بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت13 سفره خاطراتش رو باز کرد که به این شهدا متوسط شده که یکی رو پیدا کنن که پای ک
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت14
البته اون موتورتریل معروفش رو نداشت. کلا موتور وقف هیئت بود. عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور.
خانوم های هیئت یادم دادن.
راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم چند بار با اصرار ، داییم رو مجبور کردم که بشینم ترک موتورش.
با هم رفتیم خونه دانشجوییاش تو یک زیرزمین که باور نمی کردی خونه دانشجویی باشه...
بیشتر به حسینیه نقلی شبیه بود ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود! اونقدر اونجا هیئت گرفته بودن و غذا پخته بودن که از در و دیوارش لک چرک می بارید.
تازه می گفت:
+ به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم. گوشه یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود، معلوم نبود کدوم لنگه برای کدومه!
فکر کنم اشتراک می پوشیدن... اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس های شهدا.. از این کارش خوشم اومد.
بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد خیلی از کارت ها رو دیدیم پسندش نمیشد نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دست خط خودشون:
+بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسم ها و سرنوشت هاست؛ صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم.
سید علی خامنه ای.
دست خط رو دانلود کرد و ریخت روی گوشی. انتخابمون برای مغازه دار جالب بود گفت:
+ من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسیش چاپ کنه.
از طرفی هم پافشاری میکرد که نمیشه و و از متن های حاضر یکی رو انتخاب کنیم.
محمدحسین نو این کارها سررشته داشت.. به طرف گفت که:
+میشه در فتوشاپ این کارت رو با این مشخصات طراحی و چاپ کرد.
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود. بعضی ها میگفتن قشنگه، بعضی ها هم خوششون نمیومد.
نمیدونم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل،
عقدشون رو داخل امامزاده برگزار کنن!
از همون اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود،میگفت:
+این همه چی رو تخته به چه کارمون میاد؟
از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم براش تا راضیش کنم....
موقع خرید حلقه پاشو کرده بود تو یه کفش که به جاش انگشتر عقیق بخریم،باز باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا رو قانع میکردیم!
بهش گفتم انگشترعقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم.
حلقه رو خرید ولی اولین بار که رفتی مشهد انگشتر عقیق انتخاب کرد و دادیم همونجا براش ساختن.
کاری به رسم و رسوم نداشت هر چی دلش میگفت همون راه رو می رفت.. از حرکات و سکنات و خانواده اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرتن که آیا این آدم همون محمدحسینیِ که هزار رقم شرط و شروط داشت؟
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت14 البته اون موتورتریل معروفش رو نداشت. کلا موتور وقف هیئت بود. عاشق موتورسواری
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت15
روزی موقع خرید جهیزیه، خانوم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کرد و پرسید:
+این عکس کدوم شهیده؟؟
خندیدم که:
- این هنوز شهید نشده، شوهرمه.
کم کم بارفت و آمد و بگو بخندهاش، توجه همه رو جلب کرد.
آدم یخی نبود، سریع باهمه گرم میگرفت و سر رفاقت رو باز میکرد.
با مادربزرگم هم اُخت شد و بروبیا پیدا کرده بود.
چند وقت یک بار یکی دوشب خونهاش میموندیم...
با اون خونه اُنس پیدا کرده بود، خونه ای قدیمی با سقف های ضربی...
زیاد میرفت به گوسفندهاش سر میزد.
طوری شده بود که خیلی جوون های فامیل اومدن پیشش برای مشاوره ازدواج.
بعضی هاشون میخندیدن که:
+زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!
دختر خالم گفت:
+الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینه.
من هم مسخرهاش میکردم:
+ازغدی رو میشناسی؟ ایشون محمد حسین شونه!
خداییش قلمبه سلمبه حرف میزد، ولی آخر حرفاش به این میرسید که طرف به دلت نشسته یا نه!؟
زیاد هم از ازدواج خودمون مثال میزد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت15 روزی موقع خرید جهیزیه، خانوم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کرد و پرسید: +
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت16
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره.
سفرمون همزمام شد با ماه رمضون.
برای اینکه بتونیم روزه بگیریم، عمره رو یک ماهه بجا آوردیم.
کاروان یک دست نبود؛
پیر و جوون و زن و مرد...
ما جز جوون ترهای جمع به حساب میومدیم.
باکارهایی که محمدحسین انجام میداد، باز مثل گاو پیشونی سفید دیده میشدیم. از بس برام وسواس به خرج میداد.
تو مدینه گیر داده بودم کوچه بنی هاشم رو پیدا کنیم، بلد نبود..
به استاد تاریخ دانشگاهمون زنگ زدم و از اون سوال کردم.
اوشون نشونی رو دقیق ترسیم کرد،
از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست.
هروقت میرفتیم عرب ها اونجا خوابیده یا نشسته بودن.
زیاد روضه میخوند، گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی میومدن و اعتراض میکردن.
کتاب دستش نمیگرفت و ازحفظ میخوند.
هروقت ماموران سعودی مزاحم میشدن، وسط روضه میگفت:
+بر پدر همتون لعنت!
چند بار هم تو مسجدالحرام نزدیک بود دستگیرش کنن، با وهابی ها زیاد کل کل میکرد.
خوشم میومد اینا از رو برن.
از طرفی میدونستم اگه نصیحتش بکنم که بیخیال این هاشو، تاثیری نداره...
دوتاییبار اولمون بود میرفتیم مکه.
میدونستیم اولین بار که نگاهمون به خانه کعبه بیفته، سه حاجت شرعیمون برآورده میشه.
همون استاد تاریخ گفت:
+قبل از دیدن خانهکعبه اولسجده کنین.
بعد که تقاضای خودتون رو از خدا خواستین، سر از سجده بردارین.
زودتر از من سرش رو آورد بالا.
به من گفت:
+توی سجده باش. بگو خدایا من و کل زندگیم و همه چیزم روخرج خودت کن، خرج امامحسین{ع}.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت16 یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمون همزمام شد با ماه رمضون. برای
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت17
وقتی نگام به خانه کعبه افتاد؛
گفت:
+ببین خداهم مشکی پوش حسینِ!
خیلی منقلب شدم. حرفاش آدم و بهم میریخت.
کل طواف رو با زمزمه روضه انجام میداد، طوری که بقیه به هوای روضه هاش میسوختن.
در سعیِ صفا و مروه، دعاها که تموم شد، روضه میخوند...
دعای جوشن کبیر میخوند یا مناجات حضرت امیر{ع} و من همراهیش میکردم.
بهش گفتم:
- باید بگیم خوش بحالت هاجر!
اونقدر رفتی و اومدی تا بلاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد، کاش برای رباب هم آب پیدا میشد!
انگار آتیشش زدم، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
موقعی که برای غار حرا از کوه بالا میرفتیم خسته شدم.
نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه مینشستم.
شروع کرد مسخره کردن که:
+چه زود پیر شدی! یا تنبلی میکنی؟
بهش گفتم:
- من با پای خودم میام، هروقتم بخوام میشینم...
بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون میخندیدن...
بد با دلش بازی کردم، نشست.
سرشو انداخت زیر و روضه خونیش گُل کرد...
توطواف، دست هاش رو برام سپر میکرد که به کسی نخورم.
با آب و تاب دور و برم رو خالی میکرد تا بتونم حجرالاسود رو ببوسم.
کمک دست بقیه هم بود، خیلی بهزوار سالمند کمک میکرد.
مادر شهیدی با دخترش اومده بود طواف و کارهای دیگه براس مشکل بود دخترش توانایی بعضی کارهاشو نداشت، خیلی هواشون رو داشت از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت17 وقتی نگام به خانه کعبه افتاد؛ گفت: +ببین خداهم مشکی پوش حسینِ! خیلی منقلب ش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت18
یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارن مارو نگاه میکنن.
مگه ظاهر یا پوشش مون اشکالی داره؟
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا منو کشید کنار و گفت صدقه بزار کنار... اینجا بین خانومها صحبت از تو و شوهرته که مثل پروانه دورت میچرخه!
از این نصیحت های مادران کرد و خندید و گفت:
+اینکه میگن خدا در و تخته را به هم چفت میکنه نمونهش شمایین.
دائم با دوربین چیلیک چیلیک عکس میگرفت.. بهش اعتراض میکردم: - اومدی زیارت یا عکس بگیری؟
یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی اون حک شده بود «یا زهرا» تو مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی...
وقتی رفتیم مکه گفت:
+دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودیها آزاد بشه!
کلا نه تنها مکه، یا جاهای دیگه، تو خونههم کاری میکرد که وصل شده به اهل بیت، خاصه امام حسین، یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد به عشق و علاقه پیدا کنم همین کارهاش بود... دیدم دیوانه وار هیئتیِ، همه دوست دارن تو هیئت شرکت کنن ولی اینکه چقدر مایه بگذارن مهم تره..
اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود.
رفت با همه این کتیبه خرید برای هیئت... از پرده فروشی ریشهای پایین پرده رو خرید و به کتیبه ها دوخت!
و همه رو وقف هیئت کرد.
پاتوقش پاساژ مهستان بود. روی شعر پیدا کردن برای امام حسین خیلی وقت میذاشت.
شعارش این بود:
ترک محرمات، رعایت واجبات، و توسل به اهل بیت.
موقع توسل، شعر و روضه میخوند. گاهی واگویه می کرد. اگه دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت می کرد، اگه کسی هم دورو برمون نشسته بود با نجوا توسلش رو جلو میبرد.
بیشتر لفظ ارباب رو برای امام حسین علیه السلام به کار میبرد، عاشق روضه های حاج منصور بود ولی در سبک سینه زنی، بیشتر از حاج محمودکریمی خوشش میومد.
نهم فروردین سال ۹۰، تو تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم.
خانواده ها پول گذاشتن روی هم و خونه نقلی تو شهرک شهید محلاتی برامون دست و پا کردن.
خیلی اونجا رو دوست داشت. چند وقتی که اونجا ساکن شدیم و جاهای دیگه تهران رو دیدم، قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتره... هم محله مذهبی بود و هم ساکت و آروم.
یک دست تر بود.. اکثر مسجدهای شهرک رو پیاده میرفتیم، به خصوص مقبره شهدا کنار اون پنج شهید گمنام...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت18 یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارن مارو نگاه میکنن. مگه ظاهر یا پوش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت19
پیاده روی و کوهنوردی رو دوست داشتم... یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد! رفتیم عکس گرفتیم دکتر گفت:
+ تاندون پا کمی کشیده شده نیازی نیست گچ بگیریم.
فردای اون روز رفت یک جفت کتونی خوب برام خرید. با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزا نبود... حتی بهش فکر نمیکرد.
موقع خرید اگه از کارت بانکی استفاده میکرد رسید نمیگرفت.. براش عجیب بود که ملت میایستن تا رسید خریدشون رو نگاه کنن.
میخواست خونه رو عوض کنه ولی میگفت:
+زیر بار قرض و وام نمیرم.
حتی به این فکر افتاده بود پژویی که پدرم به ما هدیه داده بود رو با یک سوزوکی عوض کنه وقتی دید پولش نمیرسه بیخیال شد.
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق می گرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمیداشت و کارت رو میداد به من... قبول نمیکردم میگفت: + تو منی، من توام، فرقی نمیکنه.
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی اومد از پول اون خرید کنم.
از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برام پول واریز می کرد بعد از ازدواج همون روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد میگرفتن که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی نداره اما هیچ وقت پیش نیومد به دلیل بیپولی به مشکل بخوریم.
از وضعیت اقتصادی اش باخبر بودم. برای همین قید بعضی از تقاضاها رو میزدم.
برای جشن تولد، سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمون شاد بودیم.
سرم نمیرفت هیئتمون نمیرفت...رأیة العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور تو شاه عبدالعظیم، غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی هیئت گودال قتلگاه.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت19 پیاده روی و کوهنوردی رو دوست داشتم... یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شه
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت20
حتی تنظیم می کردیم شب های عید تو هیئتی که برنامه داره سالمون رو تحویل کنیم.
به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمون می خورد؛
این سه تا هیئت رو مقید بودیم.. حاج منصور ارضی رو خیلی دوست داشت تا اسمش میومد میگفت: + اعلی الله مقامه و عظم شأنه.
رد خور نداشت شبهای جمعه نریم شاه عبدالعظیم...برنامه ثابت هفتگی مون بود.
حاج منصور اونجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخوند. نماز صبح رو میخوندیم و میرفتیم کله پاچه میخوردیم به قول خودش:
+بریم کَلَپچ بزنیم..
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم... کل خانواده مینشستن و به به و چه چه میکردن.. فایدهای نداشت! دیگِ کله پاچه رو که بار میذاشتن، عوق میزدم و از بوش حالم بد میشد، تا همه ظرف هاش رو نمی شستن به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دو سه هفته می رفتم فقط تماشاش می کردم.. چنان با ولع با انگشتاش نون ترید آبگوشت رو به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته.
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبونم، کله پاچه خور حرفه ای شدم! به هر کسی گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمون هستم که چرا تا به حال نخوردم، باور نمیکرد... میگفتن: +تو؟ تو با این همه ادعا اطوار؟
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم، همه چیز باید تمیز می بود... سرم میرفت دهن زده کسی رو نمی خوردم. بعد از ازدواجم به خاطر حشرونشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم.
کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ... دهنیش رو هم می خوردم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت20 حتی تنظیم می کردیم شب های عید تو هیئتی که برنامه داره سالمون رو تحویل کنیم.
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت21
اگر سردردی، مریضی، یا هر مشکلی داشتی معتقد بودیم بریم هیئت خوب میشیم.
میگفت:
+میشه توشه تموم عمر و تموم سالتو تو هیئت ببندی.
تو محرم بعضی ها یه هیئت که میرن میگن بسه.
ولی اون از این هیئت بیرون میومد میرفت هیئت بعدی... یه سال روز عاشورا از شدت عزاداری چند بار آمپول دگزا زد.
بهش میگفتم: - این آمپولا ضرر داره. ولی اون کار خودش رو میکرد. آخر سر که دیدم حریف نیستم به پدر و مادرم گفتم شما بهش بگین ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
خیلی به هم ریخته میشد ترجیح میدادم بیشتر تو هیئت باشه تا تو خونه... هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه.
میدونستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با سر و صورت زخم و زیلی میومد بیرون. هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین شد دلم هُری میریخت. دلشوره می افتاد به جونم که الان اون طرف خودشو میزنه.. معمولاً شالش رو مینداخت به سرش که کسی اثر لطمه زنی ها شو نبینه! مادرم میگفت: + هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیِ که شکفته!
تو ماشین مداحی میذاشت با مداح همراهی میکرد و یک وقت هایی پشت فرمون سینه میزد، شیشه ها رو میداد بالا صدا رو زیاد می کرد آنقدر که صدای زنگ گوشیم رو نمی شنیدیم.
جز آرزوهاش بود تو خونه روضه هفتگی بگیریم اما نمی شد، چون خونمون کوچیک بود و وسایل مون زیاد...
میگفت: + دو برابر خونه تیر و تخته داریم.
فردای روز پاتختی چندتا از رفقاش رو دعوت کرد خونه... بیشتر از پنج شیش نفر نبودن، مراسم گرفت. یکیشون طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردن زیارت عاشورا حدیث کساء خوندن. این تنها مجلسی بود که تونستیم تو خونه برگزار کنیم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت21 اگر سردردی، مریضی، یا هر مشکلی داشتی معتقد بودیم بریم هیئت خوب میشیم. میگفت:
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت22
چون هنوز تو آشپزی راه نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.
زیاد هیئت دو نفری داشتیم.. برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنیاش چند خط روضه هم میخوندیم.
بعد چایی نسکافه و بستنی میخوردیم میگفت: + این خوردنیها الان مال هیئتِ.
هر وقت چایی میریختم می آوردم میگفت: + بیا روضه بخونیم تا چاییِ روضه خورده باشیم.
زیارت عاشورا می خوندیم و تفسیر می کردیم. اسرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره رو تا ته بخونیم... یکی دو صفحه با معنی میخوندیم، چون به زبان عربی مسلط بود، برام ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود.
موقع رفتن به هیئت یه خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن آبمیوه، بستنی یا غذا.
گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد.
تو مسیر رفت و برگشت دهنمون می جنبید. همیشه دنبال این بود بریم رستوران... غذای بیرون بهش میچسبید.
من اصلا اهل خوردن نبودم ولی اون بعد از ازدواج مبتلام کرد..
عاشقی قیمه بود و از خوردنش لذت می برد.
جنس علاقش با بقیه خوراکی ها فرق داشت،چون قیمه؛
امام حسین علیه السلام و هیئت رو به یادش میانداخت، کیف میکرد!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت22 چون هنوز تو آشپزی راه نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. زیاد
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت23
هیئت که میرفتیم، اگه پذیرایی یا نظری میدادن، به عنوان تبرّک برام میاورد.
خودم قسمت خانوما میرفتم، ولی باز دوست داشت برام بگیره...
بعد از هیئت رایه العباس با لیوان چایی، روی سکوی وسط خیابون منتظرم میایستاد.
وقتی چایی و قند رو به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه میکردن
چند دفعه دیدم خانوم مسنتر تشویقش کرد و بعضی هاشون به شوهرشون میگفتن:
+حاجآقا یاد بگیر، از تو کوچیکتره!
خیلی بدش میومد از این زن و مردهای جوون دست تو دست هم تو خیابونا راه میرن؛
میگفت:
+مگه اینا خونه زندگی ندارن؟
ولی ابراز محبت های این چنینی میکرد و نظر بقیه هم براش مهم نبود.
حتی میگفت:
+دیگران باید این کارارو یاد بگیرن.
اعتقاداتش این بود که:
+با خطکش اسلام کار کن.
پدرم میگفت:
+این دختر قبل از ازدواج چموش بود، ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه، ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی!
بدشانسی آورده بود، با همه بخوریش...
گیرِ زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود.
خودش ماهر بود!
کمی ازش یاد گرفتم کمی هماز مادرم...
آبگوشت، مرغ و ماکارانی اش حرف نداشت.
اما عدسی رو از بس زمان دانشجویی برای هیئت پختهبود، از خانوم ها هم خوش مزه تر میپخت.
املتش کهشبیه املت نبود،
نمیدونم چطور همه موادش رو این طور میکس میکرد،همه چیز توش پیدا میشد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت23 هیئت که میرفتیم، اگه پذیرایی یا نظری میدادن، به عنوان تبرّک برام میاورد. خو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت24
یادم نمیره اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدونستم آب عدس رو دیگه نباید بریزم تو برنج...
برنج آب داشت، آب عدس هم اضافه کردم، شفته پلو شد!
وقتی گذاشتم وسط سفره خندید، گفت:
+فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم.
اصلا قاشق توش فرو نمیرفت.
اونو برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورن و رفت پیتزا خرید...
دست به سوزنش هم خوب بود، اگه پارچه ای پاره میشد یا دکمه ای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود، سریع سوزن رو نخ میکرد.
میگفت:
+کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!
خیاطی رو از اون دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمون پیاده روی بود.
در طول راه تنقلات میخوردیم.
بهشت زهرا رفتنمون هم به نوعی پیاده روی حساب میشد.
پنجشنبه ها یا صبح جمعه، غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یک جا بند نمیشد، از این قطعه به اون قطعه...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت24 یادم نمیره اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدونستم آب عدس رو دیگه نباید بریز
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت25
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:
+برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر کردم سنگ مزارشهدایی رو کهسنگ قبرشون شکسته، با هزینه خودم تعویض کنم!
یه روز هشت تا از سنگ هارو عوض کرده بود، یه روز هم پنج تا.
گفتم:
- مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟
گفت:
+اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همینو میگفتی؟
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هاش..
شهید محمد عبدی رو هم خیلی دوست داشت.
اسم جهادیش رو گذاشته بود {عمار عبدی}.
عمار رو از کلید واژه {اَینَ عمارِ} حضرت اقا و عبدی رو از شهید عبدی گرفته بود.
بعضی ها میگفتن:
+از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم {شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد که در واقعه طبسبه شهادت رسید}
هستی!
ذوق میکرد تا اینو میشنید...!
الگوش تو ریش گذاشتن، شهید محسن دین شعاری بود.
زمانی که {جهاد مغنیه}شهید شد، واقعا بههم ریخت...
داشتیم اسباب اثاثیه خونمون رو مرتب میکردیم.
میخواستم چینش دکور رو تغییر بدم، کارمون تعطیل شد.
از طرفی هم خوشحال شد و میگفت:
+آقازاده ای که روی همه رو کم کرد.
تا چند وقت عکس رسول خلیلی رو روی ماشین و داخل اتاقش داشت..
همه شهدا رو زنده فرض میکرد که:
+اینا حیات دارن ولی ما نمیبینیم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱