eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم بی وصل جانان جان نخواهد♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استاد حسین انصاریان: ابی عبدالله(ع) برای عاشقانش گریه می‌کند 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
طورى صحبت كن كه ديگران عاشق گوش كردن به حرفات باشن طورى گوش كن كه ديگران عاشق حرف زدن باهات باشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت علیه السلام ❏ ❏ بنا نبـود ڪہ آفـت بہ بـاغ مـا بـزند....... پـسر بـزرگ نڪردم ڪہ دسـت و پـا بـزند...😭 حضرت_علی_اڪبر😔 اربااربا💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت علیه السلام ‌❏ ❏ همان عبایے ڪه پنج نفر را در آغوش خود مے گرفت تمام جسم اڪبر را به خیمه گاه نبرد ...😭 واویلا‌علی‌اکبر💔 بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟😭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اواخر اسفند بود.کلاس های دانشگاه تعطیل شده بود و همه در تکاپوی عیدسال 1385 بودند اما عید آن سال بدون پدر فقط عطر دلتنگی داشت .خانم جان اصرار داشت که ما را با خودش به شهرستان ببرد ولی مادر قبول نمی کرد .مادر دوست داشت سرسال تحویل که ساعت 8 صبح بود ، سر خاک پدر باشد .بالاخره با اصرار خانم جان و هومن ، مادر قبول کرد و همگی راهی منزل خانم جان شدیم .مادر و خانم جان صندلی عقب پاترول نشستند و من صندلی جلو . به نظر می آمد هنوز نمی دانستند که من قضیه ی عقداجباری ام را با هومن می دانم ولی به طریقی میخواستند هوای من و هومن را داشته باشند .تا قبل از این که از راز خودم و هومن باخبر شوم ، با این جور اصرارهای مادر یا خانم جان زیاد مواجه شده بودم: " نسیم جان یه لقمه برای هومن بگیر .... نسیم جان یه میوه واسه هومن پوست بگیر... " اما این جور کارها را به پای محبتی میگذاشتم که به زور میخواستند با ایجادش ، دعواهای من و هومن را کم کنند .گرچه این راز مخفی مرا شوکه کرد ولی چندان برای هضمش تلاش نکردم .چیز خاصی نبود. نه من در رفتارم تغییری دیده بودم و نه در رفتار هومن . برای همین بود که حتی خانم جان و مادر شک هم نکردند که من چیزی می دانم . برایم مهم هم نبود.قبل از اینها هم خودم را محرم هومن میدانستم و حالا هم همینطور. اصلا به این قضیه صرفا به عنوان عقد جهت محرمیت نگاه میکردم نه به عنوان زن و شوهر و زوجیت . توی راه بودیم و مادر سیب و پرتقالی بدستم داد و گفت : _پوست بگیر نسیم جان . اطاعت کردم . پری از پرتقال را به هومن دادم که بی تشکر گرفت و باقی پرتقال را به خانم جان و مادر . -نسیم جان تو که همه ی پرتقال و واسه ی ما پوست گرفتی ! -خب شما گفتی پوست بگیر. مادر جواب داد : _منظورم برای هومن بود. -خب باشه شما پرتقال رو بخورید ، من براش سیب پوست میگیرم . مشغول پوست گرفتن سیب بودم که خانم جان گفت : _ای زندگی ...چقدر این منوچهر ...به مینا محبت هایش مینازید ...بچه ام همش می گفت ، مینا خیلی هوای منو داره . مادر آهی کشید و با بغض گفت : -یادش بخیر ...وقتی هومن و نسیم میرفتند دانشگاه ، باهم صبحانه میخوردیم ...اصلا بدون اون یه لقمه از گلوم پایین نمی رفت ...اما حالا... مادر گریست که هومن فوری گفت : _اشکال نداره حالا شاید یکی خواست به جای شما و پدر ، به من محبت کنه؟ متعجب سرم چرخید سمت هومن که چشمکی زد و از درون آینه به مادر نگاهی کرد.خانم جان گفت: -آره ، حتما هم اون یه نفر نسیمه ، دیدم ، یه پرتقال به تو داده ،کل پرتقال رو به ما . سیبی که پوست گرفته بودم سمت هومن گرفتم که گفت : -ببین خانم جان.... بعد عمداً لبانش رو از هم باز کرد تا مجبور شوم سیب را به دهانش بگذارم .متعجب از اینکارش فقط برای اینکه جلوی خانم جان ضایع نشود ، سیب را به دهانش گذاشتم . -آره دخترم باید هوای هومن رو داشته باشی .. آدمیزاد به محبت زنده است ، زندگی بدون محبت برای آدمی حرومه . هومن باز نگاهی به مادر کرد وگفت : -آدم باید هوای شوهرشو داشته باشه ...نه ؟ مادر "ای" بلندی گفت از تعجب که هومن ادامه داد: -من رازدار نبودم ...بهش همه چی رو گفتم . ناگهان غوغایی شد .خانم جان فریاد زد : -آره نسیم ؟ فکر نمی کردم یه مسئله ی به این پیش پا افتادگی، اینقدر برای مادر و خانم جان جذابیت داشته باشه .تا جایی که مادر اشکهایش را پاک کرد و چنان ذوق زده شد که انگار یادش رفت تا چند دقیقه قبل داشت برای نبود پدر اشک می ریخت . شوکه شدم. حتی بیشتر از اصل قضیه .خانم جان و مادر سرشان را از بین صندلی من و هومن جلو کشیده بودند و مدام می پرسیدند: -نظرت چیه نسیم جان؟ -نظر چی ؟ -نظرت در مورد این عقد دیگه . -خب اینکه فقط برای محرمیت پدر به من بوده همین . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝