eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
🤓 شجاعت ✌️ در زمان طاغوت، استانداری به یزد آمده بود که وزنه بردار بود و شاخ و شانه می کشید👀 روزی کسی را نزد حاج آقا [شهید صدوقی] فرستاد که من روزی بیست لیتر شیر می خورم و 120 کیلو وزنه برمی دارم و خلاصه آدم عادی نیستم که بشود هر حرفی را درباره ام زد😶 حاج آقا پاسخ او را به جمع و منبر خودشان حواله دادند😅🤭 در شبی که مسجد شلوغ هم بود، بالای منبر گفتند: «دولت برای ما استاندار وزنه برداری فرستاده که به ادعای خودش روزی 20 لیتر شیر می خورد و 120 کیلو وزنه بر می دارد.🙄 بهتر بود دولت به جای او، برای ما یک گاو می فرستاد که روزی 50 لیتر شیر بدهد و 50 کیلو بار ببرد که برایمان مفیدتر می بود.»🤣 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت22 چون هنوز تو آشپزی راه نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. زیاد
🌸💕 هیئت که می‌رفتیم، اگه پذیرایی یا نظری میدادن، به عنوان تبرّک برام میاورد. خودم قسمت خانوما می‌رفتم، ولی باز دوست داشت برام بگیره... بعد از هیئت رایه العباس با لیوان چایی، روی سکوی وسط خیابون منتظرم می‌ایستاد‌. وقتی چایی و قند رو به من تعارف می‌کرد، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه میکردن‌ چند دفعه دیدم خانوم مسن‌تر تشویقش کرد و بعضی هاشون به شوهرشون میگفتن: +حاج‌آقا یاد بگیر، از تو کوچیکتره! خیلی بدش میومد از این زن و مردهای جوون دست تو دست هم تو خیابونا راه می‌رن؛ میگفت: +مگه اینا خونه زندگی ندارن؟ ولی ابراز محبت های این چنینی میکرد و نظر بقیه هم براش مهم نبود. حتی میگفت: +دیگران باید این کارارو یاد بگیرن. اعتقاداتش این بود که: +با خط‌کش اسلام کار کن. پدرم می‌گفت: +این دختر قبل از ازدواج چموش بود، ما می‌گفتیم شوهرش ادبش می‌کنه، ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی‌! بدشانسی آورده بود، با همه بخوری‌ش... گیرِ زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود! کمی ازش یاد گرفتم کمی هم‌از مادرم... آبگوشت، مرغ و ماکارانی اش حرف نداشت. اما عدسی رو از بس زمان دانشجویی برای هیئت پخته‌بود، از خانوم ها هم خوش مزه تر می‌‌پخت. املتش که‌شبیه املت نبود، نمی‌دونم چطور همه موادش رو این طور میکس می‌کرد،‌همه چیز توش پیدا می‌شد. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت23 هیئت که می‌رفتیم، اگه پذیرایی یا نظری میدادن، به عنوان تبرّک برام میاورد. خو
🌸💕 یادم نمی‌ره اولین باری که عدس پلو پختم، نمی‌دونستم آب عدس رو دیگه نباید بریزم تو برنج... برنج‌ آب داشت، آب عدس هم اضافه کردم، شفته پلو شد! وقتی گذاشتم وسط سفره خندید، گفت: +فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم. اصلا قاشق توش فرو نمی‌رفت. اونو برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورن و رفت پیتزا خرید... دست به سوزنش هم خوب بود، اگه پارچه ای پاره می‌شد یا دکمه ای کنده می‌شد یا نیاز به دوخت و دوز بود، سریع سوزن رو نخ می‌کرد. میگفت: +کوچیک که بودم،‌ مادرم معلم بود و می‌رفت مدرسه، من بیشتر پیش‌ مادربزرگم بودم! خیاطی رو از اون ‌دوران به ‌یادگار داشت. یکی از تفریحات ثابتمون پیاده روی بود. در طول راه تنقلات می‌خوردیم. بهشت زهرا رفتنمون هم به نوعی پیاده روی حساب میشد. پنج‌شنبه ها یا صبح جمعه، غذایی آماده برمیداشتیم و می‌رفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر می‌چرخیدیم. یک جا بند نمی‌شد، از این قطعه به اون قطعه... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
⚠️ تا حالا به این فکر کردین↯ که اگه، نیّت ما از غذا خوردن،🍞 انرژے گرفتن🔗"! واسه خدمت به امام زمان باشه،😍 غذا خوردنمون هم... عبادت به حساب میاد؟!🌱🧡" سعے کنیم همه کارامون نیت مهدوے داشته باشن💚 🆔 @basirat_enghelabi110
🔻یادتون باشه: دین سبد میوه نیست که مثلا موز رو برداری خیار رو نه... مثلا چادر بپوشی ولی حیا نداشته باشی💔 ریش بزاری ولی چشم چرونی کنی😟.... 👋🏻 🆔 @basirat_enghelabi110
♥️⃟🌿 بيمارفَـقَـطْ‌ دَرْ طَلَبِ‌ لُطْفِ طَبـیبْ اَسْتـــ ... مامُنْـتَـظِرِنُسْخه‌ۍدَرْمانِ حُـسِـینیم♥️ 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت24 یادم نمی‌ره اولین باری که عدس پلو پختم، نمی‌دونستم آب عدس رو دیگه نباید بریز
🌸💕 اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت: +برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر کردم سنگ مزار‌شهدایی رو که‌سنگ قبرشون شکسته، با هزینه خودم تعویض کنم! یه روز هشت تا از سنگ هارو عوض کرده بود، یه روز هم پنج تا. گفتم: - مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید می‌رسه؟ گفت: +اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همینو می‌گفتی؟ به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هاش.. شهید محمد عبدی رو هم خیلی دوست داشت. اسم جهادی‌ش رو گذاشته بود {عمار‌ عبدی}. عمار رو‌ از کلید واژه {اَینَ عمارِ} حضرت اقا و عبدی رو از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها میگفتن: +از نظر صورت شبیه محمد عبدی ‌و منتظر قائم {شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد که در واقعه طبس‌به شهادت رسید} هستی! ذوق می‌کرد‌ تا اینو می‌شنید...! الگوش تو ریش گذاشتن‌، شهید محسن دین ‌شعاری بود. زمانی ‌که‌ {جهاد مغنیه}شهید شد،‌ واقعا به‌هم ریخت... داشتیم اسباب اثاثیه خونمون رو مرتب می‌کردیم. میخواستم چینش دکور رو تغییر بدم، کارمون تعطیل شد. از طرفی هم خوشحال شد و می‌گفت: +آقازاده ای که روی همه رو کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی رو روی ماشین و داخل اتاقش داشت.. همه شهدا رو زنده فرض می‌کرد که: +اینا حیات دارن ولی ما نمیبینیم. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت25 اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت: +برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر
🌸💕 تموم‌ سنگ قبرهای شهدا رو دست می‌کشید و می‌بوسید. بعضی وقتا تو‌ اصفهان و یزد‌ اگه کسی نبود پابرهنه می‌شد... ولی تو بهشت‌ زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش رو دربیاره. تاریخ تولد و شهدات شهدا رو که می‌خوند، میزد تو سرش که: +ببین اینا چه زندگیِ پرثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم. تازه وارد سپاه شد بود، نُه ماه بعد از عروسی... برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان. پنج‌شنبه جمعه ها ‌‌میومد یزد... ماه رمضون که شد پونزده روز، منم با خودش برد‌.‌... از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبح ها ساعت هشت می‌رفت تا دوی بعد از ظهر. می‌خوابیدم تا‌نزدیک ظهر، بعد هم‌می‌رفتم تا ختم قرآن روزانه‌م رو می‌خوندم، می‌رسید... استراحتی می‌کردیم و می‌زدیم بیرون و افطاری رو بیرون‌می‌خوردیم. خیلی‌ وقت ها پیاده می‌رفتیم‌تا تخته فولاد {قبرستون قدیمیِ اصفهان که‌ مزار میرداماد اونجاست}، و گلستان شهدا... به مکان‌ های تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی‌و‌سپل و پلِ خواجو. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
♥️بِسْـمِ اللّٰـهِ الرَّحْـمٰنِ الرَّحٖـیْم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا