eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الشهادت🌸🌱 . . ‹عماد› ماسک اکسیژنم رو دادم پایین و با زحمت شروع به حرف زدن کردم عماد:ا...الان...چرا...داری...گ...گریه....میکنی؟من...که..حالم...خ..خوبه رضوانه: من حالا حالا ها باهات کار دارم تو میخواستی منو تنها بزاری؟🥲 عماد:ت...تو...دوس...نداری...م... من...شهید...بشم؟ رضوانه: دروغ...چرا تو اگه دوس داری شهید بشی منم دوست دارم عماد:پس...اشکاتو...پ...پاک..کن رضوانه: ماسکتو بده بالا زیادم حرف نزن عماد: م...من...چیزیم...نیست رضوانه: بعله برا شما که عادیه همش تو کار تیر خوردنی! عماد: م...مقداد...حالش...چطوره؟د...دستش...ضربه...دیده بود رضوانه: خوبه کلی نگرانت بودن حاجی و آقای محمدی هم اینجان عماد: تو...خوبی؟ رضوانه: منم خوبم فقط تو باید سرپا بشی یعنی زود خوب نشی میگم حاجی برات توبیخی رد کنه هااا عماد: من...ا...الانشم..حالم...خوبه رضوانه: باشه آقای قوی استراحت کن عماد سرفه کرد و گفت عماد: م...مامان... میدونه؟ رضوانه: نه نگفتم بهش غرق نگاه کردن عماد بودم که چند تا پرستار اومدن تو و گفتن که برم بیرون از رو صندلی بلند شدم و برای آخرین بار با لبخند بی حال عماد رو به رو شدم با اینکه دلم نمیخواست از کنار عماد برم ولی مجبور بودم... ازاتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم خواستم از پشت شیشه عماد و ببینم که پرده هارو کشیدن با اینکه ناراحت شدم ولی خوشحال بودم عماد حالش بهتره رفتم پیش حاجی سرمو انداختم پایین رضوانه: حاج آقا ممنونم به خاطر اینکه اینجا موندین نمیخوام زحمت بدم اگه میخواین تشریف ببرین من هستم حاجی: نه دخترم این چه حرفیه اینجا بودنمون بهتره رضوانه: ممنونم ازتون برگشتم پشتم که فاطمه با لبخند داشت بهم نگاه میکرد یه لبخند حاوی شیطنت؛ رفتم سمتش و آروم زدم رو دستش رضوانه: چته تو چرا میخندی فاطمه: میگم اوایل، نامزد منم اینطوری بود زیاد سخت نگیر. رضوانه: چی داری میگی تو چیو سخت نگیرم😐 فاطمه: بابا بیچاره همش منتظره...از تو به یک اشاره رضوانه: از او به یک اشاره از ما به سر دویدن؛ شعر و بلد نیستی بگو برات بگم بهانه نیار😐 فاطمه: نخیرم اتفاقا شعر و خیلی هم خوب بلدم! دیوونه عاشقته رضوانه: فاطمه چرا اذیت میکنی آخه اصلا اون چرا باید منو دوس داشته باشه؟😕 فاطمه: چون توعم اونو دوست داری😂 رضوانه: من اصلا به این چیزا فکر نکردم که تو فکر میکنی فاطمه: ببین بپره دیگه نمیتونی کاری بکنی هااا رضوانه: عه برو بابا توهم برگشتم سمت حاجی آقای محمدی زیر زیرکی داشتن میخندیدن با تعجب به فاطمه نگاه کردم اونم خندش گرفته بود فاطمه: فکر کنم صداتو شنید رضوانه: یعنی من میدونم و توهاا با حرص صحنه رو ترک کردم و رفتم حیاط بیمارستان یه نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم؛ اگه حرف فاطمه درست از آب در میومد چی؟ اصلا چرا باید مقداد عاشق من بشه؟ اگه عماد میفهمید چه واکنشی نشون میداد؟ اینا سوالایی بودن که جوابشون عذابم میدادم یه لحظه برگشتم و به در ورودی بیمارستان نگا کردم مقداد با سرعت تمام داشت میومد این طرف یه لحظه استرس گرفتم خواستم بلند شم که صدای آقای محمدی از پشت سرم منو به خودم آورد چنان ترسیدم که کم مونده بود داد بزنم برگشتم طرفشون کمی رفتم عقب امیر مهدی: خانم مهدوی سریع برین مسجد کنار بیمارستان خانم مهدوی: چیزی شده؟ امیر مهدی: تحت تعقیب هستین آدمایی که عماد و زدن کوتاه نیومدن و الان دنبال شمان سریع با این لپ تاب برین مسجد خانم مهدوی: پس خانم علیزاده(فاطمه) و شماها چی؟ امیر مهدی: شما برین نگران نباشین آقای محمدی دویدن سمت آقای رضوی من مونده بودم چیکار کنم پشت سرمو که نگاه کردم دیدم یه خانمی داره آروم میاد طرفم... بدون هیچ معطلی راهموکج کردم سمت مسجد... خب یعنی چی؟ مگه من یه مامور امنیتی نیستم؟ حالا باید برم قایم شم...😐 . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . با احتیاط به سمت مسجد قدم برمیدارم؛ انگار نه انگار شخصی تعقیبم میکند.. گوشی ام زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم؛ آقای محمدی همکار... تماس را وصل کردم و دستم را گذاشتم جلوی دهنم : امیر مهدی: خانم مهدوی برنامه عوض شد باید نقش یه پزشک رو بازی کنید که از بیمارستان داره برمیگرده خونه؛ خانمی میاد پیشتون و با شما به عنوان یه پزشک حرف میزنه همینطوری ادامه بدین بچه ها رو شما و کیس سوارن رضوانه: چشم پشت سرم را نگاه کردم یک خانمی داشت میدوید سمتم انگار که ندیده باشمَش به راهم ادامه دادم تا اینکه صدایم زد؛ برگشتم پشت سرم... اینکه زینب خودمون بود😶 زینب: خانم دکتر؛ ایستادم و کمی به عقب برگشتم تا برسد بهم رضوانه: سلام و علیکم بله بفرمایید زینب: خانم دکتر دستم به دامنتون رضوانه: چیشده؟ زینب: شما پزشک خواهرم هستین الان حالش بده خواهش میکنم برگردین بیمارستان رضوانه: باشه عزیزم آروم باش بیا بریم ببینم چیشده وقتی برگشتیم یواشکی به زینب نگا کردم ؛ خندم گرفت؛ نمردیم و پزشک هم شدیم...😐 دیگر صدای پایی نمی‌آمد؛ انگاری دیگر تعقیبم نمیکرد هندزفری ام را از درون کیفم بیرون کشیدم و گذاشتم رو گوشم؛ امیر مهدی: خانمه هنوز هم دنبالتونه؟ رضوانه: خیر احتمالا ادامه کار و سپرده به یه نفر دیگه امیرمهدی: طبق مکالمه های این خانم با یه آقایی به نام شایان عابدی نیا فهمیدیم که همین فرد قراره دنبال شما باشه. رضوانه: شایان عابدی نیا؟؟؟ این که پسر عممه😟 امیر مهدی: اگه تو بیمارستان دیدینشون حواستون باشه که نفهمه یه جوری رفتار کنید که انگار نشناختیدش رضوانه: بله بله حواسم هست با زینب هم قدم بیمارستان شدیم طبق گفته ی آقای محمدی پرستاری آمد سمتم پرستار: سلام خانم دکتر؛ این خانم فقط سراغ شمارو میگرفتن میشه به بیمارشون یه سر بزنین؟ رضوانه: بله عزیزم بعد رو کردم سمت زینب و با لبخند گفتم رضوانه: نگران نباش خانمی حال خواهرتون خوب میشه زینب: ممنونم خانم زمانی اینا یک فامیلی جدید هم برایم انتخاب کرده بودند😐 خانم پرستار ی روپوش سفید و یک پرونده گرفتن سمتم از دستشون گرفتم و شروع کردم به نگاه کردن همه چی نامفهوم بود جز اندکی چپ چپ به زینب نگا کردم سعی کرد جلوی خندش را بگیره؛ توی پرونده دنبال شماره اتاقش میگشتم که زینب گفت: بفرمایید من نشونتون میدم» من هم برای اینکه حرصش را در بیارم گفتم: نه عزیزم شما اینجا باش با پرستار میرم پیشش؛ هوای بیمارستان یکم آلوده هست حواست باشه... جمله آخرم را به صورت رمزی گفتم؛ اینکه شخصی در بیمارستان تعقیبم میکنه حواست باشه. زینب هم گرفت و یک نگا به دور و اطرافش انداخت؛ با پرستار رفتیم طبقه بالا و همونجا وایستادیم میخواستم دیگر ادامه ندهم که با دیدن یه چهره آشنا چهار ستون بدنم لرزید... شایان بود سریع نگاهمو ازش گرفتم انگاری که نشناخته باشمش؛ آروم به پرستار گفتم رضوانه: ادامه بدین پرستار اتاق را نشانم دادند و گفتن بفرمایید داخل رفتم تو یکم دور و اطراف رو نگاه کردم که گوشی معاینه رو گرفت سمتم منم گوشی وگرفتم شروع کردم به معاینه کردن مچ دستشو گرفتم و ضربانش رو بررسی کردم رضوانه: ضربانشون به طور معمولی میزنه خیلی وقته خوابیدن؟ پرستار: بله دوساعتی میشه به خاطر دردی که داشتن آرام بخش زدیم بهشون رضوانه: خیلی خب اگه بیدار شدن و مجدد درد داشتن دوباره یکی بزنین پرستار: بله چشم اصلا نمیدونستم چی دارم میگم آخه چرا باید شایان دنبالم باشه؟ یک لحظه یاد حرف آقای محمدی افتادم میگفتن کسایی که عماد و اذیت کردن دست بردار نشدن و حالا اومدن سراغ شما این حرف که تو ذهنم مرور شد انگاری دنیا رو سرم آوار شد یعنی کار شایان و آدماش بوده که عماد تیرخورده؟ ولی ولی شایان فقط ۱۸ سالشه اون خیلی سنش کمه واسه این کارا... رها تا یه جاهایی مطمئن بودم دختره مامور امنیتی ولی با شنیدن اسم پزشک شک کردم؛ داشت بر میگشت طرف بیمارستان اگه دوباره میوفتادم دنبالش شک میکرد برای همین به شایان پیام دادم و گفتم که تو بیمارستان کمین کنه؛ شایان رها بهم پیام داد و گفت که تو بیمارستان منتظر یه دختر۲۴ ـ ۲۵ ساله باشم که چادری و مامور امنیتی اما ظاهرا اشتباهی رخ داده و طرف پزشکه؛ تکیمو دادم به دیوار منتظر بودم رها پیام بده و بگه که کجا برم دنبالش که یه دختر چادری با روپوش سفید و یه پرونده به دست از پله ها اومد بالا؛ نه نه نمیتونستم چیزی رو که میدیدم هضم کنم... مگه رضوانه مامور امنیتی نبود؟ ا...الان چرا میگن پزشکهه؟ سریع برگشتم سمت دیوار و گوشیمو در آوردم و به رها پیام دادم . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . شایان: مشخصات دختره چیه؟ س ریع جواب اومد رها: رضوانه مهدوی اومد طبقه بالا دیدیش؟ شایان: لعنتیییی چرا...چراا سریع شماره مامانم رو گرفتم؛ بعد دو بوق جواب داد آوین: سلام شایان کجایی تو شایان: ماماننن چرا بهم نگفتی این کارا چیه که میکنین آوین: چی میگی شایان چیشده؟ شایان: مامان نگو که هیچی نمیدونی نگو که نمیخواستی اینطوری بشهه میفهمی آدمات رفتن سروقت عماد تنها گیرش آوردن و بستنش به رگباررر؟ حالا هم نوبت رضوانه هستتت؟ چرا میخوای چنین کاری کنییی؟ میدونی رها بهم چی گفته؟ گفته باید دختره رو تا دم مرگ ببریم و ازش فیلم بگیریم بفرستیم برا همکاراش مامانننن چرا چرا اون برادر زادته تو چطور تونستی چنین کاری کنییی؟ میفهمی عماد درصد زنده موندنش چقدر کم بود؟ فقط خدا بهش رحم کردههه گوشی رو قطع کردم و سریع اونجارو ترک کردم؛ اگه رضوانه منو دیده باشه چی؟برگشتم پیش رها شایان: تو چطور تونستی به خودت اجازه بدی هاننن؟ رها: صداتو بیار پایین چته شایان: سریع از اینجا برو نقشه عوض شده رها: چی میگی تو؟ شایان: میری یا... رها: خیلی خب منم میرم به خانوم میگم که همه چیو زدی بهم شایان: اون خانم مادر منهه تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنیییی رها رو دست به سر کردم تا بره دوباره گوشیم زنگ خورد مامان بود اول نخواستم بر دارم ولی پا رو دلم گذاشتم و بر داشتم مامان: دمت گرم آقا شایان هر چی خواستی گفتی و قطع کردی؟ شایان: من با شما حرفی ندارم مامان: آره من تورو فرستادم دنبال رضوانه و بهت نگفتم تو یه چیزایی رو نمیدونی؛ و چون نمیدونی داری زود قضادت میکنی اما بلایی که سر عماد اومده تقصیر من نبوده و من هیچ خبری ندارم رضوانه و برادرش یه تهدید بزرگه برامون؛ این خواهر و برادر میتونن برامون پاپوش درس کنن مثل حکم اعدام شایان: مامانننن رضوانه و برادرش هیچ وقت همچین کاری نمیکنن هرکاری هم بکنن قانونیه اونا مثل ما بی غیرت و بی حیا نیستن؛ آره حق میدم بهشون که با یه دست مدرک پاشن بیان دم در خونمون میدونی اگه رضوانه بفهمه همه ی اینا زیر سرعمشه چی میشه؟ مامان: شایان بسهه تو چرا رفتی تو تیم اونا هان؟ شایان: مامان خداروشکر میکنم که زود تر به اشتباهم پی بردم و باعث نشد که سابقم خراب بشه دیگه هم منو قاطی این مسائل نکنید رها هم دیگه دنبال رضوانه نیست چون اینبار خودم با دستای خودم خفش میکنم مامان: نه شایان همه چیو خراب کردی تو نمیفهمی داری چیکار میکنی! میدونی چه سودی داره؟ شایان: حتی به قیمت جون یه نفر؟ این پول حرامه و من عمرا از این پول استفاده نمیکنم، شده از صب تا شب جون میکنم کار میکنم تا پولم حلال باشه مامان: ببین کی داره از حلال و حرام حرف میزنه شایان تو زدی همه چیو خراب کردی دیگه جلو چشمام آفتابی نشو مامان تلفن رو روم قطع کرد اصلا من کی بودم؟ حلال و حرام چی بود که آوردم وسط؟ سوار ماشینم شدم و رفتم خونه کلید و توی در چرخوندم از پله ها رفتم بالا و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم مامان اومد پشت سرم آوین: چیشد جا پیدا نکردی واسه خوابیدن برگشتی؟ شایان: نخیر برگشتم که وسایلامو جمع کنم تو همین حین پرهام اومد تو اتاق عصبانی نگام کرد میخواستم زیپ کیفمو ببندم که یکی محکم خوابوند تو صورتم چنان محکم زد که گوشه لبم پاره شد سوزش خیلی بدی رو تو وجودم حس کردم؛ تو اون لحظات به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که همه ی وسایل های ضروریمو بردارم و خونه رو ترک کنم... پرهام کنار کشید و رگ های پف کرده دستشو به سمت در نشون داد و فهموند که برم بیرون منم بدون معطلی از حال رد شدم کنار در که رسیدم برگشتم سمت مامان کلید و به همراه سوئیچ ماشین انداختم رو مبل شایان: مامان ببخش منو سرمو انداختم پایین و سریع از خونه زدم بیرون کیفمو انداختم رو کولم جایی رو نداشتم که برم تو کوچه پس کوچه ها میگشتم داشتم تمام اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم؛ بارون شروع به باریدن کرده بود و کمی هم میموندم خیس آب میشدم چند صد متری از خونه دور شده بودم که یه مسجد با چراغ های روشن و در باز دیدم؛ انگاری خدا منو دعوت کرده باشه خونش؛ خواستم برم تو اما نتونستم من با اینهمه گناه لیاقت گذاشتن پامو تو مسجد نداشتم؛ نشستم رو پله ها چشمام داشت سنگین میشد زخم روی لبم رو فراموش کرده بودم که یه دستی با مهربانی روی شونم نشست سرمو برگردوندم پشتم که یه آقای نسبتا میان سالی داشت با لبخند نگاهم میکرد سید: پسرم تا دم مسجد اومدی ولی داخل نمیای؟ شایان: لیاقتشو ندارم سید: پسر جان اینجا خونه خداس درش هم به روی همه بازه؛ پاشو بیا تو دو رکعت نماز بخون با خدا خلوت کن شایان: واقعا میتونم بیام تو؟ سید: معلومه که میتونی اون آقا دستمو گرفت و برد داخل مسجد احساس تنهایی میکردم قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
قشنگ‌گفت‌‌حاج‌مهدی‌رسولے🙂 [‌عقلانیت‌ترسیدن‌نیست‌مردم] عقلانیت‌مثل‌شیر👀 مثل‌حاج‌قاسم‌وسط‌میدان‌ایستادن‌است✋🏿 ۱.۲٠ به وقت سردار🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💕🌱» پاش‌بیهفته‌من‌بلات‌قیام‌میتونم...🖐🥺 اَلَّلهُمـّ‌عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مرگ ای اجل چند روزی رو مهلت بده 💔 . ۵روز تا ماه محرم🖤🥀 🌱 🕊 📲 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
کنار تو هر لحظه گویم به خويش ، كه خوشبختی بی‌كران با من است .. ♥️ ❤️ 🥰 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
دوباره جمعه و ما ودل و چشم انتظاری🙃 قدم برچشم ما کی می گذاری؟! ‌‌😔 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد و گفت سید: پسرم چه بلایی سر خودت آوردی؟ برو یه آبی به دست و صورتت بزن وضو هم بگیر بعد بیا پیشم شایان: ممنون فقط از کدوم طرف؟ سید: از همون در بری میرسی به سرویس بهداشتی شایان: تشکر خواستم که برم یه نگاه به اون آقا کردم و گفتم شایان: میشه کیفمو بزارم اینجا؟ سید: راحت باش کیفمو گذاشتم روی صندوق و رفتم سرویس بهداشتی وایستادم جلوی آینه و به صورتم نگا کردم دیگه خون نمیومد اما بدجوری می سوخت شیر آب و کمی باز کردم و آروم کنار لبمو شستم جوری که آب به زخمم نخوره؛ بعدش وضو گرفتم شیر آب و بستم و رفتم کنار در مسجد نمیتونستم برم تو تا اینکه خودش منو دید و اومد طرفم با مهربانی بهم اشاره کرد که برم داخل با اون آقا نشستیم کنار دیوار برگشت سمتم و دستمو گرفت آقا سید: پسرم حالت خوبه؟ شایان: پشیمونم آقا سید: چی بهتر از این؟ پشیمونی از گناه، زمینه ساز کارای خوبه شایان: خدا میبخشه منو؟ سید: شک نداشته باش به لطف و بخشش خدا فقط توبه کن و ازش بخواه که دستتو بگیره مطمئن باش کمکت میکنه. الان هم پاشو نمازتو بخون بعدش باهات کار دارم شایان: قبله کدوم طرفه؟ سید: اون طرفی؛ راستی نگفتی اسمت چیه؟ چندم میخونی؟ شایان: اسمم شایانه؛ یازدهم میخونم سید: ماشاءالله😁 منو حاج علی صدا میزنن توهم همینطوری صدام بزن یه مهر برداشتم و گذاشتم روی فرش خداروشکر نماز خوندن بلد بودم تکبیر گفتم و شروع کردم . . بعد از تموم شدن نمازم حاج علی با دوتا لیوان چای اومد سمتم حاج علی: قبول باشه آقا شایان شایان: ممنون چای رو گرفت سمتم منم به همراه دوتا قند برداشتم حاج علی: پسرم راستش از وقتی دیدمت محبتت به دلم افتاد؛ من پدر شهید هستم و میخوام یه هدیه بدم بهت، این چفیه رو که میبینی چفیه پسر شهیدم هست؛ چندین ساله از خودم جداش نکردم اما الان میخوام هدیش کنم بهت شایان: حاج علی این یادگار پسرتونه پیش خودتون باشه بهتره حاج علی: عه دستمو رد نکن دیگه دوست دارم بدمش به تو مواظبش باش هر وقت کارت گره خورد از شهدا کمک بگیر حتما دستتو میگیرن شایان: ممنونم ازتون نمیدونم چطوری تشکر کنم خیلی هدیه قشنگیه🙂❤️ حاج علی: تشکر نمیخواد کاری نکردم که حاج علی: جایی رو داری که شب بری؟ شایان: بله دارم اگه اجازه بدین من مرخص بشم حاج علی: مواظب خودت باش پسرم برو به سلامت تو اون لحظه یاد تیکه کلام عماد افتادم که همیشه موقع خداحافظی میگفت یاعلی دلم خواست منم بگم لبخند زدم و گفتم شایان: یا علی حاج علی: علی یارت بلند شدم و از مسجد رفتم بیرون یه نگاهی به چفیه کردم خیلی قشنگ بود؛ چفیه رو انداختم رو شونم حس خوبی میداد بهم؛ . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀✨ . . ‹شایان› نمیدونستم چم شده نگران عماد بودم اگه براش اتفاقی میوفتاد چی ؟ چطوری میتونستم جواب داییمو بدم؟ من خودمو گناهکار میدونستم اگه زود تر میفهمیدم مامانم قصد انجام چنین کاری رو داره عمرا میزاشتم همچین اتفاقی بیوفته هیچی رو نمیتونستم باور کنم؛ ینی مامانم و آدماش خلافکارن؟ ینی دارن واسه سرویس های خارجی کار میکنن؟ نمیدونستم باید چیکار کنم تنها کسی که میتونست کمکم کنه عماد بود باید باهاش حرف میزدم اون میتونست این قضیه رو حل کنه اما...اما اگه به منم اعتماد پیدا نمیکرد چی؟ بارون شدت گرفته بود؛ باید برمیگشتم بیمارستان ممکن بود مامانم دوباره آدم بفرسته سراغ دختر دایی. اما اگه منو دیده بود چی؟ ‹رضوانه› سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم و ظن بدی به شایان نداشته باشم اما نمیشد نمیتونستم ذهنم مدام درگیر بود آخه من که فکر میکردم حساب شایان از مادرش جداست ولی اون چرا باید بیوفته دنبالم و تعقیبم کنه؟ از طرف آقای محمدی پیام اومد:« وضعیت سفیده؛ رو شایان و دختره سواریم...» شایان بعد از خروج از بیمارستان میره خونه و بعد کمی گشتن تو کوچه میره مسجد که حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه تو مسجد میمونه. شما میتونید برید خونه خسته نباشید» شایان رفته مسجد؟ چطور آخه همه چی گنگ و نامفهوم بود یه خسته نباشید برای آقا ی محمدی ارسال کردم و رفتم سراغ حاجی و فاطمه فاطمه که معلوم نبود کجا غیبش زده حاجی هم کنار اتاق عماد داشت با تلفن حرف میزد رفتم وایستادم کنارشون و منتظر موندم تموم شن حاجی تلفن و قطع کردن و گفتن حاجی: خانم رسولی رفتن دنبال دختره و امیر مهدی هم دنبال شایانه بیمارستان فعلا سفیده هادی از مسجد میاد که بمونه پیش عماد مقداد هم هستن شما برید منزل مادر نگران میشن رضوانه: زحمت میشه براشون من راضی نیستم حاجی: هادی و مقداد اینجا باشن بهتره حواسشون هم هست ممکنه سوژه دوباره برگرده سر وقت عماد من هم میرم سایت کار دارم رضوانه: ممنونم حاجی رفتن و آقای رضوی و آقای حامیم تو قاب در بیمارستان ظاهر شدن با عجله با حاجی خداحافظی کردن و اومدن سمت اتاق عماد جلو رفتم خواستم تشکر کنم رضوانه: سلام ممنونم برای شما هم زحمت شد مقداد: خواهش میکنم بزارید به حساب برادری و وظیفه رضوانه: لطف دارید پس با اجازه بنده مرخص میشم مقداد: به سلامت از بیمارستان که خارج شدم تصمیم گرفتم برم سایت تو خونه دیوونه میشدم یکم هم تو سایت کار داشتم که باید انجامشون میدادم؛ اگه عماد الان پیشم بود همه چی به راحتی حل میشد. کلا فاطمه رو یادم رفته بود کجا جیم شده بود این بشر آخه الان وقتش بود😐 داشتم زیر لبی حرصامو روش خالی میکردم که از دور دیدمش داشت با تلفن حرف میزد منو که دید قطع کرد و اومد سمتم با حرص نگاش کردم چادر لبنانیش رو روی سرش درست کرد و خندید رضوانه: برا چی میخندی الان؟ فاطمه: ببخشید شرمنده مامانم بود مهمون داشتیم زنگ زده بود بگه کجایی و این حرفا رضوانه: خو چرا بر و بر داری منو نگا میکنی برو به مهموناتون برس😐 فاطمه: ببین الگوی رفاقت که میگن منم دیگه به مامانم گفتم یه رفیق خل و چل دارم که تنهاس برادرش بیمارستانه باید بمونم پیشش😂 رضوانه: اولا خل و چل خودتی ثانیا من میرم سایت کار دارم ثالثا من مامور امنیتی این کشورم بچه نیستم که تو مواظبم باشی رابعا به اولا مراجعه کنید😐 فاطمه: ههه باشه بابا تو خوبی بیا بریم میرسونمت رضوانه: اصن وظیفته فاطمه: اعصاب هم نداریااا با فاطمه رفتیم سمت ماشین، سوار شدیم و فاطمه به سمت سایت حرکت کرد تو فکر بودم که فاطمه اینبار مهربون تر صدام زد. . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad