eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
341 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: ملکه، چهار مرد را احضار کرد و ساعتی با آنها خلوت نمود و سپس آنها را به نزد یوبراسب برد و همانطور که بر تخت تکیه میزد رو به پادشاه گفت: هم اینک سربازانی را به سمت آن باغ زیبا روان کن و دستور بده تا صاحب باغ را دست و بال ببندند و به محضر شما آورند. یوبراسب با حالت سوالی نگاهی به همسرش مرد و آن زن مکار و حیله گر چشمکی به یوبراسب زد و خواست که زودتر خواسته اش را روا کنند. چند سرباز به سرعت خود را به باغ رساندند و صاحب باغ را در حالیکه مدام سوال می پرسید که چه شده؟! اما جوابی نمی شنید را دست بسته به سمت شهر و کاخ پادشاه بردند. ابلیس از دور این صحنه را می دید و قهقه مستانه سر داده بود بالاخره صاحب باغ را به حضور پادشاه بردند، معرکه ای برپا بود و عده ای در سالن قصر شاه جمع شده بودند، همسر شاه در حضور ملا و مترفین از جا برخواست و همانطور که دایره وار دور آن مرد مؤمن می گشت گفت: آهای مردم و ای بزرگان! این مرد به خدای یوبراسب توهین کرده و از دین پادشاه خارج شده و با این کارش نظم اجتماعی شهر را بهم زده، به نظرتان با او چه کنیم؟! اشراف شهر که خوب می دانستند این مرد از نزدیکان ادریس است و از طرفی نسبت به ادریس کینه و دشمنی داشتند و می خواستند این کینه را سر این مرد مومن خالی کنند،با صدای بلند فریاد زدند، او را به جرم خیانت به پادشاه و خدای ما، بکشید و اموالش را تصاحب کنید تا دیگران به فکر چنین خیانتی نیافتند. صاحب باغ که انتظار این مهلکه را نداشت فریاد برآورد: شما دروغ می گویید! کجا من به پادشاه و خدای او توهین نمودم و چگونه نظم عمومی را بهم زدم؟! همسر یوبراسب خنده ای مکارانه کرد و رو به آن چهار مردی که ساعتی پیش با آنها خلوت کرده بود، نمود و گفت: آیا شما شهادت می دهید که این مرد خدایی به جز خدای ما که در معبد شهرمان است و از چوبی قیمتی تراشیده شده و بر سنگی سخت راست قامت ایستاده را می پرستد؟! آن مردان، بدون اینکه قبلا چنین چیزی دیده باشند دست راستشان را بالا آوردند و گفتند: ما سوگند می خوریم که او به خدای ما و خدای یوبراسب کافر شده و به خدای ما اهانت می کند و در بین مردم از آن بدگویی می کند و گویی خودش خدایی دیگر را می پرستد. به این ترفند و با این نقشه مکارانه حکم کشتن آن مرد مومن صادر شد و تمام املاکش، از جمله آن باغ سرسبز را به نفع یوبراسب تصاحب کردند. ماجرای آن مرد زبان به زبان چرخید و به گوش حضرت ادریس رسید. عده ای از مردم شهر با شنیدن این واقعه، از ترس پادشاه لب فرو بستند و عده ای هم متملقانه این عمل را ستودند. در این زمان، فرشته وحی به حضرت ادریس نازل شد و به او فرمان پروردگار را ابلاغ نمود: ای ادریس! به نزد پادشاه برو و او را از فرجام ظلمش بترسان و از عذاب الهی بیمناکش کن تا دست از اینهمه ظلم و تعدی بردارد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حضرت ادریس به سمت قصر یوبراسب به راه افتاد و در بین راه به مردم از ظلم و ستم یوبراسب می گفت تا آنها را با خود همراه کند، مردم شهر که برای حضرت ادریس به عنوان دانشمندی فرهیخته و معلمی که علومی بی نظیرژ را به آنها آموخته بود، احترام ویژه ای قائل بودند و اما در دل از یوبراسب و ظلم او، بر خود می ترسیدند، پس به دنبال او راه افتادند و او را تا قصر پادشاه همراهی کردند اما حرف و سخنی مبنی بر طرفداری از ادریس نبی نمی زدند، اصلا برایشان قابل تصور نبود که کسی بتواند جلوی ظلم یوبراسب را بگیرد. حضرت ادریس به قصر یوبراسب وارد شد و همانطور که با نگاه خشمگین او را می نگریست از ظلمی که یوبراسب بر صاحب باغ روا داشته بود شکایت کرد. یوبراسب که پشتش به حمایت ملا و مترفین و اشراف گرم بود و خوب می دانست که آنها چشم دیدن ادریس را ندارند، خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت: ظلم؟! اتفاقا کاری که کردیم عین عدالت بود، چرا که صاحب باغ با افکار و اعتقادات مزخرفش بر هم زننده نظم عمومی جامعه بود، باید ریشه بی نظمی را زد و می بایست چنین کنیم تا دیگرانی چنین نقشه ها به مخیله شان خطور نکند. حضرت ادریس سری تکان داد و فرمود: ای یوبراسب! ای حاکم ظالم و رو به مترفین که در آنجا جمع بودند ادامه داد: و شما جماعت اشراف! خوب می دانید که ظلم بزرگی انجام دادید البته بار اولتان نیست و حاکمیتتان بر ظلم و ستم بنا شده، بدانید که من از جانب پروردگار مأمور شدم تا به شما اخطار کنم که همانا اگر بر همین رویه ادامه دهید، عذابی دردناک نصیبتان خواهد شد و شما از عقوبت کارهایتان در امن نخواهید ماند، پس تا وقت هست توبه نمایید و به درگاه خداوند یکتا برگردید تا این عذاب وعده داده شده که به موجب آن، سرزمین سرسبزتان به خرابه ای تبدیل میشود، به سرانجام نرسد. در این هنگام همسر یوبراسب که ابلیس بر روح او مسلط شده بود از جا بلند شد و رو به ادریس گفت: تو داری چه می گویی؟! دم از کدام خدا میزنی؟! دیدی حرفهای ما بیراه نبود و آن مرد، نوچه تو بود تا اعتقادات باطلت را در جامعه رواج دهد! بدان و آگاه باش که خدای من، خدای این جماعت، محکم و استوار در معبدمان ایستاده و ما را از هر عذابی در امان می دارد و اینک من از پادشاه می خواهم که تو را مانند همان نوچه ات، با مرگی دردناک از میان بردارد. یوبراسب با حالتی دستپاچه به همسرش نگاهی کرد و به او اشاره نمود تا بنشیند. یوبراسب از محبوبیت حضرت ادریس در بین مردم خبر داشت و خوب می دانست اگر او را بکشد، مردم ساکت نخواهند نشست و بالاخره بلوایی در سرزمینشان به پا خواهد خواست پس گلویی صاف کرد و گفت: ای ادریس! همانا تو با بیان این سخنان مستحق مرگ هستی، اما چون خدمات زیادی به مردم نموده ای به تو فرصت می دهم تا از اعتقاداتت دست بشویی و از حرفهایت توبه نمایی، وگرنه تو را خواهم کشت و خوب می دانی که اگر بخواهم، کشتن تو مانند کشتن آن صاحب باغ برایم کاری سهل و آسان است. حضرت ادریس سری به نشانه تاسف تکان داد، اما باز هم ناامید نشد، او به مردم سرزمین امیدوار بود، پس از قصر بیرون آمد و جلوی در قصر که مردم زیادی جمع شده بود بر تخته سنگی ایستاد و صدایش را بالا آورد و گفت: ای مردم! شما خود شاهدید که پادشاه سالهای سال است که با ظلم و ستم بر شما حکومت کرده و همیشه دستش به خون مظلومان آلوده بوده است، اینک من از شما می خواهم تا مرا یاری کنید و .... سخن در دهان ادریس بود که سرکرده سربازان فریاد برآورد: آهای مردم! پادشاه امر کرده که متفرق شوید و به سوی خانه تان بروید، اگر دور ادریس جمع شوید، همه تان را به هلاکت خواهیم رساند. مردم با شنیدن این تهدید یکی یکی از دور حضرت ادریس گریختند و در زمان کوتاهی از آن جمعیت زیاد، حتی یک نفر در کنار ادریس نمانده بود. ادریس که انتظار این بی وفایی را نداشت و بنا بر حکم خداوند می بایست جان خودش را حفظ کند تا ندای عدالت خواهی در روی زمین خاموش نشود در حالیکه شهر و اهالی و پادشاهش را نفرین می کرد راه خروج از شهر را در پیش گرفت، او می رفت تا در گمنامی و کوه و بیابان زندگی کند و این شد شروع دوران غیبت ولیّ و نماینده خداوند در روی زمین... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حالا همه می دانستند که ادریس، همان دانشمند بی همتا و آن معلم سیاح و پرتلاش، نبی پروردگار بوده و اینک از بین آنها رفته است. بیرون رفتن ادریس همان و شروع خِست آسمان همان... و خداوند اراده کرده بود برای تنبیه بندگان ناشکرش، سالهای سال، باران و برکت را از این شهر دور کند. سالها خشکسالی پشت خشکسالی شروع شد و قحطی و کمبود مواد غذایی در همه جا به چشم می خورد و اینقدر این خشکسالی و قحطی ادامه پیدا کرد که آرایش تمدنی این شهر بزرگ از بین رفت و درست طبق گفته و نفرین حضرت ادریس، تمام بلاها و عذاب هایی که او وعده داده بود،یکی یکی بر سر این شهر فرود آمد. فقر و کمبود در شهر بیداد می کرد و مردم شهر از عمق وجود می دانستند که این خشکسالی و قحطی در اثر نافرمانی از ادریس نبی است و نبود او در میان آنها باعث این عذاب بی پایان شده بود. مردم گیج و درمانده شده بودند و هر روزی که از مشرق زمین طلوع می کرد، انتظار بلا و عذابی نو و تازه را می کشیدند و روزگارش از شدت بلاها تیره و تار شده بود. سالها گذشت و پادشاه یوبراسب به هلاکت رسید و به درک واصل شد و جریان اشراف، بی توجه به حال و روز مردم، پادشاه ستمگر دیگری بر مسند قدرت نشاندند و مردم ناتوان تر از آن بودند که بتوانند در مقابل زورگویی های پادشاه جدید قد علم کنند و به پاخیزند و وقایع حکومت قبل با شدت بیشتری تکرار می شد و مردم فقیر و فقیرتر و مستاصل شده بودند و ناخوداگاه به دنبال راه برون رفتی ازاین وضعیت بودند. آنها می دانستند که برای اینکه زندگیشان اینقدر دردناک نباشد،باید دست به دامن حضرت ادریس شوند، اما نبی خدا در غیبت بود و هیچ کس از جای او خبر نداشت تا از او امداد طلبند و ناخوداگاه در دل خود و به صورت فطری، از خدای نادیده طلب کمک می کردند. اوضاع به همین منوال بود که از غیب به حضرت ادریس که دورا دور اوضاع اجتماع را زیر نظر داشت و مسلط بر امور جامعه بود، خبری رسید که : هان ای ادریس! هم اکنون موقع خروج توست و باید به داد بندگان مستاصلی که پشیمان از بی وفایی قبل هستند، برسید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: صبحی زیبا از پشت کوه های سر به فلک کشیده طلوع کرد، حضرت ادریس از مخفیگاهش بیرون آمد و به طرف چوپانی که مشغول چرای گوسفندان بود رفت و به او فرمود: ای مرد! به سمت شهر برو و از قول ادریس نبی به آنها بگو اگر می خواهید بلا و عذابتان به پایان برسد به نزد پادشاه و اعوان و انصارش بروند و از آنها بخواهند تا در اینجا به محضر ادریس برسند و پادشاه از ظلمش توبه کند و پادشاه و اشراف و تمام مردم به دین حضرت ادریس وارد شوند. چوپان که از شوق دیدن ادریس هیجان سرتاسر وجودش را گرفته بود چشمی گفت و با سرعت زیاد به سمت شهر حرکت کرد و در کمتر از ساعتی، پیغام حضرت ادریس به مردم رسید. مردم که سالها سختی و مصیبت کشیده بودند، اجتماعی بزرگ تشکیل دادند و هماهنگ با هم به سمت کاخ پادشاه حرکت کردند و سخن و خواسته حضرت ادریس را بگوش پادشاه رساندند. پادشاه برآشفت و سربازان را به خط کرد که در مقابل مردم بایستند، سربازان که خود آنها هم زخم خورده بودند، تمرد کردند و با مردم همراه شدند و فشار اجتماع مردم آنقدر شدت گرفت که بعد از چند شبانه روز پادشاه و اشراف، مجبور به پذیرش شدند. شور و شوقی در بین همگان در گرفته بود و همه به سمت دشتی که طبق گفته آن چوپان، جایگاه حضرت ادریس بود روان شدند و پیشاپیش آنان پادشاه در حرکت بود. ادریس از کوه پایین آمد و همه با هم اقرار به وحدانیت خدای نادیده نمودند و کل مردم شهر به دین حضرت ادریس درآمدند و اینچنین بود که مبدا میل تمدنی جامعه عوض شد. در این هنگام نسیمی جان بخش وزیدن گرفت، نسیمی ملایم که به روح و جان آدمی لطافت می بخشید. و نوید روز و روز گاری خوش را می داد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حالا که جامعه بشری راه درست خودش را پیدا کرده بود و حضرت ادریس به عنوان پیامبر و رهبر و راهنمای جامعه، سکان تمام امور را در دست گرفته بود، درست است که هنوز ملا و مترفین و اشراف کینه ادریس را در دل داشتند و ظاهرا به خدا ایمان آورده بودند، اما به خاطر جو‌جامعه مجبور به پنهان کردن این کینه و نفرت بودند. حضرت ادریس تمام امور را در دست گرفته بود و جامعه را با نظمی خاص به پیش می برد، به طوریکه بشر همزمان با داشتن رفاهیات و امکانات قابل ملاحظه، در کنار پیامبر راه رسیدن به کمال را نیز طی می کرد، اما ابلیس که قلبش مملو از حسد و بغض و کینه نسبت به تمام بنی بشر بود، بیکار ننشسته بود و تمام تلاشش را می کرد که مردم را به راهی ببرد که خشنودی خودش در او بود و خشم خدا را به دنبال دارد. در این دوره اجتماع بشری از همه لحاظ پیشرفت های خارق العاده ای کرده بود و حضرت ادریس بنیانگذار علوم و عدالتخواه بود و شدت حضور او به قدری بود که در تمام قرون و اعصار، همه تمدن های نشانه دار تاریخ تلاش می کنند تا حضرت ادریس را به خود منسوب کنند. همانطور که در یونان ادریس را«هرمس الهرامسه» می نامیدند و ریشه اندیشه های یونانی را به او نسبت میدادند در مصر هم ادریس را«تات» و در ایران باستان«هوشنگ» می خواندند تورات هم از این قافله عقب نمانده و او را به نام«اخنوخ» معرفی کرد که جد حضرت نوح است و بسیاری از علوم را منتسب به او می داند. و اما ابلیس هم بیکار ننشست و برای تخریب شخصیت الهی و پاک این پیامبر بزرگ، دست به کار شد و تلاش کرد تا او را از یک حقیقت غیر قابل انکار به یک افسانه و اسطوره غیر قابل باور تبدیل کند. ابلیس برای تخریب شخصیت حضرت ادریس مطالب صحیح و غلط را با هم آمیخت تا جایی که فراماسون ها و بت پرستان یونان نیز طالب شخصیت ادریس شدند و از او دم زدند و ادریس را پیامبری کذاب و دروغگو در اذهان عمومی جای داد در صورتیکه در کلام قران او را بسیار راستگو معرفی نموده است. ادریس بر اریکه قدرت بود و شهرها با نظارت او در هر زمینه ای پیشرفت می کردند و مردم علوم آسمانی را که راه گشای زندگی زمینی بود از او. فرا می گرفتند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: روزگار آن روی سکه اش را نشان مردمی داده بود که چندی پیش تحت سلطه پادشاهان ظالم زندگی را به سختی می گذراندند. اینک با وجود رهبری دانشمند و پیامبری فرهیخته، مانند حضرت ادریس، زندگی ها رونقی دیگر گرفته بود و جامعه بشری مدام در حال پیشرفت بود، جمعیت زیاد و زیادتر شده بود و اکثر مردم به سمت شمال شهر بکه که سرزمین مدیترانه بود مهاجرت می کردند. در این قسمت از زمین به علت وجود آب فراوان و درختان زیاد و هوای لطیفش، جمعیت بیشتری ساکن شدند و شهرهای زیادی تاسیس شده بود. این سرزمین، سرزمینی غنی از منابع خدادادی بود و نعمات طبیعی به وفور در دسترس بود و با تمهیدات حضرت ادریس دامداری و‌کشاورزی بسیار پررونق شده بود. مردم در خانه هایی با معماری زیبا که خشت وگلی بودند زندگی می کردند و با یاد گرفتن ریسندگی انواع پارچه و لباس های فاخر برای خود تهیه می کردند. اینهمه امکانات که همه اولا از نعمت خداوند و‌دوم برگرفته از علومی که خداوند در اختیار پیامبرش قرار داده بود تا به بندگان آموزش دهند، بود باعث شد که زندگی بشر رنگ و بویی دیگر بگیرد و انسان ها برای اولین بار از زندگی در روی زمین بیش از پیش لذت ببرند. هر چه این تنوع و خوشگذرانی ها بیشتر میشد، مردم ناخوداگاه البته با حیله های پنهانی ابلیس، از دور انبیا دور میشدند و از مسیر هدایت پیامبر فاصله می گرفتند و خیلی بیصدا و ناخودآگاه به سمت پرستش دنیا روی می اوردند. انبیا همچون گذشته مردم را به سمت پرستش خدای یگانه و انجام مناسک توحیدی می خواندند اما مردم تحت تاثیر این رفاه و در کنارش نیرنگ ابلیس به جای تشکر از نعمات خداوند به سمت دنیا طلبی کشیده شدند. ابلیس که دشمن قسم خورده بنی بشر بود، در هر زمان، مناسب با آن دوره، حیله هایش را به روز رسانی می کرد و توسط اعوان و انصارش که از جنس خودش بودند برای انحراف بنی بشر تلاشش را بیشتر از قبل انجام میداد. حالا که مردم در رفاه بودند و باز هم به دنبال تنوع های مختلف بودند، ابلیس تصمیم گرفت دو ویروس خطرناک را در جامعه بشری رواج دهد که به واسطه این دو ویروس بشر را از خداوند و کلمات مقدس و رهنمودهای پیامبران جدا کند و به سمت خود جذب کند و جامعه بشری را به نابودی بکشاند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: دستان ابلیس پرکارتر از قبل مشغول انحراف بشریت بود و اینبار دست به دامان دو ویروس خطرناک شده بود یکی«استغنا» و دیگری«استعباد» اولین عامل خطرناک انحراف عامل استغنا بود. انسانی که در حالت استغنا قرار می گیرد، خیال می کند تمام نعمت هایی که در اختیار دارد را با تلاش و زحمت و علم خودش به دست آورده است و از نیروی عظیم خداوند که این نعمات از جانب اوست، غافل می شود. حالت استغنای درونی زمینه ساز طغیان می شود و انسان انحراف و تباهی او را به دنبال می آورد. دومین عامل خطرناکی که ابلیس در بین انسان ها شایع کرد عامل استعباد بود که به معنای استعمار و استثمار انسان ها می باشد. خداوند به هیچ انسانی اجازه نمی دهد که انسان دیگری را به بردگی یا استثمار در بیاورد. اما نفس اماره انسان با هدایت ابلیس تلاش می کند تا دیگر انسان ها را به بردگی و بندگی بکشاند. مثال انسانی که مال و ثروت بیشتری دارد بخاطر حس استکباری که دارد تلاش می کند تا با قدرتی که دارد دیگران را به خدمت خودش در بیاورد. فطرت انسان ها و تعالیم انبیاء این دو ویروس خطرناک را پس می زنند اما در آن دوران در اثر دور شدن از فطرت و تعالیم انبیاء جامعه به سوی این دو عامل انحراف حرکت کرد. حالا با جامعه ای مواجه هستیم که در اثر شیوع صفت استغنا مملو از مناسک ابلیسی و شیطانی شده است. محور تمام مناسک ابلیسی که در جامعه انجام می شد پرستش دنیا یا پرستش ابلیس بود که باعث طغیان انسان ها می شد. همچنین در اثر به وجود آمدن صفت استعباد در میان آن ها اشراف و مترفین قوم، دیگران را اصلا انسان به حساب نمی آوردند و حرکت های تجملاتی و اشرافی انجام می دادند و کسی که در طبقه اجتماعی و مسلک آن ها نبود را تحقیر و تمسخر می کردند و با استفاده از قدرت و پولی که داشتند انسان های مستضعف و فقیر را همواره به خدمت خود در می آوردند. مترفین و ملا برای این که رفتارهای طغیان گرانه و استثمارگونه خود را توجیه کنند دست به یک کار بسیار خطرناک زدند. ضرورت این توجیه آن بود که شاید به مرور زمان مردم جامعه به حالت فطری خود بازگردند و متوجه دو عامل خطرناک استغنا و استعباد شوند و این برای گروه ملا و مترفین بسیار خطرناک بود. به همین خاطر این گروه تصمیم گرفتند که هرچیزی را به غیب ارجاع دهند؛ بدین معنا که تمام طغیان ها و نظام طبقاتی که ساخته بودند را به خداها و الهه های نادیدنی منسوب می کردند و این گونه مردم را در مقابل خود رام می کردند. تجلی تمام این غیب ها و الهه ها در موجودی به نام «بت»بود. آن ها به مردم می گفتند که ما نمایندگان بت ها هستیم و شما باید بت ها را بپرستید چرا که تمام نعمت ها از جانب آن ها است. به این صورت بود که احترام گذاشتن به گروه ملا و مترفین و طبقات بالای اجتماعی یک دستور ماورائی تلقی شد. این گونه بود که به مرور زمان در شهرها پرستش بت ها رواج یافت و خداپرستی و مناسک توحیدی در خفا فرو رفت و مومنین در اقلیت به سر می بردند. نظام اجتماعی در شهرهایی که حالا رو به گسترش گذاشته بود عامل برقرار کننده نظم قانون آن بت پرستی بود فقیران جامعه روز به روز فقیرتر و ثروتمندان روز به روز ثروتمند تر و البته زورگو تر می شدند، حضرت ادریس هم از میان آنان رخت سفر بسته بود و به ملکوت اعلی به جوار خداوند و اجداد پاکش رفته بود، دیگر کسی نه به خدا و نه مناسک خدایی می اندیشید و باز هم مؤمنین در اقلیت بودند و میبایست در خفا زندگی کنند رهبر این جامعه ابلیس بود و تعلیمات و مناسک ابلیسی و بت پرستی در همه جا به چشم می خورد. اما مومنین به این دلخوش بودند که خدا گفته بود منجی می آید! جامعه ای که به صورت جمعی به سوی محض شدن در کفر پیش برود به صورت خودکار محکوم به فنا و نابودی خواهد بود چرا که تمامی عالم به سرعت به سوی خدا در حال پیش رفتن است. همانا تمام آن چه که در آسمان ها و زمین است در حال تسبیح خدا است. حال که تمام مخلوقات عالم به سوی خداوند در حرکت است اگر انسان بخواهد خلاف این جریان پیش برود محکوم به فنا و نابودی است. اینک جامعه به سرعت در حال دور شدن از خداست و مسیر و فنا و نابودی را طی می کند. در این شرایط باید کسی بیاید تا جامعه را از این خطر حتمی و هلاکت قطعی نجات دهد. لطف و رحمت پروردگار حکم می کند که خداوند برای این جامعه منجی ارسال کند تا آن ها را نسبت به سرنوشت سیاه خویش آگاه سازد. این منجی جوانی است که باز مانده دوران شیث نبی است و به شدت اهل معنویت و عبادت است. ادامه دارد...
ادامه قسمت۴۱ او به خاطر وضعیت سیاه و پلید شهرها از آن جا دور شده و به کوه ها پناه برده است و آن جا به صورت انفرادی در حال عبادت خداست. شریعت الهی و شریعت ابلیسی در این وضعیت سیاه و تاریک جامعه پیامبری که مبعوث می شود فقط با چند مناسک ابلیسی ساده درگیر نمی شود بلکه با مجموعه منظمی از مناسک ابلیسی درگیر می شود که حالا کاملا شکل یک نظام منسجم و قانونمند را به خود گرفته است. به این مجموعه از مناسک و قوانین منظم و منسجم شریعت گفته می شود. پیامبری که از جانب خداوند برای درگیری با شریعت ابلیسی می آید باید با مجموعه مناسک الهی منسجم و کتاب قانونی نظامند به سوی این جامعه بیاید و بسته هدایتی خودش را به آن ها عرضه کند. در این دوره از حیات انسان درگیری میان مناسک الهی و ابلیسی به پایان می رسد و مرحله جدیدی از درگیری آغاز می شود که درگیری میان شریعت الهی و شریعت ابلیسی می باشد. اینک حضرت نوح همان پیامبر بزرگ الهی است که تمام انبیاء پیشین وعده آمدن او را به جامعه مومنین داده بودند و قرار است تا با شریعتی که برای جامعه می آورد دوره جدیدی از حیات الهی را به روی انسان ها باز کند و باز خبر آمد خبری در راه است.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: روز و روزگار بر مردم روی زمین که در انحراف خود غوطه ور بودند گویا به خوشی می گذشت، ثروتمندان هر روز که می گذشت، ثروتمندتر و فقیران، فقیرتر می شدند و جالب این بود که هر دو طیف از جامعه، چه اشراف و چه مستضعفین، اینگونه زندگی کردن را پذیرفته بودند. اینک مردم در بستر دریای مدیترانه که آن زمان هنوز دریایی وجود نداشت و جلگه ای سرسبز و بسیار خوش آب و هوا و سرشار از نعمات زیاد بود، شهرهای پررونقی بنا کرده بودند و میزیستند، مردمی که برای نیازهای زندگی شان به امور مادی و دنیوی تکیه می کردند و به زبان ساده تر اینکه «اله» های گوناگون تکیه گاه اموراتشان شده بود و از «الله» واحد قهار که منشاء خلقت آنان و تمام جهان هستی و منبع تمام امکانات و تکیه گاه های ظاهری بود، غافل بودند و اینها همه برگرفته از حیله ابلیس بود و آن دو ویروس خطرناکی که در جامعه بشری رواج داده بود. در حقیقت این مردم نیازمند «کتاب قانون» بودند، قانون مدونی که طبق آن زندگی شان تنظیم می شد و اجتماعات انسانی انها اداره میشد و اینک آنها این کتاب قانون یا بهتر بگوییم«شریعت» در جامعه شان وجود داشت منتها الهی نبود و متاسفانه «شریعت ابلیسی» بر جامعه شان حاکم بود. پس خداوند که مهربانی اش بی انتهاست، اراده کرده بود تا منجی وعده داده شده که انبیاء پیشین سخن ها از او گفته بودند را به سوی این ملتی که در انحراف دست و پا می زدند و دچار ویروس های شیطانی شده بودند، بفرستد و اولین«شریعت الهی» را توسط حضرت نوح به آنان ابلاغ نماید تا این جامعه ای که به مرحلهٔ بالای دنیا پرستی و طغیان رسیده بود را از عاقبت و سرنوشتشان بترساند و ملتی را که میرفت به هلاکت و نابودی برسند، توسط وضع قانون الهی و شریعت خداوند، نجات دهد. سالها از عروج حضرت ادریس گذشته بود و این ملت به مرحله ای از انحطاط رسیده بودند که نه تنها کار خیر و خوب انجام نمیدادند، بلکه حسرت انجام دادن این امور را نیز نداشتند و از این بدتر که به مقابله با کار خیر هم بر می آمدند و این انحراف نه تنها شامل حال ملاء و مترفین بود حتی در طبقه مستضعف و فقیر جامعه هم به چشم می خورد و کل جامعه به این سبک زندگی خو گرفته بودند، یعنی همه جامعه محکوم به فنا بودند. در این دوران که حضرت نوح جوانی شجاع و قوی هیکل و مؤمن بود، از مردم و زندگی منحرفانه شان دلزده شده بود و به کوه و بیابان پناه برده بود و از آنها کناره گیری کرده بود تا در محلی به دور از گناه به عبادت خداوند مشغول باشد. اشراف جامعه که خوب می دانستند کارهای نوح رنگ و بوی کارهای حضرت ادریس و انبیاء الهی را دارد و خوش نداشتند که از بردگی ابلیس بیرون بیایند و به بندگی پروردگار گردن نهند، برای اینکه وجههٔ نوح را در میان مردم خراب کنند، به کودکان خود از زمان طفولیت تعلیم می دادند «نوح» مردی که به کوه ها پناه برده است، انسانی مجنون است که عقل درست و حسابی ندارد و اینچنین بود زمانی که نوح وارد شهر میشد، کودکان او را دوره می کردند، سنگ و چوب به سویش پرتاب می کردند و نوح را دیوانه می نامیدند... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: با حیله ابلیس و ترفند ملاء و مترفین، نوح عنوان دیوانه و مجنون به خود گرفته بود و جامعه به انتهای ابتذال رسیده بود چه غنی و چه فقیر در انحراف بودند و گویی بوی فنا و نابودی در ضلالت به مشام می رسید و ابلیس قهقه مستانه سرداده بود چرا که حیله هایش به ثمر نشسته بود و بنی بشر می رفت که نابود شود، اما خداوند که رحمتش بر بندگانش بی انتهاست، اراده کرد که توسط حضرت نوح این قوم غافل را تبشیر و انذار دهد و آنها را از عاقبت این کفر و طریقت ابلیسی که در پیش گرفته بودند بترساند و به آنان وعده عذاب بزرگ را که همان طوفان عظیمی بود که انبیا قبل بارها و بارها روایت کرده بودند، بدهد و مردم را آگاه کنند تا به راه پرستش خداوند برگردند و دست از پرستش بت های سنگی و چوبی که در معابد قرار داده بودند، بردارند، خدایانی که بی چشمداشت به بنده هایشان خدمت و نعمت نمی دادند و اگر بنده ای از خدایش حاجت داشت و پا به معبد می گذاشت، می بایست برای بت ها هدیه بیاورد و این هدیه ها که کم هم نبودند به نام پروردگار از مردم دریافت می شد و به کام موبدان معبد و ملاء و مترفین بود‌. حضرت نوح به امر پروردگار از کوه که پناهگاهش بود به سمت شهر روان شد، او بی توجه به نگاه های تیز و زبان پر ازمتلک مردم، خود را به میدان اصلی شهر رساند. میدانی که از همه طیف جامعه در آنجا حضور داشتند، هم اشراف و مترفین و هم اقشار متوسط و هم مستضعفین جامعه به آنجا آمد و شد داشتند. نوح بر تخته سنگی بزرگ که در وسط میدان بود و از زیر آن، آبی گورا جاری بود و دور تا دور آن را با سنگ های کوچک و هم شکل به صورت دایره وار پوشانده بودند، ایستاد و فریاد برآورد: آهای مردم! ای ملت غافل! ای کسانی که درگیر پرستش ابلیس شده اید! همگی به میدان شهر بیایید که حرفی مهم با شما دارم. مردم که برایشان جالب بود تا ببینند نوح بعد از چندین سال جدایی از آنان و کناره گیری و عبادت در کوه و کمر،حالا آمده و چه می خواهد بگوید، این خبر را دهان به دهان در شهر چرخاندند که بیایید و ببینید نوح برایتان می خواهد سخن بگوید. کودکان که فکر می کردند نوح مجنون است، با خنده و تمسخر به میانه میدان نگاه می کردند، اما طبقه اشراف و مترفین با ترس و واهمه برای شنیدن جمع شدند چرا که خوب می دانستند نوح هر خبری آورده باشد به نفع دنیا و خدای ابلیسی آنان نیست و مردم عادی هم که چشم به دهان ملا و مترفین داشتند، انگار برایشان مسجل شده بود که هر چه ملاء و مترفین و اشراف بگویند، همان حرف حق است. همه دور میدان گرد هم آمدند و منتظر بودند تا نوح سخن بگوید... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: سروصدایی در میدان شهر درگرفته بود و جمعیت زیادی گرداگرد نوح را در برگرفته بود، هر کسی چیزی می گفت و نظریه ای میداد، حضرت نوح این جوان با ایمان و رعنا! نگاهی به مردم نمود و دست راستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمود: ای مردم! هان ای بندگان خداوند! همه شما مرا می شناسید، من نوح، نواده ادریس نبی هستم، همان که از دنیای پر از ظلمات و بت های سنگی و چوبی شما دلزده شدم و برای عبادت پروردگار به کوه پناه برده بودم، بدانید و آگاه باشید که خداوند مرا به پیامبری خویش برگزید و اینک امر فرموده تا به سوی شما بیایم و شما را از راه انحراف و گمراهی به در آورم و به راه خدا و خوبی ها دعوت کنم و شما را به پرستش خدای یگانه که جز او معبودی نیست راهنمایی کنم. ای مردم! شما فریب ابلیس را خورده اید و از یاد خداوند یکتا غافل شده اید، اگر به همین رویه ادامه دهید و به همین راه پیش بروید، من شما را از عذاب روزی دردناک می ترسانم که به زودی دچارش می شوید، طوفانی عظیم که خداوند وعده اش را داده است. در این هنگام، مردم که انگار همگی در خواب بودند، نگاهشان را به سمت مترفین و اشراف دوختند، گویی سالها ریاست و ظلم اشراف، آنها را چنین تربیت کرده بود که حرف باید حرف اشراف می بود و آنها هم ملزم به اجرای آن بودند. همه جا سکوت بود و سکوت و نوح با نگاهی سوالی به جمعیت چشم دوخته بود و فرمود: سخنتان چیست؟ آیا دعوت مرا به پرستش خداوند یکتا می پذیرید؟! در این هنگام مردی از میان مترفین جلو آمد و گلویی صاف کرد، مردی که تمام مردم شهر او را میشناختند و بسیاری از مستضعفین و فقرای جامعه، تازیانه های او را بارها نوش جان کرده بودند، او با حالتی پر از نخوت و حرکاتی که تمسخر از آن می بارید رو به نوح گفت: ای نوح! تو ادعا داری که پیامبری از جانب خداوند یکتا هستی پس کاری کن که همه ما به تو ایمان آوریم و اصلا به زور ما را مجبور به پذیرش دین خودت بگردان... جمعیت با شنیدن این حرف، سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. نوح نگاهی از روی تأسف به آنان کرد و فرمود: همه شما انسان های مختاری هستید که دارای قدرت عقل و انتخاب گری می باشید و من اجازه ندارم شما را مجبور به کاری کنم که نمی خواهید، یعنی روش هدایتی خداوند متعال اینگونه نیست که کسی را مجبور به پذیرش هدایت کند، شما باید خودتان مضطر شوید و من فقط می توانم که این اضطرار به هدایت و کمک و پرستش خداوند را در شما ایجاد کنم و اگر نکنم هیچ کدام از سخنانم برای شما فایده ای نخواهد داشت. در این هنگام عده کمی از مستضعفین جامعه که مهر ادریس نبی و خداوند یکتا را در دل داشتند به سمت نوح آمدند و گفتند: آری تو راست می گویی، ما به خداوند تو ایمان می آوریم. اما این عده، تعدادشان بسیار کم بود و در مقابل ملا و مترفین و مردم عادی و تعداد زیادی از مستضعفین جامعه، روبه روی این گروه اندک قرار داشتند. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: حضرت نوح می خواست سخنی بگوید که باز آن اشراف زاده، با قهقه ای بلند نوح و اطرافیانش را به بقیه نشان داد و گفت: ای نوح! اولا تو بشری همانند خود ما هستی، ثانیا این گروه اندکی که از تو طرفداری می کنند مردم مستضعف و پابرهنه ای هستند که هیچ شرافتی ندارند و باید در خدمت من و امثال من، چون درازگوشان کار کنند، ثالثا شما هیچ برتری بر ما ندارید، پس تو یک انسان دروغگویی بیش نیستی... با این حرف آن مرد، همهمه ای در جمع پیش رو به وجود آمد، گویا همه با او موافق بودند و با تایید حرفهای آن اشراف زاده، نوح را کذاب خواندند. پس نوح باید از راهی دیگر وارد می شد و جور دیگری که مطابق میل آنها باشد، رگ غیرتشان را قلقلک می داد. نوح نگاهی به جمعیت افکند و فرمود: آگاه باشید که من در مقابل دعوتم از شما هیچ مال و اجرتی را طلب نمی کنم و اجر و مزد من تنها بر عهده خداست. این سخن می توانست انگیزه ای برای پذیرش اقشار متوسط و ضعیف جامعه باشد، چرا که هر کدام از این افراد که می خواستند به معابد برای عبادت بت ها بروند، می بایست هزینه زیادی به موبدان معبد پرداخت کنند و هدایای ارزنده ای هم به پای بت ها بریزند تا بت ها به عنوان اله های آنان، به مردم نظری کنند و حاجاتشان را روا نمایند و حالا نوح با زدن این سخن، دین یکتا پرستی و امداد خداوندی که قدرت مطلق است را مجانی و رایگان به آنها ارائه می نمود. حضرت نوح پس از زدن این حرف، نگاهی به مردمی که او را دوره کرده بودند نمود و رو به اشراف فرمودند: بدانید من هرگز این افراد را از خودم طرد نمی کنم چرا که از خداوند میترسم و دین خداوند برای همه، چه فقیر و چه غنی،چه قدرتمند و چه ضعیف یکسان است. اشراف و متمولین که فقرا را انسان حساب نمی کردند و حاضر نبودند که به دینی در بیایند که انسان های فقیر دارند، با گفتن سخنان درشت و بی ادبانه، به سمت نوح یورش بردند و خیلی جای تعجب داشت که جز همان گروه مستضعف یاران ابتدایی نوح، کسی از طبقه متوسط جامعه و حتی مستضعفین، نوح را یاری نکردند، شاید دلیل این عدم همراهی، عادت کردن اقشار جامعه به پرستش الهه های چوبی و سنگی و بی جان بود و دل کندن. از این اله ها برای مردم سخت بود، پس نوح می بایست به گونه ای دیگر آنها را بیدار نماید... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨