eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
بــسم الـلّه الـرحمن الرحــیمــ😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الســـلٰامُـ علـــیکَـ یٰا بَقــــیٖةَ اللّٰــهِ♥️
أَلْسَّـــلٰامُـ عَـلَـیْـکَـ یٰا حُـجَّــةَ ٱلـلّٰــهِ🌾
🔮 (ع) 🔮  🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦 در زمان خلافت امام على(علیه السلام) در ڪوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزدیڪ مرد مسیحى پیدا شد. على (علیه‌السلام) او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد ڪه این زره از آن من است، نه آن را فروخته‌ام و نه به ڪسى بخشیده‌ام و اڪنون آن را در نزد این مرد یافته‌ام. قاضى به مسیحى گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى‌گویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و درعین‌حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمى‌ڪنم (ممڪن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضى رو ڪرد به على (علیه‌السلام) و گفت: تو مدعى هستى و این شخص منڪر است، علی‌هذا بر تو است که شاهد بر مدعاى خود بیاورى. على (علیه‌السلام) خندید و فرمود: قاضى راست مى‌گوید، اڪنون مى‌بایست که من شاهد بیاورم، ولى من شاهد ندارم. قاضى روى این اصل که مدعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى حڪم ڪرد و او هم زره را برداشت و روان شد. مرد مسیحى ڪه خود بهتر مى‌دانست ڪه زره مال ڪیست، پس‌ازآنڪه چند گامى پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: این طرز حڪومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حڪومت انبیاست و اقرار کرد ڪه زره از على (علیه‌السلام) است. طولى نڪشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم على (علیه‌السلام) در جنگ نهروان مى‌جنگد. 📚الامام على، صوت العداله الانسانیه، صفحه ۶۳ 🆔 @basirat_enghelabi110
🐣 {صلےالله‌علیہ‌و‌آلہ‌و‌سلم}فرمودند: فراوان وضو بگير تا خداوند عمر تو را زياد گرداند ﴿🔋﴾ و اگر توانستى شب و روز با طهارت باشى اين كار را بكن ﴿👌🏻﴾ زيرا اگر در حال طهارت بميرى، شهيد خواهى بود ﴿😇﴾ 📖 امالے شیخ مفید، صفحه 160 😍🌸 🆔 @basirat_enghelabi110
برقِ نگاهـٺ... قدرتِ گــــــنـاه را از مݧ گرفــتہ؛ من تا ابد به عہد خویش با چشمانٺ پایــــــبندم...🖖🏼 وقتے نگاهت به مݧ اسٺ! مگر مےشود دست از پا خطا ڪرد؟ تو هم و هم 🧔🏻🌻 🌿 🆔 @basirat_enghelabi110
استاد پناهیان : ⟦مسئلۀ ظهور حضرت یک مسئلۀ صددرصد سیاسی است. ایشان با قدرت‌های سیاسی در می‌افتند نه با چهارتا گنهکارِ کوچه و بازار و گوشه و کنار. شما وقتی می‌خواهید مهدوی صحبت کنید، موعظه‌های شما باید به سمت مسئولین جامعه برود. آنها هستند که مقدمات ظهور را خراب می‌کنند یا مقدمات ظهور را می‌سازند. در عرصۀ سیاسی جامعه است که مقدمات ظهور، تحقق پیدا می‌کند. بنا به تعبیر قرآن، ظهور حضرت، قدرت و ثروت را از دست ظالمان می‌گیرد و به‌دست مستضعفان می‌دهد. در آیۀ قرآن، سخن از قدرت و ثروت است.⟧ 🆔 @basirat_enghelabi110
غذادادن بہ‌یڪ نفر در روزغدیر؛ مانند غذادادن‌ بہ‌ همہ‌پیامبران‌و صدیقان‌است😍♥️... برا جشن امامت مولات برنامہ‌ای داري (: ؟! 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت92 چهل و پنج روزش شد نیومد..! بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: +با پدرم بیا توی
🌸💕 اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت! تو جلسه خواستگاری به من گفت: +توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتاََ نیم ساعت! قهرامونم خنده دار بود. سرِ اینکه امشب بریم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی. خیلی که پافشاری می‌کرد، من قهر می‌کردم. می‌افتاد به‌ لودگی و مسخره بازی... خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتونم جلوی خندم و بگیرم. می‌گفت: +آشتی آشتی..! و سر و ته قضیه رو هم میاورد. اگه خیلی این تو بمیری از اون تو بمیری ها بود، می‌رفت جلوی ساعت می‌نشست و دستش و می‌گرفت زیر چونه‌ش و می‌گفت: +وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت دیگه آشتی می‌کردم. می‌گفت: +قول دادی باید پاشم وایسی! با این مسخره بازی هاش خود به خود قهر کردنم تموم می‌شد. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت93 اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت! تو جلسه خواستگاری به من گفت
🌸💕 این آخری ها حرفای بوداری می‌زد. زمانی که تلگرامش روشن می‌شد، اون قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفاش دقت نمی‌کردم. هی ‌می‌نوشت: +من یه عمره که شرمندتم! منو حلال کن! منو ببخش‌! تو رو خدا! خواهش می‌کنم..! ماموریت های قبلی هم می‌گفت، ولی شاید تو کل سفرش یکی دوبار.. این دفعه تو هر‌تماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات‌ رو تکرار می‌کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت می‌کرد، با تشر می‌گفتم: - بجای این ننه من غریبم بازیا، بلند شو بیا! از اون آدمایی نبود که خیلی اسم امام زمان{عج} رو بیاره! ولی تو ماموریت آخر قشنگ می‌نوشت: +واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین{ع} شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجام واقعا همون جوریه! اینجا می‌تونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی. در کل بیست و نه روزی که تو منطقه بودم، سه بار زنگ زد. اونجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامی‌مون هم قطع شد. خیلی محترمانه و مودبانه صحبت می‌کرد و مشخص بود کسی کنارش ایستاده که راحت نبود... هیچ وقت این‌قدر مودب ندیده بودمش. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت94 این آخری ها حرفای بوداری می‌زد. زمانی که تلگرامش روشن می‌شد، اون قدر حرف برا
سلام عزیزان🌿 به دلیل مشغلـہ و بیمارے کـہ دارم؛ این چند روز پارت هارو نامرتب گذاشتم! ممنون از صبوریتون🙏 حلال کنید اگر ناخواستـہ موجب اذیتتون شدیم و مےشیم و ان شاءالله خواهیم شد😂 {مزاح بود😉} رمان زیباے قصّه‌دلبـری هم روبـہ پایانـہ امیدوارم تا اینجا براتون لذت بخش و شیرین بوده باشــہ و سپاس ویژه از دوستان همراه و پیگیرツ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👶 سلام حضرت علی🍃🌸 که تو امام اولی😍🙈 تو اولین امام ما🙃🌹 به گفته ی خوبِ خدا😇☘ ♥️ 💝 ⁷ روز تا اعلام امامتِ امیرالمومنین 😇🌈 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.
حاج آقا پناهیان یه جمله‌ے
 قشنگے دارن ڪه میگن:
مانند ڪودڪے ڪه انگشتـــــ پدر را در خیابان 
در دستـــــ گرفته، وقتے از خانه‌ بیرون مے‌آیید سعۍکنید، انگشتـــــ خدا را 
در دسٺ‌ بگیرید و این انگشتـــــ را
رها نڪنید
...🍂 🆔 @basirat_enghelabi110
•⛓🖤• • ❬جنـٰازھ‌پسرشونُ‌ڪہ‌آوردند . . چیز؎جزدوسہ‌ڪیلواستخون‌نبود پدرسرشوبالـٰاگرفت‌وگفت : حاج‌خٰانم‌غصہ‌نخور؎هـٰا . . . دقیقاوزن‌همون‌روزیہ‌ڪہ‌خدٰا بھمون‌هدیہ‌دٰادِش . . .シ❁︎!💔❭ • 🆔 @basirat_enghelabi110
دستش رو محکم گرفتم.. گفتم بحثُ عوض نکن! این سوختگیِ رویِ دستت چیه هادی؟! خندید.. سرشُ پایین انداخت گفت: یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم :) +اینجوری شهید شدن.. 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت94 این آخری ها حرفای بوداری می‌زد. زمانی که تلگرامش روشن می‌شد، اون قدر حرف برا
🌸💕 گاهی که دلم تنگ میشه، دوباره به پیام هاش نگاه می کنم می بینم اون موقع به من همه چیز روگفته! ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش رو نگرفته‌م... از این واضح تر نمی تونست بنویسه! +قبل از اینکه من شهید بشم خدا به تو صبر و تحمل می‌ده‌. +مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دسته یکی دیگه. سفرم افتاده بود تو ایام محرم؛ خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا می کنه! از طرفی هم هیچ کدوم از مراسم اونجا به دلم نمی چسبید... زمان خاصی داشت بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید. سال های قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمون رو می گرفتی هیئت بود تَهِمون رو می‌گرفتی هیئت. عربی نمی‌فهمیدم. دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل رو متوجه میشدم. افسوس می خوردم چرا تهران نموندم، ولی دلم رو صابون زدم برای ایام اربعین... فکر می‌کردم هرچی اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افته به هیئت و روضه، بجاش تو مسیر نجف تا کربلا جبران می‌شه. قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم بریم پیاده روی اربعین. یادم نمی‌ره یکشنبه بود زنگ زد! بهش گفتم: - اگه قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو برمیگردم ایران. گفت: +نه هر طور شده تا یکشنبه هفته ی بعد خودمو میرسونم. نمی‌دونم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز... شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بد قولی کنه. یک روز دیگه وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش تو غربت چشمم به در سفید شد... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت95 گاهی که دلم تنگ میشه، دوباره به پیام هاش نگاه می کنم می بینم اون موقع به من
🌸💕 حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش رو از من میدزدید. نشست روی مبل فشارش رو گرفت.. رفتارش طبیعی نبود. حرف نمیزد دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد! مونده بودم چه اتفاقی افتاده. قرآنِ روی عسلی رو برداشتم که حاج آقا یهو برگشت و گفت: +پاشو جمع کن بریم دمشق. مکث کرد و نفس به سختی از سینه اش بالا اومد. خودش رو راحت کرد: + حسین زخمی شده. یدفعه حاج خانم داد زد: + نه شهید شده به‌ همه اول میگن زخمی شده. سرم روی صفحه قرآن خشک شد. داغ شدم لبم رو گاز گرفتم پلکم افتاد... انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید. نمی‌دونستم قرآن رو ببندم یا سوره رو تموم کنم. یک لحظه فکر کردم ممکنه شهید شده باشه! سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز... نفسم بند اومده. فکر میکردم زخم و زار شده و داره از بدنش خون می‌ره. تا به حال مجروح نشده بود که آمادگی‌اش رو داشته باشم. نمی تونستم جلوی اشک هامو بگیرم. مستاصل شده بودم و فقط نماز می خوندم. حاج آقا گفت: + چمدونتو ببند. اما نمی‌تونستم.. حس از دست و پام رفته بود. خواهر کوچک محمدحسین وسایلم رو جمع کرد. قرار بود ماشین بیاد دنبالمون. تو این فرصت تند تند نماز می‌خوندم. داشتم فکر میکردم دیگه چه نمازی بخونم که حاج آقا گفت: + ماشین اومد... به سختی لباسم رو پوشیدم. توان بغل کردن امیرحسین رو نداشتم. یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
اے دلم غصہ مخور فاصلہ ڪم خواهدشد عاقبت"کرب وبلا"برتو ڪرم خواهدشد منشأ گريہ ما هر"شب جمعہ"زهراست ڪه خودش گريہ ڪنان سوے حرم خواهد شد. 😭 ♥️ 🍃 🖐🏾 🆔 @basirat_enghelabi110
گیسو پریش و چاک گریبان به سر زنان💔 با قامتی خمیده و با اشک بی امان😭 شبهای جمعه فاطمه فریاد میزند🍂 از آب هم مضایقه کردند کوفیان😭 🆔 @basirat_enghelabi110
بــسم الـلّه الـرحمن الرحــیمــ😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد حاج قاسم عزیزمون که خبرِ آسمونی شدنش صبح جمعه داغ بزرگی رو دلمون گذاشت🥺😭 🆔 @basirat_enghelabi110
1_769273894.mp3
7.44M
🌪 چقدر زیبا میزد...✌️ عَدو بی سر میرفت☠ علی میجنگید و...😎💪 فلانی دَر میرفت😆🤣 ♥️ 💝 ⁶ روز تا امامتِ فاتحِ خیبر🔥 🆔 @basirat_enghelabi110