eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . شایان: مشخصات دختره چیه؟ س ریع جواب اومد رها: رضوانه مهدوی اومد طبقه بالا دیدیش؟ شایان: لعنتیییی چرا...چراا سریع شماره مامانم رو گرفتم؛ بعد دو بوق جواب داد آوین: سلام شایان کجایی تو شایان: ماماننن چرا بهم نگفتی این کارا چیه که میکنین آوین: چی میگی شایان چیشده؟ شایان: مامان نگو که هیچی نمیدونی نگو که نمیخواستی اینطوری بشهه میفهمی آدمات رفتن سروقت عماد تنها گیرش آوردن و بستنش به رگباررر؟ حالا هم نوبت رضوانه هستتت؟ چرا میخوای چنین کاری کنییی؟ میدونی رها بهم چی گفته؟ گفته باید دختره رو تا دم مرگ ببریم و ازش فیلم بگیریم بفرستیم برا همکاراش مامانننن چرا چرا اون برادر زادته تو چطور تونستی چنین کاری کنییی؟ میفهمی عماد درصد زنده موندنش چقدر کم بود؟ فقط خدا بهش رحم کردههه گوشی رو قطع کردم و سریع اونجارو ترک کردم؛ اگه رضوانه منو دیده باشه چی؟برگشتم پیش رها شایان: تو چطور تونستی به خودت اجازه بدی هاننن؟ رها: صداتو بیار پایین چته شایان: سریع از اینجا برو نقشه عوض شده رها: چی میگی تو؟ شایان: میری یا... رها: خیلی خب منم میرم به خانوم میگم که همه چیو زدی بهم شایان: اون خانم مادر منهه تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنیییی رها رو دست به سر کردم تا بره دوباره گوشیم زنگ خورد مامان بود اول نخواستم بر دارم ولی پا رو دلم گذاشتم و بر داشتم مامان: دمت گرم آقا شایان هر چی خواستی گفتی و قطع کردی؟ شایان: من با شما حرفی ندارم مامان: آره من تورو فرستادم دنبال رضوانه و بهت نگفتم تو یه چیزایی رو نمیدونی؛ و چون نمیدونی داری زود قضادت میکنی اما بلایی که سر عماد اومده تقصیر من نبوده و من هیچ خبری ندارم رضوانه و برادرش یه تهدید بزرگه برامون؛ این خواهر و برادر میتونن برامون پاپوش درس کنن مثل حکم اعدام شایان: مامانننن رضوانه و برادرش هیچ وقت همچین کاری نمیکنن هرکاری هم بکنن قانونیه اونا مثل ما بی غیرت و بی حیا نیستن؛ آره حق میدم بهشون که با یه دست مدرک پاشن بیان دم در خونمون میدونی اگه رضوانه بفهمه همه ی اینا زیر سرعمشه چی میشه؟ مامان: شایان بسهه تو چرا رفتی تو تیم اونا هان؟ شایان: مامان خداروشکر میکنم که زود تر به اشتباهم پی بردم و باعث نشد که سابقم خراب بشه دیگه هم منو قاطی این مسائل نکنید رها هم دیگه دنبال رضوانه نیست چون اینبار خودم با دستای خودم خفش میکنم مامان: نه شایان همه چیو خراب کردی تو نمیفهمی داری چیکار میکنی! میدونی چه سودی داره؟ شایان: حتی به قیمت جون یه نفر؟ این پول حرامه و من عمرا از این پول استفاده نمیکنم، شده از صب تا شب جون میکنم کار میکنم تا پولم حلال باشه مامان: ببین کی داره از حلال و حرام حرف میزنه شایان تو زدی همه چیو خراب کردی دیگه جلو چشمام آفتابی نشو مامان تلفن رو روم قطع کرد اصلا من کی بودم؟ حلال و حرام چی بود که آوردم وسط؟ سوار ماشینم شدم و رفتم خونه کلید و توی در چرخوندم از پله ها رفتم بالا و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم مامان اومد پشت سرم آوین: چیشد جا پیدا نکردی واسه خوابیدن برگشتی؟ شایان: نخیر برگشتم که وسایلامو جمع کنم تو همین حین پرهام اومد تو اتاق عصبانی نگام کرد میخواستم زیپ کیفمو ببندم که یکی محکم خوابوند تو صورتم چنان محکم زد که گوشه لبم پاره شد سوزش خیلی بدی رو تو وجودم حس کردم؛ تو اون لحظات به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که همه ی وسایل های ضروریمو بردارم و خونه رو ترک کنم... پرهام کنار کشید و رگ های پف کرده دستشو به سمت در نشون داد و فهموند که برم بیرون منم بدون معطلی از حال رد شدم کنار در که رسیدم برگشتم سمت مامان کلید و به همراه سوئیچ ماشین انداختم رو مبل شایان: مامان ببخش منو سرمو انداختم پایین و سریع از خونه زدم بیرون کیفمو انداختم رو کولم جایی رو نداشتم که برم تو کوچه پس کوچه ها میگشتم داشتم تمام اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم؛ بارون شروع به باریدن کرده بود و کمی هم میموندم خیس آب میشدم چند صد متری از خونه دور شده بودم که یه مسجد با چراغ های روشن و در باز دیدم؛ انگاری خدا منو دعوت کرده باشه خونش؛ خواستم برم تو اما نتونستم من با اینهمه گناه لیاقت گذاشتن پامو تو مسجد نداشتم؛ نشستم رو پله ها چشمام داشت سنگین میشد زخم روی لبم رو فراموش کرده بودم که یه دستی با مهربانی روی شونم نشست سرمو برگردوندم پشتم که یه آقای نسبتا میان سالی داشت با لبخند نگاهم میکرد سید: پسرم تا دم مسجد اومدی ولی داخل نمیای؟ شایان: لیاقتشو ندارم سید: پسر جان اینجا خونه خداس درش هم به روی همه بازه؛ پاشو بیا تو دو رکعت نماز بخون با خدا خلوت کن شایان: واقعا میتونم بیام تو؟ سید: معلومه که میتونی اون آقا دستمو گرفت و برد داخل مسجد احساس تنهایی میکردم قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
قشنگ‌گفت‌‌حاج‌مهدی‌رسولے🙂 [‌عقلانیت‌ترسیدن‌نیست‌مردم] عقلانیت‌مثل‌شیر👀 مثل‌حاج‌قاسم‌وسط‌میدان‌ایستادن‌است✋🏿 ۱.۲٠ به وقت سردار🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💕🌱» پاش‌بیهفته‌من‌بلات‌قیام‌میتونم...🖐🥺 اَلَّلهُمـّ‌عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مرگ ای اجل چند روزی رو مهلت بده 💔 . ۵روز تا ماه محرم🖤🥀 🌱 🕊 📲 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
کنار تو هر لحظه گویم به خويش ، كه خوشبختی بی‌كران با من است .. ♥️ ❤️ 🥰 🥀 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
دوباره جمعه و ما ودل و چشم انتظاری🙃 قدم برچشم ما کی می گذاری؟! ‌‌😔 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد و گفت سید: پسرم چه بلایی سر خودت آوردی؟ برو یه آبی به دست و صورتت بزن وضو هم بگیر بعد بیا پیشم شایان: ممنون فقط از کدوم طرف؟ سید: از همون در بری میرسی به سرویس بهداشتی شایان: تشکر خواستم که برم یه نگاه به اون آقا کردم و گفتم شایان: میشه کیفمو بزارم اینجا؟ سید: راحت باش کیفمو گذاشتم روی صندوق و رفتم سرویس بهداشتی وایستادم جلوی آینه و به صورتم نگا کردم دیگه خون نمیومد اما بدجوری می سوخت شیر آب و کمی باز کردم و آروم کنار لبمو شستم جوری که آب به زخمم نخوره؛ بعدش وضو گرفتم شیر آب و بستم و رفتم کنار در مسجد نمیتونستم برم تو تا اینکه خودش منو دید و اومد طرفم با مهربانی بهم اشاره کرد که برم داخل با اون آقا نشستیم کنار دیوار برگشت سمتم و دستمو گرفت آقا سید: پسرم حالت خوبه؟ شایان: پشیمونم آقا سید: چی بهتر از این؟ پشیمونی از گناه، زمینه ساز کارای خوبه شایان: خدا میبخشه منو؟ سید: شک نداشته باش به لطف و بخشش خدا فقط توبه کن و ازش بخواه که دستتو بگیره مطمئن باش کمکت میکنه. الان هم پاشو نمازتو بخون بعدش باهات کار دارم شایان: قبله کدوم طرفه؟ سید: اون طرفی؛ راستی نگفتی اسمت چیه؟ چندم میخونی؟ شایان: اسمم شایانه؛ یازدهم میخونم سید: ماشاءالله😁 منو حاج علی صدا میزنن توهم همینطوری صدام بزن یه مهر برداشتم و گذاشتم روی فرش خداروشکر نماز خوندن بلد بودم تکبیر گفتم و شروع کردم . . بعد از تموم شدن نمازم حاج علی با دوتا لیوان چای اومد سمتم حاج علی: قبول باشه آقا شایان شایان: ممنون چای رو گرفت سمتم منم به همراه دوتا قند برداشتم حاج علی: پسرم راستش از وقتی دیدمت محبتت به دلم افتاد؛ من پدر شهید هستم و میخوام یه هدیه بدم بهت، این چفیه رو که میبینی چفیه پسر شهیدم هست؛ چندین ساله از خودم جداش نکردم اما الان میخوام هدیش کنم بهت شایان: حاج علی این یادگار پسرتونه پیش خودتون باشه بهتره حاج علی: عه دستمو رد نکن دیگه دوست دارم بدمش به تو مواظبش باش هر وقت کارت گره خورد از شهدا کمک بگیر حتما دستتو میگیرن شایان: ممنونم ازتون نمیدونم چطوری تشکر کنم خیلی هدیه قشنگیه🙂❤️ حاج علی: تشکر نمیخواد کاری نکردم که حاج علی: جایی رو داری که شب بری؟ شایان: بله دارم اگه اجازه بدین من مرخص بشم حاج علی: مواظب خودت باش پسرم برو به سلامت تو اون لحظه یاد تیکه کلام عماد افتادم که همیشه موقع خداحافظی میگفت یاعلی دلم خواست منم بگم لبخند زدم و گفتم شایان: یا علی حاج علی: علی یارت بلند شدم و از مسجد رفتم بیرون یه نگاهی به چفیه کردم خیلی قشنگ بود؛ چفیه رو انداختم رو شونم حس خوبی میداد بهم؛ . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀✨ . . ‹شایان› نمیدونستم چم شده نگران عماد بودم اگه براش اتفاقی میوفتاد چی ؟ چطوری میتونستم جواب داییمو بدم؟ من خودمو گناهکار میدونستم اگه زود تر میفهمیدم مامانم قصد انجام چنین کاری رو داره عمرا میزاشتم همچین اتفاقی بیوفته هیچی رو نمیتونستم باور کنم؛ ینی مامانم و آدماش خلافکارن؟ ینی دارن واسه سرویس های خارجی کار میکنن؟ نمیدونستم باید چیکار کنم تنها کسی که میتونست کمکم کنه عماد بود باید باهاش حرف میزدم اون میتونست این قضیه رو حل کنه اما...اما اگه به منم اعتماد پیدا نمیکرد چی؟ بارون شدت گرفته بود؛ باید برمیگشتم بیمارستان ممکن بود مامانم دوباره آدم بفرسته سراغ دختر دایی. اما اگه منو دیده بود چی؟ ‹رضوانه› سعی میکردم به چیزای خوب فکر کنم و ظن بدی به شایان نداشته باشم اما نمیشد نمیتونستم ذهنم مدام درگیر بود آخه من که فکر میکردم حساب شایان از مادرش جداست ولی اون چرا باید بیوفته دنبالم و تعقیبم کنه؟ از طرف آقای محمدی پیام اومد:« وضعیت سفیده؛ رو شایان و دختره سواریم...» شایان بعد از خروج از بیمارستان میره خونه و بعد کمی گشتن تو کوچه میره مسجد که حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه تو مسجد میمونه. شما میتونید برید خونه خسته نباشید» شایان رفته مسجد؟ چطور آخه همه چی گنگ و نامفهوم بود یه خسته نباشید برای آقا ی محمدی ارسال کردم و رفتم سراغ حاجی و فاطمه فاطمه که معلوم نبود کجا غیبش زده حاجی هم کنار اتاق عماد داشت با تلفن حرف میزد رفتم وایستادم کنارشون و منتظر موندم تموم شن حاجی تلفن و قطع کردن و گفتن حاجی: خانم رسولی رفتن دنبال دختره و امیر مهدی هم دنبال شایانه بیمارستان فعلا سفیده هادی از مسجد میاد که بمونه پیش عماد مقداد هم هستن شما برید منزل مادر نگران میشن رضوانه: زحمت میشه براشون من راضی نیستم حاجی: هادی و مقداد اینجا باشن بهتره حواسشون هم هست ممکنه سوژه دوباره برگرده سر وقت عماد من هم میرم سایت کار دارم رضوانه: ممنونم حاجی رفتن و آقای رضوی و آقای حامیم تو قاب در بیمارستان ظاهر شدن با عجله با حاجی خداحافظی کردن و اومدن سمت اتاق عماد جلو رفتم خواستم تشکر کنم رضوانه: سلام ممنونم برای شما هم زحمت شد مقداد: خواهش میکنم بزارید به حساب برادری و وظیفه رضوانه: لطف دارید پس با اجازه بنده مرخص میشم مقداد: به سلامت از بیمارستان که خارج شدم تصمیم گرفتم برم سایت تو خونه دیوونه میشدم یکم هم تو سایت کار داشتم که باید انجامشون میدادم؛ اگه عماد الان پیشم بود همه چی به راحتی حل میشد. کلا فاطمه رو یادم رفته بود کجا جیم شده بود این بشر آخه الان وقتش بود😐 داشتم زیر لبی حرصامو روش خالی میکردم که از دور دیدمش داشت با تلفن حرف میزد منو که دید قطع کرد و اومد سمتم با حرص نگاش کردم چادر لبنانیش رو روی سرش درست کرد و خندید رضوانه: برا چی میخندی الان؟ فاطمه: ببخشید شرمنده مامانم بود مهمون داشتیم زنگ زده بود بگه کجایی و این حرفا رضوانه: خو چرا بر و بر داری منو نگا میکنی برو به مهموناتون برس😐 فاطمه: ببین الگوی رفاقت که میگن منم دیگه به مامانم گفتم یه رفیق خل و چل دارم که تنهاس برادرش بیمارستانه باید بمونم پیشش😂 رضوانه: اولا خل و چل خودتی ثانیا من میرم سایت کار دارم ثالثا من مامور امنیتی این کشورم بچه نیستم که تو مواظبم باشی رابعا به اولا مراجعه کنید😐 فاطمه: ههه باشه بابا تو خوبی بیا بریم میرسونمت رضوانه: اصن وظیفته فاطمه: اعصاب هم نداریااا با فاطمه رفتیم سمت ماشین، سوار شدیم و فاطمه به سمت سایت حرکت کرد تو فکر بودم که فاطمه اینبار مهربون تر صدام زد. . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀✨ . . فاطمه: رضوانه رضوانه:... فاطمه: رضوانه خانم رضوانه:... فاطمه: رضوانههههه رضوانه: هان بله چیه چیشده فاطمه: کجا رو داری سیر میکنی دو ساعته دارم صدات میزنم خوبه حالا طرف بت نگفته عاشقته رضوانه: عه برو بابا از خداشم باشه بخواد با من ازدواج کنه فاطمه: پس توهم ازش خوشت میاد رضوانه: خب که چی فاطمه: ببین یکم ملایمت نشون بده یکم... چی بگم آخه تو که تو کتت نمیره رضوانه: خب حالا بزار عماد مرخص شه خودم میدونم باهاش چیکار میکنم فاطمه: گناه داره خب همش منتظره یه چیزی بهش بگی رضوانه: چی بگم بگم برو برام چیپس با نوشابه بخر😐 فاطمه: میگم نمیفهمی یعنی این هاا رضوانه: همینجا نگه دار پیاده شم فاطمه: خب داریم میریم دیگه رضوانه: کار دارم دستتم درد نکنه فاطمه: باشه باشه بفرما برو به سلامت رضوانه: فعلا یاعلی فاطمه: منو از حال برادرت بی خبر نزار خب؟ رضوانه: خب😐 فاطمه خندید و رفت چند صد متری با سایت فاصله داشتم سرمو گرفتم بالا و به قطرات باران نگاه کردم که میخورد تو صورتم. تو خودم نبودم ذهنم همش درگیر کار عمه و شایان بود وقتی به خودم اومدم چادرم خیس خیس شده بود گوشیمو در آوردم و شماره حاجی رو گرفتم رضوانه: سلام آقای قاسمی حاجی: سلام خانم مهدوی رفتید خونه؟ رضوانه: نه دور بر سایتم میشه جامو با خانم رسولی عوض کنم برم دنبال رها؟ حاجی: بهتر نبود میرفتید خونه استراحت میکردید مادر هم نگران میشن رضوانه: ولی نمیتونم بمونم خونه حاجی: من موقعیت خانم رسولی رو میفرستم براتون خودتون باهاش هماهنگ کنید رضوانه: ممنون حدود دو سه دقیقه منتظر موندم که موقعیت زینب و دریافت کردم یه تاکسی گرفتم و رفتم سراغش تاکسی سر کوچه نگه داشت پیاده شدم و به اون طرف کوچه خیره شدم ماشین زینب و دیدم رفتم سمتش بدون هیچ خبری در و باز کردم و نشستم کنارش زینب: یا حضرت نوح آدم اینطوری میاد خو خبر بده😐 همینطور که داشتم به ساختمون نگا میکردم گفتم رضوانه: با آقا مرتضی حرف زدم قرار شد جاتو باهام عوض کنی زینب: خانم محمودی پیشم بود رفت دور و بر ساختمون یه سر بزنه بیاد میخوای جاتو با اون عوض کن هم خسته هست هم یه کاری براش پیش اومده بود که باید میرفت خونه اما به خاطر سوژه نرفت رضوانه: خیلی خب زنگ بزن بهش بگو فاطمه شماره خانم محمودی رو گرفت و بهش گفت که من جاش وایستادم و اون بیچاره هم رفت خونه رضوانه: زینب احساس نمیکنی یکم خیلی تو دید هستیم؟ زینب: نه چرا شبه کسی نیست که رضوانه: آخه یه خانومی اونجا زیر درخت وایستاده همش این طرف و نگاه میکنه زینب: عهه این خانم تو خونه رها کار میکنه رضوانه: مطمئنی؟ زینب: آره بابا خودشه پس ما دوساعته چرا زل زدیم به در ساختمون رضوانه: لو رفتیم اگه بره یه جایی و ببینه که ما دنبالشیم از دستمون میپره باید ماشین و عوض کنیم تو زنگ بزن به آقای عظیمی من میرم بیرون زینب: چیکار میخوای بکنی😐 رضوانه: زنگ بزن وقت نداریم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خانومه پوشیه مو از تو کیفم در آوردم و بستم رو صورتم وقتی رسیدم پیشش لهجه عربی به خودم گرفتم و حرف زدم رضوانه: سلام و علیکم خدمتکار رها: سلام بفرمایید رضوانه: ما امروز مهمان این شهر هستیم از عراق آمدیم و جایی را نمیشناسیم شما هتلی را سراغ دارید؟ از عصر همینجا سر کوچه ماندیم😕 خدمتکار: بله کمی صبر کنید من تو یه کاغذ آدرس بنویسم و بدم رضوانه: شکرا... وقتی خدمتکار رفت داخل ساختمون خندیدم و برگشتم به زینب که داشت با تلفن حرف میزد نگاه کردم عجب نقشی بازی کردم نفهمه یه وق بارون همچنان میبارید و چادرم به خاطر خیس بودن سنگین تر شده بود یه نگا به طبقه ای که رها توش زندگی میکرد کردم از پنجره داشت پایین و نگا میکرد سریع رومو برگردوندم طرف دیوار دیده بود... . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت🥀✨ . . منو دیده بود قبلا ممکن بود شناسایی بشم همینطور منتظر بودم که خانمه اومد و صدام زد خانمه: خانم بفرمایید این آدرس شماره خودم رو هم زیرش نوشتم کاری داشتید من درخدمتم رضوانه: بسیار متشکرم لطف کردید فی امان الله سریع برگشتم سمت ماشین و سوار شدم زینب: خب چی شد موقف شدی؟ رضوانه: موفق که شدم هیچ جلوتر هم هستیم زینب: آقای عظیمی ماشین و تو اون یکی کوچه نگه داشتن منتظرن تا بریم و ماشین و عوض کنیم رضوانه: خب منتظر چی هستی برو دیگه زینب: چقده خوشگل شدی رضوانه: هان چی میگی زینب: پوشیه رو میگم رضوانه: آهان تا اطلاع ثانوی ما از عراق اومدیم و این شهر و نمیشناسیم زینب: بابا دمت گرم رضوانه: برو دیگه دور زدیم و رفتیم یه کوچه عقب تر زینب ماشین و نگه داشت و آقاسهیل با دیدن ما از ماشین پیاده شد رضوانه: سلام خسته نباشید زینب هم سلام کرد سهیل: سلام شما هم خسته نباشید این سوئیچ ماشین خدمت شما رضوانه: تشکر سهیل: کاری هست بفرمایید انجام بدم رضوانه: اگه بشه این دور و اطراف باشید با اجازه سهیل: به سلامت خواستم بشینم پشت فرمون که آقا سهیل صدام زدن سهیل: خانم مهدوی رضوانه: بله؟ سهیل: عماد حالش چطوره؟ رضوانه: الحمدالله بهوش اومده سهیل: خداروشکر تشکر کردم وسوار ماشین شدم زینب بغل دستم نشست کمی جلوتر از ساختمون نگه داشتم میخواستم دنبال جای بهتری بگردم که رها با ماشینش از پارکینگ ساختمون خارج شد زینب: عه خودشه رضوانه:.... منتظر موندم تا از کوچه خارج بشه سریع ماشین و روشن کردم و افتادم دنبالش زینب: ساعت یازده و ده دقیقه سوژه با ماشین ۲۰۶ قرمز رنگ از ساختمان خارج شد با حفظ فاصله تعقیبش میکردم حدود ده دقیقه تو خیابون پرسه زد و آخرش رفت و کنار یه کافی شاپ نگه داشت اون طرف خیابان نگه داشتم زینب: تو بشین همینجا من برم ممکنه تو رو ببینه و لو بره رضوانه: باشه مواظب خودت باش زینب: هرچند یه تعقیب سادس ولی باشه زینب از ماشین پیاده شد رها هم رفت داخل کافی شاپ میتونستم ببینمش وقتی که رفت داخل با یه مردی سلام و احوال کرد ونشستن رو صندلی کنار خیابون کمی که روش زوم کردم دیدم پرهامه وای نه ینی همه ی اتفاقا زیر سر ایناس؟ . . ادامه‌دارد... به‌قلم‌بنت‌الرقیه https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad