#رمان های جذاب و واقعی📚
#مجنون_الحسین #داستان_واقعی #قسمت_یازدهم🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_دوازدهم🎬:
حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگشت و در کمال تعجب عبدالله دیوانه را دید...اما صدایی که شنیده بود از عبدالله نبود چرا که همه میدانستند او نیمه لال است و نمی تواند جمله بگوید.
پس حاج اکبر قدمی به جلو آمد همانطور که عبدالله را کنار میزد تا پشت سر او را ببیند گفت: عبدالله دیوانه! امروز کاری ندارم که برایم انجام بدی، بعدم روز عاشورا هیچ کس کار نمی کند، روز عاشورا فقط باید عزاداری کرد...
هیچ کس پشت سر عبدالله و حتی تا فاصله ای دورتر نبود، حاج اکبر به طرف عبدالله برگشت و گفت: عبدالله! تو متوجه شدی کی به من سلام کرد؟!
و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب عبدالله بماند به سمت مغازه قدمی برداشت و زیر لب زمزمه کرد: چقدر امروز من مجنون شده ام...
دوباره همان صدا گفت: همه مجنون هستند، مجنون الحسین...
حاج اکبر همانطور که یکه ای می خورد به عقب برگشت باز کسی نبود پس جلوی عبدالله ایستاد و گفت: تو هم شنیدی؟! تو الان صدایی نشنیدی؟!
عبدالله لبخندی زد که دندان هایش پدیدار شد و گفت: یابن الحسن می گفت همه عالم مجنون حسین هستند...
حاج اکبر ناباورانه عبدالله را نگاه کرد و گفت: این صدای تو بود؟! تو داری حرف میزنی؟! مگه لال نبودی مرد؟!
عبدالله که تازه خودش هم متوجه شده بود حرف میزند، با شوق گفت: وای راست میگین...من حرف میزنم و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: الان ...الان....یابن الحسن را دیدم او به شما سلام رساند و گفت: امانتی که پیش شما دارد به من دهید، آخه قرار است حسین حسین خانه من باشد، پول نداشتم، یابن الحسن مرا فرستاده؟!
شانه های حاج اکبر آشکارا شروع به لرزیدن کرد و میدانست که عبدالله هنوز متوجه نشده چه اتفاقی برایش افتاده، حاج اکبر همانطور که اشک میریخت، عبدالله را در آغوش گرفت وگفت: تو خودت یابن الحسن را دیدی؟
عبدالله با تعجب سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: از شهر بیرون رفتم، یابن الحسن توی بیابان بود، راستی چه دوست خوبی داری، من تابه حال ندیده بودمش، خیلی مهربان بود، حالا امانتی اش کجاست؟! میشه با این امانتی خرج هیات را بدم؟! آخه امشب هیات خانه ماست، زنم گفته اگر پول نبرم هیات را به خانه راه نمیده، تو امانتی یابن الحسن را به من میدی؟ به خدا خودش گفت....
عبدالله حرف میزد و حاج اکبر به هق هق افتاده بود و همانطور گریه می کرد پیشانی عبدالله را بوسید و گفت: معلومه که میدم، خوشا به سعادتت تو لیاقت دیدار یابن الحسن را داشتی...
در همین حین پیش نماز مسجد بازار با چند نفر ازهیاتی ها نزدیک آنها شدند، حاج اقا جلو آمد و گفت: حاج اکبر چی شد؟! بالاخره تکلیف امانتی مشخص شد؟!
حاج اکبر همانطور که با یک دستش شانه های عبدالله را در بر داشت به سمت حاج آقا و جمع همراهش برگشت عبدالله را نشان داد و می خواست حرفی بزند اما بغضی گلوگیرش شده بود و راه سخن گفتنش را بسته بود، عبدالله به جمع رو کرد و گفت: سلام آقایون شما هم امشب بیایین منزل ما آخه قراره هیات عزای امام حسین علیه السلام اونجا باشه...
این جمع هم مانند تمام مردم شهر عبدالله دیوانه را میشناختند و می دانستند او لال است اما اینک چه شده بود که مثل بلبل چهچه می زد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: عصر آن روز، دخترنوجوان همراه ابلیس وارد معبد شد، گو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_نهم🎬:
شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش قرار داده بود تنها بود، او نمی دانست که براستی قرار است چکاره شود و ابنده اش در اینجا چگونه می گذرد.
امروز که کاهن اعظم او را انتخاب کرده بود و با خود به اتاق بزرگ خودش برده بود و وقتی از او تقاضا کرد تا کاهنه برای او کمی عرض اندام نماید، احساس بدی به او دست داد، درست است که عمری زندگی خیلی پاکی نداشت اما او نمی خواست به این خواسته تن دردهد، چرا که طبیعت تمام بنی بشر این است که حفظ عورت کند و از برهنگی به دور ماند حالا کاهنه نمی دانست با این مخالفتش با خواسته کاهن اعظم چه عاقبتی خواهد داشت.
شواهد امر او را گیج کرده بود، چرا که در اتاقی مرتب با امکاناتی که در خواب هم نمی دید ساکن شده بود، تختی سنگی گوشه اتاق درست زیر پنجره ای که رو به آسمان باز می شد و ستارگان آسمان را به راحتی میدید، قرار داشت، روی این تخت، تشکی نرم که کاهنه تا حالا در عمرش ندیده بود قرار داشت او با خودش فکر می کرد به راستی که کاهن بزرگ نیرویی مافوق تصور دارد که اینچنین امکاناتی در اختیار زیر دستانش قرار می دهد.
کاهنه در همین فکر بود که در اتاق را زدند و سپس چند کاهن درحالیکه سرهای تاس و لباس های بلندشان از بین در نمایان شده بود اجازه ورود خواستند.
کاهنه که هول شده بود از جا برخاست و آنان با سینی غذایی که حمل می کردند داخل اتاق شدند.
سینی را روی میزی از سنگ سفید که در وسط اتاق قرار داشت گذاشتند، انواع خوردنی های خوشمزه که کاهنه تا به حال فقط نامی از آنها شنیده بود به چشم میخورد، کاهنِ اول، سینی غذا را روی میز گذاشت و بدون حرفی بیرون رفت و کاهن دوم درحالیکه سینی حاوی نوشیدنی در دست داشت جلو آمد، کوزه نوشیدنی که چیزی جز شراب نبود را روی میز گذاشت و جامی هم در کنارش قرار داد و گفت: کاهن اعظم امر کرده غذایتان را بخورید و سپس باید به حضور ایشان برسید.
کاهنه که از این پذیرایی رنگارنگ به نوعی شرمنده شده بود چشمی گفت و به محض خروج آنها به سمت غذا رفت و ازهر نوع غذا لقمه ای خورد و وقتی که خوب سیر شد به طرف کوزه سفالی دست برد، او خیلی دوست داشت که از نوشیدنی این کوزه بنوشد،چون شنیده بود نوشیدنی که در معبد بزرگ شهر آکدا سرو می شود یکی از بهترین نوشیدنی های زمین است که سرخوشی زیادی به انسان میدهد به طوریکه هر کس از این نوشیدنی بخورد به مدارجی میرسد که کارهای خارق العاده می تواند انجام دهد.
کاهنه دستش را به سمت کوزه برد و سرش را باز کرد و مقداری از آن نوشیدنی داخل جام سنگی ریخت، بوی ترشیدگی در فضا پیچید و یک لحظه کاهنه از خوردن این نوشیدنی منصرف شد که ناگهان انگار کسی کنار گوشش به او گفت: بخور دخترم....و چقدر این صدا، شبیه صدای همان مردی بود که او را به معبد آورده بود.
پس کاهنه بدون تردید یک نفس نوشیدنی را سر کشید و جامی دیگر و جامی دیگر و باز هم جامی دیگر نوشید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوازدهم🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگ
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_پایانی🎬:
حاج آقا و بزرگان بازار با تعجبی در نگاهشان قدمی به جلو نهادند و دور تا دور عبدالله را گرفتند، حاج آقا رو به عبدالله گفت: ببینم تو عبدالله نیستی همونی که لال بود؟! یکی دیگه صدا زد: عبدالله چکار کردی اینقدر قشنگ صحبت می کنی؟! چقدر بوی خوبی هم میدی، از کنار کدام بهشت رد شدی که بدنت اینقدر معطر شده؟!
هر کسی چیزی می گفت، عبدالله دم به دم گیج تر می شد و با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: من...من...بهشت نرفتم از بیابان میام ، عطر هم نزدم، فکر کنم به خاطر میزبانی امام حسین، شفا پیدا کردم، الان هم کلی کار دارم باید امانتی یابن الحسن را از حاج اکبر بگیرم ببرم بفروشم و خرج هیات جور بشه، وقت گذشته...
حاج آقا مبهوت از شنیدن این حرفا گفت: تو یابن الحسن را دیدی؟! خود ایشان فرمودند. ...
عبدالله تند تند سرش را تکان داد و گفت: هااا بخدا...خودش گفت، حتما شما هم یابن الحسن را میشناسین، اگر آدرس خانه اش را دارین برین ازش بپرسین بهتون میگه من راست گفتم...
عبدالله متوجه نمی شد چرا جمع پیش رو همه گریه می کنند، خودش هم گریه اش گرفت و گفت: بخدا راست میگم، من باید خرج هیات پاسرو را امشب جور کنم و بدم...
حاج آقا با دستهایش شانه های عبدالله را در برگرفت و گفت: عبدالله! یابن الحسن چه شکلی بود؟!
عبدالله با یاد آوری چهره یابن الحسن لبخندی روی لبش نشست و گفت: چهره اش خیلی زیبا و معنوی بود، تا به حال مردی به این زیبایی ندیده بودم، صورتی گندمگون و ابروهایی کمانی...راستی یک خال زیبا هم روی صورتش داشت...
عبدالله می گفت و صدای گریه جمع بلند شده بود، یکی از آن میان گفت: کاش نشانی خانه اش را می گرفتی...
یکی دیگر به سمت عبدالله آمد و میخواست لباس ژنده عبدالله را برای تبرک بگیرد، عبدالله هنوز هم متوجه نشده بود و با گریه گفت: به من بگویید چه شده؟!
حاج اکبر بار دیگه بوسه ای از پیشانی عبدالله گرفت و گفت: تو آقا امام زمان را دیدی، تو نواده امام حسین را دیدی و خبر نداری، آقا داره خرج هیأت جدش را میده...
عبدالله از شنیدن این حرف انگار به سیم آخر زده بود، توی بازار میدوید و میگفت: من مجنون حسینم...من دیوانه مهدی ام، مردم حسین حسین خانه ما....همه بیایید...قدمتان بر چشم..
عبدالله نمی فهمید به کجا میرود، به همه جا میدوید و همه را دعوت می کرد.
ساعتی گذشت و عبدالله خودش را به خانه رساند می خواست این خبر را به همسرش بدهد، نزدیک در خانه شد با تعجب نگاه کرد، واقعا اینجا خانه او بود؟ دیوارهای بیرونی خانه را سرتا سر پارچه سیاه و پرچم عزای امام حسین زده بودند، توی کوچه فرش انداخته بودند، آنهم فرش های اعلا و دستباف ایرانی، داخل خانه شد، حیاط خاکی و محقر خانه هم گوش تا گوش فرش شده بود، بوی کندر و اسپند توی خانه پیچیده بود، همهمه ای از داخل دو اتاق خانه می آمد.
عبدالله با قدم های لرزان جلو رفت و صدا زد: ماه نساء!
همسرش در یک لحظه از اتاق بیرون آمد و در حالیکه لبخند میزد جلویش ظاهر شد و گفت: آفرین عبدالله! چکار کردی مرد؟! من توقع یه قند و چایی داشتم تو غوغا کردی بعد اشاره ای به لباس های مشکی و نو تنش کرد و گفت: ممنون که لباس آبرومند برای شب میزبانی هیات برام تهیه کردی و بعد با اشاره به اتاق گفت: پیرهن و شلوار سیاه خودت که همراه این لباس ها خریدی هم داخل اتاق هست، برو لباسات را عوض کن، خیلی از اعیون های شهر خانم هاشون را فرستادن برای کمک به من، برو زشته با این ریخت و قیافه ببیننت و بعد آرام تر ادامه داد: عبدالله! گنج پیدا کردی؟
عبدالله آب دهنش را قورت داد و دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: گنج پیدا کردم...اما نشناختمش....آااااخ یابن الحسن کجایی؟!
ماه نسا که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: عبدالله! تو داری حرف میزنی؟! چقدر هم قشنگ حرف میزنی، من فکر می کردم دیوانه ای... لالی...مجنونی اما تو....
عبدالله هق هقش بلند شد و گفت: من دیوانه ام، مجنونم، اصلا همه عالم مجنون هستند، مجنون الحسین...
«پایان»
«یارب الحسین بحق الحسین، اشف صدرالحسین بالظهور الحجة»
اگر دلتون شکست برای این حقیر هم دعا بفرمایید
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_نهم🎬: شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود🎬:
چشمهای کاهنه دو دو میزد، احساس سرخوشی شدیدی به او دست داده بود و خیلی دوست داشت که الان داخل اتاق کاهن اعظم و در کنار او میبود.
در همین هنگام ضربه ای به در اتاق کاهنه زده شد و در باز شد، کاهنی جلوی در اجازه ورود خواست و کاهنه در حالیکه قهقه میزد با حرکت دست او را به داخل دعوت کرد.
کاهن جلو رفت، به او امر شده بود کاهنه را به اتاق کاهن اعظم ببرد، او هم زیر بازوی کاهنه را گرفت و در حالیکه مشامش پر از بوی شراب شده بود کاهنه را تا اتاق کاهن اعظم همراهی کرد.
کاهنه وارد اتاق شد و در پشت سرشان بسته شد، اینک آن دو تنها شده بودند، کاهن اعظم که موهای سفیدش نشان از سن زیادش داشت، با چشمانی مملو از آتش به کاهنه چشم دوخته بود و کاهنه که انگار مفتون کاهن اعظم شده بود، بی آنکه کاهن اعظم حرفی بزند، خواسته قبلی او را اجابت کرد
اینجا بود که قهقه ابلیس بلند شد، او شاهد صحنه هایی بود که بنی بشر را به مرحله حیوانیت تنزل میداد، کاهن های معبد، سربازان ابلیس بودند که حلقه اتصال مردم به او قلمداد میشدند.
ابلیس ناگفته هایی از آسمان هفتم و برخی راز و رمز عالم هستی در خاطر داشت، او برای اینکه مردم را به قدرت خود واقف کند و آنها را وادار کند تا به واسطه یک عمل خارق العاده، عبد او شوند و دیگر بندگی خداوند نادیده ننمایند و سر به آستان ابلیس بسایند، اما در بین مردم شهر آکاد یا آکدا بودند مردم مؤمنی که به بت ها ایمان نداشتند، آنها داستان قوم نوح را از گذشتگان شنیده بودند و در کنج خانه هایشان خدای نادیده را عبادت می نمودند و منتظر آمدن منجی بودند و این سخن نوح به آنها رسیده بود که: وقتی طواغیت و کافران بر شما مسلط شدند از خدا بخواهید منجی اش را که «هود» نام دارد برای شما برساند.
اما هنوز خبری از هود نبی نبود و ابلیس می بایست تمام توانش را بکار گیرد تا تمام مردم حتی آنها که پنهانی خدا را میپرستیدند به کاهن و معابد و بت ها ایمان آورند تا در آخر به بندگی ابلیس برسند .
پس برای این منظور ابلیس رمزی از آن رموز که در آسمان هفتم یاد گرفته بود در گوش کاهن اعظم نجوا کرد.
کاهن اعظم در حالیکه کاهنه را در کنار داشت، دستور داد که دیگر کاهنان به حضورش بیایند، او می خواست مراسمی را در زمین خشک پشت معبد که درختی کهنسال در آن وجود داشت و آن درخت نیز خشک شده بود، برگزار کند تا اعجازی نماید و مردم را شگفت زده کند و سپس جذب معبد نماید و بی شک این مراسم چیزی نبود جز منسکی از مناسک ابلیس....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود🎬: چشمهای کاهنه دو دو میزد، احساس سرخوشی شدیدی به او دست داده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_یکم🎬:
صبح زود بود، کاهنان و خدمتکاران معبد و پشت سرشان، مردم عادی دور تا دور زمین خشک و بدون چمنی که درختی بزرگ اما خشکیده در وسط آن قرار داشت حلقه زده بودند.
داخل این حلقهٔ پر از جمعیت، میز سنگی مربعی شکلی گذارده بودند که روی آن تعداد زیادی جام و کوزه های بزرگ شراب به چشم می خورد، در کنار میز، سکوهای سنگی تعبیه شده بود که جمعی از کاهنان ارشد روی ان نشسته بودند و کمی ان سوتر دسته ای مطرب آماده برای نواختن بودند.
همه منتظر شروع مراسم بودند، اما شروع مراسم با سخنرانی کاهن اعظم آغز میشد که او هنوز نیامده بود.
دقایق به کندی می گذشت که بالاخره کاهن اعظم در حالیکه روی صندلی چوبی، سوار بر تخت روان بود و غلامانی قوی هیکل آن تخت را بر دوش می کشیدند به آنجا رسید و عجیب اینکه دخترکی هم جلوی پای کاهن اعظم روی تخت روان نشسته بود و او کسی جز کاهنه نبود.
کاهن اعظم پیاده شد و ایستاد تا کاهنه در کنارش قرار گیرد، مردم راهی برای او باز کردند و او به سوی جایگاهی سنگی که برایش درست کرده بودند رفت، بالای جایگاه قرار گرفت و بعد از نگاهی به جمعیت گفت: ای مردم! امروز دور هم جمع شده ایم تا عبادت خدایان نماییم، تا لات و بعل و بغ و از همه مهم تر ایشتار، خدای خدایان را بپرستیم، امروز آمده ام تا دستور خدا را به شما ابلاغ نمایم و معجزه خدایان را در چشم شمایان، نمایان کنم.
کاهن اعظم اندکی سکوت کرد و بعد با اشاره به زمین خشک زیر پایش و درخت خشکیده روبه رویش ادامه داد: امروز منسکی از مناسک خدایان را برایتان آشکار می کنم، منسکی که به موجب آن همیشه زمین زیر پا و درختان اطرافتان باور خواهند بود و دیگر خبری از خشکی و خشکسالی نخواهد بود و وفور نعمت از درختان و زمین و گیاهان را خواهید داشت، من این معجزه را به چشم شما میکشم، شما ببینید و بیش از قبل به خدایان معبد ایمان آورید و به گوش باقی بنی بشر برسانید که چه خدای قدرتمندی دارید و زین پس هرسال در همین روز این جشن را که نامش جشن باروریست انجام می شود و هر کس در این معجزه شک و شبهه آورد با خشم خدایان مواجه خواهد شد و با بدترین مرگها خواهد مرد.
در این زمان مردی از میان جمع صدایش را بالا آور و گفت: ای کاهن اعظم! این معجزه که از آن سخن می گویی چیست؟! و ما باید چه کنیم؟!
کاهن اعظم از زیر چشم به آن مرد نگاه کرد و بعد بلندتر ادامه داد: بعد از اتمام سخنان من، مراسمی را تعدادی از مردان و زنانی که تعلیم دیده اند در پیش چشم شما انجام می دهند، این مراسم تا سپیده فردا ادامه دارد، البته هر کدام از شما که خواستار اجرا بودی. به این جمع ملحق میشوید و خودتان برنامه را اجرا می کنید و شما فردا که به این مکان بیایید خواهید دید که این درخت خشکیده و این زمین بی علف، هر دو سرسبز و سرزنده اند و شما با دیدن این معجزه باید ایمانتان قوی تر شود و هدایا و نذورات فراوان و ارزشمندی به درگاه ایشتار، خدای خدایان روانه دارید و هرگز به خدایان کافر نشوید و مبادا خدای دیگری برای خود برگزینید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ میدونید چرا حرف نوح(ع) برای مردم بیاثر بود؟
🔻خلاصهای از ویژگیهای اخلاقی و اجتماعی قوم حضرت نوح(ع) ، بدترین قوم تاریخ رو با نگاه روایت انسانی در این ویدیو میبینیم.
برای آشنایی بیشتر با این قوم لجوج و اقوام دیگهی عذاب شدهی تاریخ، فصل ۱ روایت انسان رو گوش کنید!
🔻ثبتنام از طریق پیوند زیر:
🔗https://B2n.ir/j18022
🔗https://B2n.ir/j18022
#روایت_انسان
⭕️@Revayate_ensan_home
#رمان های جذاب و واقعی📚
⁉️ میدونید چرا حرف نوح(ع) برای مردم بیاثر بود؟ 🔻خلاصهای از ویژگیهای اخلاقی و اجتماعی قوم حضرت
با سلام
اگر از مخاطبین کانال کسی خواست این دوره را ثبت نام کند توی خصوصی به بنده پیام بدین تا کد تخفیف را بابت شرکت در دوره از طریق کانال رمان، خدمتتون ارائه کنم
این کد تخفیف پنجاه هزار تومان است
@T_hosynee
⚫️ شهادت اسماعیل هنیه و یکی از محافظان وی در تهران
🔹روابط عمومی کل سپاه اعلام کرد:با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهه مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز (چهارشنبه) محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی مقاومت اسلامی حماس، در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظین وی به شهادت رسیدند.
🔹علت و ابعاد این حادثه در حال بررسی و نتایج آن متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد.
#اخبار_شهادت
آخرین عکس: شهید هنیه- پزشکیان
آقای #پزشکیان این اولین آزمون بزرگ شماست، اینجا دیگر جای تُپق زدن و مکث های بیجا نیست. شما جا پای خون شهیدی گذاشتید که در دوران ریاستش سیلی محکمی بر حیثیت پاره پاره رژیم کودک کش صهیونیستی زده بود. منتظر پاسخ کوبنده شماییم، فوری و قاطع.