eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت49 آب دور بچه که کم می‌شد، مشخص نبود کجا می‌ره... هرکسی نظری می‌داد: +آب به ری
🌸💕 خودت راحت، بچه هم راحت... زیر بار نمی‌رفتم..! می‌گفتم: +نه پیش پزشک قانونی میام، نه پیش حاکم شرع. یکی از دکتر ها می‌گفت: +اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمی‌شدم، جز تسلیم خود خدا. می‌دونستم اون کسی که این بچه رو آفریده، می‌تونه نجاتش بده. چون روحش تو این بچه دمیده شده بود. سقط کردن رو قتل می‌دونستم، اگه تن به این کار می‌دادم، تا آخر عمر خودم و نمی‌‌بخشیدم. اطرافیان می‌گفتن: +شما جوونین و هنوز فرصت دارین. با هرتماسی به هم می‌ریختم. حرف و حدیث ها کشنده بود. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت50 خودت راحت، بچه هم راحت... زیر بار نمی‌رفتم..! می‌گفتم: +نه پیش پزشک قانونی
🌸💕 حتی یکی از دکترها وجهه مذهبی مون رو زیر سوال برد، خیلی مارو‌ سوزوند! باعصبانیت گفت: +شماها میگین حکومت‌ جمهوری اسلامی باشه! شماها میگین جانم فدای رهبر! شماها میگین ریش! شماها میگین چادر! اگه اینا نبود می‌تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار رو تموم کنم...! شماها که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش رو هم بدین! داشت توضیح می‌داد که می‌تونه بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع، بچه رو بندازه؛ نذاشتیم جمله‌ش تموم شه، وسط حرفش بلند شدیم اومدیم بیرون. خودم رو تو اتاقی زندانی کردم. تند تند برامون نسخه جدیدی می‌پیچیدن! گوشیمو پرت کردم گوشه ای و سیم تلفن رو کشیدم بیرون... به پدر و مادرم گفتم: - اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت51 حتی یکی از دکترها وجهه مذهبی مون رو زیر سوال برد، خیلی مارو‌ سوزوند! باعصبا
🌸💕 هر هفته باید میومد یزد..! بیشتر از من اذیت می‌شد، هم نگران من بود، هم نگران بچه. حواسش دست خودش نبود، گاهی بی هوا از پیاده رو می‌رفت وسط خیابون... مثل‌دیوونه ها. به دنبال نقطه می‌گشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده؟! دفتر هیچ مرجعی‌ نبود که زنگ نزنیم.. حرف همشون یکی بود: +در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه! تو علم پزشکی، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه رو خارج کنن و تو دستگاه بزارن، یا اینکه به همین شکل بمونه. دکتر می‌گفت: +در طول تجربه پزشکی‌م، به چنین موردی بر نخورده بودم. بیماری این جنین، خیلی عجیبه. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت52 هر هفته باید میومد یزد..! بیشتر از من اذیت می‌شد، هم نگران من بود، هم نگران
🌸💕 عکس العملش از بچه‌ طبیعی‌ بهتره‌ و از اون طرف چیزایی رو می‌بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش باهم هم خونی نداره. نصفه شب درد شدیدی حس کردم، پدرم زود منو رسوند بیمارستان. نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم می‌داد. دکتر فکر می‌کرد بچه مرده، حتی تو سونوگرافی ها گفتن ضربان قلب نداره. استرس و نگرانی افتاده بود به جونم که وقتی بچه به دنیا بیاد، گریه می‌کنه یا نه! دکتر به هوای اینکه بچه مرده، سزارینم کرد. هرچی رو که تو ‌اتاق عمل اتفاق می‌افتاد، متوجه می‌شدم، رفت آمد ها و گفت و شنود‌های دکتر و پرستار ها.... تو بیابون بود، می‌گفت: + انگار به من الهام شد‌. نصفه شب زنگ زده بود به گوشیم که مادرم گفته بود بستری ‌شده. همون لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کنه، راه افتاده بود سمت یزد..! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت53 عکس العملش از بچه‌ طبیعی‌ بهتره‌ و از اون طرف چیزایی رو می‌بینم که طبیعی نیس
🌸💕 صدای گریه‌ش، آرومم کرد؛ نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: +بچه رو مرده به دنیا آوردم. ولی به محض دنیا اومدن، گریه کرد.! اجازه ندادن بچه رو ببینم، دکتر تاکید کرد: +اگه نبینی به نفع خودته. - یعنی مشکل داره؟ +نه، هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست، احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینی‌ش! وقتی به هوش اومدم، محمدحسین رو دیدم‌‌. حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می‌رفت. نا و نفسی براش نمونده بود. اون قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه خون. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت54 صدای گریه‌ش، آرومم کرد؛ نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت: +بچه رو مرده به دنیا آور
🌸💕 هر چی بهش میگفتن اینجا بخش زنانه و باید بری بیرون، به خرجش نمیرفت... اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد. سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت: + نمیدونم چطور رسیدم اینجا. وقتی دکتر برگه ترخیصم رو امضا کرد، گفتم: - می خوام ببینمش... باز هم اجازه ندادن و گفتن بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!.. محمدحسین و مادرم بچه رو دیده بودن... روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش، هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت... طبیعیِ طبیعی. فقط کمی ریز بود.‌ دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم‌های کوچیک و معصومانه‌ش باز بود! بخیه های روی شکمش رو که دیدم دلم براش سوخت، هنوز هیچ چیز نشده رفته بود زیر تیغ جراحی.... دوبار ریه‌ش رو عمل کردن جواب نداد. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت55 هر چی بهش میگفتن اینجا بخش زنانه و باید بری بیرون، به خرجش نمیرفت... اعصاب
🌸💕 نمی تونست دو تا کار و همزمان انجام بده.. اینکه هم نفس بکشه و هم شیر بخوره! پرسنل بیمارستان می گفتن: +تا ازش دل نکنی این بچه نمیره. دوباره پیشنهادها و نسخه هاشون مثل خوره افتاده به جونم.... +با دستگاه زنده‌ست اگه دستگاه رو جدا کنی بچه میمیره... +رضایت بده این دستگاه رو جدا کنیم، هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه، اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن به بنده به کولش. وقتی می شد با دستگاه زنده بمونه چرا باید اجازه می‌دادیم جدا کنن!؟ بیست و چهار ساعته اجازه ملاقات داشتیم، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین... هر دو مثل جنازه متحرک خودمون رو به زور نگه می‌داشتیم. نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم. مسئول بخش گفت: + به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم... یدفعه یکی از پرستارها گفت: +این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه هاش شروع میشه... می‌گفت: + انگار بو میکشه که اومدین. می‌خواست کارش رو ول کنه، روز به روز شکسته تر میشد... رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خونه پدرم روسیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین {س} مجلس گرفت. مهمون‌ها که رفتن خودش دوباره نشست به روضه خوندن!... روضه حضرت علی اصغر {ع}و روضه حضرت رباب{س}. خیلی صدقه دادیم و قربونی کردیم، همه طلا و سکه هایی رو که تو مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودن و یک جا دادیم برای عتبات.. می‌گفتن: + نذر کنین اگه خوب شد بدین....! قبول نکردیم! محمدحسین گذاشت کف دستشون که: +معامله که نیست... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
🏴 تو ساعتی مشخصی به من می‌گفتن برم به بچه شیر بدم، وقتی میرفتم قطره ای شیر نداشتم... تا کمی شیر میومد زنگ می زدم که الان بیام بهش شیر بدم؟؟ می‌گفتن: + الان نه. میخوای بدی به بچه های دیگه.... محمدحسین اجازه نمی‌داد. خوشش نمیومد از این کار... دو دفعه رفت اون دنیا و احیا شد، برگشت..! مرخصش که کردن ،همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته... پدرم که تا اون روز راضی نشده بود بیاد دیدنش، تو خونه تا نگاهش به اون می افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد... مثل پروانه دورش می‌چرخید، قربون صدقش میرفت... اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دووم نیاورد... دیدم بچه نمیتونه نفس بکشه، هی سیاه می شد. حتی نمی تونست راحت گریه کنه. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکنه طوری بشه؟! پدرم با عصبانیت می‌گفت: + از عمد بچه رو مرخص کردن و فرستادن خونه.... حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیم خونه اینقدر به هم نریخته بودیم... پدرم دور خونه راه میرفت و گریه میکرد. میگفت: + این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
🏴 محمدحسین باید می‌رفت. اوایل ماه رمضون بود! گفتم: - تو برو، اگه خبری شد زنگ می‌زنیم. سحرِ همون شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدن و گفتن: +بچه تموم کرد... شب دیوونه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم. دور خونه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. مادرم سیسمونی هارو جمع کرد که جلوی چشمم نباشه. عکس ها، سونوگرافی ها و هرچیزی که نشونه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت. با پدر و مادرش برگشت، می‌خواست براش مراسم ختم بگیره. خاکسپاری، سوم، هفتم و چهلم. خونواده‌ش گفتن: +بچه کوچیک این مراسمارو نداره. حرف حرف خودش بود... پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی تو یزد بود، صحبت کرد تا متقاعدش کنه..! محمدحسین روی حرفش حرف نمی‌زد... خیلی باهم رفیق بودن! از من پرسید: +راضی هستی این مراسمارو نگیریم؟؟ چون دیدم خیلی حالش بده، رضایت دادم که بی‌خیال مراسم شه... گفت: +پس کسی حق نداره بیاد خلد برین،{خلد برین، قبرستانی‌ در یزد} برای خاکسپاری... خودم همه کارهاش رو‌انجام مید‌م. : نـوش جـونـت رفـیق..!💔
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🏴 #قسمت58 محمدحسین باید می‌رفت. اوایل ماه رمضون بود! گفتم: - تو برو، اگه خبری شد زنگ م
🏴 تو غسالخونه دیدمش. بچه رو همراه با یکی از رفیقاش غسل داده و کفن کرده بود. حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگه و از رفیقاش هم بودن... به من قول داده بود اگه موقع تحویل بچه نرم بیمارستان، درست و حسابی‌ اجازه می‌ده بچه رو ببینم، اونم تنها.. بعد از غسل و کفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم، خیلی بچه رو بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر{ع} باهاش وداع کردیم؛ با اون روضه ای که امام حسین{ع} مستاصل، قنداقه رو بردن پشت خیمه..! می‌ترسیدم بالای سر بچه جون بده.. تازه می‌فهمیدم چرا میگن امان از دل رباب. سعی میکردم خیلی ناله وضجه نزنم، می‌‌دونستم اگه بی تابی‌م رو ببینه، بیشتر بهش سخت می‌گذره و برای همین همه رو می‌ریختم تو خودم... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🏴 #قسمت59 تو غسالخونه دیدمش. بچه رو همراه با یکی از رفیقاش غسل داده و کفن کرده بود. حاج
🏴 بردیمش قطعه ‌نونهالان! خودش رفت پایین قبر...! کفن بچه رو سر دست گرفته بود و خیلی بی تابی می‌کرد. شروع کرد به روضه خوندن.. همه باحال اون و روضه هاش می‌سوختن. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه‌ خوندنش دم گرفت تا فضا رو از دستش بگیره. بچه رو گذاشت تو قبر اما بالا‌ نیومد..! کسی جرئت نداشت بهش بگه بیا بیرون. یه دفعه قاطی می‌کرد و داد می‌زد. پدرش رفت و گفت: +دیگه بسه! فایده نداشت... من هم رفتم و بهش التماس کردم، صدقه سر روضه های امام حسین{ع} بود که زود به خودمون اومدیم.. چیز دیگه ای نمی‌تونست این‌موضوع رو جمع کنه! برای سنگ قبر امیرمحمد خودش شعر گفت: +"ارباب من حسین، داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را" : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🏴 #قسمت60 بردیمش قطعه ‌نونهالان! خودش رفت پایین قبر...! کفن بچه رو سر دست گرفته بود و خ
🌸💕 از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش میومد که باید سرُم می‌زدم... منو می‌برد ‌درمونگاه نزدیک خونمون.! می‌گفتن فقط خانوما می‌تونن همراه باشن... درمونگاه سپاه بود و زنونه و مردونه‌ش جدا. راه نمی‌دادن بیاد داخل. کَل کَل می‌کرد، داد و فریاد راه می‌انداخت‌. بهش می‌گفتم: - حالا اگه تو بیای، سرم زوتر تموم می‌شه؟ می‌گفت: +نمی‌تونم یه ساعت بدون تو سر کنم..! اونقدر با پرستار ها بحث کرده بود که هروقت می‌رفتیم، اجازه می‌دادن ایشون هم بیاد داخل. هر روز صبح قبل رفتن از سرکار، یه لیوان شربت عسل درست می‌کرد و می‌ذاشت کنار تخت من و می‌رفت...! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱