بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت73 یه دفعه تصمیم گرفت مو بکاره! رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن! هزینه همه جا تقری
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت74
گفت:
+میرم مو میکارم بعد به همه میگم تودوست داشتی.!
گفتم:
- توپ رو بنداز تو زمین من، ولی به شرط حق السکوت!
گفتم:
- باید منو تو ثواب جبهههایی که داری میری شریک کنی.
سوریه، کاظمین و بیابون هایی که میرفتی برای آموزش!
خندید که:
+همین؟
اینا که چه بخوای چه نخوای، همهش مال توئه!
وسط ماموریت هاش بود که مو کاشت..
دکتر گفت:
+تازه سرسال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون میده.
میخواست دوماهی که باید کلاه میذاشت و کرم میزد، سوریه باشه تا از دوستاش کمتر کسی متوجه بشه...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت74 گفت: +میرم مو میکارم بعد به همه میگم تودوست داشتی.! گفتم: - توپ رو بندا
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت75
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد!
ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحاله...
میگفت:
+بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارامو انجام بدم.
مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد.
غذاهای سفارشی و مقوی براش میپخت:
آبگوشت ماهیچه و آش گندم.
میگفت:
+نمیتونم بخورم!
مادرماز کوره در میرفت که:
+یعنی چی؟!! باید بخوری تا جون داشته باشی...
همه عالم و آدم از عشق و علاقهش به کله پاچه خبر داشتن، مادرم که جای خود...!
تا دوباره نوبت ماموریتش برسه، چند دفعه کله پاچه براش بار میذاشت...
پدرم میخندید که:
+کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت75 وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد! ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت76
پدرم میگفت:
+شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بداخلاق میشه، به زمین و زمون گیر میده.
اگه من یا مادرش یه چیز بگیم، سریع به گوشه قباش بر میخوره، مارو کلافه میکنه!
ولی شما از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده!
به پدرم حق میدادم.
زور میزدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت، سرگرم بشم اما اینا موضعی تسکینم میداد، دلتنگیم رو از بین نمیبرد.
گاهی هم با گوشی، خودمو سرگرم میکردم.
وقتی سوریه بود، هر چیزی رو که میدیدم به یادش میافتادم..!
حتی اگه منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگه غذایی بود که دوس نداشت یا برعکس خیلی دوس داشت...
تو مجالسی که میرفتم و اون نبود، دلتنگی خودش و داشت...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت76 پدرم میگفت: +شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت77
به هرحال وقتی انسان طعم چیزی رو چشیده و حلاوت اون رو حس کرده باشه، تو نبودش خیلی بهش سخت میگذره!
تو زمان مرخصیش، میخواست جورِ نبودنش رو بکشه...
سفره میانداخت، غذا میاورد، جمع میکرد، ظرف میشست، نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
مینشست یکی یکی لباسا رو اتو میزد!
مهارت خاصی تو این کار داشت و اتوکشی هیج کس رو قبول نداشت...
همون دوران عقد یکی دوبار که دید چند بار گوشه دستم رو سوزوندم، گفت:
+اگه تو اتو نکنی بهتره!
مدتی که تهران بود، جوری برنامه ریزی میکرد که بریم دیدن خونواده یکی از رزمنده هاش...
از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودن و رفت و آمد داشتیم!
میشد بعضی شبا همون جا میخوابیدیم و وقتی هم هردو نبودن، باز ما خانوم ها باهم بودیم...
راضی نمیشدم دوباره مادر شم!
میگفتم:
- فکرشم نکن! عمراََ اگه زیربارِ بچه و بارداری برم...
خیلی روضه خوند...
میگفت:
+الان تکلیفه و آقا گفتن بچه بیارید.
و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کنه...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت77 به هرحال وقتی انسان طعم چیزی رو چشیده و حلاوت اون رو حس کرده باشه، تو نبودش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت78
بهش گفتم:
- اگه خیلی دلت بچه میخواد، میتونی بری دوباره ازدواج کنی!
کارد بهش میزدی، خونش در نمیومد...
میگفت:
+چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟؟
به هرچیزی دست زد که نظرم رو جلب کنه، اما فایده نداشت!
نه اوضاع و احوال جسمیم مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگیش رو داشتم...
سرِ امیرمحمد پیر شدم.
آدم میتونه زخم ها و جراحی ها رو تحمل کنه، چون خوب میشه..
اما زخم زبون ها رو نه؛
زخم زبون به این زودیا التیام پیدا نمیکنه!
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی...
فکر میکرد با این کارا نگام مثبت میشه!
وضعیت مالیش اجازه نمیداد، ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام میخرید، اما فایده ای نداشت.
خیلی بله قربان گو شده بود...
میدونست کهمن با هیچ کدوم از اینا قرار نیست تسلیم بشم!
دیدم دست بردار نیست، فکری کردم و گفتم شرطی جلو پاش بزارم، که نتونه عمل کنه.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت78 بهش گفتم: - اگه خیلی دلت بچه میخواد، میتونی بری دوباره ازدواج کنی! کارد ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت79
خیلی بالا پایین کردم، فهمیدم نمیتونه به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلیش سفر خارجی بره!
خیلی که پا پِی شد، گفتم:
- به شرطی که منو ببری کربلا..!
شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدن، اما اونقدر رفت و اومد که بالاخره ویزا گرفت..
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح، آداب زیارت کربلا رو در آوردیم.
دفعه اولم بود میرفتم کربلا...
خودش قبلا رفته بود.
اونجا خوردن گوشت رو مراعات میکرد ونمیخورد.
بیشتر با ماست و سالاد و برنج و اینا خودش رو سیر میکرد!
تبرکی ها و سنگ حرم رو خریدیم.
برخلاف مکه؛
بازار نرفتیم...
حیفمون میومد برای بازار وقت بزاریم!
میگفت:
+حاج منصور گفته تو کربلا خرید نکنید، اگه خواستین برین نجف!
از طرفی هم میگفت:
+اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه!
چرا بارمون رو سنگین کنیم؟
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت79 خیلی بالا پایین کردم، فهمیدم نمیتونه به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلیش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت80
حتی مشهدم که میرفتیم، تنها چیزی که دوس داشت بخریم، انگشتر و عطر سید جواد بود
زرشک و زعفران هم میومد تهران میخرید!
تموم همّ و غمش این بود تا جایی که بدنمون میکشه، تو حرم بمونیم.
زیارت نامه بخونیم و روضه و توسل..
سیری نداشت...!
زمانی که اشکی نداشت، راه میافتاد که بریم هتل.
هتل هم میومد که تجدید قوا کنه برای دوباره رفتن به حرم.
تو کاروان، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش.. هم مداح بود هم پاسدار.
مداحی و روضه کاروان رو دوتایی انجام میدادن، ولی اهل ایننبود که با کاروان و با جمع بره!
میخواست دونفری باهم باشیم.
میگفت:
+هرکی کربلا میره، از صحن امام رضا{ع} میره.
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس{ع}، فیش غذا به ما داد!
خیلی خوشحال بودیم، رفتیم مهمان سرای حضرت..!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت80 حتی مشهدم که میرفتیم، تنها چیزی که دوس داشت بخریم، انگشتر و عطر سید جواد بو
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت81
با خواهرم رفتیم برگه آزمایش رو گرفتیم.
جوابش مثبت بود.
میدونستم چقدر منتظره...
ماموریت بود؛
زنگ زد که بهش گفتم!
ذوق کرد، میخندید.
وسط صحبت قطع شد...
فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده!
دوباره زنگ زد، گفت:
+قطع کردم برم نماز شکر بخونم!
اینقدر شاد و شنگول بود که نصف حرفام رو نشنید!
انتظارش رو میکشید.
تو ماموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و تو حرم تبرک کرده بود به ضریح!
تو زندگی مراقبم بود، ولی تو دوران بارداری بیشتر..!
از نُه ماه، پنج ماهش نبود و همه اون دوران رو خوابیده بودم، دست به سیاه و سفید نمیزدم؛
از بارداری قبل ترسیده بودم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت81 با خواهرم رفتیم برگه آزمایش رو گرفتیم. جوابش مثبت بود. میدونستم چقدر منتظره
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت82
خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش میومد یا هوس میکردم یا تو دهنم آب جمع میشد.
پدر مادرم میگفتن:
+نخور فشارت میوفته!
محمدحسین میخرید. تو اتاق صدام میزد:
+بیا باهات کار دارم!
لواشک وقره قوروت ها رو یواشکی به من میداد و با خنده میگفت:
+زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!
نمیتونستم زیاد تو هیئت ها شرکت کنم.
وقتی میدید مراعات میکنم، خوشحال میشد و برام غذای تبرکی میاورد.
برای خوندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم میکرد.
پا به پام میومد که دوتایی بخونیم!
بعضی هاروخودش تنهایی میخوند.!
زیاد تبرک به خوردم میداد، به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت82 خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش میومد یا هوس میکردم یا تو دهنم آ
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت83
اسم بچه رو از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین.
در اصل امیرحسین بچه اولمون بود...
به پیشنهاد یکی از علمای تهران گذاشتیم امیر محمد.
گفته بود اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم خدانظر کنه و شفا بگیره!
می گفت:
+ اگه ۴ تا پسر داشته باشم اسم هرچهارتاشون رو میزارم حسین.
با کمک مادرم داخل ماشین نشستم
راه افتاد.
روضه گذاشت؛
روضه حضرت علی اصغر"ع".
سه تایی تا دم بیمارستان گریه کردیم برای شیرخوار امام حسین..!
زایمان تو بیمارستان خصوصی بود، لباس مخصوص پوشید و اومد داخل اتاق!
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردن الان گوشه ای میشینه و لام تا کام حرف نمیزنه!
برعکس...
رو پاش بند نبود، هی قربون صدقهم میرفت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت83 اسم بچه رو از قبل انتخاب کرده بودیم: امیرحسین. در اصل امیرحسین بچه اولمون ب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت84
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنبوجوش!!!
با گوشی فیلم میگرفت، یکی از پرستارها می گفت:
+«کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری و به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن»
قبل از این که بچه رو بشورن در گوشش اذان و اقامه گفت.
همون جا براش روضه خوند؛ وسط اتاق زایمان جلوی دکتر و پرستار ها روضه حضرت علی اصغر"ع"،
اونجایی که لالایی میخونن بعد هم کام بچه رو با تربت امام حسین"ع" برداشت.!
اصرار می کرد شب به جای همراه بمونه کنارم...
مدیربخش می گفت:
+شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه؟؟؟
دکتر رو راضی کرده بود تا با مادرم بمونه، اما کادر بیمارستان اجازه ندادن!
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد به زور بیرونش کردن، باز صبح زود سر و کلهش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم:
- روزهفتم مستحبه موهای سر بچه رو بتراشیم!
راضی نشد بهش گفتم:
- نکنه چون خودت دردبی مویی کشیدی دلت نمیاد؟؟؟
میگفت:+حیفم میاد
امیرحسین ۱۳ روزه بود که بردیمش هیئت، تولد حضرت زینب بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ...
مدام به من میگفت:+بچه رو بمال به در و دیوار هیئت.
خودش هم اومد بردش قسمت آقایون و مالیده بودش به در و دیوار هیئت...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت84 برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنبوجوش!!! با
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت85
براش دو بار عقیقه کرد، یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه رو ولیمه داد یکی هم برد حرم حضرت معصومه{ع}.
برای خوندن اذان و اقامه درِ گوشش پیش هر کس که زورمون میرسید بردیمش!
حاج آقا ایت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد، تو تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی...! حرفهایی رو که رد و بدل می شد می شنیدم ؛
وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمدحسین گفت:
+دو روز دیگه میرم ماموریت، حاج آقا دعا کنید شهید بشم..!
هری دلم ریخت...
دستشو گذاشت رو سینه محمدحسین و شروع کردن به دعاخوندن.
بعد که دعا تموم شد گفت:
+انشالله خدا شمارو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی و شهید دستغیب..
تو ماشین بهش گفتم:
+ دیدی حاج آقاهم موافق نبود حالا شهید بشی!؟
سری بالا انداخت و گفت همه این حرفها درست ولی حرف من اینه لذتی که علی اکبر امام حسین برد حبیب نبرد..!
روزی که میخواست بره ماموریت امیر حسین ۴۷ روزش بود.
دل کندن از اون براش سخت بود چند قدم می رفت سمت در دوباره نگاهش میکرد و میبوسید.
وقتی میرفت مأموریت با عکسهای امیرحسین اذیتش می کردم.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱