همبازےامامحسیـن - @Emamzaman_12.mp3
1.66M
چـون حسینـو دوسـدارهـ منم
دوسش دارمـ..🍀
#استادامینیخواه
#محرم🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت111
همان طور که دراز کشیده بود، سرش سمت من چرخید .نگاهم کرد وگفت :
-اجازه ی گفتنش رو ندارم .
با پوزخند گفتم :
_اولین باره که میشنوم برای کاری نیاز به اجازه داری .
لبخند کمرنگی روی لبش متولد شد و با یک حرکت نشست روی تخت و گفت :
_بیا بشین .
جلو رفتم و با فاصله از او روی تخت نشستم .نگاهش به دستانش بود که درهم گره کرده بود:
-خانم جان اصرار داره که الان وقتشه تو بدونی و مادر میگه بعد از چهلم پدر .
-در مورد منه ؟!
سرش به تایید تکان خورد و سکوت کرده بود ، که گفتم :
_خواهش میکنم بگو ... میخوام همین حالا بدونم .
در حالیکه دستانش را در هم قلاب کرده بود، و دو شستش را به حالت دورانی دور هم می چرخاند که گفت:
-وقتی تو به این خونه اومدی خیلی ها مخالف اومدنت بودند ... یکی همین آقا جان و خانم جان بودند .آقا جان یه آدم مذهبی و مقید بودکه به پدر گفت که اینکار بخاطر وجود من که پسری 14 ساله بودم اشکال داره . پدر و آقا جان خیلی در این مورد فکر کردند و با چند تا از روحانی های مسجد صحبت کردند، آخر سر به پیشنهاد یکی ، قرار شد ، بین من و تو یه ...
روی کلمه ی " یه " مکث کرد ، سرم را با کنجکاوی کمی جلو کشیدم و پرسیدم :
_یه چی ؟
-یه خطبه ی عقد بخونن تا ... تا پدر بشه ، پدرشوهرتو ... و من ...
لبانم از هم باز شد و متعجب خیره شدم به هومن که سرش بالا آمد ولی نگاهم نکرد:
_همسرت .
یه چیزایی میدونستم. چون بعید بود که خانواده ای این چنینی ، دختری را به سرپرستی قبول کنند و فکر محرمیتش با اعضای خانواده نباشند ، اما نمیدانم چرا فکرش را نمیکردم که بین من و هومن....
-من!! .....من که... بچه بودم ...فقط شش هفت سالم بود.
-واسه همین پدرت رو پیدا کردند تا اجازه ی این عقد رو ازش بگیرند ...و پدرت رضایت داد.
انگار یکدفعه فصل تابستان شد و هوا گرم .
آنقدر گرم که یقه ی اسکی بافتم را توی دست گرفتم و محکم کشیدم :
_ یعنی ...
هومن نفسی تازه کرد و گفت :
_من و تو ...زن و شوهریم .
یاد حرف های هومن افتادم .همان حرف هایی که گفته بود :
" من بدبخت یه زن دارم که میخوام طلاقش بدم ولی بقیه نمی ذارن "
شوکه شدم .من بودم. من! من همسرش بودم !
آب گلویم را قورت دادم و هومن ادامه داد:
-پدر امیدوار بود وقتی تو بزرگ بشی این عقد رو بپذیری .اگرچه برای من هم تحمیل و اجبار بود ولی در اون شرایط آقاجان قانعم کرد.
سرم را پایین انداختم و به زحمت گفتم : _این اجبار، این نفرت ، 15 سال دوری تو از پدر و مادر ، همه باعث نفرتت از من شد ...آره؟
سکوت کرد.حالا من باید حرف میزدم که زدم :
_پس اون همسری که میگفتی می خوای ازش جدا بشی ولی بقیه مخالف هستند ...من بودم؟ .. باورم نمیشه .
سرم رو با تاسف تکان دادم و بغض کرده گفتم :
_واقعا بهت حق میدم ...بیشتر از خودم به تو حق می دم که ازم متنفر باشی ...همش اجبار ...حق داری .....
اما حالا قضیه فرق کرده ...الان هیچ اجباری نیست .... ما می تونیم از هم جدا بشیم .
-ما می تونیم ولی مادر خیلی اصرار داره که چون تو تا حالا نمیدونستی باید یه مدت بهت فرصت داد تا انتخاب کنی .
با پوزخند گفتم :
_فرصت ! برای انتخاب ! تو چی ؟ تو نیاز به فرصت نداری ؟ فکر کنم تو اونقدر فرصت داشتی که بتونی از من متنفر بشی ...
سرش به طرفم چرخید :
_نه .
نگاهش در چشمانم نشست :
_ نه متنفر نشدم ... ولی تو انتخاب من نبودی و نیستی ...اگه تا امروز سکوت کردم بخاطر خیلی چیزها بوده .
ولی امروز میخوام بخاطر خودم انتخاب کنم .
دندان هایم بی دلیل روی هم قفل شد .
شاید بخاطر اینکه تمام درگیری های بین من و او را ناشی از این عقد اجباری میدیدم .
من هم خیره در چشمانش گفتم : _هرتصمیمی که تو بگیری همون رو میپذیرم .
-پس ...
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت112
مکثش طولانی شد که پرسیدم :
_پس ، چی ؟
-نمیخوام مادر فکر کنه که من با تو صحبت کردم تا از هم جدا بشیم ...
خودت رو طوری نشون بده که چیزی نمیدونی ...و بذار حرف مادر رو قبول کنیم ... مادر میگه یه سال به نسیم مهلت بدیم تا انتخاب کنه .
-من !! چرا من؟ مگه تو حق انتخاب داشتی که من داشته باشم ؟!
-من میخوام مادر بعداً بهونه ای دستش نباشه که بگه شما به همدیگه مهلت ندادید ...ما یه سال صبر می کنیم ...اما من همین حالا دارم بهت میگم ...من قصد موندن توی ایران رو ندارم ....پس بهتره توی این فرصت یکساله که به زودی مادر حرفشو پیش میکشه ، دل به یه مرد سنگدل و سرد نبندی .
نیشخندی زدم وگفتم :
_چقدر از خودت مطمئنی که این حرفو میزنی ؟!
-اونقدر مطمئنم که توی این 15 سال تو رو انتخاب نکردم .
ته ته قلبم یه چیزی شکست . غرور هومن و این عقد اجباری داشت مرا خرد میکرد ، با اخم گفتم :
_15 سال که نبودی تازه چند ماهه که اومدی ، چطوری می تونی اینقدر مطمئن حرف بزنی .
اخماش باز تو هم رفت و بی دلیل صدایش بلند شد :
_مطمئن حرف می زنم چون وقتی چیزی از اولش اجبار میشه ، تا آخرش اجبار میمونه، تحمیل میشه ، تحملش سخت میشه ...در ثانی من اهل ازدواج و این حرفا نیستم ....کلی برنامه برای آینده ام دارم ... به نفع تو هم هست که بعد یه سال ازم جدا بشی ... نه اسمی تو شناسنامه ات بره و نه مهر طلاقی پای شناسنامه ی سفیدت بشینه ...منم تو همین یه سال کارها و برنامه های رفتنم رو جور میکنم .
آهی کشیدم .دلم به حال خودم سوخت ، نه برای جدایی ، برای تحقیری که در کلام هومن داشتم احساس میکردم ، اما گفتم :
_ مادر چی ؟
-من اگه برم تو پیشش هستی دیگه ...اصلا بهتر ه یه قرار دیگه ای بذاریم ... بذار مادر دلش خوش باشه که ما یه سال به هم فرصت دادیم ، باهم خوب میشیم ،دعوا بی دعوا ، کل کل بی کل کل اما سر وقتش ...از هم جدا میشیم ... کاری هم به مادر و خانم جان و حرفای بقیه نداریم .
-واسه همین پدر با بهنام مخالف بود؟
-پدر کلاً دوست داشت من و تو با هم ازدواج کنیم ، اما اونقدر به انتخاب تو احترام میذاشت که حتی قرار شد اگر قضیه ی تو و بهنام جدی شد ، خودش خطبه ی طلاق رو برام بخونه ولی .. نشد.
شقیقه هایم را محکم با دو انگشت فشردم تا از سر دردم را بکاهد اما نشد . چشمانم رو بستم و گفتم :
_پس... لااقل یه قولی به من بده ..من سرحرفم هستم ...سر سال همه چی رو تموم می کنیم اما قول بده جلوی مادر با هم خوب باشیم ...نمی خوام بیشتر از اونچه که این مدت اذیتش کردیم ،اذیت بشه .
-نترس ...من بازیگر خوبی ام .
از روی تخت برخاستم و رفتم سمت در که گفت:
-به مادر میگم که بهت گفتم ، شاید بهتر باشه اونم همین حالا بدونه که تو میدونی .
بی معطلی در اتاقش را باز کردم و خارج شدم. با سردردی وحشتناک به اتاقم برگشتم .گیج و منگ . من و هومن ! زن و شوهر !
روی تخت دراز کشیدم و به افکار درهم ذهنم اجازه ی یک نبرد تمام عیار را دادم .
کم کم خوابم گرفت و به خواب رفتم .
یه حس عجیبی در وجودم داشت سرک می کشید . نگاهم ، افکارم ، احساسم ، همه تحت تاثیر این حس جدید داشت تغییر رویه می داد . هومن برادرم نبود. شوهرم بود . شوهری که از همسرش متنفر بود .شاید نفرت را انکار میکرد ولی می توانستم به خوبی در نگاه سرد و بی روحش بخوانم .این چه تقدیری بود که رقم خورده بود ، نمی دانم .
اما احساس میکردم حتی اگر پدر هم زنده بود به اندازه ی خانم جان و مادر که مطمئنا از شنیدن این خبر خوشحال میشدند ، خوشحال میشد . پدری که تمام مدت عروسش بودم و مرا مثل دخترش می دانست .گرچه هنوز هضم این ماجرا برایم سخت بود اما وقتی به احساس پدرانه ی پدر نسبت به خودم فکر می کردم ، می فهمیدم این قضیه چندان هم بی فایده و ثمر نبود.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
من ماسڪ میزنم ڪه بگویم حسیــن من🖤✋🏻
نوڪࢪ بهانهـ دسٺـ رغیبان نمیدهد🖤
#محرم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
دو آفتِ #محرم ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو با همه فرق داری...
حُسـینجانم✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری🌱
🖤[ حسین جان ، بیا و دل شکسته را بخر... ]🖤
#امامحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم
🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم
🌺رمزش رو هم نداشتم
🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم
🌼ولی از خود پرداز دلم
🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم
🌸روزتـون عالی و شـاد
🌼دوشنبهتون گلباران
🌓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
دلم بی وصل جانان جان نخواهد♥️
#شبجمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استاد حسین انصاریان: ابی عبدالله(ع) برای عاشقانش گریه میکند
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝