eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
326 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق رنگین❣ ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم. تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم,عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم... سوارشدم. من:سلام ساره... ساره:سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا,به پا ندزدنت....😊 با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم.. وااای عجب خونه ی بزرگی,عجب ساختمان شیکی. ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم. ساره:نمخوای چادرت را درآری؟ من:نه که نمخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش.. ساره:احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود. پرسیدم :وضعت خوبه چرا مینالی؟ ساره:هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه...حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم. وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!! دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت:بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه گفتم:نه ممنون همینجورراحت ترم اخه مجلس مختلط بود ,یک مشت دختر بالباسهای باز که بهتره بگم عریان,توبغل پسرها حرکات موزون انجام میدادند,صدای اهنگشونم که تاسرخیابان میرفت. اصلا من باچادرم برای این جمع ,وصله ی ناجوری بودم,مامانم راست میگفت :کاش اصلا نیومده بودم. چادرم را دراوردم وتا کردم,گذاشتم کیفم ,میخواستم بشینم که ساره وشکیلا بایک خانم واقا امدند جلوم,شیکلا دست داد,سلام علیک کردیم وگفت:بابا ,مامان_:دوست خوشگلم سمیه... سمیه_:,اینم ,مامان وبابای گلم ... سرم را خم کردم وگفتم خوشبختم,وباتعارف اقای دکتر نشستم رو صندلی,اونا رفتند وفقط ساره کنارم موند,روکردم به ساره وگفتم:نمخوای کشف حجاب کنی؟؟😊 ساره:اگه تونبودی شاید مانتوم رادرمیاوردم,اما به احترام دوست گلم نه,منم همینجور میمونم وبعدش,ادامه داد,نظرت راجب بابای شکیلا چیه؟؟ گفتم:اولا به من ربطی نداره,بعدش خوشتیپه منتها من از نگاهش خوشم نیومد. ساره یک اهی کشید وگفت:هعی,شیرینی بخور. دلیل آه کشیدنش را نفهمیدم... اصلا ازجو مجلس خوشم نیومد,اینا توپول غرق بودند واین پول به قهقرا میکشوندشون.... درهمین حین یک خدمتکار امد وبلند گفت:اقای دکتر نوشیدنی مخصوص بیارم؟؟ دکتر:بله حتما... رو به ساره گفتم:نوشیدنی مخصوص دیگه چیه؟؟ ساره:نه بابا ,یعنی اینقد پاستوریزه هستی!!!! ,خوب معلومه همون آب شنگولی دیگه,ش ر ا ب... تا اسمش راشنیدم, کل بدنم یخ کرد,مگه اینا مسلمون نیستن؟مگه دین وایمان ندارند؟؟ یعنی اینقد از دین فاصله گرفتند که توجشنشون از حرام واضح ،استفاده میکنن؟؟!! درهمین حین,خدمتکاری با سینی بزرگی که پرازجام های کوچک بود وارد شد,تعارف کرد تابه من رسید... از شدت عصبانیت بدنم میلرزیدم,دیگه اختیار ازکف دادم چون چیزی داشتم میدیدم که همه عمرتوگوشم خونده بودند,دری ازجهنمه وخوراک ابلیس هست. باتمام قدرتم زدم زیر سینی,جام ها همه برهوا رفت وصدای بلندی داد... دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
,باغبانی بایک کلید وعده ها درچنته,ازره میرسید گفت کو,هرصدروزه,استنطاقم کنید گر نبودم موردتأییدتان,عاقم کنید هم که چرخ زندگی,هم نیروگاهی کهن هر دو می چرخد, ازسرتدبیر من اینک اما,روزگاری دیگر است این زمان,هرجا بی دروبی پیکراست هر دم این باغ از تدبیر او بر میدهد هر زمان,یک آواز نو او, سر میدهد وعده ی صدروزه اش،شدباد هوا چرخ زندگیها،همه،شد بر فنا تیر تدبیرش گره خورده دربرجام کج هسته علم بابرجام اوگشته فلج رازهای این وطن را فاش گفت هرچه میدانست درگوش آن اوباش گفت خون کل ایرانیان در شیشه کرد اعتماد بر گرگی بی ریشه کرد باغبان نی،گویا داسی تیز بود حال فهمیدنش نداردهیچ سود هم به مکرش،سردارها بی سر شده هم به تدبیرش،گلها ببین پرپر شده ای کلید حیله بازوپست ودنی وعده مظلوم,محضرمولاعلی نی حلالت می کنم ،نی بخشمت اشک تمساح است پایان سلطنت .......حسینی 💦⛈💦⛈💦 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ دکتر امد نزدیکم وگفت:اینجا چه خبره؟ روکردبه خدمتکار وبا تحکم گفت:چرا حواست راجمع نمیکنی. بلندشدم وگفتم:اقاااای دکتر من مخصوصا زدم زیر سینی دکتر:اونموقع میتونم دلیل این کار جنون امیزتون رابدونم؟؟ من:اولا کارمن بسیارعاقلانه بود وکارشما ,عین دیوانگیست,مشروب سرو میکنید,مشروبی که از حرامهای اکید در دین است,مشروبی که اگربخورید,خدای بزرگی که از مادربربنده هاش مهربان تره,از دیدن شخص کراهت داره,مشروبی که عین نجاسته,شما خودتون دکترید وکاملا از مضرات این ماده باخبرید,مگرنه اینکه عقل را زایل میکنه؟؟مگه سیستم گوارش رابهم نمیریزه؟؟مگه توعملکرد سلولهای بدن اختلال ایجاد نمیکن؟مگه الکلش باعث خیلی ازبیماریها نمیشه؟؟ مگه امامان ما کلی روایت در حرام بودن ومضربودن مشروب نگفتند؟؟ درنجاست مشروب همین بس که مولاعلی,ع میفرماید :اگر یک قطره شراب توچاهی بریزه وهکتارها زمین با آب اون چاه ابیاری بشه وهزاران تن گندم ازاون زمینها برداشت بشه, منه علی,یک دانه ازاون گندم رانمیخورم. حالا ازاین حضاربپرسین حاضرن برن دسشویی وبرای تفنن از نجاست خودشون بخورن؟؟ خوردن مشروب هم عین خوردن همون نجاسته.... این راکه گفتم,صدای حضاربلندشد ودکتر یک قدم امد جلو وگفت:خیلی بی شرمی دختر... من:بی شرم تو وامثال توهستین که با تعارف این نجاسات انسان رااز اشرف مخلوقات به مقام حیوانیت میرسانید... چادرم راسر کردم ودرمیان بهت جمعیت بیرون امدم... ساره پشت سرم بیرون دوید وصدا زد:سمیه,سمیه صبرکن دختر,,برسونمت,تا برگشتم عقب یکهو دیدم دکتراومده دست ساره راگرفته ومیگه:بیا داخل به,این دختره هم محل نده... برام جای تعجب بود ,ساره بدون کوچکترین مخالفتی همراش رفت. ازخانه اومدم بیرون,آخی اینجا میشد نفس کشید,تواون خونه هواش مسموم بود. به سرخیابون رسیدم,یک ماشین پلیس دیدم,رفتم طرفش وگفتم:ببخشید اون خونه جشن داره ومشروب سرو میکنن. پلیسها از روی تاسف سری تکون دادند وگفتند:تومملکتی که دولت مردانش,ادعای روشنفکری میکنندوبدون کوچکترین تاملی درکارهاشون از غرب پیروی میکنند ,اوضاع مردم هم بهترازاین نمیشه..... جواب خودم راگرفتم,ازماشین دورشدم که دیدم یک ماشین برام بوق میزنه,نگاهش نکردم,اما دیدم یک جنسیس قرمز رنگ بغلم آهسته میاد,رانندش سرش رااز پنجره ماشین بیرون اورد وصدا زد:سمیه خانم..... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ برگشتم طرفش وگفتم:شما؟؟ من اشکان پسرخاله,شیکلا هستم. من:خوب امرتون؟؟؟ اشکان :بفرمایید سوارشید خدمتتون عرض میکنم. من:نه ممنون,همینجا راحتم. اشکان:بفرمایید تا یک جایی برسونمتون. من:ممنون,شما بفرمایید به جشن دختر خاله ی بزرگوارتان برسید.. اشکان:خواهش میکنم سوارشید,الان اون ماشین پلیس فکر میکنه, مزاحمتونم ,برام مشکل پیش میاد. باالاجبارسوارشدم,البته عقب نشستم. اشکان:غریبگی نکنید,درسته من پسرخاله شکیلام,اما اعتقاداتم با اونا فرق داره,اون حرکتتون هم که دیدم خیلی کیف کردم,الحق که شیردختری برای خودت... من:ممنون,من همیشه پای اعتقاداتم میایستم. اشکان:باتوجه به رفتارتون ,من الزاما باید برم سراصل مطلب وگرنه با منم همون کاری رامیکنیدکه بااقای دکترکردید😊 خندم گرفته بود اما جلوی خودم راگرفتم,بابی خیالی گفتم:خوب؟!! اشکان:حقیقتش من خیلی وقته دنبال یک دختر زیبا واصیل مثل شما برای همکاری درکاروهم زندگی.. میگشتم. من:من چه کاری میتونم بکنم,تازه هنوز امسال دیپلم ناقص گرفتم,بعدشم درزندگی؟؟؟؟؟ اشکان:من یه جورایی شغلم بیزینس هستش وفک میکنم شما بتونید کمک خوبی باشید ومورد دوم هم منظورم همون خواستگاری بود🙈 انگاری یک کاسه ی اب یخ ریختند سرم,به تته پته افتادم وگفتم :میشه من را نزدیک ایستگاه مترو پیاده کنید؟؟ اشکان:دوست داشتم تا درمنزل برسونمتون ,اما اگر شما اینجوری راحتید ,چشم میدونم الان غافلگیر شدید ,اگرامکانش هست شماره همراهتون را به من بدهید ,تاخودم ازتون خبربگیرم. شماره را دادم اما نمیدونستم کار درستی کردم یانه... پیاده شدم,چادرم راکشیدم جلو واز اشکان خدا حافظی کردم... همینجورکه توفکر بودم به اتفاقات امروز میاندیشیدم سوارمترو شدم... دارد ... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
tanha_masir_6.mp3
13.88M
مسیر چهارم استاد پناهیان ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد,ساره,دکتر,اشکان.... سلام کردم... مامان:سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای. بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم. مامان:چی شده سمیه جان,توفکری؟؟ اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم... مامان لبخندی زد وگفت:از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی.. من:نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود,پس کسی میبایست تو روی اونا وایمیستاد,خندم گرفت وگفتم:وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم,باخودم گفتم:خوب بهتر,عطربه این خوبی ,قسمتش نبود. به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم.. هرچه که بیشتر فکر میکردم,بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم. فرداش اشکان بهم زنگ زد. من:الو بفرمایید اشکان:سلام خانم محمودی,صبوری هستم من:صبوری؟؟؟ اشکان:بله اشکان صبوری من:آهان الان به جا اوردم. اشکان:ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش ازاین نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون. من:نه نیازی ,نمیبینم اشکان:یعنی چه خانمم؟؟ من:اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا درثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم وجوابم منفی است ,اقای محترم. اشکان:شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمینم نظرتون عوض میشه. من:حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسرودختری هم که اینروزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم باخزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم. کاملا معلوم بود که عصبانی شده, اشکان:پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا,اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم.. من:خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر وتلفن را قطع کردم. اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست . دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه. خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم. بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود. بعدازیک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت:به به خانم آشوبگرمون چطوره؟ من:سلام,چرادیرکردی؟ شکیلا کجاست؟ ساره:با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد, یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت. اهسته گفتم:حتما به خاطراون کارمن.... ساره:نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم :حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟ ساره:جانا توسخن از دل ما میگویی.. ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم. شدیم سوارماشین ,روکردم به ساره وگفتم:ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چندتاسوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا ساره:بپرس بابا,مقدمه چینی نکن.. ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار,این نشون میده که احتیاج به پول داشتی والانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون اپارتمان که خیلی بیشترازحقوقته را ازکجا میاری؟؟ ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه. من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است. بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقدبی اعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت رابگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟.... ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و... ادامه دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
tanha_masir_5.mp3
13.03M
مسیر پنجم استاد پناهیان ویژه دنبال کردن جلسات 👌👇 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم 📚 :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867 سفارش کتاب 📕 👇👇 @Ahmad57h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی,خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه. راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم,یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته ای توکارهای بهزاد(دکتر)هست,هرروز به بهانه ای, به من پولی چیزی میداد ,گاهی بی مناسبت وبامناسبت هدیه های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم,احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتی که بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه ی ازدواج ونشان دادن عشقی رنگین وفریبنده ,زن صیغه ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام,یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دایمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد. اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده.... امایک چیز این روزها ذهنم رامشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم. آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره ,یک مرد تواین سن باوجودیک زن دایم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره ..... خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره وتوکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده ی بهزاد توچاه نره وبه راحتی زن دایمش نشه... ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود ولزومی نداشت کسی درجریان باشه. درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه. از شکیلا خداحافظی کردم وسوارمترو شدم,اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه .... دارد...... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین❣ یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا,قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه. توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه.. سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود. من:الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟ ساره:سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم. من:نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرارمیذاریم تاهم راببینیم. ساره:وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم. به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم گفتم:مرتیکه ی هوس باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل وخوشتیپه توش لونه کرده؟! پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا... منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم. سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره,منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد.... بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است,هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره... من:ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تودوبار انتخاب نابه جا داشتی,خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم.... ساره:چشم خانومی.... دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده,تعریف کنیم.... چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم.... دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 😔 با وجود بیش از 400 میلیون شیعه، چرا امام حسین علیه السلام باید چنین فرمایشی کنند؟ چکار میکنیم ما؟؟ 🔺 ♻️ 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق رنگین❣ یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد. دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دخترهستند وتنهامرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه وچون میخواست یک جورغافلگیری باشد,احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم. به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم ومنم مخالفتی نکردم. چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود,همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم,صدازدم:مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند ,مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راانداختم توکیفم ویک نگاه به ساعت موبایلم کردم ,اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم راگذاشتم توجیب مانتوم وازمامان خداحافظی کردم ,با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشدوای کاش برگشته بودم..... دارد..... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
عشق رنگین ❣ زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد. اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم:واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن,لامصب همه هم خوشگلن کلک.... ساره:خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم... گفتم :اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟ درهمین حین دوستای ساره که همه شان دختربودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا,بشیم وسوال من بی جواب موند. کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم,شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود ازاینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد. متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش رانداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند. لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,.... روکردم سمت ساره وگفتم:ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش توکارخیره که اینهمه دختر تقریبا بی سرپرست وفراری راجمع کرده وبراشون کارنون وآب دار فراهم کرده؟ مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود. ساره:خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟ وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی.... من:اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟ ساره:نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره... باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه.. دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren