بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۱۴
مزه ات...نگاه بد جنسی کرد و گفت: به نظر میاد خوشمزه هم باشی....
_ با صدای بلند خندید: چقد بانمکی تو پسر...
_سعید
_جون
_دلم میخواد هیچکس غیر من حتی نگاهتم نکنه.
_عه! تا این حد؟
_خندید، از اینم بیشتر.
یک دفعه نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت: من دیگه باید برم.
_ تازه داشت بهمون خوش میگذشت!
_میدونی سعید... تو از اونی که فکر میکردم ۱۰ برابر دوست داشتنی تری .
_چاکرم.
_چشمکی زد و گفت، خداحافظ من رفتم.
_ برو عزیزم خداحافظ....
رؤیا رفت، اما سعید فکرش درگیر او شد، لحظه ای او را از نظر گذراند، قدی متوسط، هیکلی متناسب و در آخر چهره ای زیبا که بیشتر جذابیتش به خاطر چشمانش بود.
از آن روز به بعد تقریباً هر روز با رؤیا تلفنی حرف میزد، چند باری هم دیدارهای کوتاه با هم داشتند.
کم کم داشت با حرف های عاشقانه او باورش می شد که این علاقه دو طرفه است.
هر بار که به هم میرسیدند رؤیا یک دنیا حرف های عاشقانه داشت که برای سعید بزند و دلش را با آن حرفها را زیر و رو کند.
سعید هم با شوخ طبعی هر دقیقه لبخندی روی لبان او می نشاند.
۵ ماه می گذشت از این قرارهای پنهانی.... قرارهایی که باعث دلبستگی هردویشان شده بود.
یک ماه دیگر سعید باید عازم سربازی می شد.
دلش می خواست تمام این یک ماه را تفریح کنند و خوش بگذراند.
جمعه بود، حالا که حامد هم به مرخصی آمده بود، طبق روال گذشته می خواستند دورهمی داشته باشند،به سمت خانه باغ راه افتاد.
بساط پاسور و قلیانشان هم به راه بود.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت_۲۳
بله،علی آقا کجاست؟
_ همین اطرافِ الان میاد.
حاج رضا رو کرد به سعید، خوب شد تنها نیستی دیگه.
سعید سرش را پایین انداخت ،بله
حاج رضا بابت قیافه ی مظلومی که سعید به خود گرفته بود تعجب کرد اما حرفی نزد.
طولی نکشید که علی هم آمد، سعید و علی با هم احوال پرسی کردند.
سید کریم رو کرد به آنها، هوای همدیگرو داشته باشید.
_ چشم
_ چشم آقا جون
اتوبوس آماده حرکت بود، خداحافظی کردند،ساکشان را در دست گرفته و سوار شدند.
روی صندلی دو نفره کنار هم نشستند.
سعید خیلی خوشحال بود که با علی همراه خواهد بود، ولی با او غریبگی میکرد، چون حتی دوران مدرسه هم با هم صمیمی نبودند... به دلیل اینکه اعتقاداتشان دقیقاً مخالف هم بود.
علی پسری متین و آرام بود. به حدی محجوب بود، که وقتی نامحرمی می دید، سرش را هم بلند نمیکرد و اما سعید...
اما سعید هم اهل کم آوردن نبود، از داخل همان اتوبوس آنقدر شوخی کرد و مسخره بازی در آورد، که نه تنها علی بلکه همه سربازان عاشقش شدند.
علی در مقابل شوخی هایش فقط به لبخندی بَسنده می کرد، اما همین هم خوب بود.
به مقصد که رسیدند هوا به حدی گرم بود که حتی فکرش را هم نمیکردند.
در این فکر بودند که پاییزِ زابل اینقدر گرم باشد تابستانش دیگر چگونه خواهد بود.
....
......
شش ماه از شروع خدمتش میگذشت درخواست مرخصی داده بود و بالاخره رئیس پادگان با مرخصیش موافقت کرد و قرار شد فردا صبح مرخصی برود.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
غریب مدینه
یه غریب سراغ دارم، هنوز به یادِ کوچه هاست
گل باغ فاطمه، غریب امام مجتبی ست
دل اون به یاد مادر هنوزم رنگ غمه
غمای امام حسن قَدِ تمومِ عالمه
شهر غمبار مدینه هنوزم به یادشه
کوچه های تنگ و کینه هنوزم به یادشه
نامه ی باغ فدک دستای مادر یادشه
پاره های نامه و اَشکای مادر یادشه
یادشه ضربه ی سیلی که به روی گل نشست
شاید اون لحظه زِ غم چشمای غمگینِشو بست
غم قلب مادرو هیچکی به جز حسن ندید
طعم غربت علی، رو مجتبی فقط چشید
اون آقا که تو بقییع غریب و بی صحن و سراست
نور ماه چراغشه، زائرشم کبوتراست
نه ضریح و گنبدی نه سایه بون به سرداره
نه میتونه شیعه دل زِ خاک قبرش برداره
آقاجون مهدی بیاد بقییع رو آباد میکنیم
خاک پاک بقییع و ان شاءالله آزاد میکنیم
ما میایم تو حَرَمِت گلاب و عنبر میاریم
پرچم یامجتبی بالای سَردَر میذاریم
چلچراغ میاریم و برا تو روشن میکنیم
اگه آقامون بیاد بقییع رو گلشن میکنیم
به خدا مهدی بیاد غمای ما تموم میشه
زیر نور گنبدت قلبای ما آروم میشه
✍️فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۲۵
سوار اتوبوس شد راه طولانی بود و خستهکننده، اما خوب توانست یک دل سیر بخوابد.
از اتوبوس پیاده شد با تاکسی تا نزدیک خانه رفت، به محله شان که رسید، نفسی عمیق کشید.
حس می کرد سالهاست از آنجا دور شده می خواست راه خانه را در پیش بگیرد، اما پشیمان شد و تصمیم گرفت اول به خانه سید کریم رفته و بسته را تحویل دهد.
با همان لباس های سربازی، همان پوتین و البته کلاه نقاب داری که روی سرش بود راه افتاد.
اولین بار بود که به در خانه سید کریم میرفت.
زنگ را به صدا درآورد.
طولی نکشید که در باز شد و مقابلش همان دختر زیبا را دید،که با دستانش دو طرف چادررنگیِ گل گلی اش رو گرفته بود.
نگاهش را از او گرفت و به زمین دوخت،
دختر با جدیت گفت: بله .
بدون اینکه به صورت او نگاه کند، بسته را مقابل او گرفت و گفت این و علی آقا فرستادن.
با شنیدن نام علی لبخندی محو روی لبان دخترک نقش بست، بسته را گرفت.... ممنونم.
_خواهش می کنم.
صدای مادرش آمد... مریم... کیه؟؟
_پس اسمش مریم بود!
_دخترک به سمت مادرش رفت و کنار گوشش چند ثانیه چیزی گفت و بعد هم داخل اتاق شد.
زن سید کریم به سمت در آمد.
_سلام حاج خانم
_سلام پسرم، علی من حالش خوبه؟
_بله خوبِ خوب.
_کاش اونم می اومد، مرخصی.
_ دفعه دیگه انشاالله.
_ انشالله.....ممنون پسرم زحمت کشیدی.
_ خواهش می کنم کاری نکردم .
_شما کی برمیگردی؟
_پس فردا
_میشه قبل رفتنت بیای یه مقدار خوراکی هست، بدم برا علی ببری؟؟
_ چشم حتماً میام.
_ با اجازتون.
_ به سلامت.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۲۶
با حس تازه ای که درقلبش خانه کرده بود، قدم برداشت و از آنجا فاصله گرفت.....آرام لب زد.... مریم.... مریم.
چقدر خوشحال بود که با علی هم گُردان است و میتواند به این بهانه گاهی در خانه شان بیاید و او را ببیند.
با عجله به سمت خانه شان رفت،زنگ را زد، صدای مادرش را شنید ....کیه؟
_صدایش را زنانه کرد و گفت: منم...
_مادرش پرسید شما؟
_حالا بیاین دم در حاج خانم.
به مادرش خبر نداده بود که قرار است به مرخصی بیاید، میخواست غافلگیرش کند.
طولی نکشید که مادر در خانه را باز کرد و در چارچوب در ظاهر شد و با دیدن او لبخند روی لبانش نقش بست.... سعید ....
مادر را در آغوش گرفت و بوسید.
_ سلام خوبی؟
اشکی که از گوشه چشمش جاری شده بود را پاک کرد و گفت چه بی خبر اومدی!
چشمکی زد گفت: می خواستم غافلگیرت کنم.
_ خوبی دورت بگردم؟
در حالی که دستش را دور گردن مادرش انداخته بود وارد خانه شد با دیدن خانواده که در حیاط نشسته بودند لبخندی زد، جمعتون جمعِ....
محسن خندید و گفت؛: آره خُلمون کم بود که اومد....
_سلام داداش
_سلام
نگاهی به الهه کرد و گفت سلام زن داداش.
_ سلام آقا سعید خوش اومدی.
جلورفت و بوسه ای روی صورت پسر کوچولوی محسن زد،عمو به قربونت بره جِغِله.
کنار پدرش رفت.
_سلام بابا.
پدرش را در آغوش گرفت. بابا ببین آدم شدم؟
نگاهی به او کرد و گفت نه، هنوز مونده تا آدم بشی.
خندید و شیرین را در آغوش گرفت،چطوری شِکَر؟؟
_عه سعید...
مگه شِکَر شیرین نیست؟!
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۴
هوای تو که حتی نگاهت هم دست نیافتنی ست و همین دست نیافتنی بودنت دلم را اسیر عشق شیرینت کرده است....
اگر قرار باشد که تو شیرین من شوی فرهاد می شوم برایت...اگر قرار باشد لیلای دل بی قرارم شوی مجنون صفت به تو عشق می ورزم ....تو فقط برایم بمان، که دنیا را برای خاطر داشتنت زیر و رو می کنم، آسمان را به زمین می دوزم تا تو را به دست بیاورم، آرامش شب هایِ دلتنگیم...
بگو که روزی می رسد که نگاهت را می سپاری به چشمان پر نیازم،
بگو روزی می رسد که از تمام دنیا چشمانت فقط مرا ببیند و بَس....
دنیای من......
دفترش را بست و گوشهی کمد پنهان کرد....
نمیدانست چرا؟ اما دیگر هیچ چیز خوشحالش نمیکرد، هوای دلش ابری بود و بدجور هوسِ باریدن داشت....
با خود زمزمه کرد، چرا تمام نمیشوند این روزها؟
انگار زنجیر به پای دقیقه ها بسته اند و نمی گذارند از جایشان حرکت کنند..
سخت بود اینکه گرفتار کسی شده بود که نه دیدنش امکان پذیر بود و نه شنیدن آهنگ صدایش شُدنی......
خوب می دانست جز صبر کردن چاره ای ندارد، پس باز هم با خیال او سر به بالین گذاشت و پلک روی هم نهاد....
خوابید تا شاید بتواند مریم را در رؤیای شب های بی قراری اش ببیند و دلش کمی آرام بگیرد...
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت۳۵
سه سال از زمانی که شروع به کار در شرکت کرده بود میگذشت.
شب بود، شام خورده بودند... میخواست به رختخوابش برود که پدرش صدایش کرد.
_ سعید
_ بله
_ یک دقیقه بشین کارِت دارم.
مقابل پدرش نشست:جانم بگو.
_محبوبه تو هم بیا بشین.
مادرش نیز از آشپزخانه بیرون آمد و کنارشان نشست.
ببین بابا تو این چند سال نشون دادی که مردِ عملی، خودتو بهم ثابت کردی، می خوام واست زن بگیرم.
_ با شنیدن این حرف از زبان پدرش شد،شوکه شد، دلش می خواست ازدواج کند اما با فکر کردن به اینکه مریم سنش خیلی کم است،جز صبر کردن چاره ای نمی دید.
فکر میکرد پدر و مادر مریم، به این زودی با ازدواجش موافقت نکنند.
_ در همین خیالات بود که جمله دوم پدرش شوکه تَرَش کرد....آقا صالح از تو خوشش اومده، این مدت که تو شرکت باهاش همکار بودی هَمش ازت تعریف می کرد، متوجه شدم بدش نمیاد بشی دامادش.
_ دلش هُرّی ریخت،سه سال بود که با آقا صالح همکار بود و در همان شرکتی که او برایش کار پیدا کرده بود،مشغول بود،دخترش را هم دیده بود،یکسال از خودش کوچکتر بود،یعنی ۲۵سال داشت.
_ اما ....
_ اما و اگر نداره، دختر خیلی خوبیه کدبانو، خوشگل، خوش برخورد....
_ ولی بابا من علاقه ای به اون دختر ندارم.
_ اخمی کرد و گفت علاقه به یَلّلی تَلّلی چی ،داری؟؟؟
خیلی هم دلت بخواد که دخترشو بده بهت.
_اما بابا من باید دوسش داشته باشم یا نه؟
_پوفی کشید، سعید، بازی درنیار اصلا یه چیزی!
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت_۳۶
اگه قبول کنی و مثل بچه آدم به زندگیت سر و سامون بدی، زمینی که پارسال خریدم و به نامت می کنم.
_ بابا،من چی میگم شما چی میگی!
_با عصبانیت به او نگاه کرد،تو که قبلاً از خدات بود زن بگیری؟!
آب دهانش را قورت داد.
_ سعید، راستشو بگو،کس دیگه ای توخیالته؟
نگاهش را از ابروهای گره خورده پدرش به زمین دوخت،آره
_کی؟
_ دختر سید کریم....
پدر و مادرش با تعجب به یکدیگر نگاه کردند!
حاج رضا پوزخندی زد و گفت: پسر تو رو چه به خانواده سید کریم؟؟
حالا کجا دیدیش؟
_ یکی دو باری که به خاطر علی رفتم در خونشون دیدمش.
_ مادرش به حرف آمد و گفت اون که سنی نداره.
_ میدونم.
_ حاج رضا سری تکان داد و گفت خوبه! همه چیزم میدونه بهتر از من و تو!
_ پسر..... سید کریم به تو دختر نمیده، فکرشو از سرت بیرون کن.
_ چرا نَده؟؟
_چرا بِده؟ بچه، اونا یه دنیای دیگه دارن واسه خودشون،که با دنیای تو و قرتی بازیهات خیلی فاصله داره.
_ ولی من دوسش دارم.
_فراموشش کن.
_نمیتونم حاج بابا، یا اون یا هیچکس!
_حاج رضا نفسش را بیرون داد، من که میدونم سید دخترش رو به تو نمیده، ولی خوب باشه میریم خواستگاری تا باورت بشه.
به همسرش نگاه کرد و گفت همین فردا برو خونشون،تا ببینه که من راست میگم.
مادرش که مانده بود چه بگوید آرام لب زد، باشه.
چشمان سعید از خوشحالی برق زد از جا بلند شد صورت پدر و مادرش را بوسید، و شروع کرد قربان صدقهی آنها رفتن...
من رفتم بخوابم.
_برو،خدا آخر و عاقبت ما رو با تو ختم بخیر کنه.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۷
_ لبخند زد و راهی اتاقش شد.
_ شور و هیجانی وصف ناپذیر همه وجودش را فرا گرفته بود، مدتها بود که عشق مریم دلش را به بازی گرفته بود و قرار از قلبش ربوده بود،
با یاد مریم لبخندی به شیرینی عسل روی لبانش نقش بست و گوش سپرد به آوای عاشقانه دلش که امشب عجیب زیبا می نواخت.
تاب و قرار نداشت و می خواست هر چه زودتر به خانه برود.
به محض اینکه وارد خانه شد، از داخل حیاط شروع کرد به صدا کردنِ مادرش....
_مامان .....مامان...
_در اتاق را باز کرد، بله
_سلام
_سلام مادر چته...چرا اِنقدر سر و صدا می کنی؟
نگاه مضطربش را به چشمان مادرش دوخت، رفتی؟؟
_لبخند زد، آره.
_جونِ من، خوب؟
_خوب حالا، آروم بگیر...قرار شد فردا زنگ بزنم جواب بگیرم.
_قربونت برم، دستت درد نکنه مامانِ خوشگلم.
_خیلخوب حالا، انقدر زبون نریز، برو دست و روت و بشور بابات بیاد ناهار بخوریم.
_مگه کجاست؟
_رفته نون بگیره.
شروع کرد زیر لب ترانه خواندن و رقصیدن.
_محبوبه خانم نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت: من موندم تو دختر انتخاب کردنت!!!
دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: مامان جون، دلِ دیگه، عاشق شده، پسرت عاشق شده....دست مادرش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن.
_محبوبه خانم در حالی که دستش را می کشید، با لحنی عصبانی گفت: عه سعید وِل کن منو، زشته.
_از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، دوست داشت، زمان زودتر سپری شود و فردا فرا برسد.
...
عصر بود، با حامد و مسعود قرار
داشت، میخواستند سه نفری به سینما بروند.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۹
برگشت به عقب و دوباره پسر جوان را که پشت میز نشسته بود، نگاه کرد.
پسری خوش هیکل، با موهایی بالا زده و ریش های مرتب...
نگاه از او گرفت و از مغازه خارج شد. داخل ماشین که نشستند، به حامد رو کرد و گفت: این پسره تازه این بستنی فروشی رو باز کرده؟
_آره.
_ به قیافش میخورد از اون بچه مثبت ها باشه.
_ خندید، آره بابا، بچه ی خوبیه تازه در شُرُفِ ازدواجم هست، داداشم می گفت، هفته پیش رفتن خواستگاری دختر سید کریم.
با شنیدن این جمله چشمانش از عصبانیت سرخ شد، نفسش بند آمد به سختی خود را کنترل کرد تا حرفی نزند. چون نمیخواست مسعود و حامد از ماجرای خواستگاری رفتنش باخبر شوند.
....
....
گوشی تلفن را به دست
مادرش داد،زنگ بزن.
_ پسر الان نه یکی دو ساعت دیگه.
_ نه الان زنگ بزن.
گرفت و شماره خانه سید کریم را گرفت.
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود بعد از خوردن چند زنگ زنِ سید کریم جواب داد، سلام علیکم.
_سلام حال شما خوبه.
_ خدا رو شکر
_ غَرض از مزاحمت زنگ زدم ببینم چی شد موضوع و به آقا سید گفتید؟
_ بله گفتم...راستش خانم سپهری.... هم آقا سید، هم دخترم مخالفن.
_خوب حتی اجازه نمیدن یه جلسه بیایم؟ شاید نظرشون عوض بشه!
_ شرمنده ولی قبول نمی کنن.
_باشه حاج خانم ببخشید مزاحمتون شدم.
وارفته به مادرش نگاه کرد.
_ مامان چی گفتن؟
_قبول نکردن مادرجون.
_چرا؟
_پدرش لبخندی زد و گفت: اگه قبول میکردن تعجب میکردم، پسر برو دنبال تیکه خودت، تو رو چه به خانواده سید کریم!؟
_یعنی چی بابا؟
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۰🌹
_یعنی همین باباجون، سید کریم و پسرش انقدر که تو مسجدن، تو خونشون نیستن، اما تو خیلی هنر کنی چند روز از مُحرّم و شب قدر پات به مسجد برسه.
اونا نامحرم ببینن سرشونو میندازن پایین، توچی؟؟؟
پسر تو رو با این صورت صاف و صوف و یقه باز، چه به اونا که دکمه ی آخر پیراهنشونم تا زیر گلوشون بستن؟؟ ... از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز.
در حالی که داشت از درون می سوخت، لب زد: من کوتاه نمیام من دختر سید کریم و می خوام آسمون به زمین بیاد حرفم عوض نمیشه.
_لا اله الا الله، تو چرا همش واسه ما یه غصه درست می کنی؟
اون از رفیق بازیات،اینم از زن گرفتنت، بیا بریم خواستگاری دختر صالح، البته اگه تا الان پشیمون نشده باشن.
_ نه من پامم اونجا نمیزارم، یا مریم یا هیچکس.
پدرش که حسابی عصبانی شده بود،داد کشید، به جهنم که نمیای.... به همین خیال باش که سید به تو دختر بده.
داخل اتاق کناری شد، در را بست، روی زمین نشست،سرش را میان زانوانش گذاشت، حسابی به هم ریخته بود، تمام امیدش ناامید شده بود.
دست خودش نبود که دوستش داشت، به هیچ عنوان نمی توانست او را فراموش کند.
دفتر خاطراتش را باز کرد و روی اولین برگه که نام او را درشت با خطی زیبا نوشته بود،نگاه کرد، لب زد،بی معرفت....
یاد سبحان خواستگار مریم افتاد،فکر این که او با کس دیگری ازدواج کند،دیوانه اش می کرد.
زمزمه کرد،من بی تو میمیرم، من که وِلت نمیکنم.اون قدر میام تا تو قبولم کنی.
خودنویس را در دست گرفت و شروع کرد به نوشتن....
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
دومین شب🌹
ادامه....
پدرم هر چند فرزند برای پدر عزیز است و عصای دست پدر میباشد، اما در مرگ من ماتم مگیر که باعث ناراحتی من و خوشحالیِ دشمنان خواهد شد. سختیهایی که برای من کشیدی، امیدوارم ببخشی.
و ای مادرم امیدوارم که بتوانم درِ جنّت را به رویت بگشایم و با این کارم زحمتهای فراوان تو را که در قبال من کشیدهای جبران کنم.
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق