه شده بود گفت: نه....نه...خدایگان ایشتار سایه شما را از سرمان کم نکند که اینقدر به فکر من هستید. کاهن اعظم سری تکان داد و گفت: به اتاقت برو و وسایلت را جمع کن، تا ساعتی دیگر تو به همراه کنیز و یک غلام که راهنمای تو خواهد بود به باغ می روید. کاهنه باز هم تشکر کرد، حسی به او می‌گفت که کاهن اعظم کاملا بر آبرو ریزی که او به بار آورده واقف است و چون می داند در این مورد پای خودش هم مانند دیگر کاهنان گیر است، شرایط را جوری مهیا کرده که کسی از این داستان بویی نبرد. کاهنه و کنیزک به همراه غلامی که راهنمای آنها بود، در حالیکه روی خود را پوشانیده بودند بر اربه ای نشستند و به سمت خارج از شهر حرکت کردند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_چهارم🎬: کاهنه که مستاصل شده بود بعد از تعویض لباسش به سمت ات
🎬: ماه ها بود که کاهنه ساکن باغ باصفایی که پر از انواع درختان میوه بود و بیرون شهر قرار داشت، شده بود و تنها ندیمه اش، کنیزکی بود که کاهن اعظم همراه و ملازمش کرده بود. کاهنه سعی می کرد با طلا و لباس و زر و زیورهایی که به کنیزک می داد، دهانش را ببندد تا او که رابط کاهنه با دنیای خارج بود، به کسی از وضعیت کاهنه چیزی نگوید و خبر این بارداری ناخواسته و بچه ای که پدرش مشخص نبود کیست، به بیرون درز پیدا نکند و البته کنیزک هم هرازگاهی به کاهنه اطمینان خاطر می داد که راز او را در سینه نگه می دارد ولی کاهنه همیشه با دیده شک به کنیزک نگاه می کرد. زمان به سرعت می گذشته و بالاخره وقت وضع حمل کاهنه رسید و کاهنه نفهمید دو زنی که در زمان وضع حمل به کمک کنیزش آمده بودند چه کسی بودند، زنانی که انگار کاهنه را نمی شناختند و شاید برایشان مهم هم نبود که او چه کسی هست. کاهنه پسری گوشت آلود با صورتی که رنگش به کبودی میزد به دنیا آورد و فردای روزی که پسرش به دنیا آمد، کاهنه درباره آن دو زن قابله از کنیز سوال پرسید و کنیز به او اطمینان داد که آن دو زن چیزی از هویت کاهنه نمی دانند و با طلا دهانشان را بسته است، اما کنیزک نگفت آنهمه طلا از کجا آورده که به قابله ها بدهد؟! و اصلا چرا کنیزک باید چنین فداکاری در حق کاهنه انجام دهد و هر چه که کاهنه در این مورد، سوال می کرد،کنیز جواب را به آینده موکول می نمود. حالا نزدیک دو ماه از زایمانش گذشته بود و کاهنه هنوز اسمی برای پسرش انتخاب نکرده بود، پسری که آنقدر پستان مادر را در دهان میمکید که شیر پستان کم میشد و به خون می نشست و او خونابه را انچنان با اشتها می خورد که انگار از شیر مادر لذیذتر به جانش می نشست و کاهنه از این رفتار کودک که بسیار متفاوت با کودکان دیگر بود غرق تعجب میشد. در یکی از همین روزها، صبح زود که کاهنه مشغول شیردادن به طفل بود، کنیزک با هول و ولا داخل ساختمان سنگی باغ شد و یک راست به طرف اتاق کاهنه آمد و گفت: بانوی من! خودتان را مرتب کنید و‌لباسی در خور بپوشید که میهمانی عالیقدر داریم... کاهنه اخمهایش را در هم کشید و گفت: میهمان؟! آنهم برای من؟! چه کسی ست این میهمان؟! کنیز لبخندی زد و گفت: اندکی صبر کنید، تا لحظاتی دیگر خودتان او را میبینید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_پنجم🎬: ماه ها بود که کاهنه ساکن باغ باصفایی که پر از انواع د
🎬: کاهنه از جا بلند شد، طفل را روی تخت گذاشت و دستی به موهایش کشید و لباسش را مرتب کرد و می خواست خودش را در آبگینه ای که دوره اش از نقره بود و روی طاقچه اتاق بود نگاه کند که صدای سرفه کسی از پشت سرش آمد، با دستپاچگی به عقب برگشت و هیکل درشت کاهن اعظم را در چارچوب در دید. کاهن اعظم با لبخندی که بر دهان گشادش نشانده بود، نگاهی به کاهنه کرد و سپس نگاهش به سمت طفل روی تخت افتاد. کاهنه با لحنی لرزان گفت: س...سلام...خوش آمدید...م...من نمی دانستم.... کاهن اعظم بدون اینکه حرفی بزند به سمت تخت رفت و گفت: اوه اوه، پس این پسر پهلوان معبد اینجاست... لحن کاهن اعظم طوری بود که تمام احساس شرمساری کاهنه بابت داشتن چنین فرزندی را بر باد داد و گفت: غلام شماست! نمی دانستم که شما هم خبر دارید.. کاهن اعظم قهقه ای زد و گفت: تمام مدت دورادور زیر نظرت داشتم و مراقبت بودم تا سلامتت به خطر نیافتد. کاهنه با حالتی خجالت زده تشکر کرد، کاهن اعظم روی تخت کنار بچه نشست و بچه را روی دست گرفت و گفت: اسمی برایش انتخاب نکردی؟! کاهنه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: هنوز نه! اما خودم نامی برایش... کاهن اعظم اجازه نداد حرف کاهنه تمام شود و گفت: نامش را«ساراگن» می گذارم، من نوری عظیم در چهره ساراگن میبینم او آینده ای درخشان دارد و بعد صدایش را بالا برد و گفت: آهای غلام! صندوقچه را داخل بیاور... کاهنه با تعجب حرکات کاهن اعظم را نگاه می کرد، غلامی با صندوقچه ای در دست که مشخص بود سنگین است داخل شد، صندوقچه را گوشه اتاق گذاشت و با اشاره کاهن اعظم بیرون رفت. کاهنه که کلا دهانش باز مانده بود می خواست چیزی بگوید که کاهن اعظم گفت: شما هم بیرون بروید، باید برای ساراگون مراسمی در تنهایی اجرا کنم، دایه ای هم برای شیر دادن به او همراه آورده ام و شما ای کاهنه، از امروز به معبد برمی گردید و ساراگون بدون اینکه کسی از وجودش با خبر شود در همینجا پرورش می یابد و زمانی که به قدرت تشخیص رسید باید تحت تربیت مستقیم خودم مناسک معبد را آموزش ببیند. کاهنه باور نداشت که اینچنین لطف خدایان شامل حالش شده و نمی دانست اینهمه لطف کاهن اعظم از کجا نشأت می گیرد اما بی شک این لطف زیر سر ابلیس بود... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartareen 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_ششم🎬: کاهنه از جا بلند شد، طفل را روی تخت گذاشت و دستی به م
🎬: کاهنه دوباره در معبد ساکن شد و پسرش ساراگون هم به دایه ای سپرده شد تا دور از چشم بقیه پرورش یابد، کاهن اعظم عنایت خاصی به ساراگون داشت و هر هفته به او سر میزد و هر بار که به دیدارش میرفت اعمالی انجام میداد و خوردنی های خاصی مانند کوزه ای خون گرم و... برای او میبرد و ساراگون اینچنین قد می کشید. سالها مثل برق و باد گذشت، مردم شهر آکاد که بیشتر آنها به سمت بت پرستی روی آورده بودند، دیگر توجهی به خدای یگانه و معنویات الهی نداشتند، انگار طوفان نوح که بارها از زبان بزرگانشان شنیده بودند را از خاطر آنها رفته بود و تک و توک افرادی پیدا میشد که خدای یکتا را می پرستیدند. مردم شهر آکاد به دو دسته تقسیم شده بودند، یکی مترفین و اغنیا و گروه دیگر فقرا که عموما هر دو گروه بت پرست بودند منتها مترفین برای انجام امور روزمره فقرا را به کار می گرفتند و به نوعی جامعه شده بود جامعه ارباب و غلامی... ساراگون تبدیل به جوانی قوی هیکل شده بود و کاهن اعظم او را به معبد آورده بود و در ظاهر او باغبان معبد بود اما در حقیقت شاگرد خصوصی کاهن اعظم بود و خیلی از اوقات کاهن اعظم در اتاقش، تمام وقتش را با او می گذارند، هیچ کس نمی دانست بین آن دو چه می گذرد اما کاهنه خوب می فهمید که کاهن اعظم نقشه هایی برای پسرش ساراگون دارد. کاهنه باز هم دو پسر دیگر به دنیا آورد اما توجهی که کاهن اعظم به ساراگون داشت به هیچ کدام از آنها نداشت. ساراگون هم مانند مادرش علاقه زیادی به بت بزرگ ایشتار داشت و همیشه برای عبادت به حضور ایشتار می رسید و خیلی از کاهنان به حال و هوای او در هنگام عبادت حسادت می کردند. سالها به همین منوال گذشت و ساراگون به چهل سالگی رسید، پادشاه شهر آکاد برای کشورگشایی و جنگ با مردم سرزمینی نزدیک آکاد به آنجا لشکر کشی کرده بود و ظلم و ستمش را به مردمی بیگناه روا می داشت و این زمان بود که توجه کاهن اعظم کلا معطوف ساراگون شد و شبی در تاریکی، زمانی که همه مردم شهر در خواب بودند او را به خوابگاهش فرا خواند و چیزی در گوشش زمزمه کرد و دستوری به او داد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_هفتم🎬: کاهنه دوباره در معبد ساکن شد و پسرش ساراگون هم به دای
🎬: مردی که قدش چند انگشت از درخت نخل کنارش کوچکتر بود، صندوقچه چوبی کوچکی که زیر لباسش پنهان کرده بود را جابه جا کرد و سر در گوش مرد کناری اش که هیکلی به بزرگی او داشت برد و گفت: من شنیده ام که پادشاه را کشته اند، حالا که پادشاه کشته شده، میترسم از شهرهای اطراف، دزدان و غارتگران به شهر آکاد بریزند و خانه من را هم که در قسمت اعیون نشین شهر است، غارت کنند پس تمام طلاهایی را که داشتم در این صندوقچه ریختم تا به دست آن مرد که امین مردم شهر آکاد هست بسپارم و مطمئنم این مرد امین همچون جان خودش از امانت هایی که به دستش می سپارند مراقبت می کند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: پیشنهاد می کنم تا دیر نشده تو هم همین کنی که من کردم. مرد دوم به سمت او برگشت و گفت: براستی که تو می خواهی تمام طلاهایت را به دست «هود» بسپاری؟! گرچه او در این شهر به امانتداری مشهور است و امین تمام مردم آکاد است اما تقریبا همه میدانند که هود التفاتی به معابد و خدایان معبد ندارد و او مانند اجدادش خدای نادیده را می پرستد. مرد اول نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که قدم هایش را بلندتر بر می داشت تا زودتر به مقصد برسد گفت: به هر خدایی که می خواهد معتقد باشد، باشد، برای من این مهم است که امین تر از هود در این سرزمین وجود ندارد. مرد دوم حرف او را تایید کرد و گفت: پس لختی صبر کن که من هم اندوخته ام را بردارم و با هم به نزد هود برویم، پس هردو مرد راه را کج کردند و به سوی خانه مرد دوم راه افتادند. درست نیمه های شب که شهر از خبر کشته شدن پادشاه آکاد مانند زنی آبستن بود، کاهن اعظم ساراگون را به معبد طلبید. ساراگون که انگار منتظر این دعوت بود، در لباسی رسمی که بیشتر جنگجویان دلیر می پوشیدند به معبد رفت و بعد از ساعتی، گروهی از معبد خارج شدند. سر دسته این گروه، کاهن اعظم بود که ساراگون را در کنارش داشت و تعدادی سرباز مجهز به سلاح جنگی دورشان را گرفته بودند و به پیش می رفتند. همزمان با طلوع آفتاب، کاهن اعظم و همراهانش به قصر پادشاه رسیدند و هنوز خواب در چشم کاخ نشینان بود که مراسم تاجگذاری انجام شد و شهر آکاد پادشاهی جدید به نام«ساراگون» داشت. این خبر همچون آتشفشان در شهر صدا داد و دهان به دهان و گوش به گوش رسید که: آگاه باشید کاهن اعظم به حکم خداوندگار ایشتار «ساراگون» که خدمتگذار مخلص ایشتار و جنگاوری قدر قدرت است را به تخت سلطنت نشانده، بدانید و آگاه باشید که قدرت ساراگون برگرفته از قدرت خدایان معبد است و هر کس جلوی او قد علم کند در یک لحظه نیست و نابود می شود. و اینچنین شد که سلطنت به دست ساراگون با تکیه بر قدرت معبد، رسید و در این زمان ابلیس خوشحال از این انتصاب بود و خوب می دانست که بنی بشر را دوباره به ضلالت خواهد کشاند و دیگر نامی از خدای یگانه در هیچ کجا نخواهد بود و بنی بشر او را که دشمن قسم خورده حضرت آدم و فرزندانش بود، پرستش خواهند نمود. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_هشتم🎬: مردی که قدش چند انگشت از درخت نخل کنارش کوچکتر بود، ص
🎬: چندین سال از سلطنت ساراگون می گذشت، ساراگون با تکیه بر قدرت معبد بر دشمنانش پیروز شده بود و با نیروی سحر و جادو اکثریت مردم را به سمت خود جذب کرده بود. از همان سال اول حکمرانی ساراگون، او دستور بازسازی شهر را طبق نقشه ای که معبد در اختیارش گذاشته بود در دستور کار قرار داده بود، حالا شکل ظاهری شهر آکاد کلا با قبل تفاوت پیدا کرده بود. شهری بزرگ و بسیار زیبا و مجلل، در ورودی شهر دروازه ای بزرگ و سنگی تعبیه شده بود که بالای این دروازه تمثال خدایان شهر از لات و بعل و بغ گرفته تا ایشتار همگی طراحی شده بود، یعنی هر کس وارد این شهر می شد می بایست از زیر تمثال خدایان بگذرد و به آنها ادای احترام کند. به دستور ساراگون، در مرکز شهر زیگورات بزرگی ساخته شده بود که تمام خیابان ها و محله های شهر به آنجا منتهی میشد و از هر محله در ورودی این زیگورات عظیم، دروازه هایی وجود داشت و هر دروازه نگهبانی داشت. به دلیل اینکه مردم قوم عاد و شهر آکاد بسیار عظیم الجثه بودند، ساختمان هایی هم که بنا کرده بودند بسیار عظیم و بزرگ بودند و سنگهای غول پیکری از کوه ها جدا میشد و با آن ساختمان های مجلل بنا می کردند. مرکز و نقطه عطف شهر آکاد همان زیگورات بود و در پشت این دیوار هایی که از زیگورات محافظت می کردند دو ساختمان بزرگ قرار داشت که یکی از آن ها کاخی بسیار بزرگ و با شکوه و مستحکم است و در کنار آن معبدی با شکوه که محل پرستش بود قرار داشت. آن کاخ مجلل و با شکوه محل استقرار پادشاه و امور سیاسی بود و معبدی که در کنار آن قرار داشت نقش مرکز حکمرانی مذهبی شهر را به عهده داشت. مردان سیاسی در کاخ مشغول مسائل سیاسی بودند و رجال مذهبی که کسی جز کاهنان نبودند در معبد مشغول امور معنوی و دینی بودند. اگر با دقت نگاه می کردیم، این شهر مجلل و زیبا با نمادهای زیادی از ابلیس تزیین شده بود و اگر از بالا به این شهر نگاه می کردیم متوجه می شدیم که شهر به دو قسمت متمولین و فقرا تقسیم شده بود. هر چه از مرکز شهر فاصله میگرفتیم ساختمان ها ساده تر و فقیرانه تر می شدند و ساختمان های اطراف زیگورات و معبد، هر کدام کاخکی کوچک برای صاحبانشان بود. فاصله طبقاتی در شهر آکاد بیداد می کرد، به طوریکه برایشان جا افتاده بود که فقط اغنیاء حق زندگی کردن دارند و مثلا اگر یکی از فقرا در زیر سم اسب یک متمول له می شد و از نفس می افتاد، امری عادی بود و برایشان هیچ اهمیتی نداشت در این شهر و این تمدن، اغنیاء روز به روز پولدارتر و فقیران روز به روز فقیرتر میشدند و علاوه بر این، فرهنگ های این دو طبقه هم در همه چیز خوردن و پوشیدن، مدرسه رفتن و حتی بازی کردن بچه ها فرق داشت و اکثریت مردم این تفاوت ها را پذیرفته بودند. در این شهر باشکوه که ساراگون افتخار بازسازی آن را داشت قسمت اعظم مردم شهر بت پرست بودند و کاهنان با سحر و جادو، مردم را مفتون خود و در بند ابلیس می کردند. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رفاقت با شهدا
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » حاج قاسم و شهدا مهمانان ویژه سرود سلام فرمانده:) عشــــ❤️ـــق جانم امام زمــــــانم... ارواح مطهر شهدا صلوات🌷 🥀🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_نهم🎬: چندین سال از سلطنت ساراگون می گذشت، ساراگون با تکیه بر
🎬: مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از برج و بارو زندگی می کردند، مردمی که دچار تبرّج شده بودند و این تبرّج نه اینکه مختص ساختمان سازی و نمای ظاهری زندگی شان باشد، بلکه در اخلاق و رفتار و اعتقادات هم به این ویروس ابلیسی مبتلا شده بودند و هر کسی می خواست با داشته هایش به دیگری فخر بفروشد و خود را برتر از دیگران بداند. جامعه به دو طبقه ثروتمندان و غلامان تقسیم شده بود، در این جامعه غلام ها و طبقه ضعیف جامعه به جای زندگی در برج و حتی خانه معمولی، در بیغوله و ویرانه زندگی می کردند، از نظر متمولین، ارزش وجودی انسان های فقیر از ارزش حیوانات هم پایین تر بود و کشتن یک غلام یا یک کودک از طبقه پایین به اندازه کشتن یکی از حیوانات خانگی شان هم ارزش نداشت، جامعه به مرزی از انحطاط رسیده بود که می بایست پیامبری از سوی خدا مبعوث شود تا بنی بشر بیش از این به انحطاط نروند. پس اراده خدا بر آن تعلق گرفت که منجی وعده داده شده را که نوح بشارت او را داده بود، برانگیزد. در این زمان «هود»جوانی چهل ساله بود، یکی از مردم شهر آکاد که همه او را به راستگویی و امانت داری میشناختند چه آنان که خدا پرست بودند و چه آنانکه بت ها را می پرستیدند، همه به امین بودن هود گواهی می دادند. پس جبرئیل از طرف خدا بر هود نازل شد و به او بشارت داد که او برگزیده شده تا پیغامبری کند در زمین... حضرت هود شکر خدا را به جای آورد و برای اینکه نبوت خود و پیام خدا را به مردم برساند به سمت مرکز شهر حرکت کرد او می خواست بر بالای زیگورات رود و با صدایی رسا، مأموریت خودش را به گوش همگان برساند. در طول مسیر افراد زیادی به هود به عنوان امین مردم، احترام می گذاشتند و هود آنها را دعوت می کرد که با او همراه شوند و به مرکز شهر بیایند تا سخنان مهمی را که قرار است بزند، همه بشنوند و مردم همراه او شدند. کم کم این جمعیت زیاد و زیادتر شد و تا به مرکز شهر رسیدند، جمعیتی عظیم دور هود را گرفته بودند. کاهن اعظم که از بالای برج معبد شهر را می نگریست، با دیدن این جمعیت ترسی در جانش افتاد و با خود گفت: چه اتفاقی افتاده؟! نکند منجی که نوح وعده کرده ظهور نموده و با هراسی که در دلش افتاده بود زنگ معبد را به صدا درآورد تا دیگر کاهنان برای هر امری که اقتضا کند، آماده باشند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕🌕✨🌕✨🌕