eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت61 از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش میومد که باید سرُم می‌زدم... منو می
🌸💕 برام سوال بود که این آدم، تو ماموریت هاش چطور دووم میاره! از بس که بند من بود.. تو مهمونی هایی که می‌رفتیم، چون خانوما و آقایون جدا بودن، همه‌ش پیام می‌داد یا تک زنگ می‌زد. جایی می‌نشست که بتونه منو ببینه‌، با ایماواشاره می‌گفت کنار چه کسی بشینم، با کی سرحرف رو باز کنم و با کی دوست شم! گاهی اونقدر تک زنگ و پیام هاش زیاد می‌شد که جلوی جمع خنده‌م می‌گرفت... نمی‌دونستم چه نقشه ای تو سرش داره. کلی آسمون ریسمون به هم بافت که داعش سوریه رو اشغال کرده و داره یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیت{ع} رو نبش قبر می‌کنه و می‌خواد حرم هارو ویرون کنه... با آب و تاب هم تعریف می‌کرد... خوب که تنورش داغ شد، تو یک جمله گفت: +منم می‌خوام برم! نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم: - خب برو! فقط پرسیدم: - چند روز طول می‌کشه؟؟ گفت: +نهایتاََ چهل و پنج روز. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت62 برام سوال بود که این آدم، تو ماموریت هاش چطور دووم میاره! از بس که بند من بو
🌸💕 دلم نمیومد گوشی رو قطع کنم. گذاشتم خودش قطع کنه.! انگار دستی از تو گوشی پلک هام و محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش... شب اولی که نبود، دلم می‌خواست باشه و خروپف کنه! نمی‌ذاشتم بخوابه، باید اول من خوابم می‌برد بعد اون.... حتی شب‌هایی که خسته و کوفته تازه از ماموریت بر می‌گشت. تا صبح مدام گوشی مو نگاه می‌کردم. نکنه خاموش بشه یا احیاناََ تو خونه آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به اون پهلو می‌شدم. صبح از دمشق زنگ زد! کددار صحبت می‌کرد و نمی‌فهمیدم منظورش از این حرفا چیه. خیلی تلگرافی حرف زد، آنتن نمی‌داد... چند دفعه قطع و وصل شد. بدی‌ش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره ‌خودش زنگ بزنه. بعضی وقتا باید چند بار‌ تماس می‌گرفت تا بتونیم یه دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می‌شد! دوباره زنگ می‌زد...! روزهایی می‌شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای حرفمون طول بکشه. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت63 دلم نمیومد گوشی رو قطع کنم. گذاشتم خودش قطع کنه.! انگار دستی از تو گوشی پلک
🌸💕 اوایل گاهی با وایبر و واتساپ، پیامک هایی رد و بدل می‌کردیم.. تلگرام که اومد خیلی بهتر شد! حرف هامونو ضبط شده می‌فرستادیم برا هم. اینجوری بیشتر صدای همدیگه‌رو می‌شنیدیم و بهتر می‌شد احساساتمون رو بهم نشون‌ بدیم. چهل و پنج روز سفرش، شصت و سه روز شد... دندون هاش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی‌ش دندون پزشکی. دایی‌ش گفت: +چرا مسواک نمی‌زنی؟ گفت: - جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمی‌شه، توقع دارین مسواک هم بزنم؟ اگه خواهر ‌یا برادرم یا حتی‌دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خوششون نمی‌اومد و ناز می‌کردن؛ می‌گفت: +ناشکری نکنین! مردمِ اونجا توی وضعیت سختی زندگی می‌کنن.. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت64 اوایل گاهی با وایبر و واتساپ، پیامک هایی رد و بدل می‌کردیم.. تلگرام که اومد
🌸💕 بعد از سفر اول، بعضی ها ازش می‌پرسیدن که‌: +تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی؟؟ می‌گفت: +این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب{س} تجاوز کنه، همون بهتر که کشته بشه! بعضی ها می‌پرسیدن: +چند نفرشون رو کُشتی؟ می‌گفت: +ما که نمی‌کشیم، فقط برای آموزش می‌ریم... اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می‌کرد و کم کم به آرزوهاش می‌رسید، خیلی براش لذت بخش بود! خیلی عاطفی بود، بعضی وقتا می‌گفتم: - تو اگه نویسنده بشی، کتابات پرفروش می‌شن. با اینکه ادبیات نخونده بود، دست به قلمش عالی بود. یه سری شعر گفته بود. اگه اشعار و نوشته های دوران دانشجویی‌ش رو جمع کرده بود، الان به اندازه یه کتاب مطلب داشت.. خیلی دلنوشته می‌نوشت. می‌گفتم: - حیف که نوشته هات رو جمع نمی‌کنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قدوقواره آوینی شناخته می‌شی! با کلمات خیلی خوب بازی می‌کرد... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت65 بعد از سفر اول، بعضی ها ازش می‌پرسیدن که‌: +تو هم قسی القلب شدی و آدم کُشتی؟
🌸💕 هردفعه بین وسایل شخصی‌ش، دوتا از عکسای منو با خودش می‌برد... یکی پرسنلی، یکی هم که خودش گرفته و چاپ کرده بود. تو ماموریت آخری، با گوشی از عکسام عکس می‌گرفت و با تلگرام می‌فرستاد... گفتم: - چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: +می‌خوام رو گوشی داشته باشم. هر موقع بی‌مقدمه یا بد موقع پیام می‌داد، می‌فهمیدم سرش شلوغه. گوشی از دستم جدا نمیشد، بیست چهار ساعته نگام رو صفحه‌ش بود؛ مثل معتاد ها..! هرچند دقیقه یک بار تلگرام و نگاه می‌کردم ببینم وصل شده یا نه! زیاد از من عکس و فیلم می‌گرفت. خیلی هاش رو که اصلا متوجه نمی‌شدم...یه‌دفعه برام می‌فرستاد. عکس سفرامون و می‌فرستاد: +یادش بخیر، پارسال همین موقع! فکر اینکه تو چه راهی و برای چه کاری رفته، منو آروم، و دوری رو برام تحمل پذیر می‌کرد. گاهی بهش می‌گفتم: - شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه پدرمم و خیلی هم خوش می‌گذره! ولی این طور نیست... هیچ جا خونه خود آدم نمی‌شه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره. گرفتاری شیرینی بود. هیچ وقت از کارش نمی‌گفت، تو خونه هم همینطور. خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت و سفارش می‌کرد: +به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت66 هردفعه بین وسایل شخصی‌ش، دوتا از عکسای منو با خودش می‌برد... یکی پرسنلی، یکی
🌸💕 البته بعدا رگ خوابش دستم‌ اومد. بعضی از اطلاعات ‌رو ‌که لو می‌داد، خودم رو طبیعی جلوه می‌دادم و متوجه نمی‌شد روحم درحالِ معلق زدنِ.... با این ترفند خیلی از چیزا دستم میومد. حتی تو مهمونی هایی که با خونواده همکار هاش دور هم بودیم، بازم لام تا کام حرفی نمی‌زدم. می‌دونستم اگه کلمه ای درز کنه، سریع به گوش همه می‌رسه و تهش بر می‌گرده به خودم! کار حضرت فیل بود این حرفا رو تو دلم بند کنم... اما به سختی‌ش می‌ارزید. می‌گفت: +افغانستانیا شیعه واقعی هستن! و از مردونگی هاشون تعریف می‌کرد.. از لا به لای صحبت هاش دستگیرم می‌شد پاکستانی ها و عراقی ها خیلی ‌دوسش دارن..! براش نامه نوشته بودن. عطر و انگشتر‌ و تسبیح بهش هدیه داده بودن‌.. خودشم اگه تو محرّم و صفر ماموریت می‌رفت، یه عالمه کتیبه و پرچم و این طور چیزها می‌خرید و می‌برد. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت67 البته بعدا رگ خوابش دستم‌ اومد. بعضی از اطلاعات ‌رو ‌که لو می‌داد، خودم رو ط
🌸💕 می‌گفت: +حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می‌کنن. یا می‌گفت: +من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن..! جوّ هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه‌ش خیلی خوشم میومد که تو هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می‌انداخت.. کم می‌خوابید. منم شبا بیدار بودم.. اگه می‌دونستم مثلا برای‌کاری رفته، تا برگرده بیدار می‌موندم تا از نتیجه کارش مطلع شم! وقتی می‌گفت: +می‌خوایم بریم یکاری کنیم و برگردیم... می‌دونستم که یعنی تو تدارک عملیات هستن. زمانی که برای عملیات می‌رفتن، پیش میومد تا چهل و هشت ساعت هیچ ارتباطی و خبری نداشتم. یه دفعه که دیر آنلاین‌ شد، شاکی شدم که: - چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت! نوشت: +گیر افتاده بودم! بعد از شهادتش فهمیده بودم منظورش این بوده که تو محاصره افتادیم. فکر می‌کردم لَنگ لوازم شده... یادم نمی‌ره که نوشت: +تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده، اون جا رفتی برای ما دعا کن! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت68 می‌گفت: +حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می‌کنن. یا می‌گفت: +من عربی خون
🌸💕 گاهی که سرش خلوت می‌شد، طولانی باهم چت می‌کردیم. می‌گفت: +اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام می‌شه! پرسیدم: - چطور مگه؟ گفت: +اون طرف یه عالمه بودن و ما این طرف ده نفرم نبودیم... ولی خدا و امام زمان{عج} یه طوری درست کردن که قصه جمع شد. بعد نوشت: +خیلی سخته اون لحظات... وقتی طرف می‌خواد شهید بشه، خدا ازش می‌پرسه: ببرمت یا نبرمت؟؟ کنده میشی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تموم لحظات شیرین زندگی جلوی چشات رد می‌شه! متوجه منظورش نمی‌شدم. می‌گفتم: - وقتی از زن و بچه‌ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله‌! ماه رمضون پارسال، تلویزیون فیلمی رو از جنگ های سی‌و‌سه روزه لبنان پخش می‌کرد. تو آشپزخونه دستم بند بود که صدا زد: +بیا، بیا باهات کار دارم. گفتم: - چی کار داری؟ گفت: +اینکه میگی کندن رو درک نمی‌کنی، اینجا معلومه. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت69 گاهی که سرش خلوت می‌شد، طولانی باهم چت می‌کردیم. می‌گفت: +اونجا اگه اخلاص د
🌸💕 سکانسی بود که یه رزمنده لبنانی می‌خواست بره برای عملیات استشهادی. اطرافشو اسرائیلی ها گرفته بودن... خانومش باردار بود و اون لحظات میومد جلوی چشمش. وقتی می‌خواست ضامن‌رو بکشه، دستش می‌لرزید. تازه بعد از اون، ماموریت رفتناش برام ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: - اگه رفتنی باشه می‌ره، اگه هم موندنی باشه، می‌مونه! به‌ تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می‌کردم که: +تا پیمونه‌ت پر نشه، تورو نمی‌برن. این جمله افکارم رو راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شه و باید پیمونه عمرت پر بشه، اگه زمانش برسه، هرکجا باشی تموم می‌شه. اولین بار که رفته بود خط مقدم، رو پاش بند نبود... می‌گفت: +منو هم بازی دادن! متوجه نمی‌شدم چی میگه؛ بعد که اومد و توضیح داد که چی گذشته، تازه ترس افتاد به جونم! می‌خواستم بگم نرو. نیازی به قهر و دعوا هم نبود.. می‌تونستم با زبون خوش از رفتنش منصرفش کنم، باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می‌داد. می‌گفت: +مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه، به زور راضی می‌شه. وقتی پسرش دفعه اول بر می‌گرده، دیگه اجازه نمی‌ده اعزام بشه! یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین می‌زنه بهش و کُشته می‌شه! این نکته آقای پناهیان همیشه تو گوشم بود، با خودم می‌گفتم: - اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا‌ بره، من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت70 سکانسی بود که یه رزمنده لبنانی می‌خواست بره برای عملیات استشهادی. اطرافشو اس
🌸💕 وقتی از سوریه بر می‌گشت بهش می‌گفتم: - حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت و پیدا نکردی؟ در جوابم فقط می‌خندید. این‌اواخر دوتا پلاک می‌انداخت گردنش. می‌گفتم: - فکر می‌کنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید می‌شی؟ میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش رو داشتم... می‌گفت: +بابا این پلاکا هرکدوم مالِ یه ماموریته! تموم مدت ماموریتش خونه پدرم بودم و اون ها باید اختم و تَخم هام و به جون می‌خریدن! دلم از جای دیگه پر بود، سر اونا غر می‌زدم. مثل بچه ها که بهونه مادرشون و می‌گیرن، احساس دلتنگی می‌کردم.. پدرم از بیرون زنگ می زد خونه که: +اگه کسی چیزی نیاز داره، براش بخرم! بعد می‌گفت: +گوشی رو بدین مرجان! وقتی ازم می‌پرسید سفارشی چیزی نداری، می‌گفتم: - همه چی داریم، فقط محمدحسین اینجا نیست، اگه می‌تونی اونو برام بیار... نه که خودم و لوس کنم، جدی می‌گفتم! پدرم می‌خندید و دلداری‌م می‌داد. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت71 وقتی از سوریه بر می‌گشت بهش می‌گفتم: - حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت و
🌸💕 بعد ها که پدرومادرم تو لفافه معترض شدن که: +یا زمانای ماموریت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر و با خودت ببر... خیلی خونسرد گفت: +با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اون وقت شما می‌تونید جواب حضرت زهرا{س} رو بدین؟؟ پدرم ساکت شد و مادرمم نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیر گریه..! شرایطی نبود که منو با خودش ببره.. به قول خودش تو اون بیابون منو کجا ببره!!! البته هروقت پیام می‌فرستاد یا تماس می‌گرفت، می‌گفت: +تنها مشکل اینجا، نبود توئه! همه سختیا رو می‌شه تحمل کرد الّا دوری تو..! نمی‌دونم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزای دیگه، ولی هردفعه تاکید می‌کرد: +کسی از ارتباطمون بو نبره.. فقط مادرم خبر داشت. روزهایی رو که نبود می‌شمردم، همه می‌دونستن دقیقا حساب روزها و ساعت های نبودش رو دارم... یه دفعه خانومی از مادرشوهرم پرسید: +چند روزه رفته؟؟ ایشون گفتن: +بیست و پنج روز. - یه روز کم گفتین! +چطور مگه؟؟ گفتم: - ماه ‌قبل سی و یک ‌روزه بوده! اطرافیانم تعجب می‌کردن که: +تو چطور می‌فهمی محمدحسین پشت دره؟؟ می‌گفتم: - از در آسانسور! درِ اون رو ول می‌کرد... عادت کرده بودم به‌ شنیدن صدای محکم به هم خوردنش... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت72 بعد ها که پدرومادرم تو لفافه معترض شدن که: +یا زمانای ماموریت رو کمتر کن یا
🌸💕 یه دفعه تصمیم گرفت مو بکاره! رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن! هزینه همه جا تقریبا تو یه سطح بود... راستش قبل از ازدواج میگفتم: +با آدم کور و شل ازدواج کنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم... دوستام می‌گفتن: +اگه بعدها کچل شد چی؟؟ می‌گفتم: - اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد و نگاه کنی، متوجه می‌شی! با دلی کی از من برد، کم مویی‌ش رو ندیدم..! سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران می‌افتم. باورم نمی‌شد... می‌خندیدم که این رو بلف زده، مگه میشه کسی کچلی شوهرش رو نبینه؟!! جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت..‌ هزینه مو کاشتن، شیش میلیون تومن می‌شد. بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرت هاشم خرید، شد هفت میلیون تومن.. گفتم: - از کجا میخوای این همه پول رو بیاری؟ گفت: +به مامانم‌ می‌گم. پول رو که گرفتیم، یا مو می کارم یا به یه زخمی می‌زنم... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱