در ساک، روی اعلامیه ها شیرینی شیرازی می گذاشتیم و به این ترتیب اعلامیه ها را مخفی می کردیم👀
در رساندن ساک به مسجد، آقای شعبانعلی منصوری به من کمک می کرد.🙂
یک روز در مسیرمان به چهارراهی رسیدیم که ناگهان ماشین پلیس ایستاد...😟
ما پشت آیت الله صدوقی پناه گرفتیم
پلیس گفت این ها باید توقیف شوند😠
آیت الله صدوقی گفت: "چرا؟ مگر نباید نماز صبح را بخوانند؟"😐
پلیس گفت: "می توانند نماز بخوانند، اما ساک هایشان را باید به ما تحویل دهند.😶
" شهید صدوقی جواب دادند:"نماز صبح و دزد سر چهارراه؟ ساکشان را به چه دلیل باید به شمابدهند؟ این ساک ها مال من است. این ها در حمل آن به من کمک می کنند."😑
سرگردی گفت: "من باید ساک را ببرم." ناگهان شهید صدوقی عصایشان را به درجه های سرگرد زدند و گفتند: "اول صبح یا سگ جلویمان هست یا آژان، چخ!" آنها هم فوراً سوار ماشینشان شدند و فرار کردن😅
صلابت و شجاعت شهید صدوقی در برخورد با مخالفان، نمونه و بی نظیر بود😎✌️
🗣راوی: علی مازارچی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#بخوانید🤓
شجاعت #شهید_صدوقی✌️
در زمان طاغوت، استانداری به یزد آمده بود که وزنه بردار بود و شاخ و شانه می کشید👀
روزی کسی را نزد حاج آقا [شهید صدوقی] فرستاد که من روزی بیست لیتر شیر می خورم و 120 کیلو وزنه برمی دارم و خلاصه آدم عادی نیستم که بشود هر حرفی را درباره ام زد😶
حاج آقا پاسخ او را به جمع و منبر خودشان حواله دادند😅🤭
در شبی که مسجد شلوغ هم بود، بالای منبر گفتند: «دولت برای ما استاندار وزنه برداری فرستاده که به ادعای خودش روزی 20 لیتر شیر می خورد و 120 کیلو وزنه بر می دارد.🙄
بهتر بود دولت به جای او، برای ما یک گاو می فرستاد که روزی 50 لیتر شیر بدهد و 50 کیلو بار ببرد که برایمان مفیدتر می بود.»🤣
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت22 چون هنوز تو آشپزی راه نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. زیاد
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت23
هیئت که میرفتیم، اگه پذیرایی یا نظری میدادن، به عنوان تبرّک برام میاورد.
خودم قسمت خانوما میرفتم، ولی باز دوست داشت برام بگیره...
بعد از هیئت رایه العباس با لیوان چایی، روی سکوی وسط خیابون منتظرم میایستاد.
وقتی چایی و قند رو به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبی ها هم نگاه میکردن
چند دفعه دیدم خانوم مسنتر تشویقش کرد و بعضی هاشون به شوهرشون میگفتن:
+حاجآقا یاد بگیر، از تو کوچیکتره!
خیلی بدش میومد از این زن و مردهای جوون دست تو دست هم تو خیابونا راه میرن؛
میگفت:
+مگه اینا خونه زندگی ندارن؟
ولی ابراز محبت های این چنینی میکرد و نظر بقیه هم براش مهم نبود.
حتی میگفت:
+دیگران باید این کارارو یاد بگیرن.
اعتقاداتش این بود که:
+با خطکش اسلام کار کن.
پدرم میگفت:
+این دختر قبل از ازدواج چموش بود، ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه، ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی!
بدشانسی آورده بود، با همه بخوریش...
گیرِ زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود.
خودش ماهر بود!
کمی ازش یاد گرفتم کمی هماز مادرم...
آبگوشت، مرغ و ماکارانی اش حرف نداشت.
اما عدسی رو از بس زمان دانشجویی برای هیئت پختهبود، از خانوم ها هم خوش مزه تر میپخت.
املتش کهشبیه املت نبود،
نمیدونم چطور همه موادش رو این طور میکس میکرد،همه چیز توش پیدا میشد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت23 هیئت که میرفتیم، اگه پذیرایی یا نظری میدادن، به عنوان تبرّک برام میاورد. خو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت24
یادم نمیره اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدونستم آب عدس رو دیگه نباید بریزم تو برنج...
برنج آب داشت، آب عدس هم اضافه کردم، شفته پلو شد!
وقتی گذاشتم وسط سفره خندید، گفت:
+فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم.
اصلا قاشق توش فرو نمیرفت.
اونو برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورن و رفت پیتزا خرید...
دست به سوزنش هم خوب بود، اگه پارچه ای پاره میشد یا دکمه ای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود، سریع سوزن رو نخ میکرد.
میگفت:
+کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!
خیاطی رو از اون دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمون پیاده روی بود.
در طول راه تنقلات میخوردیم.
بهشت زهرا رفتنمون هم به نوعی پیاده روی حساب میشد.
پنجشنبه ها یا صبح جمعه، غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یک جا بند نمیشد، از این قطعه به اون قطعه...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#تلنگر⚠️
تا حالا به این فکر کردین↯
که اگه،
نیّت ما از غذا خوردن،🍞
انرژے گرفتن🔗"!
واسه خدمت به امام زمان باشه،😍
غذا خوردنمون هم...
عبادت به حساب میاد؟!🌱🧡"
سعے کنیم همه کارامون نیت مهدوے داشته باشن💚
#جمعه
#امامزمان
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
🔻یادتون باشه:
دین سبد میوه نیست که مثلا موز رو برداری خیار رو نه...
مثلا چادر بپوشی ولی حیا نداشته باشی💔
ریش بزاری ولی چشم چرونی کنی😟....
#اندکیتفکروتلنگر👋🏻
#خودسازی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
♥️⃟🌿
بيمارفَـقَـطْ دَرْ طَلَبِ لُطْفِ
طَبـیبْ اَسْتـــ ...
مامُنْـتَـظِرِنُسْخهۍدَرْمانِ
حُـسِـینیم♥️
#اللهمالـرزقنـابوےخـاڪڪربلا
#دستمارابهمحرمبرسانیدفقط
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت24 یادم نمیره اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدونستم آب عدس رو دیگه نباید بریز
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت25
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:
+برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر کردم سنگ مزارشهدایی رو کهسنگ قبرشون شکسته، با هزینه خودم تعویض کنم!
یه روز هشت تا از سنگ هارو عوض کرده بود، یه روز هم پنج تا.
گفتم:
- مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟
گفت:
+اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همینو میگفتی؟
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هاش..
شهید محمد عبدی رو هم خیلی دوست داشت.
اسم جهادیش رو گذاشته بود {عمار عبدی}.
عمار رو از کلید واژه {اَینَ عمارِ} حضرت اقا و عبدی رو از شهید عبدی گرفته بود.
بعضی ها میگفتن:
+از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم {شهید محمد منتظر قائم، فرمانده سپاه یزد که در واقعه طبسبه شهادت رسید}
هستی!
ذوق میکرد تا اینو میشنید...!
الگوش تو ریش گذاشتن، شهید محسن دین شعاری بود.
زمانی که {جهاد مغنیه}شهید شد، واقعا بههم ریخت...
داشتیم اسباب اثاثیه خونمون رو مرتب میکردیم.
میخواستم چینش دکور رو تغییر بدم، کارمون تعطیل شد.
از طرفی هم خوشحال شد و میگفت:
+آقازاده ای که روی همه رو کم کرد.
تا چند وقت عکس رسول خلیلی رو روی ماشین و داخل اتاقش داشت..
همه شهدا رو زنده فرض میکرد که:
+اینا حیات دارن ولی ما نمیبینیم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت25 اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت: +برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت26
تموم سنگ قبرهای شهدا رو دست میکشید و میبوسید.
بعضی وقتا تو اصفهان و یزد اگه کسی نبود پابرهنه میشد... ولی تو بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش رو دربیاره.
تاریخ تولد و شهدات شهدا رو که میخوند، میزد تو سرش که:
+ببین اینا چه زندگیِ پرثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم.
تازه وارد سپاه شد بود، نُه ماه بعد از عروسی...
برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان.
پنجشنبه جمعه ها میومد یزد...
ماه رمضون که شد پونزده روز، منم با خودش برد....
از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبح ها ساعت هشت میرفت تا دوی بعد از ظهر.
میخوابیدم تانزدیک ظهر، بعد هممیرفتم تا ختم قرآن روزانهم رو میخوندم، میرسید...
استراحتی میکردیم و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرونمیخوردیم.
خیلی وقت ها پیاده میرفتیمتا تخته فولاد {قبرستون قدیمیِ اصفهان که مزار میرداماد اونجاست}،
و گلستان شهدا...
به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم:
سیوسپل و پلِ خواجو.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
حدیثانه😍
امام سجاد (؏) می فرمایند : ↯
بار خدایا!
هر آنچه را که سبب اصلاحم در دنیا و آخرتم میشود ، به من عطافرما!
چه آن هایی را که یاد کردم و یا فراموش نمودم.
📚صحیفہ سجادیہ ، ص ¹⁰⁶
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#منبربزرگان
•
حاجآقاپناهیانمیگفت :
الانداریحرصچیرومیخوری؟!
جوشمیزنےبرایچی؟!(:
بهـخودتبرگرد،بگو :
ـ چتشده؟!
ـ خدافوتشده؟!
ـ ضعیفشدهخدا؟!
ـ مهربونیشرفتھ؟!
ـ نمیبینہتورو؟!
ـ چیشدھ . . .؟
ـ حرصچیومیخوری^^؟🌱'
خُــداهسـٺ . . .💛🌼
ناشکریواسہچی؟!((:
#حواسموݩباشھ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
#همسفرانه🌸💜
#شهدایی
اولین غذایی که
بعد از عروسیمون درست کردم
استانبولے بود👌🍛
از مادرم تلفنی پرسیدم!🙂
شد سوپ...🍲😢
آبش زیاد شده بود...😁
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...😋❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!🍢
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره رو آماده کنم،
منوچهر چیده بودشون روی میز و با اونا تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😂😂🤔
و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانوم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم؛ حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسرشهیدمنوچهرمدق
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
هروقتخواستیگناهکنی..؛
این سوالروازخودتبپرس!
.
مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا^^✨
.
شماراچهشدهاستکهبرایخدا
شأنومقاموارزشیقائلنیستید..!!🍃
#تلـنگرانهـ
#گناهنکنیم🚫
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
هروقتخواستیگناهکنی..؛ این سوالروازخودتبپرس! . مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا^^✨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت26 تموم سنگ قبرهای شهدا رو دست میکشید و میبوسید. بعضی وقتا تو اصفهان و یزد
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت27
همونجا هم تیکه کلامی افتاد سر زبونش...
{امام و شهدا}
هروقت میخواست بپیچونه میگفت:
+امام و شهدا.
- کجا میری؟
+پیش امام و شهدا.
- با کی میری؟
+با امام و شهدا.
کم کمروحیاتش دستم اومده بود، زیاد کتاب میخوند، رمان های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا...
کتاب های شهدا بهروایت همسرشون روخیلی دوست داشت:
شهید چمران، همت و مدق.
همیشه میگفت:
+دوست دارم اگه شهید شدم کتاب زندگیم رو روایت فتح چاپ کنه!
حتی اسم برد درقالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشه.
میگفت:
+تو خاطراتت چه چیزهایی رو بگو، چه چیز هایی رو نگو...
شعرهاش رو تایپ و تو فایل جدایی تو کامپیوترش ذخیره کرد و گفت:
+اینارو هم ته کتاب اضافه کن..
عادت نداشتیم هرکسی تنهایی بشینه برای خودش کتاب بخونه..
به قول خودش، یا باید اون یکی رو بازی میداد، یا خودش هم بازی نمیکرد.
بلند میخوند که بشنوم، تو آشپزی، خودش رو بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواد تنهایی پخت و پز کنه!
چون ریخت و پاش میکرد و کارم دوبرابر میشد.
بهش میگفتم:
- شما کمک نکنی بهتره!
آدم منظمی نبود، راستش اصلا این چیزا براش مهم نبود.
درِ قوطی زردچوبه و نمک رو جابهجا میذاشت.
ظرف و ظروف رو طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش اونجا گم میشد...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت27 همونجا هم تیکه کلامی افتاد سر زبونش... {امام و شهدا} هروقت میخواست بپیچونه
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت28
روزه هم اگه میگرفتیم، باید باهم نیت میکردیم.
عادت داشت مناسبت ها روزه بگیره!
مثل عرفه، رجب، شعبان.
گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.
اگه به هردلیلی یکی از ما نمیتونست روزه بگیره، قرار بر این بود اون یکی، به روزه دار تعارف کنه.
جز شرطمون بود که اون یکی باید روزه اش رو افطار کنه، این جوری ثوابش رو میبرد.
برای خوندن نماز شب کاری به من نداشت.
اصرار نمیکرد باهم بخونیم.
خیلی مقید نبود که بخوام بگم هرشب بلند میشد برای تهجد، نه...
هروقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد.
گاهی فقط به همون شفع و وتر اکتفا میکرد.
گاهی فقط یک سجده.
کم پیش میومد مفصل و با اعمال بخونه.
میگفت:
+آقای بهجت میفرمودن:
اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یه سجده شکر بجا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!
خیلی دوست داشتم پشت سرشنماز رو به جماعت بخونم.
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همون دورانی که به خوابم هم نمیومد روزی باهاش ازدواج کنم....
تو اردوها، کنار مهراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایون میایستادن ماهم پشت سرشون... صوت و لحن خوبی داشت.
بعد از ازدواج فرقی نمیکرد خونه خودمون باشه یا خونه پدر و مادرمون...
گاهی اون هاهم میومدن پشت سرش اقتدا میکردن.
مواقعی که نمازش رو زود شروع میکرد، بلندبلند میگفتم:
- وَاللهُ یُحِبُّ الصّابِرین.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
میگفت :
مراقب اون گوشہ گوشہ های دلتون کہ خالیہ باشید . .
نکنہ با چیزای پوچ پر بشہ !
#تلـنگرانهـ
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
•| فَـــْـرمــانــْـدِه |•:
{✨🌱}
#ڪلامشہید🕊
لازمنیسٺحتماًبھدنبالشھادٺباشیم
عملبھوظیفہاثراٺوضعےدارد ..
ڪھممڪناسٺمنجربہشھادٺشود!🚶♀
👤شھیدامیرحسینعلیخانے
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
زحدبگذشتمشتاقےوصبراندر غمتیارا بهوصلخوددوایےکندلدیوانه مارا...(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ پاسخ قاطع آیت الله جنتی به یک خبرنگار 👌
خبرنگاری از آیت الله جنتی پرسید:
شما پیر شدهاید ولی هنوز در دایره مدیران ماندهاید؟
ایشان در جواب گفت:
این سوال را یکبار تاریخ از عمار یاسر که نود ودو سال داشت پرسید، عمار پاسخ داد:
«در کنار پیامبر بودن هنر نیست در کنار علی ماندن هنر است میخواهم بگویم علی همان پیامبر است»
➖آیتالله جنتی ادامه داد:
آقای خبرنگار گمانم جوابت را گرفتی و این را هم بدان عمار در سن نود دو سالگی به صفین برای جنگ نیامد میخواست بگوید «علی حق است و معاویه باطل»
پاسخ من به سوال شما همین است
«من باید تا آخرین نفس کنار علی باشم و بگویم خامنه ای همان خمینی است»
و علت دشمنی کفار با عمار و من همین است و آنگاه با لبخندی عصا زنان رفت....
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت28 روزه هم اگه میگرفتیم، باید باهم نیت میکردیم. عادت داشت مناسبت ها روزه بگی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت29
مقید بود به نماز اول وقت.
تو مسافرت ها زمان حرکت رو جوری تنظیم میکرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت تو نمازخونه های بین راهی یا پمپ بنزین میگفت:
+نگه دارین!
اغلب تو قنوتش این آیه از قرآن رو میخوند:
رَبَّنا هَب لَنا مِن ازواجِنا و ذُرِّیَّاتِنا قُرَّه اعیُنِِ واجعَلنا لِلمَتَّقینَ اِمَاماََ.
قرآنی جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش میومد میخوند:
مطب دکتر، تو تاکسی...
گاهی اوقاتم از تو موبایلش قرآن میخوند.
با موبایل بازی میکرد:
انگری بردز، هندوانه ای بود که با انگشتش قاچ قاچ میکرد، اسمش و نمیدونم و یک بازیِ قورباغه...
بعضی مرحله هاشو کمکش میکردم.
اگه منم تو مرحله ای میموندم برامرد میکرد!
میگفتم:
+نمیشه وقتی بازی میکنی، صدای مداحی هم پخش شه؟؟
تنظیم کرده بود که بازی میکردم بجای آهنگش، مداحی گوش میدادیم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت29 مقید بود به نماز اول وقت. تو مسافرت ها زمان حرکت رو جوری تنظیم میکرد که وقت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت30
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی ها رو باهم رفتیم دیدیم.
بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل...
کلی از حاجی گیرینف های جامعه رو فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش رو با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقهش رو میشناخت...
از همون روز اول متوجه شد جونم برای لواشک در میره!
هفته ای یک بار رو حتما گُل میخرید، همه جوره میخرید...
گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزئین شده!
یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قوروت هم میذاشت کنارش...
اوایل بو بردم از سر چهار راه میخره.
بهش گفتم:
- واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گُل فروشه سوخت!؟
از اون به بعد فقط میرفت گل فروشی..
دل رحمیهاش و دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابون رو سوار کنه.
به خصوص خانواده ها رو.
یک بار تو صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم، ازش پرسیدم:
- این مال کیه؟
گفت:
+راستش مادروپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برا دوا درمون...
پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون..
به مقدار نیاز، پول براشون کارت به کارت به کارت کردم و دویست هزار تومن هم دستی بهشون داده بودم.
بعد برگشتم و اونا رو رسوندم بیمارستان.
میگفت:
+از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش رو برداره.
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس رو پیدا کنه یا نشونی ازشون بگیره و براشون بفرسته!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱