eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6 روز تا ماه نوکری...🚶🏻‍♂🖤 به من یه کربلا بده..:)❤️‍🩹 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹امیر مهدی› با دیدن عماد بند دلم پاره میشد؛ رفتم وایستادم پشت شیشه؛ دستمو گذاشتم رو شیشه و به جسم بی جون عماد خیره شدم... مهندس آیتی، استاد هنر های رزمی... الان رو تخت بیمارستان بود؛ نمیدونستم هادی و بقیه بچه ها خبر دارن یا نه... برگشتم سمت مقداد، داشت بهم نگاه میکرد و لبخند میزد. اومد طرفم و دستشو انداخت دور گردنم مقداد: خدا یه رفیق اینطوری نصیب ما کنه امیر مهدی: مزه نریز عماد الان دو تا تیر خورده تو چی میگی نگا😐 مقداد: دارم زمینه سازی میکنم؛ اینهمه که شما نگران عمادین من حسودیم میشه منم میخوام تیر بخورم امیر مهدی: نه هااا واسه هفت پشتمون بسه😐 مقداد خندید و محکم از پشت بغلم کرد منم دستشو گرفتم و گفتم امیر مهدی: فداتم😁😂 مقداد: خستگیم در رفت😐 امیر مهدی: بدو بگیرش به کارت میاد بعضی وقتا خودتو لوس میکنی مقداد: بابا دمت گرم مقداد: حالا از پروندتون چه خبر؟ امیر مهدی: شرمنده داداش نمیتونم لو بدم مقداد: خوبه خودمم نظامیه عهد بسته ام😐 امیر مهدی: برادر من بلاخره کار من و شما فرق میکنه؛ مقداد: باشه نخواستیم نگه دار واسه خودت میرم از عماد میپرسم امیر مهدی: حالا فعلا به پا پیش عماد گافی چیزی نده به چهار قسمت مساوی تقسیمت میکنه مقداد: منظور؟😐💔 امیرمهدی: بلاخره همه یه روزی میرن دیگه مقداد: پاشو پاشو خودتو جمع کن من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم امیر مهدی: ببین بپره دیگه نمیتونی بگیریش هااا مقداد: مسخره برو دوتا آب میوه بخر بیار دارم ضعف میکنم امیرمهدی: نچ نچ یکم به حودت زحمت بده مقداد: بگیر کارتو امیر مهدی: نمیخوام بابا خودم دارم پولاتو پس انداز کن آینده به دردت میخوره مقداد میخواست یه مشت بزنه بهم که جا خالی دادم و سریع صحنه رو ترک کردم کافی بود بقیه بچه ها بفهمن دیگه مقداد و راحت نمیزاشتن حالا خودمم در نظر داشتم یکم شیطنت کنم بلکه سر عقل بیاد و مثل بچه آدم بره به عماد قضیه رو بگه. . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ازبیمارستان خارج شدم و یه مغازه گیر آوردم؛ پنج تا کیک و آب میوه خریدم و برگشتم پیش مقداد امیر مهدی: بگیر اینو مال حاجیه بده بهش مقداد: پس مال من کو؟ امیر مهدی: اول برم مال خانوما رو بدم بیام بعدشم نوبت توعه مقداد: خب من گشنمه بده بعد برو بالا دیگه😐 امیر مهدی: اول خانوما بعد شما مقداد: میخوای بده من ببرم امیر مهدی: نه برادر من شما گشنته ضعف میکنی از حال میری بیچاره میشیم همینجا بمون شما😂 مقداد: زود بیااا خندیدم و رفتم نمازخونه خواهران؛ در زدم ظاهرا کسی اونجا نبود خانم مهدوی اومدن جلوی در امیر مهدی: بفرمایید رضوانه: چرا زحمت کشیدین ممنونم امیر مهدی: خواهش میکنم کیسه رو دادم و برگشتم پیش مقداد مقداد: خب مال من کو امیر مهدی: وایی یادم رفت کیسه رو کلا دادم دستشون حیف شد مقداد: امیر مهدی فقط از جلو چشمام پر بزن برو😐💔 امیرمهدی: خیلی خب بابا قهر نکن بیا اینم کیک و آب میوه تو مگه من مردم تو گشنه بمونی😂 مقداد؛ بده من پس تو چی😐 امیرمهدی: میل ندارم تو فعلا خودتو تقویت کن مقداد: خودت گفتیاا امیر مهدی: کوفت کن دیگه دوساعته کشتی منو هی میگی گشنمهه😐 ‹رضوانه› فاطمه بگیر فاطمه: چیه؟ رضوانه: گلاب و نبات خب کیک و آب میوه هست دیگه فاطمه: باش چرا ناراحتی میشه حالا کی داده عشقت؟😂 رضوانه: صبر کن ببینم عشقت چیه؟ فاطمه: آقا مقدادِ رضوی دیگه رضوانه: تو از کجا میشناسیش؟ فاطمه: امروز دیدمش؛ وقتی پیشت بود حسابی دست و پاش و گم کرده بود رضوانه: خب چه ربطی داره اصلا شاید عاشق تو شده فاطمه: خواهرمن بنده نامزد دارم رضوانه: خب حالا هرچی اون که نمیدونه فاطمه: آخرش که معلوم میشه... رضوانه: باشه بابا بیا بخور فاطمه: ممنون😂 نشستم کنار دیوار و گوشیمو برداشتم، عماد یه مداحی عربی برام پیدا کرده بود اونو باز کردم؛ "مجانینه مجانینه.... یلایم بالله خلفی" مال اربعین بود؛ آرامش داشت... چشمامو بستم و به سالی که منو عماد و آقای رضوی و برادرشون آقا سهیل و خواهرشون رقیه و آقای محمدی و خواهرشون و حاجی با پای پیاده رفته بودیم کربلا فکر کردم چه روزی بود؛ چند نفر از بچه های سایت هم بودن... جمعمون جمع بود یه سفر با فرمانده و بچه ها... فاطمه: رضوانه جان خوبی؟ رضوانه: آره...آره چیزی نیست تو حال و هوای خودم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد؛ مداحی رو قطع کردم و جواب دادم حاجی: خانم مهدوی عماد بهوش اومده رضوانه: جدی... اومدم اومدم😍 قطع کردم و با ذوق به فاطمه نگاه کردم رضوانه: پاشو بریم فاطمه: خداروشکر رضوانه خانم خیالت راحت شد؟ با فاطمه از نمازخونه اومدیم بیرون رفتیم پیش حاجی اینا حاجی بهم اشاره کردن و گفتن که برم تو اتاق منم از خدا خواسته رفتم تو مقداد: حاجی ما کی بریم ببینیمش؟ حاجی: خانم مهدوی خواهرشه تو چیکارش میشی؟😐 مقداد حواسش نبود میخواست بگه دامادش که زدم رو دستش و گرفت که نباید به همین زودی لو بده مقداد: هان... خ...خب منم برادرشم دیگه حاجی: آقا مقداد بیشتر حواستو جمع کن عماد میکشتت😂 مقداد: چیو حاجی مگه من چیکار کردم؟ حاجی: هیچی پسرم تو هیچکاری نکردی😂 حاجی خندید و ازمون فاصله گرفت امیر مهدی: ببین حاجی فهمید دیگه مقاومت فایده نداره شیرینیشو بده😂 مقداد: عه توهم ‹عماد› درد زیادی داشتم و نمیتونستم زیاد تکون بخورم؛ رضوانه با چشمای خیس تو قاب در ظاهر شد وقتی چشمش بهم افتاد جا خورد یکم نفس تنگی داشتم؛ سرفه کردم... رضوانه اومد پیشم نشست لبخند زدم و دستمو بردم سمتش، دستمو محکم گرفت و همینطور داشت گریه میکرد میخواستم حرف بزنم که سرفه های پی در پی اومد سراغم... رضوانه نگران نگاهم کرد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹عماد› ماسک اکسیژنم رو دادم پایین و با زحمت شروع به حرف زدن کردم عماد:ا...الان...چرا...داری...گ...گریه....میکنی؟من...که..حالم...خ..خوبه رضوانه: من حالا حالا ها باهات کار دارم تو میخواستی منو تنها بزاری؟🥲 عماد:ت...تو...دوس...نداری...م... من...شهید...بشم؟ رضوانه: دروغ...چرا تو اگه دوس داری شهید بشی منم دوست دارم عماد:پس...اشکاتو...پ...پاک..کن رضوانه: ماسکتو بده بالا زیادم حرف نزن عماد: م...من...چیزیم...نیست رضوانه: بعله برا شما که عادیه همش تو کار تیر خوردنی! عماد: م...مقداد...حالش...چطوره؟د...دستش...ضربه...دیده بود رضوانه: خوبه کلی نگرانت بودن حاجی و آقای محمدی هم اینجان عماد: تو...خوبی؟ رضوانه: منم خوبم فقط تو باید سرپا بشی یعنی زود خوب نشی میگم حاجی برات توبیخی رد کنه هااا عماد: من...ا...الانشم..حالم...خوبه رضوانه: باشه آقای قوی استراحت کن عماد سرفه کرد و گفت عماد: م...مامان... میدونه؟ رضوانه: نه نگفتم بهش غرق نگاه کردن عماد بودم که چند تا پرستار اومدن تو و گفتن که برم بیرون از رو صندلی بلند شدم و برای آخرین بار با لبخند بی حال عماد رو به رو شدم با اینکه دلم نمیخواست از کنار عماد برم ولی مجبور بودم... ازاتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم خواستم از پشت شیشه عماد و ببینم که پرده هارو کشیدن با اینکه ناراحت شدم ولی خوشحال بودم عماد حالش بهتره رفتم پیش حاجی سرمو انداختم پایین رضوانه: حاج آقا ممنونم به خاطر اینکه اینجا موندین نمیخوام زحمت بدم اگه میخواین تشریف ببرین من هستم حاجی: نه دخترم این چه حرفیه اینجا بودنمون بهتره رضوانه: ممنونم ازتون برگشتم پشتم که فاطمه با لبخند داشت بهم نگاه میکرد یه لبخند حاوی شیطنت؛ رفتم سمتش و آروم زدم رو دستش رضوانه: چته تو چرا میخندی فاطمه: میگم اوایل، نامزد منم اینطوری بود زیاد سخت نگیر. رضوانه: چی داری میگی تو چیو سخت نگیرم😐 فاطمه: بابا بیچاره همش منتظره...از تو به یک اشاره رضوانه: از او به یک اشاره از ما به سر دویدن؛ شعر و بلد نیستی بگو برات بگم بهانه نیار😐 فاطمه: نخیرم اتفاقا شعر و خیلی هم خوب بلدم! دیوونه عاشقته رضوانه: فاطمه چرا اذیت میکنی آخه اصلا اون چرا باید منو دوس داشته باشه؟😕 فاطمه: چون توعم اونو دوست داری😂 رضوانه: من اصلا به این چیزا فکر نکردم که تو فکر میکنی فاطمه: ببین بپره دیگه نمیتونی کاری بکنی هااا رضوانه: عه برو بابا توهم برگشتم سمت حاجی آقای محمدی زیر زیرکی داشتن میخندیدن با تعجب به فاطمه نگاه کردم اونم خندش گرفته بود فاطمه: فکر کنم صداتو شنید رضوانه: یعنی من میدونم و توهاا با حرص صحنه رو ترک کردم و رفتم حیاط بیمارستان یه نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم؛ اگه حرف فاطمه درست از آب در میومد چی؟ اصلا چرا باید مقداد عاشق من بشه؟ اگه عماد میفهمید چه واکنشی نشون میداد؟ اینا سوالایی بودن که جوابشون عذابم میدادم یه لحظه برگشتم و به در ورودی بیمارستان نگا کردم مقداد با سرعت تمام داشت میومد این طرف یه لحظه استرس گرفتم خواستم بلند شم که صدای آقای محمدی از پشت سرم منو به خودم آورد چنان ترسیدم که کم مونده بود داد بزنم برگشتم طرفشون کمی رفتم عقب امیر مهدی: خانم مهدوی سریع برین مسجد کنار بیمارستان خانم مهدوی: چیزی شده؟ امیر مهدی: تحت تعقیب هستین آدمایی که عماد و زدن کوتاه نیومدن و الان دنبال شمان سریع با این لپ تاب برین مسجد خانم مهدوی: پس خانم علیزاده(فاطمه) و شماها چی؟ امیر مهدی: شما برین نگران نباشین آقای محمدی دویدن سمت آقای رضوی من مونده بودم چیکار کنم پشت سرمو که نگاه کردم دیدم یه خانمی داره آروم میاد طرفم... بدون هیچ معطلی راهموکج کردم سمت مسجد... خب یعنی چی؟ مگه من یه مامور امنیتی نیستم؟ حالا باید برم قایم شم...😐 . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . با احتیاط به سمت مسجد قدم برمیدارم؛ انگار نه انگار شخصی تعقیبم میکند.. گوشی ام زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم؛ آقای محمدی همکار... تماس را وصل کردم و دستم را گذاشتم جلوی دهنم : امیر مهدی: خانم مهدوی برنامه عوض شد باید نقش یه پزشک رو بازی کنید که از بیمارستان داره برمیگرده خونه؛ خانمی میاد پیشتون و با شما به عنوان یه پزشک حرف میزنه همینطوری ادامه بدین بچه ها رو شما و کیس سوارن رضوانه: چشم پشت سرم را نگاه کردم یک خانمی داشت میدوید سمتم انگار که ندیده باشمَش به راهم ادامه دادم تا اینکه صدایم زد؛ برگشتم پشت سرم... اینکه زینب خودمون بود😶 زینب: خانم دکتر؛ ایستادم و کمی به عقب برگشتم تا برسد بهم رضوانه: سلام و علیکم بله بفرمایید زینب: خانم دکتر دستم به دامنتون رضوانه: چیشده؟ زینب: شما پزشک خواهرم هستین الان حالش بده خواهش میکنم برگردین بیمارستان رضوانه: باشه عزیزم آروم باش بیا بریم ببینم چیشده وقتی برگشتیم یواشکی به زینب نگا کردم ؛ خندم گرفت؛ نمردیم و پزشک هم شدیم...😐 دیگر صدای پایی نمی‌آمد؛ انگاری دیگر تعقیبم نمیکرد هندزفری ام را از درون کیفم بیرون کشیدم و گذاشتم رو گوشم؛ امیر مهدی: خانمه هنوز هم دنبالتونه؟ رضوانه: خیر احتمالا ادامه کار و سپرده به یه نفر دیگه امیرمهدی: طبق مکالمه های این خانم با یه آقایی به نام شایان عابدی نیا فهمیدیم که همین فرد قراره دنبال شما باشه. رضوانه: شایان عابدی نیا؟؟؟ این که پسر عممه😟 امیر مهدی: اگه تو بیمارستان دیدینشون حواستون باشه که نفهمه یه جوری رفتار کنید که انگار نشناختیدش رضوانه: بله بله حواسم هست با زینب هم قدم بیمارستان شدیم طبق گفته ی آقای محمدی پرستاری آمد سمتم پرستار: سلام خانم دکتر؛ این خانم فقط سراغ شمارو میگرفتن میشه به بیمارشون یه سر بزنین؟ رضوانه: بله عزیزم بعد رو کردم سمت زینب و با لبخند گفتم رضوانه: نگران نباش خانمی حال خواهرتون خوب میشه زینب: ممنونم خانم زمانی اینا یک فامیلی جدید هم برایم انتخاب کرده بودند😐 خانم پرستار ی روپوش سفید و یک پرونده گرفتن سمتم از دستشون گرفتم و شروع کردم به نگاه کردن همه چی نامفهوم بود جز اندکی چپ چپ به زینب نگا کردم سعی کرد جلوی خندش را بگیره؛ توی پرونده دنبال شماره اتاقش میگشتم که زینب گفت: بفرمایید من نشونتون میدم» من هم برای اینکه حرصش را در بیارم گفتم: نه عزیزم شما اینجا باش با پرستار میرم پیشش؛ هوای بیمارستان یکم آلوده هست حواست باشه... جمله آخرم را به صورت رمزی گفتم؛ اینکه شخصی در بیمارستان تعقیبم میکنه حواست باشه. زینب هم گرفت و یک نگا به دور و اطرافش انداخت؛ با پرستار رفتیم طبقه بالا و همونجا وایستادیم میخواستم دیگر ادامه ندهم که با دیدن یه چهره آشنا چهار ستون بدنم لرزید... شایان بود سریع نگاهمو ازش گرفتم انگاری که نشناخته باشمش؛ آروم به پرستار گفتم رضوانه: ادامه بدین پرستار اتاق را نشانم دادند و گفتن بفرمایید داخل رفتم تو یکم دور و اطراف رو نگاه کردم که گوشی معاینه رو گرفت سمتم منم گوشی وگرفتم شروع کردم به معاینه کردن مچ دستشو گرفتم و ضربانش رو بررسی کردم رضوانه: ضربانشون به طور معمولی میزنه خیلی وقته خوابیدن؟ پرستار: بله دوساعتی میشه به خاطر دردی که داشتن آرام بخش زدیم بهشون رضوانه: خیلی خب اگه بیدار شدن و مجدد درد داشتن دوباره یکی بزنین پرستار: بله چشم اصلا نمیدونستم چی دارم میگم آخه چرا باید شایان دنبالم باشه؟ یک لحظه یاد حرف آقای محمدی افتادم میگفتن کسایی که عماد و اذیت کردن دست بردار نشدن و حالا اومدن سراغ شما این حرف که تو ذهنم مرور شد انگاری دنیا رو سرم آوار شد یعنی کار شایان و آدماش بوده که عماد تیرخورده؟ ولی ولی شایان فقط ۱۸ سالشه اون خیلی سنش کمه واسه این کارا... رها تا یه جاهایی مطمئن بودم دختره مامور امنیتی ولی با شنیدن اسم پزشک شک کردم؛ داشت بر میگشت طرف بیمارستان اگه دوباره میوفتادم دنبالش شک میکرد برای همین به شایان پیام دادم و گفتم که تو بیمارستان کمین کنه؛ شایان رها بهم پیام داد و گفت که تو بیمارستان منتظر یه دختر۲۴ ـ ۲۵ ساله باشم که چادری و مامور امنیتی اما ظاهرا اشتباهی رخ داده و طرف پزشکه؛ تکیمو دادم به دیوار منتظر بودم رها پیام بده و بگه که کجا برم دنبالش که یه دختر چادری با روپوش سفید و یه پرونده به دست از پله ها اومد بالا؛ نه نه نمیتونستم چیزی رو که میدیدم هضم کنم... مگه رضوانه مامور امنیتی نبود؟ ا...الان چرا میگن پزشکهه؟ سریع برگشتم سمت دیوار و گوشیمو در آوردم و به رها پیام دادم . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . شایان: مشخصات دختره چیه؟ س ریع جواب اومد رها: رضوانه مهدوی اومد طبقه بالا دیدیش؟ شایان: لعنتیییی چرا...چراا سریع شماره مامانم رو گرفتم؛ بعد دو بوق جواب داد آوین: سلام شایان کجایی تو شایان: ماماننن چرا بهم نگفتی این کارا چیه که میکنین آوین: چی میگی شایان چیشده؟ شایان: مامان نگو که هیچی نمیدونی نگو که نمیخواستی اینطوری بشهه میفهمی آدمات رفتن سروقت عماد تنها گیرش آوردن و بستنش به رگباررر؟ حالا هم نوبت رضوانه هستتت؟ چرا میخوای چنین کاری کنییی؟ میدونی رها بهم چی گفته؟ گفته باید دختره رو تا دم مرگ ببریم و ازش فیلم بگیریم بفرستیم برا همکاراش مامانننن چرا چرا اون برادر زادته تو چطور تونستی چنین کاری کنییی؟ میفهمی عماد درصد زنده موندنش چقدر کم بود؟ فقط خدا بهش رحم کردههه گوشی رو قطع کردم و سریع اونجارو ترک کردم؛ اگه رضوانه منو دیده باشه چی؟برگشتم پیش رها شایان: تو چطور تونستی به خودت اجازه بدی هاننن؟ رها: صداتو بیار پایین چته شایان: سریع از اینجا برو نقشه عوض شده رها: چی میگی تو؟ شایان: میری یا... رها: خیلی خب منم میرم به خانوم میگم که همه چیو زدی بهم شایان: اون خانم مادر منهه تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنیییی رها رو دست به سر کردم تا بره دوباره گوشیم زنگ خورد مامان بود اول نخواستم بر دارم ولی پا رو دلم گذاشتم و بر داشتم مامان: دمت گرم آقا شایان هر چی خواستی گفتی و قطع کردی؟ شایان: من با شما حرفی ندارم مامان: آره من تورو فرستادم دنبال رضوانه و بهت نگفتم تو یه چیزایی رو نمیدونی؛ و چون نمیدونی داری زود قضادت میکنی اما بلایی که سر عماد اومده تقصیر من نبوده و من هیچ خبری ندارم رضوانه و برادرش یه تهدید بزرگه برامون؛ این خواهر و برادر میتونن برامون پاپوش درس کنن مثل حکم اعدام شایان: مامانننن رضوانه و برادرش هیچ وقت همچین کاری نمیکنن هرکاری هم بکنن قانونیه اونا مثل ما بی غیرت و بی حیا نیستن؛ آره حق میدم بهشون که با یه دست مدرک پاشن بیان دم در خونمون میدونی اگه رضوانه بفهمه همه ی اینا زیر سرعمشه چی میشه؟ مامان: شایان بسهه تو چرا رفتی تو تیم اونا هان؟ شایان: مامان خداروشکر میکنم که زود تر به اشتباهم پی بردم و باعث نشد که سابقم خراب بشه دیگه هم منو قاطی این مسائل نکنید رها هم دیگه دنبال رضوانه نیست چون اینبار خودم با دستای خودم خفش میکنم مامان: نه شایان همه چیو خراب کردی تو نمیفهمی داری چیکار میکنی! میدونی چه سودی داره؟ شایان: حتی به قیمت جون یه نفر؟ این پول حرامه و من عمرا از این پول استفاده نمیکنم، شده از صب تا شب جون میکنم کار میکنم تا پولم حلال باشه مامان: ببین کی داره از حلال و حرام حرف میزنه شایان تو زدی همه چیو خراب کردی دیگه جلو چشمام آفتابی نشو مامان تلفن رو روم قطع کرد اصلا من کی بودم؟ حلال و حرام چی بود که آوردم وسط؟ سوار ماشینم شدم و رفتم خونه کلید و توی در چرخوندم از پله ها رفتم بالا و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم مامان اومد پشت سرم آوین: چیشد جا پیدا نکردی واسه خوابیدن برگشتی؟ شایان: نخیر برگشتم که وسایلامو جمع کنم تو همین حین پرهام اومد تو اتاق عصبانی نگام کرد میخواستم زیپ کیفمو ببندم که یکی محکم خوابوند تو صورتم چنان محکم زد که گوشه لبم پاره شد سوزش خیلی بدی رو تو وجودم حس کردم؛ تو اون لحظات به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که همه ی وسایل های ضروریمو بردارم و خونه رو ترک کنم... پرهام کنار کشید و رگ های پف کرده دستشو به سمت در نشون داد و فهموند که برم بیرون منم بدون معطلی از حال رد شدم کنار در که رسیدم برگشتم سمت مامان کلید و به همراه سوئیچ ماشین انداختم رو مبل شایان: مامان ببخش منو سرمو انداختم پایین و سریع از خونه زدم بیرون کیفمو انداختم رو کولم جایی رو نداشتم که برم تو کوچه پس کوچه ها میگشتم داشتم تمام اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم؛ بارون شروع به باریدن کرده بود و کمی هم میموندم خیس آب میشدم چند صد متری از خونه دور شده بودم که یه مسجد با چراغ های روشن و در باز دیدم؛ انگاری خدا منو دعوت کرده باشه خونش؛ خواستم برم تو اما نتونستم من با اینهمه گناه لیاقت گذاشتن پامو تو مسجد نداشتم؛ نشستم رو پله ها چشمام داشت سنگین میشد زخم روی لبم رو فراموش کرده بودم که یه دستی با مهربانی روی شونم نشست سرمو برگردوندم پشتم که یه آقای نسبتا میان سالی داشت با لبخند نگاهم میکرد سید: پسرم تا دم مسجد اومدی ولی داخل نمیای؟ شایان: لیاقتشو ندارم سید: پسر جان اینجا خونه خداس درش هم به روی همه بازه؛ پاشو بیا تو دو رکعت نماز بخون با خدا خلوت کن شایان: واقعا میتونم بیام تو؟ سید: معلومه که میتونی اون آقا دستمو گرفت و برد داخل مسجد احساس تنهایی میکردم قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
قشنگ‌گفت‌‌حاج‌مهدی‌رسولے🙂 [‌عقلانیت‌ترسیدن‌نیست‌مردم] عقلانیت‌مثل‌شیر👀 مثل‌حاج‌قاسم‌وسط‌میدان‌ایستادن‌است✋🏿 ۱.۲٠ به وقت سردار🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💕🌱» پاش‌بیهفته‌من‌بلات‌قیام‌میتونم...🖐🥺 اَلَّلهُمـّ‌عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مرگ ای اجل چند روزی رو مهلت بده 💔 . ۵روز تا ماه محرم🖤🥀 🌱 🕊 📲 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
کنار تو هر لحظه گویم به خويش ، كه خوشبختی بی‌كران با من است .. ♥️ ❤️ 🥰 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊