بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت37 ظاهرا با حاج محمود سر و سرّی داشت. رفت و باهاشون صحبت کرد، نمیدونم چطور راض
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت38
بعد از روضه باید صبر میکردم همه برن وخوب که آب ها از آسیاب افتاد، بیام پایین...
اول تا آخر روضه اونجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم رو گرفتم جلوی دهنم که صدای گریهم بیرون نره!
اون پایین غوغا بود، یه نفر روضه رو شروع کرد...
باء بسم الله رو که گفت، صدای ناله بلند شد.
همین طور این روضه دست به دست میچرخید.
یکی گوشهایاز روضه قبلی رو میگرفت و ادامه میداد.
گاهی روضه تو روضه میشد...
تا اون موقع مجلس به اینشکلی ندیده بودم.
حتی حاج محمود تو آشپزخونه همینطور که چایی میریخت، با جمع هم ناله بود..
نمیدونم به خاطر نفس روضه خوان هاش بود یا روح اون اتاق...
هیچ کجا چنین حالی رو تجربه نکرده بودم.
توصیف نشدنی بود...
فقط میدونم صدای گریه آقایون تا آخر قطع نشد.
گریه ای شبیه مادر جوون از دست داده!
چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلی هایی که به صورتشون میزدن، به گوشم میخورد.
پایین که اومدم به حاج محمود گفتم:
- حالا که این قدر ساکت بودم، اجازه بدین فردام بیام.
بنده خدا سرش پایین بود، مکثی کرد و گفت:
+من هنوز خانوم خودم رو نیاوردم اینجا!
ولی چه کنم...!
باورمنمیشد قبول کنن...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت38 بعد از روضه باید صبر میکردم همه برن وخوب که آب ها از آسیاب افتاد، بیام پای
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت39
نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کنه.
میگفت:
+ آقا خودشون زوار رو میبینن اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن.
معتقد بود:
+ همون آب سقا خونه ها و نفسی که توی حرم میکشیم، همه مال خود آقاست. روزی قبل از روضه داخل رواق هوس چایی کردم... گفتم:
- الان اگه چایی بود چقدر میچسبید.
هنوز صدای روضه میومد که یکی از خدام دو تا چایی برامون آورد، خیلی مزه داد.
برنامه ریزی میکرد تا نماز ها رو تو حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت تو هر میموند، خسته که می شد یا می فهمید من دیگه کشش ندارم میگفت:
+ نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش رو به ضریح برسونه...
مراسم صحن گردی داشت.
راه می افتاد تو صحن ها دور حرم میچرخید، درست شبیه طواف.
از صحن جامع رضوی راه می افتادیم میرفتیم صحنه کوثر و بعد از انقلاب و آزادی و جمهوری می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی..
گاهی هم تو صحن قدس یا روبروی پنجره فولاد تو غرفهها می نشست و دعا میخوند و مناجات می کرد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت39 نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کنه. میگفت: + آقا خودشون زوار رو میبینن اگه لا
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت40
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت وقتی بهش گفتم پدر شدی بال درآورد...
برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم!
گیج بودم، نه خوشحال، نه ناراحت.
پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش رو رسوند یزد.
با جعبه کیک وارد شد زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد...
اهل بریزوبپاش که بود، چند برابر هم شد.
از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمی کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری.
با موتور من رو می برد هیئت.
تو تهران با موتور عموش، از مینیسیتی رفتیم بهشت زهرا..!
هرکس میشنید کلی بد و بیراه بارمون میکرد که:
+ مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچهتون رو به کشتن بدین؟؟
نقشه کشیدیم بی سر و صدا بریم قم. پدرش بو برد، مخالفت کرد.
پشت موتور میخوند و سینه میزد حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم.
تموم چله هایی رو که تو کتاب «ریحانه بهشتی» اومده پا به پای من انجام می داد.
بهش می گفتم:
- این دستورات برای مادر بچهست!
میگفت:
+ خب منم پدرشم. جای دوری نمیره که...
خیلی مواظب خوردنم بود، این که هر چیزی رو از دست هر کسی نخورم. اگه می فهمید مال شبهه ناکی خوردم، زود میرفت رد مظالم میداد.
گفت بیا بریم لبنان. میخواست هم زیارتی برم هم آب و هوایی عوض کنم ...
اون موقع هنوز داعش و این ها نبود.
بار اولم بود میرفتم لبنان... اون قبلا رفته بود و همه جا رو میشناخت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت40 چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت وقتی بهش گفتم پدر شدی بال
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت41
هر روز پیاده میرفتیم روضه الشهیدین.
اونجا مسقف، تزئین شده و خیلی با صفا بود.
بهش میگفتم:
- کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز که میخواستی، بری!
شهدای اونجا رو هم برام معرفی کرد و توضیح میداد عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیدن!
وقتی خانومای بی حجاب رو میدید، اذیت میشد.
ناراحتی رو تو چهرهش میدیدم.
در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود.
سنگ تموم گذاشت و هرچیزی که به سلیقه و مزاجم جور میاومد، میخرید.
تموم ساندویچ ها و غذاهای محلیشون رو امتحان کردم،
حتی تموم میوه های اونجا رو...!
رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان.
ملیتا رو تو لبنان با این شعار میشناسن:
{ملیتا، حکایت الاَرض لِلسّما}؛
روایت زمین برای آسمان.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت41 هر روز پیاده میرفتیم روضه الشهیدین. اونجا مسقف، تزئین شده و خیلی با صفا بود
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت42
از جاده های کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.
تصاویر شهدا، پرچم هایحزب الله و خونه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه.
محوطه ای بود شبیه پارک.
از تو راهرو های سنگ چین جلو میرفتیم.
دو طرف، ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود.
از همه جالب تر؛
مرکاواهایی{مرکاوا تانک اصلی ارتش رژیم اشغالگر هست، طراحی تانک از سال ۱۹۷۳ آغاز و اولین مدلش تو سال ۱۹۷۸ وارد فعالیت رسمی تو ارتش ایم رژیم شد.} بود که لوله اون رو گره زده بودن.
طرف دیگه ی این محوطه، روی دیواری نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضاء دیده میشد.
گفتن: نمونه امضا جهاد مغنیه س.!
به دهانه تونل رسیدیم، همون تونل معروفی که حزب الله تو هشتاد متر زیرزمین حفاری کرده.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت42 از جاده های کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم. تصاویر شهدا، پرچم هایحز
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت43
تو راهرو، فقط من و محمدحسین میتونستیم شونه به شونه هم راه بریم.
ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتونی بایستی!
عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت رو نصب کرده بودن.
محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز میخوند، مناجات حضرت علی اکبر{ع} تو مسجد کوفه به زبون خودش ضبط شده بود، پخش میشد.
از تونل که بیرون اومدیم، رفتیم کنارسیم خاردار.
خط مرزی لبنان و اسرائیل.
اونجا محمدحسین گفت:
+سخت ترین جنگ، جنگ توی جنگله!
یه روز هم رفتیم بعلبک.
اول مزار دختر امام حسین{ع} رو زیارت کردیم، حضرت خوله بنت الحسین{ع}.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت43 تو راهرو، فقط من و محمدحسین میتونستیم شونه به شونه هم راه بریم. ارتفاعش هم
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت44
اولین بار بود میشنیدم امام حسین{ع} چنین دختری هم داشتن!
محمدحسین ماجراش رو تعریف کرد که:
+وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر میرسن، دختر امام حسین{ع} تو این مکان شهید میشه.
امام سجاد{ع} ایشون رو اینجا دفن میکنن و عصاشون رو برای نشونه، بالای قبر توی زمین فرو میکنن!
از معجزات اونجا همین بوده که اون عصا تبدیل میشه به درخت و اون درخت هنوز کنار مقبرهس که زائران به اون دخیل میبندن.
نمیدونم از کجا با متولی اونجا آشنا شده بود، رفت خوش و بش کرد و بعد اومد که:
+بیا بریم پشت بوم.
رفتیم اون بالا و عکس گرفتیم، میخندید و میگفت:
+ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!
بعد رفتیم روستای شیث نبی{ع}.
روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت44 اولین بار بود میشنیدم امام حسین{ع} چنین دختری هم داشتن! محمدحسین ماجراش رو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت45
بعد از زیارت حضرت شیث نبی علیه السلام، رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی، دومین دبیرکل حزب الله..!
محمد حسین میگفت: از بس مردم بهش علاقه داشتن براش بارگاه ساختن.. قبر زن و بچه هم تو اون ضریح بود، با هم توی یک ماشین شهید شده بودن...!
هلیکوپتر اسرائیلیها ماشینشون رو با موشک زده بود.
برام زیبا بود که خانوادگی شهید شدن!
پشت آرامگاه به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم.
ناهار رو تو بعلبک خوردیم.
هم من غذاهای لبنانی رو می پسندیدم هم اون با ولع می خورد. خدا رو شکر می کرد، بعد هم در حق آشپزش دعا!
آخر سر هم گفت :
+به به عجب چیزی زدیم به بدن.
دستور پخت غذا رو می گرفت که بعدا تو خونه بپزیم.
نماز مغرب رو تو مسجد راس الحسین علیه السلام خوندیم.
مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی رو اونجا بیتوته کردن.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت45 بعد از زیارت حضرت شیث نبی علیه السلام، رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی، دومی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت46
تو این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد علیه السلام مشخص شده بود
..!
قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین علیه السلام
همونجا نشست به زیارت عاشورا خوندن، لابلاش روز هم میخوند.
رأس تو میرود بالای نیزه ها...
من زار میزنم در پای نیزه ها...
آه ای ستاره دنباله دار من...
زخمی ترین سرِ نیزه سوار من...
با گریه آمدم اطراف قتلگاه...
گفتی که خواهرم برگرد به خیمهگاه...
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت...
در خون فتاده و بر نیزه ها سرت...
ای بی کفن چه با این پاره تن کنم؟
با چادرم تو را باید کفن کنم...
من میروم ولی جانم کنار توست...
تا سالهای سال شمع مزار توست...
موقع برگشت از لبنان، رفتیم سوریه.
از هتل تا حرم حضرت رقیه علیها السلام راهی نبود، پیاده می رفتیم.
حرم حضرت زینب علیها السلام که نمیشد پیاده رفت... ماشین میگرفتیم.
حال و هوای حرم حضرت زینب علیها السلام رو شبیه حرم امام رضا علیه السلام و امام حسین علیهالسلام دیدم.
بعد از زیارت سر صبرنقطه به نقطه مکانها رو نشونم میداد و معرفی میکرد:
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت46 تو این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد علیه السلام مشخص شده بود .
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت47
دروازه ساعت، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب{س}.
هر جارو هم که بلد نبود، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی میپرسید و به من میگفت.
از محمدحسین سوال کردم:
- کجا به لبای امام حسین{ع} چوب خیزران میزدن؟
ریخت به هم...
گفت:
+من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت.
گاهی من روضه میخوندم، گاهیم اون..
میخواستم از فضای بازار و زرق و برق های اونجا خارج بشم، و خودم رو ببرم اون زمان...
تصویر سازی کنم تو ذهنم، یه دفعه دیدیم حاج محمود کریمی درحال ورود به دروازه ساعت هست.
تنها بود، آستینش رو به دهن گرفته بود و برای خودش روضه میخوند.
حال خوشی داشت.
به محمدحسین گفتم:
- برو ببین اجازه میده همراش تا حرم بریم؟
به قول خودش:
+تا آخر بازار مارو بازی داد...
کوتاه بود ولی پر معنویت!
به حرم که رسیدیم احساس کردیم میخواد تنها باشه، ازش خداحافظی کردیم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت47 دروازه ساعت، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب{س}. هر جارو هم که
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت48
ماه هفتم تو یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت:
+مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه!
باید استراحت مطلق داشته باشی.
دوباره توی یزد موندگارشدم.
میرفت و میومد!
خیلی هم بهش سخت میگذشت...
اون موقع میرفت بیابون.
وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور آموزش، میگفت:
+میرم بیابون.
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده و میگفت:
+عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونه سوت و کور...
از صبح برم سرکار و بعدازظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی.
دکتر ممنوع السفرم کرده بود.
نمیتونستم برم تهران.
سونوگرافی ها بیشتر شد، یواش یواش بهم میفهموندن ریه بچه مشکل داره.!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت48 ماه هفتم تو یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: +مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه!
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت49
آب دور بچه که کم میشد، مشخص نبود کجا میره...
هرکسی نظری میداد:
+آب به ریهش میره.
+اصلا هوا به ریهش نمیرسه.
+الان باید سزارین بشی.
دکترها نظر متفاوتی داشتن.
دکتری گفت:
+شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه!
چند تا از پزشکا گفتن:
+میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی!
اصلا تسلیم چنین کاری نمیشدم، فکرش هم عذاب بود.
با علما صحبت کرد ببینه آیا حاکم شرع اجازه چنین کاری رو به ما میده یا نه!
اطرافیان تحت فشارم گذاشتن که:
+اگه دکترا این طور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱