-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖-
❬طلع اݪبدر حسین
و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭
فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم
از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(:
﴿عیدحسینیتونمبارکاباشهرفقا=]🖐🏿🎈﴾
#اسعداللهایامکم✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت252
-از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه.
-نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه !
زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد:
-از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس .
-واا ... چرا !؟
-نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده
-نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود .
-برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه .
-باشه چشم.
پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم .
آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم .
کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش .
یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم :
_حسام .
سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید :
_کی بهت گفته بیای اینجا؟
خشکم زد:
_حسام !
پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد:
_تشریفتون رو ببرید لطفا .
شوکه شدم :
_چی ؟! من اومدم که ...
فریاد محکمتری زد :
_بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟!
شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم :
_خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه .
یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم :
_من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے
#مناسبٺے
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
💖زندگى بسيار طعنه آميز است.
غمی خواهد داشت
تا بدانى شادى چيست،👌
صداهاى ازار دهنده دارد
تا
از سكوت قدردانى كنى
و نبودن ها هستند
تا
ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏
شبتون بخیر
یا علی
#سین_اول_سلام_ارباب❤️
🍏نوروز وصالتان حسینے بادا
🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا
🍏در وسعٺ کُلُّخیر فے بابِ حسین
🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا
#یامقلب_القلوب_یاحسین❤️
#عید_نوروز🌸
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱استاد رائفی پور
#این_عیدها_برای_من_آقا_نمیشود
✅ قرارمون لحظه تحویل سال دعای فرج(الهی عظم البلاء) 🤲
#لحظه_طلایی✨ 💎
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست
هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست
مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی
هیچ یکیحضرتعبـاسنیست♥️
#ولادتسردارانکربلا
#عیدتونمبارک🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
#ولادتحضرتابوالفضل 🌸
🎶 ...😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت253
یه لحظه چشماشو بست . می دونستم غافلگیرش می کنم اما تاچشم باز کرد ، چنان دیوانه وار ، با پشت دستش زد روی شاخه ی گل میون دستم که شاخه ی گل ، پرت شد گوشه ی زیر زمین :
-برو بیرون نمی خوام ببینمت .
-چی ؟!
درحالیکه قدم به قدم جلو می اومد و من از ترس اون همه عصبانیت ، قدم به قدم به عقب رانده می شدم ، گفت :
_همون دیشب باقی مهلت محرمیتمون رو بخشیدم .
-چکار کردی ؟!
باحرص فریا زد :
_همین که شنیدی ... تشریفتون رو ببرید لطفا.
-حسام!
صداش توی کل زیرزمین پیچید . شاید حتی بیشتر . تا جایی که به گوش زن دایی هم freeرسید:
_برو بیرون می گم .
زن دایی سراسیمه دوید توی حیاط :
_چی شده ؟
حسام بادستش به من اشاره کرد :
_اینو بندازید بیرون .
قلبم یه جور ناجوری می زد که فکر می کردم الانه از سینه ام بیرون بیافته :
_حسام ... بامن داری اینطوری حرف می زنی !
بی اونکه نگاهم کنه ، یه اخم پر جذبه حواله ام کرد:
_بله با شما ... هیچ نسبتی بین ما نیست ... بفرما.
با بغض به زن دایی نگاه کردم :
-می شنوید چی میگه زن دایی!
میگه باقی مهلت محرمیتمون رو دیشب بخشیده .
زن دایی وا رفت :
_چی؟! حسام چکار کردی تو؟!
عصبی جواب داد:
_بابا دست از سر من بردارید ... راحتم بذارید تورو قرآن ... جلوی چشم من نباشید ... برید دیگه.
فریاد زدم :
_نمیرم ... تا به من نگی چرا همچین کاری کردی نمیرم .
یه لحظه نفس بلندی کشید و همراهش شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش :
_باشه ... تو راه می گم ... مامان ... سوئیچ ماشینو از پنجره بنداز پایین.
زن دایی رفت سمت خونه و من با حسامی که فرسنگ ها با دیشب فرق داشت موندم توی حیاط .
زن دایی سوئیچ رو که از پنجره انداخت، حسام با قدم هایی بلند از من جلو زد و سوئیچ رو رو هوا گرفت و رفت سمت ماشین که توی کوچه پارک بود.
سوار ماشین شدم و او راه افتاد و بی مقدمه فریادش رو سرم خالی کرد:
-بعد هشت ماه یادت افتاده بیای شاخه گل واسم بیاری ؟ خیلی دیر شده ... خیلی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝