eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖- ❬طلع اݪبدر حسین و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭ فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(: ﴿عید‌حسینیتون‌مبارکاباشه‌رفقا=]🖐🏿🎈﴾ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه. -نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه ! زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد: -از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس . -واا ... چرا !؟ -نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده -نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود . -برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه . -باشه چشم. پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم . آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم . کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش . یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم : _حسام . سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید : _کی بهت گفته بیای اینجا؟ خشکم زد: _حسام ! پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد: _تشریفتون رو ببرید لطفا . شوکه شدم : _چی ؟! من اومدم که ... فریاد محکمتری زد : _بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟! شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم : _خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه . یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم : _من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ 🍏نوروز وصالتان حسینے بادا 🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا 🍏در وسعٺ کُلُّ‌خیر فے بابِ حسین 🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا ❤️ 🌸
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱استاد رائفی پور ✅ قرارمون لحظه تحویل سال دعای فرج(الهی عظم البلاء) 🤲 ✨ 💎
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی هیچ یکی‌حضرت‌عبـاس‌نیست♥️ 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 🌸 🎶 ...😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
❇️ رهبر انقلاب سال ١۴٠٠ را با نام «تولید، پشتیبانی‌ها، مانع زدایی‌ها» نامگذاری کردند.
رمان انلاین 📿 یه لحظه چشماشو بست . می دونستم غافلگیرش می کنم اما تاچشم باز کرد ، چنان دیوانه وار ، با پشت دستش زد روی شاخه ی گل میون دستم که شاخه ی گل ، پرت شد گوشه ی زیر زمین : -برو بیرون نمی خوام ببینمت . -چی ؟! درحالیکه قدم به قدم جلو می اومد و من از ترس اون همه عصبانیت ، قدم به قدم به عقب رانده می شدم ، گفت : _همون دیشب باقی مهلت محرمیتمون رو بخشیدم . -چکار کردی ؟! باحرص فریا زد : _همین که شنیدی ... تشریفتون رو ببرید لطفا. -حسام! صداش توی کل زیرزمین پیچید . شاید حتی بیشتر . تا جایی که به گوش زن دایی هم freeرسید: _برو بیرون می گم . زن دایی سراسیمه دوید توی حیاط : _چی شده ؟ حسام بادستش به من اشاره کرد : _اینو بندازید بیرون . قلبم یه جور ناجوری می زد که فکر می کردم الانه از سینه ام بیرون بیافته : _حسام ... بامن داری اینطوری حرف می زنی ! بی اونکه نگاهم کنه ، یه اخم پر جذبه حواله ام کرد: _بله با شما ... هیچ نسبتی بین ما نیست ... بفرما. با بغض به زن دایی نگاه کردم : -می شنوید چی میگه زن دایی! میگه باقی مهلت محرمیتمون رو دیشب بخشیده . زن دایی وا رفت : _چی؟! حسام چکار کردی تو؟! عصبی جواب داد: _بابا دست از سر من بردارید ... راحتم بذارید تورو قرآن ... جلوی چشم من نباشید ... برید دیگه. فریاد زدم : _نمیرم ... تا به من نگی چرا همچین کاری کردی نمیرم . یه لحظه نفس بلندی کشید و همراهش شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش : _باشه ... تو راه می گم ... مامان ... سوئیچ ماشینو از پنجره بنداز پایین. زن دایی رفت سمت خونه و من با حسامی که فرسنگ ها با دیشب فرق داشت موندم توی حیاط . زن دایی سوئیچ رو که از پنجره انداخت، حسام با قدم هایی بلند از من جلو زد و سوئیچ رو رو هوا گرفت و رفت سمت ماشین که توی کوچه پارک بود. سوار ماشین شدم و او راه افتاد و بی مقدمه فریادش رو سرم خالی کرد: -بعد هشت ماه یادت افتاده بیای شاخه گل واسم بیاری ؟ خیلی دیر شده ... خیلی . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝