بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت25 اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت: +برای اینکه این وصلت سر بگیره نذر
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت26
تموم سنگ قبرهای شهدا رو دست میکشید و میبوسید.
بعضی وقتا تو اصفهان و یزد اگه کسی نبود پابرهنه میشد... ولی تو بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش رو دربیاره.
تاریخ تولد و شهدات شهدا رو که میخوند، میزد تو سرش که:
+ببین اینا چه زندگیِ پرثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم.
تازه وارد سپاه شد بود، نُه ماه بعد از عروسی...
برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان.
پنجشنبه جمعه ها میومد یزد...
ماه رمضون که شد پونزده روز، منم با خودش برد....
از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبح ها ساعت هشت میرفت تا دوی بعد از ظهر.
میخوابیدم تانزدیک ظهر، بعد هممیرفتم تا ختم قرآن روزانهم رو میخوندم، میرسید...
استراحتی میکردیم و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرونمیخوردیم.
خیلی وقت ها پیاده میرفتیمتا تخته فولاد {قبرستون قدیمیِ اصفهان که مزار میرداماد اونجاست}،
و گلستان شهدا...
به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم:
سیوسپل و پلِ خواجو.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت26 تموم سنگ قبرهای شهدا رو دست میکشید و میبوسید. بعضی وقتا تو اصفهان و یزد
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت27
همونجا هم تیکه کلامی افتاد سر زبونش...
{امام و شهدا}
هروقت میخواست بپیچونه میگفت:
+امام و شهدا.
- کجا میری؟
+پیش امام و شهدا.
- با کی میری؟
+با امام و شهدا.
کم کمروحیاتش دستم اومده بود، زیاد کتاب میخوند، رمان های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا...
کتاب های شهدا بهروایت همسرشون روخیلی دوست داشت:
شهید چمران، همت و مدق.
همیشه میگفت:
+دوست دارم اگه شهید شدم کتاب زندگیم رو روایت فتح چاپ کنه!
حتی اسم برد درقالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشه.
میگفت:
+تو خاطراتت چه چیزهایی رو بگو، چه چیز هایی رو نگو...
شعرهاش رو تایپ و تو فایل جدایی تو کامپیوترش ذخیره کرد و گفت:
+اینارو هم ته کتاب اضافه کن..
عادت نداشتیم هرکسی تنهایی بشینه برای خودش کتاب بخونه..
به قول خودش، یا باید اون یکی رو بازی میداد، یا خودش هم بازی نمیکرد.
بلند میخوند که بشنوم، تو آشپزی، خودش رو بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواد تنهایی پخت و پز کنه!
چون ریخت و پاش میکرد و کارم دوبرابر میشد.
بهش میگفتم:
- شما کمک نکنی بهتره!
آدم منظمی نبود، راستش اصلا این چیزا براش مهم نبود.
درِ قوطی زردچوبه و نمک رو جابهجا میذاشت.
ظرف و ظروف رو طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش اونجا گم میشد...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت27 همونجا هم تیکه کلامی افتاد سر زبونش... {امام و شهدا} هروقت میخواست بپیچونه
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت28
روزه هم اگه میگرفتیم، باید باهم نیت میکردیم.
عادت داشت مناسبت ها روزه بگیره!
مثل عرفه، رجب، شعبان.
گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.
اگه به هردلیلی یکی از ما نمیتونست روزه بگیره، قرار بر این بود اون یکی، به روزه دار تعارف کنه.
جز شرطمون بود که اون یکی باید روزه اش رو افطار کنه، این جوری ثوابش رو میبرد.
برای خوندن نماز شب کاری به من نداشت.
اصرار نمیکرد باهم بخونیم.
خیلی مقید نبود که بخوام بگم هرشب بلند میشد برای تهجد، نه...
هروقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد.
گاهی فقط به همون شفع و وتر اکتفا میکرد.
گاهی فقط یک سجده.
کم پیش میومد مفصل و با اعمال بخونه.
میگفت:
+آقای بهجت میفرمودن:
اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یه سجده شکر بجا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!
خیلی دوست داشتم پشت سرشنماز رو به جماعت بخونم.
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همون دورانی که به خوابم هم نمیومد روزی باهاش ازدواج کنم....
تو اردوها، کنار مهراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایون میایستادن ماهم پشت سرشون... صوت و لحن خوبی داشت.
بعد از ازدواج فرقی نمیکرد خونه خودمون باشه یا خونه پدر و مادرمون...
گاهی اون هاهم میومدن پشت سرش اقتدا میکردن.
مواقعی که نمازش رو زود شروع میکرد، بلندبلند میگفتم:
- وَاللهُ یُحِبُّ الصّابِرین.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت28 روزه هم اگه میگرفتیم، باید باهم نیت میکردیم. عادت داشت مناسبت ها روزه بگی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت29
مقید بود به نماز اول وقت.
تو مسافرت ها زمان حرکت رو جوری تنظیم میکرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت تو نمازخونه های بین راهی یا پمپ بنزین میگفت:
+نگه دارین!
اغلب تو قنوتش این آیه از قرآن رو میخوند:
رَبَّنا هَب لَنا مِن ازواجِنا و ذُرِّیَّاتِنا قُرَّه اعیُنِِ واجعَلنا لِلمَتَّقینَ اِمَاماََ.
قرآنی جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش میومد میخوند:
مطب دکتر، تو تاکسی...
گاهی اوقاتم از تو موبایلش قرآن میخوند.
با موبایل بازی میکرد:
انگری بردز، هندوانه ای بود که با انگشتش قاچ قاچ میکرد، اسمش و نمیدونم و یک بازیِ قورباغه...
بعضی مرحله هاشو کمکش میکردم.
اگه منم تو مرحله ای میموندم برامرد میکرد!
میگفتم:
+نمیشه وقتی بازی میکنی، صدای مداحی هم پخش شه؟؟
تنظیم کرده بود که بازی میکردم بجای آهنگش، مداحی گوش میدادیم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت29 مقید بود به نماز اول وقت. تو مسافرت ها زمان حرکت رو جوری تنظیم میکرد که وقت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت30
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی ها رو باهم رفتیم دیدیم.
بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل...
کلی از حاجی گیرینف های جامعه رو فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش رو با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقهش رو میشناخت...
از همون روز اول متوجه شد جونم برای لواشک در میره!
هفته ای یک بار رو حتما گُل میخرید، همه جوره میخرید...
گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزئین شده!
یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قوروت هم میذاشت کنارش...
اوایل بو بردم از سر چهار راه میخره.
بهش گفتم:
- واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گُل فروشه سوخت!؟
از اون به بعد فقط میرفت گل فروشی..
دل رحمیهاش و دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابون رو سوار کنه.
به خصوص خانواده ها رو.
یک بار تو صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم، ازش پرسیدم:
- این مال کیه؟
گفت:
+راستش مادروپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برا دوا درمون...
پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون..
به مقدار نیاز، پول براشون کارت به کارت به کارت کردم و دویست هزار تومن هم دستی بهشون داده بودم.
بعد برگشتم و اونا رو رسوندم بیمارستان.
میگفت:
+از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش رو برداره.
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس رو پیدا کنه یا نشونی ازشون بگیره و براشون بفرسته!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت30 اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی ها رو باهم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت31
گاهی اوقات به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد.
وقتی پول نداشت، نصف روز میرفت با بچه ها بازی میکرد.
یه جا نمیرفت..
هردفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت!
بهونه ای پیدا میکرد برای هدیه دادن...
اگه تو مناسبتی دستش تنگ بود، میدیدی چند وقت بعد با کادو میومد و میگفت:
+این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!
یا مناسبت بعدی عیدی میداد ، درحد دوتا عیدی..
سنگ تموم میذاشت.
اگه بخوام مثال بزنم، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه{س} و حضرت علی{ع}رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که اومد، یک عطر و تیکه ای از سنگ حرم امام حسین{ع} برام آورده بود، گفت:
+این سنگ هم سوغاتیت.
عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه{س} و حضرت علی{ع}!
تو همون ماموریتخوشحال بود که همه عتبات عراق رو دل سیر زیارت کرده.
تو کاظمین محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره رو باز میکرد، گنبد رو به راحتی میدید.
شب جمعه ها که می رفتن کربلا، بهش میگفتم:
+خوش بحالت. داری حال میکنی...
از این زیارت به اون زیارت!
تو ماموریت ها دست به نقد تبریک میگفت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت31 گاهی اوقات به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد. وقتی پول نداشت، نصف روز می
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت32
زیر سنگ هم بود، گُلی پیدا میکرد و ازش عکس میگرفت و برام میفرستاد.
گاهی هم عکس سلفیش رو میفرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.
همهرو نگه داشتم، درکل چیزایی رو که از تفحص آورده بود، یادگاری نگه داشتم برا بچهم.
تقحص رو خیلی دوست داشت، بعداز ازدواج دیگه پیش نیومد بره...
زیاد هم از اون دوره واسم تعریف میکرد.
میگفت:
+با روضه کار رو شروع میکردیم، با روضه هم تموم!
از حالشون موقعی که شهید پیدا میکردن میگفت.
جزئیاتش رو یادم نیست، ولی رفتن تفحص رو عنایت میدونست.
کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت
شهدا خوابیدهست.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت33
اولین بار که رفتی مشهد نمیدونستیم باید شناسنامه همراهمون باشه. رفتیم هتل گفتن باید از اماکن نامه بیارین... نمیدونستم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامیست، هل برم داشت.. جدا رفتیم تو اتاق برای پرس و جو...
بعضی جاها خندم میگرفت طرف می پرسید مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره موبایل پدر و مادرت؟
نامه که گرفتیم و اومدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیدن. اولین زیارت مشترکمون را از باب الجواد علیه السلام شروع کردیم این شعر رو خوند:
+صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده...
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است...
جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن...
میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است...
گنبدت مال همه باب الجوادت مال من...
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است.
اذن دخول خوندیم. ورودی صحن کفشش رو کند و سجده شکر به جا آورد و نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم...
+ای مهربون، این همونیه که به خاطرش، یه ما اومدم پابوستون... ممنون که خیرش کردید، بقیشم دست خودتون، تا آخر آخرش...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت34
عادتش بود، سرمایهگذاری میکرد چه مکه، چه کربلا، چه مشهد... زندگی رو واگذار می کرد که «دست خودتون» جلوی ورودی صحنه هم شعر دیگری خوند:
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت،
جایی ننوشته است گنهکار نیاید!
گاهی ناگهان تصمیم می گرفت، انگار میزد به سرش... اگه از طرف محل کار مانعی نداشت، بی هوا می رفتیم مشهد!
به خصوص اگه از همین بلیتهای چارتر باز میشد.
یادم هست ایام تعطیلی بود، با روبند بسته بودیم بریم یزد...
اون زمان هنوز خونوادهم نیومده بودن تهران.. خونه خواهرش بودم زنگ زد :
+الان بلیت گرفتم بریم مشهد.
منم از خدا خواسته...کجا بهتر از مشهد؟؟
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم.. ناگهانی، بدون رزرو هتل !
ولی وقتی رفتم خوشم اومد.
انگار همه چیز دست خود امام علیه السلام بود، خودش همه چی رو خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت34 عادتش بود، سرمایهگذاری میکرد چه مکه، چه کربلا، چه مشهد... زندگی رو واگذار
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت35
تو صحن، کفش هاشو در میاورد..
توجیهش این بود که:
وقتی حضرت موسی{ع} به وادی طور نزدیک میشد، خدا بهش گفت:
{فَاخلَع نَعلَیکَ}.
صحن امام رضا {ع} رو وادی طور میدونست. وارد صحن که میشد،
بعد از سلام و اذن دخول، گوشه ای میایستاد با امامرضا{ع} حرف میزد.
جلوتر که میرفت، وصل روضه و مداحی میشد!
محفلروضهای بود تو گوشه ای از حرم.
بینصحن گوهرشاد و جمهوری.
به گمونم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به {اتاقِ اشک}.
اون اتاق شاید به زور دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.
غلغله میشد.
نمیدونم چطور این همه آدم اون تو جا میشدن...
فقط آقایون رو راه میدادن!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت35 تو صحن، کفش هاشو در میاورد.. توجیهش این بود که: وقتی حضرت موسی{ع} به وادی طو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت36
و میگفت:
+روضه خواصه...!
عده ای محدود، اون هم بچه هیئتی ها خبر داشتن که ظهر ها اینجا روضه برپاست.
اگه میخواستن به روضه برسن، باید نماز شکسته ظهر و عصرشون رو با نماز ظهر حرم میخوندن، اینجوری شاید جا میشدن.
از وقتی در باز میشد تا حاج محمود، خادم اونجا در رو میبست.
شاید سه چهار دقیقه بیشتد طول نمیکشید، خیلی ها پشت در میموندن...
کیپِ کیپ میشد و بنده خدا به زور در رو میبست.
چند دفعه کمی دور تر، اشتیاق این جماعت رو نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشون و میرسونن...
بهش گفتم:
- چرا فقط مردا رو راه میدن؟
منم میخوام بیام!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت36 و میگفت: +روضه خواصه...! عده ای محدود، اون هم بچه هیئتی ها خبر داشتن که ظهر
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت37
ظاهرا با حاج محمود سر و سرّی داشت.
رفت و باهاشون صحبت کرد، نمیدونم چطور راضیشون کرده بود..
میگفتن:
+تا اون زمان، پای هیچ زنی به اونجا باز نشده.
قرار شد زودتر از آقایون تا کسی متوجه نشده برم داخل...
فردا ظهر طبق قرار رفتیم وارد شدم!
اتاق روح داشت، میخواستی همون وسط بشینی و زار زار گریه کنی؛
نمیدونم برای چی!!
معنویت موج میزد، میگفتن چندین سال، ظهر تاظهر درِ چوبی این اتاق باز میشه، تعدادی میان روضه میخونن و اشکی میریزن و میرن...!
در قفل میشد تا فردا..
حتی حاج محمود، مستمعان رو زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاد.
انتهای اتاق دری باز میشد که اونجا رو آشپزخونه کرده بود.
به زور دونفر میایستادن پای سماور و بعد از روضه چایی میدادن.
به نظرم همه کاره اونجا، همون حاج محمود بود.
از من قول گرفت به هیچ کس نگم که اومدم اینجا...
تو اون آشپزخونه پله هایی آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق..
شرط دیگه ای هم گذاشت:
+نباید صدات بیرون بیاد!
خواستی گریه کنی، یه چیز بگیر جلوی دهنت!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱