#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوازدهم🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگ
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_پایانی🎬:
حاج آقا و بزرگان بازار با تعجبی در نگاهشان قدمی به جلو نهادند و دور تا دور عبدالله را گرفتند، حاج آقا رو به عبدالله گفت: ببینم تو عبدالله نیستی همونی که لال بود؟! یکی دیگه صدا زد: عبدالله چکار کردی اینقدر قشنگ صحبت می کنی؟! چقدر بوی خوبی هم میدی، از کنار کدام بهشت رد شدی که بدنت اینقدر معطر شده؟!
هر کسی چیزی می گفت، عبدالله دم به دم گیج تر می شد و با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: من...من...بهشت نرفتم از بیابان میام ، عطر هم نزدم، فکر کنم به خاطر میزبانی امام حسین، شفا پیدا کردم، الان هم کلی کار دارم باید امانتی یابن الحسن را از حاج اکبر بگیرم ببرم بفروشم و خرج هیات جور بشه، وقت گذشته...
حاج آقا مبهوت از شنیدن این حرفا گفت: تو یابن الحسن را دیدی؟! خود ایشان فرمودند. ...
عبدالله تند تند سرش را تکان داد و گفت: هااا بخدا...خودش گفت، حتما شما هم یابن الحسن را میشناسین، اگر آدرس خانه اش را دارین برین ازش بپرسین بهتون میگه من راست گفتم...
عبدالله متوجه نمی شد چرا جمع پیش رو همه گریه می کنند، خودش هم گریه اش گرفت و گفت: بخدا راست میگم، من باید خرج هیات پاسرو را امشب جور کنم و بدم...
حاج آقا با دستهایش شانه های عبدالله را در برگرفت و گفت: عبدالله! یابن الحسن چه شکلی بود؟!
عبدالله با یاد آوری چهره یابن الحسن لبخندی روی لبش نشست و گفت: چهره اش خیلی زیبا و معنوی بود، تا به حال مردی به این زیبایی ندیده بودم، صورتی گندمگون و ابروهایی کمانی...راستی یک خال زیبا هم روی صورتش داشت...
عبدالله می گفت و صدای گریه جمع بلند شده بود، یکی از آن میان گفت: کاش نشانی خانه اش را می گرفتی...
یکی دیگر به سمت عبدالله آمد و میخواست لباس ژنده عبدالله را برای تبرک بگیرد، عبدالله هنوز هم متوجه نشده بود و با گریه گفت: به من بگویید چه شده؟!
حاج اکبر بار دیگه بوسه ای از پیشانی عبدالله گرفت و گفت: تو آقا امام زمان را دیدی، تو نواده امام حسین را دیدی و خبر نداری، آقا داره خرج هیأت جدش را میده...
عبدالله از شنیدن این حرف انگار به سیم آخر زده بود، توی بازار میدوید و میگفت: من مجنون حسینم...من دیوانه مهدی ام، مردم حسین حسین خانه ما....همه بیایید...قدمتان بر چشم..
عبدالله نمی فهمید به کجا میرود، به همه جا میدوید و همه را دعوت می کرد.
ساعتی گذشت و عبدالله خودش را به خانه رساند می خواست این خبر را به همسرش بدهد، نزدیک در خانه شد با تعجب نگاه کرد، واقعا اینجا خانه او بود؟ دیوارهای بیرونی خانه را سرتا سر پارچه سیاه و پرچم عزای امام حسین زده بودند، توی کوچه فرش انداخته بودند، آنهم فرش های اعلا و دستباف ایرانی، داخل خانه شد، حیاط خاکی و محقر خانه هم گوش تا گوش فرش شده بود، بوی کندر و اسپند توی خانه پیچیده بود، همهمه ای از داخل دو اتاق خانه می آمد.
عبدالله با قدم های لرزان جلو رفت و صدا زد: ماه نساء!
همسرش در یک لحظه از اتاق بیرون آمد و در حالیکه لبخند میزد جلویش ظاهر شد و گفت: آفرین عبدالله! چکار کردی مرد؟! من توقع یه قند و چایی داشتم تو غوغا کردی بعد اشاره ای به لباس های مشکی و نو تنش کرد و گفت: ممنون که لباس آبرومند برای شب میزبانی هیات برام تهیه کردی و بعد با اشاره به اتاق گفت: پیرهن و شلوار سیاه خودت که همراه این لباس ها خریدی هم داخل اتاق هست، برو لباسات را عوض کن، خیلی از اعیون های شهر خانم هاشون را فرستادن برای کمک به من، برو زشته با این ریخت و قیافه ببیننت و بعد آرام تر ادامه داد: عبدالله! گنج پیدا کردی؟
عبدالله آب دهنش را قورت داد و دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: گنج پیدا کردم...اما نشناختمش....آااااخ یابن الحسن کجایی؟!
ماه نسا که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: عبدالله! تو داری حرف میزنی؟! چقدر هم قشنگ حرف میزنی، من فکر می کردم دیوانه ای... لالی...مجنونی اما تو....
عبدالله هق هقش بلند شد و گفت: من دیوانه ام، مجنونم، اصلا همه عالم مجنون هستند، مجنون الحسین...
«پایان»
«یارب الحسین بحق الحسین، اشف صدرالحسین بالظهور الحجة»
اگر دلتون شکست برای این حقیر هم دعا بفرمایید
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_نهم🎬: شب شده بود و کاهنه در اتاقی که کاهن اعظم در اختیارش
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود🎬:
چشمهای کاهنه دو دو میزد، احساس سرخوشی شدیدی به او دست داده بود و خیلی دوست داشت که الان داخل اتاق کاهن اعظم و در کنار او میبود.
در همین هنگام ضربه ای به در اتاق کاهنه زده شد و در باز شد، کاهنی جلوی در اجازه ورود خواست و کاهنه در حالیکه قهقه میزد با حرکت دست او را به داخل دعوت کرد.
کاهن جلو رفت، به او امر شده بود کاهنه را به اتاق کاهن اعظم ببرد، او هم زیر بازوی کاهنه را گرفت و در حالیکه مشامش پر از بوی شراب شده بود کاهنه را تا اتاق کاهن اعظم همراهی کرد.
کاهنه وارد اتاق شد و در پشت سرشان بسته شد، اینک آن دو تنها شده بودند، کاهن اعظم که موهای سفیدش نشان از سن زیادش داشت، با چشمانی مملو از آتش به کاهنه چشم دوخته بود و کاهنه که انگار مفتون کاهن اعظم شده بود، بی آنکه کاهن اعظم حرفی بزند، خواسته قبلی او را اجابت کرد
اینجا بود که قهقه ابلیس بلند شد، او شاهد صحنه هایی بود که بنی بشر را به مرحله حیوانیت تنزل میداد، کاهن های معبد، سربازان ابلیس بودند که حلقه اتصال مردم به او قلمداد میشدند.
ابلیس ناگفته هایی از آسمان هفتم و برخی راز و رمز عالم هستی در خاطر داشت، او برای اینکه مردم را به قدرت خود واقف کند و آنها را وادار کند تا به واسطه یک عمل خارق العاده، عبد او شوند و دیگر بندگی خداوند نادیده ننمایند و سر به آستان ابلیس بسایند، اما در بین مردم شهر آکاد یا آکدا بودند مردم مؤمنی که به بت ها ایمان نداشتند، آنها داستان قوم نوح را از گذشتگان شنیده بودند و در کنج خانه هایشان خدای نادیده را عبادت می نمودند و منتظر آمدن منجی بودند و این سخن نوح به آنها رسیده بود که: وقتی طواغیت و کافران بر شما مسلط شدند از خدا بخواهید منجی اش را که «هود» نام دارد برای شما برساند.
اما هنوز خبری از هود نبی نبود و ابلیس می بایست تمام توانش را بکار گیرد تا تمام مردم حتی آنها که پنهانی خدا را میپرستیدند به کاهن و معابد و بت ها ایمان آورند تا در آخر به بندگی ابلیس برسند .
پس برای این منظور ابلیس رمزی از آن رموز که در آسمان هفتم یاد گرفته بود در گوش کاهن اعظم نجوا کرد.
کاهن اعظم در حالیکه کاهنه را در کنار داشت، دستور داد که دیگر کاهنان به حضورش بیایند، او می خواست مراسمی را در زمین خشک پشت معبد که درختی کهنسال در آن وجود داشت و آن درخت نیز خشک شده بود، برگزار کند تا اعجازی نماید و مردم را شگفت زده کند و سپس جذب معبد نماید و بی شک این مراسم چیزی نبود جز منسکی از مناسک ابلیس....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود🎬: چشمهای کاهنه دو دو میزد، احساس سرخوشی شدیدی به او دست داده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_یکم🎬:
صبح زود بود، کاهنان و خدمتکاران معبد و پشت سرشان، مردم عادی دور تا دور زمین خشک و بدون چمنی که درختی بزرگ اما خشکیده در وسط آن قرار داشت حلقه زده بودند.
داخل این حلقهٔ پر از جمعیت، میز سنگی مربعی شکلی گذارده بودند که روی آن تعداد زیادی جام و کوزه های بزرگ شراب به چشم می خورد، در کنار میز، سکوهای سنگی تعبیه شده بود که جمعی از کاهنان ارشد روی ان نشسته بودند و کمی ان سوتر دسته ای مطرب آماده برای نواختن بودند.
همه منتظر شروع مراسم بودند، اما شروع مراسم با سخنرانی کاهن اعظم آغز میشد که او هنوز نیامده بود.
دقایق به کندی می گذشت که بالاخره کاهن اعظم در حالیکه روی صندلی چوبی، سوار بر تخت روان بود و غلامانی قوی هیکل آن تخت را بر دوش می کشیدند به آنجا رسید و عجیب اینکه دخترکی هم جلوی پای کاهن اعظم روی تخت روان نشسته بود و او کسی جز کاهنه نبود.
کاهن اعظم پیاده شد و ایستاد تا کاهنه در کنارش قرار گیرد، مردم راهی برای او باز کردند و او به سوی جایگاهی سنگی که برایش درست کرده بودند رفت، بالای جایگاه قرار گرفت و بعد از نگاهی به جمعیت گفت: ای مردم! امروز دور هم جمع شده ایم تا عبادت خدایان نماییم، تا لات و بعل و بغ و از همه مهم تر ایشتار، خدای خدایان را بپرستیم، امروز آمده ام تا دستور خدا را به شما ابلاغ نمایم و معجزه خدایان را در چشم شمایان، نمایان کنم.
کاهن اعظم اندکی سکوت کرد و بعد با اشاره به زمین خشک زیر پایش و درخت خشکیده روبه رویش ادامه داد: امروز منسکی از مناسک خدایان را برایتان آشکار می کنم، منسکی که به موجب آن همیشه زمین زیر پا و درختان اطرافتان باور خواهند بود و دیگر خبری از خشکی و خشکسالی نخواهد بود و وفور نعمت از درختان و زمین و گیاهان را خواهید داشت، من این معجزه را به چشم شما میکشم، شما ببینید و بیش از قبل به خدایان معبد ایمان آورید و به گوش باقی بنی بشر برسانید که چه خدای قدرتمندی دارید و زین پس هرسال در همین روز این جشن را که نامش جشن باروریست انجام می شود و هر کس در این معجزه شک و شبهه آورد با خشم خدایان مواجه خواهد شد و با بدترین مرگها خواهد مرد.
در این زمان مردی از میان جمع صدایش را بالا آور و گفت: ای کاهن اعظم! این معجزه که از آن سخن می گویی چیست؟! و ما باید چه کنیم؟!
کاهن اعظم از زیر چشم به آن مرد نگاه کرد و بعد بلندتر ادامه داد: بعد از اتمام سخنان من، مراسمی را تعدادی از مردان و زنانی که تعلیم دیده اند در پیش چشم شما انجام می دهند، این مراسم تا سپیده فردا ادامه دارد، البته هر کدام از شما که خواستار اجرا بودی. به این جمع ملحق میشوید و خودتان برنامه را اجرا می کنید و شما فردا که به این مکان بیایید خواهید دید که این درخت خشکیده و این زمین بی علف، هر دو سرسبز و سرزنده اند و شما با دیدن این معجزه باید ایمانتان قوی تر شود و هدایا و نذورات فراوان و ارزشمندی به درگاه ایشتار، خدای خدایان روانه دارید و هرگز به خدایان کافر نشوید و مبادا خدای دیگری برای خود برگزینید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ میدونید چرا حرف نوح(ع) برای مردم بیاثر بود؟
🔻خلاصهای از ویژگیهای اخلاقی و اجتماعی قوم حضرت نوح(ع) ، بدترین قوم تاریخ رو با نگاه روایت انسانی در این ویدیو میبینیم.
برای آشنایی بیشتر با این قوم لجوج و اقوام دیگهی عذاب شدهی تاریخ، فصل ۱ روایت انسان رو گوش کنید!
🔻ثبتنام از طریق پیوند زیر:
🔗https://B2n.ir/j18022
🔗https://B2n.ir/j18022
#روایت_انسان
⭕️@Revayate_ensan_home
#رمان های جذاب و واقعی📚
⁉️ میدونید چرا حرف نوح(ع) برای مردم بیاثر بود؟ 🔻خلاصهای از ویژگیهای اخلاقی و اجتماعی قوم حضرت
با سلام
اگر از مخاطبین کانال کسی خواست این دوره را ثبت نام کند توی خصوصی به بنده پیام بدین تا کد تخفیف را بابت شرکت در دوره از طریق کانال رمان، خدمتتون ارائه کنم
این کد تخفیف پنجاه هزار تومان است
@T_hosynee
⚫️ شهادت اسماعیل هنیه و یکی از محافظان وی در تهران
🔹روابط عمومی کل سپاه اعلام کرد:با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهه مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز (چهارشنبه) محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی مقاومت اسلامی حماس، در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظین وی به شهادت رسیدند.
🔹علت و ابعاد این حادثه در حال بررسی و نتایج آن متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد.
#اخبار_شهادت
آخرین عکس: شهید هنیه- پزشکیان
آقای #پزشکیان این اولین آزمون بزرگ شماست، اینجا دیگر جای تُپق زدن و مکث های بیجا نیست. شما جا پای خون شهیدی گذاشتید که در دوران ریاستش سیلی محکمی بر حیثیت پاره پاره رژیم کودک کش صهیونیستی زده بود. منتظر پاسخ کوبنده شماییم، فوری و قاطع.
#تسلیت_ایران_فلسطین🇮🇷🇵🇸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
عاقبت بردند قلب نیل را
شیرمرد خطه سجیل را
در دل ما داغ ابراهیم بود
ناگهان کشتند اسماعیل را...😭
@bartaren
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_یکم🎬: صبح زود بود، کاهنان و خدمتکاران معبد و پشت سرشان، مردم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_نود_دوم🎬:
کاهن اعظم باز نگاهی گذرا به همه کرد و رو به مطربها گفت: بخوانید و بنوازید و برقصید که امروز معجزه ای بزرگ به وقوع می پیوندد و از جایگاه پایین آمد.
در این هنگام به اشاره کاهن اعظم، چند تن از خدمتکاران معبد شروع به ریختن شراب در جام و کاسه های کوچک سنگی کردند و دربین مردم میگشتند و آنها را به مردم تعارف می کردند، عده ای جام به دست گرفتند و به احترام بت ها جام را سرکشیدند و عده ای هم جام را پس زدند و ترجیح میدادند که بیننده باشند و در این هنگام ابلیس عصبانی شد، چرا که کل جنودش را به کار گرفته بود تا همه از ان نوشیدنی که ساخته دست خودش بود بخورند، اما اینک میدید که هنوز هستند مردمی که التفاتی به این نوشیدنی ندارند، در این هنگام فریادی کشید، کاهن اعظم که گویا طنین این فریاد در جانش نشسته بود یکه ای خورد و رو به جمعی که کنار مطربها بودند نمود و اشاره کرد که مراسم را شروع کنند، آن جمع که اول از همه نوشیده بودند و سرخوش از این نوشیدن بودند، درحالیکه لباسهای عریان و بدن نما داشتند وسط آمدند و جلوی چشم مردم حرکاتی انجام میدادند که دیگران شرم داشتند به آنها نگاه کنند و جالب اینجا بود که کاهنه در وسط حلقه این جمع منحرف جولان میداد و هر لحظه در کنار مردی بود، خیلی از مردم از دیدن این صحنه های شنیع خجالت زده شده بودند و راه کج کردند که آن مکان را ترک کنند که بار دیگر کاهن اعظم فریاد زد: بایستید و مراسم باروری را ببینید، ما انسان ها باید به طبیعت یاد دهیم که چگونه سرسبز شود، این مراسم تا صبح انجام میشود و شما خواهید دید که فردا صبح این زمین خشک و ترک خورده و آن درخت خشکیده چگونه گل و سبزه می زنند.
عده ای از مردم باز هم مصرانه خواستار ترک این مجلس لهو لعب بودند و کاهن اعظم آنها را به خشم خدایان بشارت داد...
مجلس گناه تا صبح بر پا بود و کاهنه هم مدام دست به دست میشدو ابلیس از بالای درخت خشکیده بر این جمع نگاه میکرد و رمزی را که در آسمان هفتم یاد گرفته بود مدام بر شاخه ها و تن خشکیده درخت می خواند و می دانست تا صبح این درخت جوانه خواهد زد و زنده می شود و همین معجزه برای انحراف مردم کفایت می کرد.
شب پر از معصیت به سحر رسید، مومنین برای نماز در خلوتگه پنهانی خود مشغول عبادت بودند و ابلیس و ابلیسیان هم آخرین تلاششان را برای انجام معجزه ای که گفته بودند می کردند.
خورشید از پشت کوه ها سرک می کشید و اشعه های خودش را بر زمین می تاباند و حیوانات انسان نما خوشحال از دیدن شکوفه هایی که بر شاخه های درخت روییده بود وجوانه هایی که سر از زمین خشک دراورده بودند به سمت معبد حرکت کردند ...
وحالا مردم عامی این خبر را دهان به دهان می چرخاندند و گوش به گوش می رساندند که ایشتار خدای خدایان درخت خشکیده را زنده کرده و زمین ترک خورده را جان بخشیده...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
دقت کردید خداوند چطور شهادت شهید هنیه رو رقم زد
ظاهرش اینه که ایشون در یک کشور دیگه و غریبانه شهید شد
اما فرض کنید مثل فرزندانشون داخل غزه به شهادت می رسید
کجا بر پیکرشون نماز می خوندن؟
چند نفر جمعیت می تونست در تشییع ایشون شرکت کنه
و چه کسی بر ایشون نماز می خواند
اصلا پوشش خبری چندانی داده می شد؟
باز هم دشمن احمق خواست نور الهی رو خاموش کنه
ولی تقدیر الهی اینطور رقم زد :
🔸️کسی که از همه چیز خودش گذشت 🔹️در مملکت امام زمان شهید شد
🔸️ولیّ امام زمان بر پیکرش نماز می خواند
🔹️تشییع میلیونی و با شکوه
🔸️با پوشش خبری جهانی لحظه به لحظه
🔹️و محل اجتماع تمام آزادی خواهان جهان که با او وداع کنن
از این زیباتر هم داریم؟
و از این مقتدرانه تر؟
@bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تیزر جلسه «یک ترور بنیاسرائیلی»
🔻 داستان ناشنیده ترور زکریا(س) توسط قوم بنیاسرائیل
ترور اسماعیل هنیه توسط دولت خبیث اسرائیل همه ما رو داغدار کرد.
اما این اولین باری نیست که اسرائیلیها دست به ترور میزنن.
🔴اونها این ویژگی رو از اسلاف خودشون در قوم بنیاسرائیل به ارث بردند. 🔴
دانیال، یحیی، زکریا و دهها پیامبر الهی دیگر مورد ترور قوم بنیاسرائیل واقع شدند. 😞
⏰تا ساعتی دیگر روایت مستند و تاثربرانگیز روایت ترور حضرت زکریا رو منتشر خواهیم کرد.
🔴جلسه «روایت یک ترور بنیاسرائیلی»، بخشی از فصل ششم دوره روایت انسان است.
#ترور_بنیاسرائیلی
⭕️@Revayate_ensan_home