#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت2
وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی.
صداش زدم، جوابی نداد..
چند بار داد زدم تا شنید.
سر به زیر اومد که:
+بفرمایین؟؟
بدون مقدمه گفتم:
- این موکتا کمه!
گفت:
+قد همینشم نمیان
بهش توپیدم
- ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه.
با عصبانیت جواب داد:
+این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟
بعد رفت دنبال کارش...
همین که دعا شروع شد، روی همه موکتا کیپ تا کیپ نشستن، همشون افتادن به تکاپو که:
حالا از کجا موکت بیاریم!!
یکبار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات رو آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخونه...
مقرر کرده بود برای جابهجایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری بشه.
همه کارها با مقررات و هماهنگی خودش بود.
من که خودمو قاطی این ضابطه ها نمیکردم!
هرکاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم.
جلسه داشتیم، اومد اتاق بسیج خواهران؛ با دیدن قفسه خشکش زد!
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام با انگشترهاش ور میرفت...
مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید: این اینجا چیکار میکنه؟؟
همه بچه ها سرشون رو انداختن پایین.
زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطُق نمیزنه!
سرم رو گرفتم بالا و با جسارت گفتم:
- گوشه معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه.
باعصبانیت گفت:
+من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم!
اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین؟؟
حرف دلم و گذاشتم کف دستش:
- مقصر شمایین که باید همه کارها زیر نظر و با تائید شما انجام بشه! اینکه نشد کار..!
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین.
با این یادآوری که:
+زودتر جلسه رو شروع کنین،
بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی این دور و بر نبود...
نه که آدم جیغ جیغویی باشم هااا،
ناخودآگاه از ته دلم زد بیرون!
بیشتر شبیه جُک و شوخی بود.
خانوم ابویی که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:
+آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه!
قیافهی جا افتاده ای داشت.
اصلا تو باغ نبودم
تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی، ممکنه از خودِ دانشجو ها باشه.
میگفتم تهِ تهِش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبریِ...
بی محلی به خواستگارهاش رو هم سرهمین میدیدم که خب،
آدم متاهل دنبال دردسر نمیگرده!
به خانوم ابویی گفتم:
- بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کنه.
وصله نچسبی بود برایدختری که لای پنبه بزرگ شده!
کارمون شروع شد..
از من انکار و از اون اصرار..
سر در نمیآوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار مینشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم
دائم صدای کفشش تو گوشم بود و مثل سوهان رو مغزم کشیده میشد!
ناغافل مسیرم و کجمیکردم، ولی این سوهان مغز تمومی نداشت.
هرجا میرفتم جلوی چشمم بود:
معراج شهدا، دانشکده، دمِ در دانشگاه، نماز خونه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی میپروند.
دوستام میگفتن:
از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت2 وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی. صداش زدم، جوابی نداد.. چند ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت3
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودن.
گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودن، به من خسته نباشید میگفت و یا بعد مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف میرفتن، بین این همه آدم از من میپرسید:
+با چیو کی برمیگردید؟
گفتم:
- به شما ربطی نداره که من با کی میرم!
اصرار میکرد حتما باید با ماشین بسیج برید یا براتون ماشین بگیرم.
میگفتم:
- اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی بیفته!
گاهی هم که پدرم منتظرم بود، تا جلوی در دانشگاه میاومد که مطمئن شه.
تو اردوی مشهد، سینیِ سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه سنگین نوشابه!
عزّ و التماس میکرد که:
+سینی رو بدید به من سنگینه!
گفتم:
- نه ممنون، خودم میبرم!
ورفتم....
از پشت سرم گفت:
+مگه من فرمانده نیستم؟ دارم میگم بدین به من!
چادرم و کشیدم جلوتر و گفتم:
- فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!
گاهی چشم غره میرفتم بلکه سر عقل بیاد، ولی انگار نه انگار...
چند دفعه کارهایی رو که میخواست برای بسیج انجام بدم، نصفه نیمه رها میکردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار نتیجه عکس میداد!
نقشه ای سر هم کردم که خودم و گم و گور کنم و کمتر تو برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشم، شاید از سرش بیفته!
دلم لک میزد برای برنامه های{بوی بهشت}
راستش از همونجا پام به بسیج باز شد.
دوشنبه ها عصر، یه روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا میگفت و اکثر بچه ها اون روز رو روزه میگرفتن!
بعد نماز هم کنار شمسه معراج افطار میکردیم.
پنیر که ثابت بود، ولی هر هفته ضمیمهش فرق میکرد...
هندونه، سبزی یا خیار!
گاهی هم میشد یکی به دلش میافتاد که آش نذری بده.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت3 کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه رو انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد، د
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت4
یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید.
حس میکردم مرغش یه پا داره.
میگفتم:
- جهان بینیش نوکِ دماغشه، آدمِ خود مچکربین...
تو اردوهایی که خواهران رو میبرد، کسی حق نداشت تنهایی جایی بره،
حداقل سه نفری!
اصرار داشت جمعی وفقط با برنامه های کاروان همراه باشید.
ما از برنامه های کاروان بدمون نمیاومد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوست داره تنها باشه و خلوت کنه یا احیانا دونفر دوست دارن باهم برن.
تو اون موقع باید یجوری میپیچوندیم و در میرفتیم.
چند بار تو این در رفتنا مُچِمون رو گرفت.
بعضی وقت ها فردا یا پس فرداش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمون میفهمید.
یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت:
فلان جا نرید و بعد که به حساب خودمون زیرآبی میرفتیم، میدیدیم بَه!
آقا خودش اونجاست؛
نمونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه.
رسیدیم پادگان دوکوهه..
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق{ع} قراره برن حسینیه گردان تخریب.
این پیشنهاد رو مطرح کردیم...
یک پا ایستاد که:
+نه. چون دیر اومدیم و بچه ها خستهن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن.
و اجازه نداد...
گفت:
+برن بخوابن! هرکی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیه حاج همت!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت4 یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس میکردم مرغش یه پا داره. میگفتم: - جه
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت5
باز هم حکمرانی!
به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود!
همراه دانشجویان دانشگاه امامصادق{ع} شدم و رفتم.
در کمال ناباوری دیدم خودشم اونجاست.
داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو مینشستن.
با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسایی باید ردیف دوم پشت سر اونها بشینن.
صندلیِ بقیه عوض میشد، ولی صندلیِ من نه!
از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم رو خالی کنم...
کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه، یواشکی اونو برداشتم و از پنجره اتوبوس انداختم بیرون.
نمیدونم فهمید کار من بوده یا نه؛
اصلا هم برام مهم نبود که بفهمه.!
فقط میخواستم دلم خنک شه.
یه بار هم کوله اش رو شوت کردم عقب!
شالِ سبزی داشت که خیلی بهش تعصب نشون میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت:
+باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون.
من با همون شال باند هارو میبستم.
با این ترفند هاهم ادب نمیشد و جامو عوض نمیکرد.
تو سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه.
خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین رو نگاه میکرد.
گفت:
+چرا به برنامه نرسیدین؟؟
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:
- هیئت گرفتین برای من یا امام حسین{ع}؟ اومدم زیارت امامرضا{ع}،
نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم!
- اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟!
دقِ دلی مو سرش خالی کردم.
بهش گفتم:
- شما خانومایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن، بچه پیش دبستانی نیستن که!
گفت:
+گروه سه چهار نفری بشین، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یا با خودم برمیگردین، یا بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین!
میخواست خودش جلوی ما بره و یکنفر از آقایون رو پشت سرمون بزاره.
مسخره اش کردم که:
- از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته باشیم.
کُلی کل کل کردیم؛ متقاعد نشد!
خیلی خاطرمون رو خواست که گفت:
+برای ساعت سه صبح پایین منتظرم باشین.
به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه بامن اینطور سرشاخ میشه و دست از سرم بر نمیداره، چطور یه ساعت بعد، میشه همون آدمِ خشکِ مقدسِ از اون طرف بام افتاده!
آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا..'
گفت:
+خانوما بیان نمازخونه.
دیدیم حاج آقا رو خواب آلود آورده که توی نامحرم ها تنها نباشه.
رفتارهاشو قبول نداشتم.
فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ رو در میاره.
نمیتونستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیام!
دوس داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، اصلا خودم باشم...
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاااا
کار من نبود.
دنبال آدم بیادعایی میگشتم که به دلم بشینه.
تو چارچوب در با روی ترش کرده، نگاهم رو انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم:
- من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط عمومی نیستم، خداحافظ!
فهمید کارد به استخونم رسیده.
خودم رو برای اصرارش آماده کرده بودم،
شاید هم دعوایی جانانه و مفصل...
برعکس
درحالی که پشت میزش نشسته بود،
آروم و با طمانینه گونه پر ریشش رو گذاشت رو مشتش و گفت:
+یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت5 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه ام
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت6
نزاشتم به شب بکشه!
یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم.
حس کسی رو داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی، یدفعه نفسش آزاد شه!
سینه م سبک شد..!
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:
آزاد شدم...
صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زور خونه...
به خیالم بازی تموم شده بود...!
زهی خیال باطل؛ تازه اولش بود!
هرروز به هر نحوی پیغام میفرستاد و میخواست بیاد خواستگاری؛
جواب سربالا میدادم..
تو دانشگاه جلوم سبز شد
خیلی جدی و بی مقدمه پرسید:
+چرا هرکی رو میفرستم، جوابتون منفیه؟
بدون مکث گفتم:
- ما بهدرد هم نمیخوریم!
با اعتماد به نفس صداشو صاف کرد:
+ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!
جوابمو کوبیدم تو صورتش:
- آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه!
خنده پیروزمندانهای سر داد؛
انگار بهخواسته اش رسیده بود:
- یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟؟
جوابی نداشتم... چادرم رو زیر چونم محکم چسبیدم و صحنه رو خالی کردم.
از همونجا که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم:
+ببینید! حالا اینقدر دست دست میکنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!
زیرلب با خودم گفتم:
- چه اعتماد به نفس کاذبی!!!
اما تا برسم خونه، مدام این چند جمله تو ذهنم میچرخید؛
"حسرت این روزا..."
مدتی پیداش نبود...
نه تو برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا!
داشتم بال در میآوردم؛
ازدستش راحت شده بودم!
کنجکاویم گل کرده بود بدونم کجاست.
خبری از اردوهای بسیج نبود...
همه بودن الّا خودش!
خجالت میکشدم از اصلا قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا، اتفاقی شنیدم از اون حرف میزنن!
یکی داشت میگفت:
+معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت تو مشهد چیکار میکنه؟؟!
نمیدونم چرا؟؟!
ولی یکدفعه نظرم عوض شد..
دیگه به چشم یه بسیجی افراطی و متحجر نگاش نمیکردم.
حس غریبی اومده بود سراغم...
نمیدونستم چرا اینطور شده بودم!
نمیخواستم قبول کنم که دلم براش تنگ شده...
با وجود این هنوز نمیتونستم اجازه بدم بیاد خواستگاریم.
راستش خندم میگرفت،
خجالت میکشیدم به کسی بگم دلِ منم با خودش برده...!
وقتی برگشت پیغام داد میخواد بیاد خواستگاری، بازم قبول نکردم...
مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم!
خانوم ابویی گفت:
+دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که!
بذار بیاد خواستگاریو حرفاش رو بزنه.
گفتم:
- بیاد، ولی خوش بین نباشه که "بله" بشنوه.
شب میلاد حضرت زینب{س}
مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری.
نمیدونم پافشاری هاش بادِ کله مو خوابوند، یا تقدیرم؟؟
شاید هم دعاهاش....
به دلم نشسته بود. باهمون ریش بلند و تیپ ساده همیشگیش اومد!
از در حیاط که وارد خونه شد، با خالهم از پنجره دیدیمش.
خالهم خندید:
+مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست.
با خنده گفتم:
- خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام!
خانوادهش نشستن پیش پدرومادرم...
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردن که:
این دوتا برن تو اتاق؛ حرفاشون و بزنن!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت6 نزاشتم به شب بکشه! یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم. حس کسی رو داشتم
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت7
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا بایدباهم مینشستیم و برای آیندهمون حرف میزدیم!
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
+چقدر آینه، از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه...!
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هام بازی میکردم.
مثل گوشی درحال ویبره میلرزیدم.
خیلی خوشحال بود...
به وسایل اتاقم نگاه میکرد، خوب شد عروسک پشمالو و عکسامو جمع کرده بودم.
فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیم!
اتاق رو گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت...
جلوی همون قاب عکس ایستاد و خندید.
چی تو ذهنش میچرخید، نمیدونم!!
نشست رو به روم خندید و گفت:
+دیدید آخر به دلتون نشستم!
زبونم بند اومده بود... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنجتا روی حرفش میزاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب داد:
+رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم؛
گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا{ع} از توی دلم بیرونتون کنه!
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
+اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیسن، خیر کنن و بهتون بدن!
نظرم عوض شد.
"دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!"
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود.
توی دلم حالِ عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یدفعه نظرم عوض شد.
انگار دست امام رضا{ع} بود و دلِ من...
از نوزده سالگیش گفت که قصد داشته ازدواج کنه و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود:
+راستِ کارم نبودن،گیر و گور داشتن.
گفتم:
- از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟؟
خندید و گفت:
+تو این سالا شمارو خوب شناختم.
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش رو جلب کرده بود، کتابایی بود که دیده و شنیده بود میخونم.
همون کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا
میگفت:
+خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین؛
بلکه خوردین...!
فهمیدم خودش هم دستی بر آتیش داره!
میگفت:
+وقتی این کتابا رو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه میخورم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده میشه! نایابه!
منم وقتی اونارو میخوندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشن، ولی حلاوتی رو که اونها چشیده ان، خیلی ها نچشیده ان.
این جمله رو هم ضمیمه اش کرده که:
+اگه همین امشب جنگ بشه منم میرم، مثل وهب!
میخواستم کم نیارم، گفتم:
- خب منم میام..!
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛
از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش.
از خواستگارهاش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدوم رو چه کسی معرفی کرده!
حتی چیزهایی که به اونها گفته بود...
گفتم:
+من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم!
گفت:
- اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!
گفت:
+از وقتی شما بهدلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم
میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!
میخندید که:
+چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم.
اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که:
+آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین؟
میگفتم نه من همین ریختی میچرخم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت7 با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا بایدباهم مینشستیم و برای آ
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت8
یادم میاد قبلا به مامانم گفته بودم من پذیرایی نمیکنم.
مامانم در زد و چایی و میوه آورد و گفت:
+حرفتون که تموم شد،کارتون دارم.
از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
یه ریز حرف میزد و لابه لاش میوه پوست میکند و میخورد.
با خنده به من تعارف میکرد:
+خونه خودتونه، بفرمایین!
زیاد سوال میپرسید.
بعضی هاش سخت بود، بعضی هاشم خنده دار.
خاطرم هست که پرسید:
+نظر شما درمورد حضرت آقا چیه؟
گفتم:
- ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم!
گیر داد که:
+چقدر قبولشون دارین؟
تو اون لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید.
گفتم:
- خیلی!
خودمو راحت کردم که نمیتونم بگمچقدر.
زیرکی به خرج داد و گفت:
+اگه آقا بگن منو بکُشید، میکشید؟؟
بی معطلی گفتم:
- اگه آقا بگن، بله!
نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.
اون که از اول بله رو شنیده بود، شروع کرد درباره آینده شغلی اشحرف زد.
گفت دوس داره بره تو تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس.
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجو بود...
خندید و گفت که از دارِ دنیا فقط یه موتور تریل داره که اونم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده.
پرروپررو گفت:
+اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین، امیر عباس، زینب و زهرا.
انگار کتری آبجوش رو ریختن رو سرم.
کسی نبود بهش بگه
هنوز نه به باره نه به داره...!
یکی یکی تو جیب های کتش دست میکرد.
یادِ چراغ جادو افتادم...هرچی بیرون میاورد، تمومی نداشت.
با همون هدیه ها جادوم کرد:
تیکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهروتسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود جوابم مثبته!
تیر خلاص رو زد.
صداش رو پایین تر آورد و گفت:
+دوتا نامه نوشتم براتون؛
یکی توی حرم امام رضا{ع}، یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا!
برگه هارو گذاشت جلوی روم.
کاغذ کوچیکی هم گذاشت روی اون ها.
درشت نوشته بود...
از همونجا خوندم.
زبونم قفل شد:
"تـو مَـرجانـی، تـو درجـانـی، تـو مـرواریـدِ غـلتانـی
اگـر قـلبم صـدف بـاشـد؛ مـیانِ آن تـو پـنهانی..!"✨♥️
انگار تو این عالم نبود، سرخوش...!
مامان و خالهم اومدن گفتن:
+هیچ کاری تو خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمیشه.
یه پوست تخمه جابهجا نمیکنه.
خیلی نازنازیه!
خندید و گفت:
+من فکر میکردم چه مسئله مهمی میخواین بگین! اینا که مهم نیست.!
حرفی نمونده بود، سه چهار ساعتی صحبت هامون طول کشید.
گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون..
پام خواب رفته بود و نمیتونستم ازجام تکون بخورم...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت8 یادم میاد قبلا به مامانم گفته بودم من پذیرایی نمیکنم. مامانم در زد و چایی و
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت9
از بس به نقطه خیره مونده بودم گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام ول کن نبود مرغش یه پا داشت حرصم در اومده بود که چرا اینقدر یک دندگی میکنه...
خجالت میکشیدم بگم چرا بلند نمیشم.
دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: - پام خواب رفته!
از سر لغز پرونی گفت:
+فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره.
نزدیک در به من گفت:
+رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین علیهم السلام گفتم:
برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبر تون.. هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!
دلم رو برد. به همین سادگی.
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم.
نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ....
تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران پدرم با این موضوع کنار نمیومد، برای من هم دوری از خانواده ام سخت بود.
زیاد می پرسید: تو همه اینا رو میدونی به قبول می کنی؟
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.
شماره و نشونی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه رو داده بود.
وقتی پدرم با اون ها صحبت کرد کمی آروم گرفت.
نه که خوشش نیومده باشه،برای آینده زندگیمون نگران بود
برای دختر نازک نارنجی اش.
حتی دفعه اول که اونو دید گفت:
+این چقدر مظلومه.
باز یاد حرف بچه ها افتادم،حرفشون توی گوشم زنگ می زد؛
شبیه شهدا، مظلوم...
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم.
محمد حسینی که امروز میدیدم ، شبیه اون برداشت هام نبود..
برای منم همون شده بود که همه میگفتن.
پدرم کمی که خاطر جمع شد،به محمد حسین زنگ زد که:
+می خوام ببینمت!
قرار و مدار گذاشتن بریم دنبالش.
هنوز تو خانه دانشجویی اش زندگی می کرد.
منم با پدر و مادرم رفتم.
خندون سوار ماشین شد،برام جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی،تو صورتش نمیدیدم.
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستامون اسلامیه.
از سیر تا پیاز زندگیش رو گفت:
از کودکیش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیش.
بعد هم کف دستش رو گرفت طرف محمد حسین و گفت:
+همه زندگیم همینه،گذاشتم جلوت.
کسی که میخواد دوماد خونه من بشه،فرزند خونه منه و باید همه چیز این خونه رو بدونه.
اونم کف دستش رو نشون داد و گفت:
+منم با شما روراستم.
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد. حتی وضعیت مالیش رو شفاف بیان کرد.
دوباره قضیه موتور تریل رو که تموم داراییش بود گفت.
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر.
یادم هست بعضی از حرفا رو که می زد، پدرم برمیگشت عقب ماشین و نگاه می کرد.
ازش می پرسید:
+این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟؟
گفت:
+بله.
تو جلسه خواستگاری همه رو به من گفته بود.
مادرش زنگ زد تا جواب بگیره...
من که از ته دل راضی بودم، پدرم هم توپ رو انداخته بود تو زمین خودم...
مادرم گفت:
+به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن... کور از خدا چی میخواد، دو چشم بینا!
قارقار صدای موتور تو کوچمون پیچید.
سر همون ساعتی که گفته بود رسید.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت9 از بس به نقطه خیره مونده بودم گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس میکردم شما
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت10
چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت.
نمیدونم اون دسته گل رو چطور با موتور اینقدر سالم رسونده بود!
مادرم به داییم زنگ زد که بیاد سبک سنگینش کنه!
نشنیدم با پدر و داییم چی خوش و بش می کردن.
تا وارد اتاق شد پرسید:
+داییتون نظامیه؟
گفتم:
- از کجا میدونید؟
خندید که:
+از کفشش حدس زدم...
برام جالب بود حتی حواسش به کفشهای دم در هم بود.
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم رو کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیش رو براش گفته بود.
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه...
+نظرتون چیه؟
گفتم:
- همون که حضرت آقا میگن.
بال درآورد. قهقهه زد:
- یعنی چهارده تا سکه!
از زیر چادر سرم رو تکون دادم که یعنی بله!
میخواست دلیلم رو بدونه.
گفتم:
- مهریه خوشبختی نمیاره!
حدیث هم براش خوندم:
- بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد.
این دفعه من منبر رفته بودم.
دلش نمیومد صحبت من تموم شه.
حس می کردم زور میزنه سر بحث جدیدی رو باز کنه.
سه تا نامه جدید نوشته بود برام،گرفت جلوم و گفت:
+راستی، سرم بره هیئتم ترک نمیشه.
ته دلم ذوق کردم.
نمیدونم اونم از چهرهم فهمید یا نه!!!
چون دنبال اینطور آدمی میگشتم.....
حس می کردم حرف دیگه ای هم داره،
انگار مزه مزه میکرد،
گفت:
+دنبال پایه میگشتم،باید پایهم باشید، نه ترمز.
زن اگه حسینی باشه،شوهرش زهیر میشه!
بعد هم نقل قول از شهید سید مجتبی علمدار را به میان آورد:
+هر کس رو که دوست داری،باید براش آرزوی شهادت کنی.
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.
از وسط برنامهها میرفت و میاومد...
قرار شد بعد از ایام البیض بریم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم!
رفته بود پیش حاج آقای آیتاللهی که بیان برای خوندن خطبه عقد.
ایشون گفته بودن:
+بهتره برید امامزاده جعفر یزد.
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودن که دو تا مراسم مفصل تو سالن بگیرن،یکی یزد، یکی هم تهران!
مخالفت کرد...
گفت:
+باید یکی رو ساده بگیریم.
اصلاً راضی نشد. من و انداخت جلو که بزرگتر ها رو راضی کنم.
چون منم باهاش موافق بودم.
زور خودم رو زدم تا آخر به خواستهش رسید.
شب تا صبح خوابم نبرد.
دوره حیاط راه می رفتم....
تموم صحنه ها مثل فیلم تو ذهنم رد میشد.
همه اون منت کشی هاش!
از آقای قرائتی شنیده بودم:
+۵۰ درصد ازدواج تحقیقه، ۵۰ درصدش توسل.
نمیشه به تحقیق امید داشت،ولی می توان به توسل دل بست.
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم.
با اینکه به دل نشسته بود باز دلهره داشتم.
متوسل شدم...
زنگ زدم به حرم امام رضا،همونکه خِیرم کرده بود براش.
چشمام رو بستم.
با نوای صلوات خاصه،خودم رو پای ضریح می دیدم.
در بین همهمه زائران،حرفم رو دخیل بستم به ضریح:
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا/حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.
همه رو سپردم به امام..!
هندزفری رو گذاشتم تو گوشم،راه میرفتم و روضه گوش میدادم!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت10 چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت. نمیدونم اون دسته گل رو چطور با موتور
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت11
رفتمبه اتاقم و با هدیه هاش ور رفتم:
کفن شهید گمنام، پلاک شهید.
صدای اذان بلند شد.
مادرم سرک کشید داخل اتاق و گفت:
+نخوابیدی؟ برو یه سوره قرآن بخون!
ساعت شیش و نیم صبح خالهم اومد!
با مادرم وسایل سفره عقد رو جمع میکردن.
نشسته بودم و برّ برّ نگاشون میکردم.
به خودم گفتم:
- یعنی همه اینا داره جدی میشه؟
خالهم غرولندی کرد که:
+کمک نمیکنی حداقل برو لباست و بپوش!
همه عجله داشتن که باید زودتر عقد خونده بشه تا به شلوغی امام زاده نخوریم.
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده.
هیچ کس باور نمیکرد این آدم، تن به کت و شلوار بده. ازبس ذوق مرگ بود، خندم گرفت.
به شوخی بهش گفتم:
- شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شمارو پوشیده؟؟
تو همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش:
یک بار برای مراسم عقد، یک بار هم برای عروسی.
در و همسایه و دوست و آشنا با تعجب میپرسیدن:
+حالا چرا امام زاده؟؟
نداشتیم تو فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش رو بفرسته خونه بخت.
سفره عقد ساده ای انداختیم، وسایل صبحونه رو با کمی نون و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم تو سفره.
خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیه حضرت آقا رو بزارم روی سفره عقد.
سال ۱۳۸۶ که حضرت اقا اومده بون یزد، متنی بدون اسم برای ایشون نوشتم.
چند وقت بعد، از طرف دفترشون زنگ زدن منزل که:
+نویسنده این متن زنه یا مرد؟؟
مادرم گفت:
- دخترم نوشته.
یکی دوهفته ای گذشت که دیدیم پست چی بسته ای آورده.
آقای آیت اللهی خطبه مفصلی خوندن با تموم آداب و جزئیاتش...
فامیل میگفتن:
+ما تاحالا اینطورخطبه ای ندیده بودیم!
حالا تو این هیروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم.
میگفت:
+اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه.
هرچی میخواستم بهش بفهمونم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن، راه نمیداد..
هی میگفت: تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم!
مطمئنم شهید میشم.
فامیل که تو ابتدای امر کلا گیج شده بودن...
اون از ریخت و قیافه دوماد، اینم از مکانِ خطبه عقد!
اونها آدمی با این همه ریش رو جز تو لباس روحانیت ندیده بودن.
بعضی ها که فکر میکردن طلبه ست.
با توجه به اوضاع مالیِپدرم، خواستگار های پول داری داشتم که همشونو دست به سر کرده بودم...
حالا برای همه سوال شده بود، مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده و بله گفته!
عده ای هم با مکان ازدواجمون کنار نمیاومدن، ولی میگفتن:
+مهریهش رو کجای دلمون بزاریم؟
چهارده تا سکه هم شد مهریه!!
همیشه تو فضای مراسم عقد، کف زدن و کل کشیدن و اینا دیده بودم..
رفقای محمدحسین زیارت عاشورا خوندن، و مراسم، وصل به هیئت و روضهشد.
البته خدا دروتخته رو جور میکنه!
اوناهمبعد از روضه،مسخره بازیشون سرجاش بود...!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت11 رفتمبه اتاقم و با هدیه هاش ور رفتم: کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان بل
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت12
موقع امضای سند ازدواج دستم میلرزید.
مگه تمومی داشت...!!
شنیده بودم خیلی باید امضا بزنی، ولی باورم نمیشد تا این حد...
زیرزیرکی میخندید که:
چرا دستت میلرزه؟؟ نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده.
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خودش بیاد دنبالم.
دهن خونوادهش باز مونده بود که چطور زیرباز رفته بیاد آتلیه.
اصلا خوشش نمیومد، وقتی دید من دوس دارم کوتاه اومد.
ولی وقتی اومد قصه عوض شد. سه چهار ساعت بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم.
یخم باز نشده بود راحت نبودم.
خانوم عکاس براش جالب بود که به آدم مذهبی با این ظاهر اینقدر مسخره بازی در میاره که تو عکسا بخندم.
همون شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد، پشت فرمون بلند بلند میخوند:
+دست منو تو نیست که نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت مارا کشیده هست.
کنار قبور شهدا شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه ها میومدیم اینجا.
و اون همیشه خدا اینجا پلاس بود.
بودنش بساط شوخی رو فراهم میکرد که: این باز اومدم سراغ ارث پدرش.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت12 موقع امضای سند ازدواج دستم میلرزید. مگه تمومی داشت...!! شنیده بودم خیلی بای
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت13
سفره خاطراتش رو باز کرد که به این شهدا متوسط شده که یکی رو پیدا کنن که پای کارش باشه.
حتی اومده و ازشون خواسته بتونن راضیم کنند به ازدواج.
می گفت:
+قبل از اینکه قضیه ازدواج ما مطرح بشه خیلی از دوستانش اومده و درباره من از اون مشورت می خواستن.
حتی بهش گفته بودن که براشون از من خواستگاری کنه.
غش غش میخندید که:
+اگه میگفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم میگفتن پس چرا خودت گرفتیش؟
اگه هم می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی.
حتی گفت:
+اگه اسلام دست وپام رو نبسته بود، دلم میخواست شمارو یه کتک مفصل بزنم.
اون کل کل های قبل از ازدواج ،تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی.
اون شب هرچی شهید گمنام تو شهر بود زیارت کردیم.
فردای روز عقد رفتیم خونه خاله مادرش.
اونجا هم یکسر ماجرا وصل میشد به شهادت...
همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعداز عقد نرفتم برای امتحان..
محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.
با اعتماد بهنفس، درس نخونده رفت سرجلسه!
قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقاش که کل درسو تو ده دقیقه براش بگه.
جالب اینکه اون درس و پاس کرد...
قبل از امتحان زنگ زد که:
+دارم میام ببینمت.
گفتم:
- برو امتحان بده که خراب نشه.
پشت گوشی خندید که:
+اتفاقا دارم میام که امتحانم خراب نشه.
اومد چند دقیقه گوشه حیاط ایستاد، یکم باهم صحبت کردیم.
دوباره این جمله رو تکرار کرد:
تو همونی که دلم خواست،کاش منم همونی شم که تو دلت میخواد.
رفت که بعد امتحان زود برگرده.
تولدش روز بعد از عقدمون بود...
هدیه خرید بودم:
پیراهن، کمربند و ادکلن.
نمیدونم چقدر شد ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بزارم همه رو مارکدار خرید و جیبم خالی شد.
بعد از ناهار یه دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق شوکه شد.
خندید:
تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلا کی به کیه؟
وقتی کادو رو بهش دادم گفت:
+چرا سه تا؟
خندیدیم که:
- خب دوست داشتم.
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشه به شوخی گفت:
+اگه ساده تر می خریدی به جای بر نمی خورد.
یک پیس از ادکلن رو زد کف دستش،معلوم بود خیلی از بوش خوشش اومده!
گفت:
+لازم نکرده فرانسوی باشه. مهم اینه که خوشبو باشه.
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد آخرسر خندید که:
+ بهتر نبود خشکه حساب میکردی می دادم هیئت.
سر جلسه امتحان بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتن صبرشون نبود بیایم بیرون تا ببینن با چه کسی ازدواج کردم.
جیغی کشیدن شبیه همون جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت:
+ محمدخانی اومده خواستگاریت.
گفتن:
+ما رو دست انداختی؟
هرچی قسم و آیه خوردم باورشون نشد. به من زنگ زد اومده نزدیک دانشگاه.
بچه ها پشت سرم اومدن که ببینن راست میگم یا شوخی می کنم.
نزدیک در دانشگاه گفتم:
- اینا ها. باور کردین؟؟ اون جا منتظرمه.
گفتن:
+ نه تا سوار موتورش نشی باور نمی کنیم.
وقتی نشستم پشت سرش پرسید:+این همه لشکرکشی برای چیه؟
همینطور که به چشمهای باباقوری بچه ها می خندیدم گفتم:
- اومدن ببینن واقعا تو شوهرمی یا نه؟
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱